eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️قتل همسر بدست شوهرش هوشنگ بازداشت شد و  گفت: من و سهیلا اختلاف داشتیم اما او طلاق نمی گرفت مدتی از هم جدا زندگی می کردیم تا اینکه روز قتل پسرم اشکان را با ماشین به خانه برادرم بردم و چون به سهیلا شک داشتم مجدد به جلوی خانه اش رفتم که دیدم سهیلا داخل خودروی شاسی بلند نشسته و با راننده آن که مرد شیک پوشی بود به گرمی صحبت می کرد. باورش برایم سخت بود و هزاران سوال در ذهنم بود که اگر مرا نمی خواهد چرا طلاق نمی گیرد و اگر زندگی اش را دوست دارد سوار بر خودروی لوکس چه می کند وقتی پیاده شد و به داخل خانه رفت پشت سرش رفتم و پرسیدم با مرد غریبه چرا خلوت کرده است با تندی گفت به تو ربطی ندارد تحملش سخت بود خفه اش کردم و جسدش را به جاده چالوس برده و رهایش کردم. هوشنگ بعد از پیدا شدن جسد به بازسازی جنایت پرداخت و روانه زندان شد تا حکم درباره او صادر و اجرا شود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با یه قوطی نوشابه و چند تا قاشق یکبار مصرف یه جاشمعی شناور در آب بسازید 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش سه مدل تزئین روی آش 😋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مایکروویو فقط برای گرم کردن غذا نیست فکرشم نمیکردید مایکروویو میتونه انقد استفاده مفید داشته باشه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فورا از بغلش خودمو کشیدم بیرون و با حالت مظلومانه ای گفتم:نه نه -اصلا ..هر چی تو بگی قبوله. -خوب پس این گریه هات اونوقت واسه چیه؟یکی از شرطهای اجرای خواهشم اینکه دیگه تا وقت رفت نباید حتی یه قطره اشک بیاد تو چشای خوشگلت باشه تو که نمیخوای با گریه هات دل منو خون کنی وکاری کنی که بعد از رفتنت من یاد اشکات بیافتمو خودم لعنت کنم که باعث وبانیشون من بودم میخوای؟ -سرموبه نشانه نه تکون دادم دستشو آورد جلو واشکامو پاک کرد خوبه پس الان پاشو مثل یه بچه ی خوب دست وصورتتو بشور بدو برو بالا لباسهاتو بپوش وتیپ بزن چون میخوام باخانمی خوشگلم برم شام بیرون _لبخند تلخی به روش زدم چقدر سعی داشت غم خفته تو دلشو سرکوب کنه نباید بذارم که تو این کار شکست بخوره باید کمکش میکردم تا با این موضوع کنار بیاد باید این چندروز مانده رو باهاش خوب تا کنم من بابت مردونگیش خیلی بهش مدیونم بلند شدم رفتم تا کاری رو که اون ازم خواسته براش انجام بدم بخودم قول دادم که از این به بعد تا وقت جداییمون همونی باشم که اون میخواد.... _روزها از پی هم میگذشت ومن شده بودم خانمی دانیال و رام ومطیع کنارش بودم هر روز گردش هر روز تفریح و هر روز خوشگذرانی.... ﷼تویکی از این روزها با هم به نظاره ی غروب آفتاب ایستاده بودیم اون جمعه قرار گذاشته بودیم بریم کوه روی یه سنگ نشسته بودیم سرمو تکیه داده بودم به شونه هاش ونگاش میکردم که دانیال آروم گفت:وقتی رفتی هرغروب دلگیر جمعه میام اینجا و وایمیستم وغروب افتاب رو تماشا میکنم اونجوری حس میکنم کنارمی اونوقت کمتر دلتنگ میشم _سرمو از رو شونه اش بلند کردم ونگامو انداختم رو صورتش که زل زده بود به غروب آفتاب .اشعه های نور قرمز ونارنجی رو صورتش غمگینش شادمانه می رقصدند -ولی تو نباید اینکارو بکنی بعد از رفتنم باید سعی کنی فراموشم کنی برگشت سمتم نگاش به نگام گره خورد: فراموشت کنم؟؟چطوری؟من گوشه تا گوشه ی این شهررو با خاطرات تو پر کردم هرجا که برم تو رو میبینم تو این مدت دانیال هر روز منو با خودش به یه گوشه ی شهر میکشید امروز این پارک فردا اون یکی امروز این رستورا فردا یه رستوران دیگه وهر وقت من ازش میخواستم که مثلا امروز بریم همون رستورانی که هفته پیش رفتیم جواب میداد نه بابا چیه بریم جاهایی رو که یه بار دیدیم وغذاشو چشیدیم دوباره ببینیم بیا بریم یه جای تازه ویه فضای تازه رو تجربه کنیم اونوقت ها فکر میکردم چقدر دانیال تازگی ها تنوع طلب شده اما الان دلیل اصلیشو می فهمم اون میخواسته کل این شهر رو پر کنه از خاطرات من لعنتی چرا بفکرم نرسید... بازوشو گرفتم:دنی تو نباید این کارو میکردی.تو بعد از رفتن من باید سعی کنی منو فراموش کنی جوری که انگار هیچ کسی به اسم سوگند تو زندگی تو نبوده تو باید یه زندگی نو برا خودت بسازی وباید دوباره عاشق بشی ودوباره ازدواج کنی میخوام وقتی برگشتم تو رو خوشبخت ببینم -خوشبختی من برات مهمه؟ -بعله که مهمه ببین دانیال شاید یه زمانی من نسبت به تو حس خوبی نداشتم شادی وغمت ,بودونبودت برام مهم نبود اما حالا مهمه تو که دوست نداری من یه عمر با یه عذاب وجدان زندگی کنم پوزخندی زد و چیزی نگفتم -ببین دانیال من میدونم تو اگه بخوای میتونی به راحتی منو فراموش کنی پس ازت میخوام اینکارو بکنی حداقل بخاطر اطرافیانت بخاطر مادرت بخاطرت پدر بخاطرمن..... دوباره نگام کرد:تو نمیتونی درکم کنی اصلا نمیتونی میدونی چرا؟چون تو عاشق نشدی که بفهمی عاشقی درد بی درمون... تو ازم میخوای فراموشت کنم درحالیکه غیرممکنه روزوشب من با یاد تو سرمیشی ،میخوای دوباره عاشق بشم درحالیکه میدونی همه ی آدمها فقط یه بار عشق رو تجربه میکنن وتمام میخوای دوباره ازدواج کنم درحالیکه میدونی بعد از تو دیگه نمیتونم به هیچ زن دیگه ای حتی فکر کنم چه رسد به اینکه باهاش همخونه بشم سوگند تو هیچی نمیفهمی هیچی... بغض کردم:اگه ازت خواستم فراموشم کنی اگه ازت خواستم دوباره عاشق بشی یا اگه ازت خواستم دوباره ازدواج کنی برای اینکه که نمیخوام تا پایان عمرت بخاطر یه اشتباه زجر بکشی اینطوری منم زجر میکشم اینطوری منم هر روزوهر شب به خودم تف واعنت میفرستم که باعث خراب شدن زندگی یه ادم شدم من نمیخوام تا آخر عمرم این بار سنگین رو به به دوش بکشم میفهمی؟؟؟ _برگشت سمت بادستاش شونه هامو گرفت:ببین سوگند این تویی که باید منو فراموش کنی باید یادت بره یه نفر یه گوشه ی این دنیا همه زندگیش شده مرور خاطرات روزهایی با تو بودن ..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
زندگیش شده مرور خاطرات روزهایی باتو بودن باید یادت بره یکی هست که آرزوش دیدنت خوشبختیت یادت بره یکی این گوشه دنیا هست که تو رو حتی بیشتر ازخودت دوست داره وبرا دیدنت خنده هات حاضره همه دنیاشو بده. فراموشی آدمی مثل من برا تو راحتتره... _اشکام سرازیر شد هوا تاریک شده بود دانیال دستشو آوردجلو واشکامو پاک کردو لبخند تلخی زد :خانم خانم انگار یادتون رفته چه قولی دادین ها؟؟مگه قرار نبود تا وقت رفتن شما اون چشای قشنگتونو اذیت نکنید.... _جوابشو ندادم سرمو انداختم پایین غمگینتر از اونی بودم که حتی یه کلمه حرف بزنم میدونستم اگه دهنمو باز کنم بغض محبوس تو گلومو بدجوری میشکنه .. _دست دانیال رو تو دستم گرفتم وبه راه افتادیم متوجه حالم شد وسط راه منو برگردوند سمت خودش و خم شد صورتشو نزدیک صورتم کرد -وای وای این خانم کوچولو غمگین نگاه _نفسی شما حرفای مارو باور کردی؟؟_نمیدونستم انقدر ساده اید شما.بابا همین که شما پاتو ازاین مملکت بذاری بیرون آقاتون برمیگرده به دوران خوش مجردیشون و عشق و حال و دختربازی ... خدارو چه دیدی شاید یکی از دوست دخترامونم پسند کردیم وگرفتیمش اصلا شایدتا برگشتن شما آقاتون پدرچند تا بچه ی قد و نیم قدم شد... _میدونستم حرفاش الکیه ومیخواد منو گول بزنه دلم براش سوخت که حتی تو بدترین وضع خودشم باز به فکر منه این حرفاش بیشتر جیگر منو سوزوند خودمو انداختم تو بغلش و های های زدم زیر گریه محکمتر بغلم کرد انگار اونم به یه آغوش برای گریه نیاز داشت .پابه پای من گریه کرد صورتمو چسبوندم به صورتش اشکای هردومون باهم تلاقی کرد لحظه های سختی بود خیلی سخت .هردومون رنج بزرگی رو تحمل میکردیم خیلی بزرگ بزرگتر از توان هردوتامون..... _چشمامو به زور باز کردم دانیال کنار تخت نشسته بود وزل زده بود به من وقتی دید بیدار شدم یه لبخند تلخ رو صورت نشست آروم گفت:سلام خانمی صبحت بخیر بالاخره بیدار شدی؟ جواب لبخندشو دادم :صبح شمام بخیر نگاش کردم نگام کرد نیم خیز شدم از جام دستمو گرفت و کمکم کرد تا بلند شدم خودشم بلند شد و رفت سمت در:پایین منتظرتم رفت و من وتنها گذاشت نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم امروز آخرین روزیه که چشامو تو اتاق ورواین تخت باز میکنم بلند شدم رفتم سمت دستشویی ویه ابی به سرو صورتم زدم ویه نگاه تو اینه به خودم کردم نه خوشحال بودم نه غمگین یه حس مبهمی داشتم همون حسی که تموم این مدت کنارم بود.... _از پله ها رفتم پایین مثل بیشتر اوقات دانیال صبحونه رو اماده کرده بود نشسته بود سر میز و رفته بود تو فکر از دور نگاش کردم چقدر با اون دانیالی که روز خواستگاری دیدم فرق داشت انگار سالها از اون زمان گذاشته الان دیگه اون پسر مغرور خود شیفته شروشیطون نبود بلکه الان چهره یه مرد با کوله باری از غم جلوم بود یه مرد که الان غرورش شکسته بود وتو سکوت داشت به سرنوشت تلخش فکر میکرد... _آروم رفتم نشستم سر میز صبحونه با دیدم لبخند زد میخواست غم هاشو پشت لبخندهای مصنوعیش پنهان کنه بازم برام لقمه گرفت مثل بیشتر وقتهایی که صبحونه رو باهم بودیم هردو تو سکوت خودمون غرق بودیم _احساس کردم سیر شدم برای همین وقتی لقمه رو گرفت جلوم گفتم:نه دیگه مرسی سیر شدم -این لقمه رو هم بخور این اخرین لقمه ای که من دارم برات میگیریم تو صداش غم بزرگی بود امروزاز تمام روزها غمگین تر بود لقمه رو ازش گرفتم وبه زور قورتش دادم بغضمم همراه اون خوردم بلند شدم چایی ریختم برا هردوتامون چایی رو که گذاشتم جلوش گفت:برا ساعت۵ از محضر وقت گرفتم - اوکی... _دیروز لباسهامو جمع کردم تو چمدون فقط چندتا از لباسهامو برداشتم اونایی که لازمم بود واونایی که دوستشون داشتم وقتی داشتم از بین لباسهام انتخاب میکردم چشمم افتاد به اون مانتوی قشنگی که دانیال قبل ازدواج برام خریده بودوفرستاده بود خونه ی ستاره نمیدونم چرا ولی دلم خواست که اونو نگه دارم بقیه لباسهامو که خیلی هاشون حتی یه بارم تنم نکرده بودم گذاشتم تو کارتن . -دنی؟؟ -جانم... لباسهامو گذاشتم تو کارتن البته اونایی که نیاز نداشتم خیلی هاشون حتی نپوشیدم میتونیم بدیم به ادم هایی که بهشون نیاز دارن اونیکی هام گذاشتم تو نایلون اگه زحمتی نیست اونارم با آشغالها بذار دم در باشه؟؟ -باشه عزیزم ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
-نگاهی به دورو برم کردم وسایل خونه کردم دلمو غم عجیبی گرفت تمام این وسایل جهیزیه ام بودن جهیزیه هر دختر عزیزترین وسایلش بودند _اما من نمیتونستم نگهشون دارم چند تکه از وسایل کوچکمو انتخاب کرده بودم و فرستاده بودم خونه ی مامانم ولی بقیه رو باید میفروختیم &چون اولا فکر نمیکنم دانیال دیگه تو این خونه تنهایی زندگی کنه دیر یا زود باید این خونه خودشو برای اومدن خانم خونه ی جدید باشه ولی نه بهتر دانیال این خونه رو بفروشه موندن تو این خونه خاطرات روزهای تلخ رو به یادش میاره -دنی.... -جانم... -ببخش دیگه زحمت فروختن وسایل خونه ام میفته گردن تو... _لبخند تلخی زد و گفتکتو خودتو واسه همچین چیزهایی ناراحت نکن چند روز دیگه یکی رو میارم وهمه شونو میفروشم و پولشو میریزم بحسابت .. پوزخندی زدم و گفتم:پولش برام مهم نیست دانیال:میدونم _رفتم بالا تو اتاقم چمدونم گوشه ی اتاق بود یه بار دیگه وسایلمو چک کردم بازم نگاهی به دورتادور اتاق انداختم:شاید یه روز دلم برای این اتاق تنگ بشه شاید.... _ناخوداگاه قطره اشکی به چشم اومد فکر نمیکنم این اتاق خاطرات خوبی برات داشته باشه که بخاطرش ناراحت باشی واشک تو چشات بشینه... _دانیال بود که جلوی در وایستاده بود.به در تکیه کرده بود -میشه کمک کنی چمدونمو ببرم پایین دانیال اومد سمت چمدون چقدر سنگین قدم برمیداشت دسته ی چمدون روگرفت متوجه لرزش دستاش شدم چقدر براش این لحظه سخت بود نگاهمو ازش گرفتم نمیخواستم این لحظات رو ببینم... _از پنجره ی اتاق چشم دوختم به حیاط خونه :امیدوارم بعد ازمن کسی بیاد تو زندگی دانیال که منو تمام خاطرات تلخمو از ذهنش محو کن اونقدر غرق دوست داشتن اون باشه که حتی یادش بره زمانی سوگندی تو زندگیش بود که عاشقانه دوستش داشت اونقدر دوستش داشت که رفتنش نابودش کرد اونقدر دوستش داشت که بخاطر اونو وآرامشش تلخی های زیادی رو چشیدو خودشو فدای خواسته ی اون کرد _یه زمانی اونقدر ازش متنفربودم که دوست داشتم سختترین سختی ها رو بچشه دوست داشتم غرورش له بشه قلبش بشکنه وروحش نابود شه میخواستم حتی برای یه روزم طعم خوشبختی رو نچشه اما حالا..... دلم میخوادکنار یکی که لایق عشقشه خوشبخت بشه اونقدر خوشبخت که حتی من حسرت از دست داشتنشو بخورم دانیال لایق همچین خوشبختی هست... _اشکهای صورتمو پاک کردم :اون بدون من خوشبختتره پس نباید ناراحت باشم .... _میخواستم برای بار اخر هم که شده خودم تو این خونه غذا درست کنم _میخواستم غذای مورد علاقه ی دانیال رو درست کنم میخواستم این روز اخر رو خوش باشیم رفتم سمت آشپزخونه وسایل مورد نیازمو اماده کردم -داری چکار میکنی؟ _برگشتم پشت سرم دانیال ایستاده بود لبخند زدم وگفتم:میخوام ناهار رو درست کنم -نمیخواد زنگ میزنیم از بیرون میارن -نه میخوام خودم درست کنم فقط یه چیز.. -چی شده؟ سرم خم کردم وباحالت مظلومانه ای گفتم:کمکم میکنی؟ با دیدن حالتم لبخندی رو لبهاش نشست :چرا که نه شما جون بخواه -پس تو سالاد رو درست کن من غذا رو -بچشم _هردو مشغول شدیم تمام حواس دانیال به من بود از هر فرصتی برای تماشای من استفاده میکرد.این بشر چرا از تماشای من خسته نمیشد کارم که تموم شد نشستم روی صندلی درست روبه روش اونم کارشو تموم کرد و بعد ظرف سالاد رو گذاشت کنارو دستشوگذاشت زیر چانه اش وزل زد به من -چیزی شده؟ -نه -پس چرا اینجوری زل زدی به من؟ _جواب نداد همینطور تو سکوت نشستیم بعد از چند دقیقه گفت:میخوام تک تک اعضای صورتتو بخاطر بسپارم نمیخوام تا دم مرگ از یادم بری _با اوقات تلخی گفتم:دانیال........ _جوابی نداد صورتمو ازش برگردندم:قرار ما این نبود تو باید سعی کنی هر چی زودتر منو فراموش کنی چند بار این حرفو بگم... -منم چند بار باید بهت یاد آوری کنم که عاشق نشدی نمیفهمی ‚نمیفهمی اگه خودتم بخوای این دل لامصبت نمیذاره یاد بره که با تک تک سلولهات عاشق یکی هستی حتی فکر میکنم بعد از مرگ هم فراموشت نمیشه عشقتو .... -اما تو باید بخاطر من هم که شده فراموشم کنی نذار من تا ابد با یه عذاب وجدان دست وپنجه نرم کنم -من بخاطرتو هر کاری میکنم هر کاری اما این دیگه دست خودم نیست اشک تو چشام جمع شد -چرا دست خودته این خود تو هستی که نمیخوای _بلند شد اومد نشست جلوم و دستامو تو دستش گرفت:نمیخوام خاطراتتو فراموش کنم چون اونا تنها بهونه های من برا زندگین نخواه که بعد رفتنت نفس کشیدن برام محال شه _قطرات اشک روی گونه هام سرازیر شدند : چرا این کارو با من میکننی؟ _اینبار برعکس همیشه که اشکامو پاک میکرد صورتشو برگردند وبلند شد و رفت سمت در موقع رفتن آروم زیر لب گفت:اینها آخرین تلاشهای من برای نگه داشتند شاید هنوز امیدی به موندنت دارم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمرا فکرشو نمیکردم با پوست تخم مرغ چه کارهای جالبی میشه کرد 🤩😍👍 عاااالیه👌👏👏👏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. باشوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت. وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت یکی گفت زن ذلیل یکی گفت لوس، یکی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود! یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت. خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن. زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست. اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد... همه چیز عادی بنظر آمد... و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌷🌷🌷 چرا آنقد همه چی زود گذشت.؟ ▫️یادش بخیر زمانى که ما مدرسه مى رفتیم یک نوع املا بود به نام “املا پاتخته‌اى” در نوع خودش عذابى بود براى کسى که پاى تخته مى‌رفت یه حسى داشت تو مایه‌هاى اعدام در ملاء عام و براى همکلاسى‌هاى تماشاچى چیزى بود مصداق تفریح سالم 😊 ▫️میز و نیمکت‌های چوبی و میخ‌دار زیر میز 3تا جای کیف یا کتاب داشت وقت امتحان یه نفر باید میرفت زیر میز و ورقه ش رو میذاشت رو نیمکت ▫️هفته‌هایی که پنجشنبه‌ش شیفت صبح بودیم و هفته بعد شیفت عصر از خوشحالی تا خونه با کله میدوئیدیم ▫️یادش بخیر، حاشیه دور فرش جاده اتومبیل رانیمون بود ▫️زﻧﮓ آﺧﺮ ﮐﻪ میشد ﮐﯿﻒ و ﮐﻮﻟﻪ رو ﻣﯿﻨﺪاﺧﺘﯿﻢ رو دوﺷﻤﻮن و ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮدﯾﻢ زﻧﮓ ﺑﺨﻮرﻩ ﺗﺎ اوﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮی ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ از ﮐﻼس ﻣﯿﺪوﻩ ﺑﯿﺮون...! ▫️یادتونه این باطری قلمیا وقتی تموم میشد در مرحله اول با ضربه زدن شارژش میکردیم در مرحله دوم تو ظرف آب جوش 1ساعتی میذاشتیم بجوشه 6ماه دیگه کار میکرد در مرحله آخر با پیچ گوشتی یا چاقو می افتادیم به جونش که ببینیم توش چیه ▫️یادش بخیر چه هیجانی داشت روزی که قرار بود زنگ آخر به خاطر جلسه معلما زود تعطیل بشیم اون موقع‌ها شلوار باباها اندازه‌ی پرده‌ی خونمون چین داشت نوستالژی به فنا دهنده یعنی این جمله : بی سرو صدا وسایلتونو جمع کنید با صف بیاید برید تو حیاط ، معلمتون نیومده یه زمونایی برا امتحان باید از اون ورقه‌ها که بالاش آبیه میگرفتیم میبردیم مدرسه برای امتحان ديكته. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
♡مادر مادرم گوشی اندرويد ندارد ولی همیشه در دسترس ماست از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمی کند ولی با زنبیل هنوز نان داغ را برای صبحانه تهیه می کند. محبتش همیشه بروز است تب کنم، برایم می میرد هرگز بی پاسخم نمی گذارد درد دلم را گوش می دهد سایلنت نمی کند دایورت نمی کند تا ببیند سردم شده؛ لایک نمی کند پتو را به رویم می کشد. مادرم گوشی اندروید ندارد تلفن ثابت خانه ی ما به هوای مادرم وصل است هنوز من بیرون باشم دلشوره دارد زنگ می زند. ساعت آف مرا چک نمی کند فقط غر می زند که مبادا چشم هایم درد بگیرد. فالوورهای مادرم من، خواهرها و برادرهایم هستیم. اینستاگرام ندارد ولی هنوز دایركت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است و درد دل هایی از جنس مادرانه. ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنهاست چون ما گوشی مان اندروید است بله ما اینترنت داریم تلگرام داریم واتساپ داریم اینستاگرام داریم کلا کار داریم وقت نداریم "یک لحظه صبر کن" شده جواب ما به مادر وقتی صدایمان می زند چقدر این مادرها مهربانند من در عجبم با چقدر صبر و تواضع و مهر و محبت میتوان " مادر " بود؟🍃🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
"تمثیل اسب و نفس انسان" شخصي از پادشاه اسبي طلب کرد. اميرگفت: برو آن اسب سفيد را که سياهي هم دارد بردار. آن شخص گفت : آن اسب سرکش را چون عقب عقب مي رود نمي خواهم. اميرگفت :حالا که واپس مي رود دمش را به طرف مقصد خود قراربده تا عقب عقب تو را به مقصد برساند. مولانا می گوید دم اسب، شهوت های نفسانی تو هستند. به همين دليل ، خودپرست هميشه واپس مي رود. بايد نفست را تربیت کنی و شهوت آنرا در جهت کارهای خیر استفاده کنی و با کمک آن به رشد و کمال دست یابی. آن یکی اسپی طلب کرد از امیر گفت رو آن اسپ اَشْهَب را بگیر گفت آن را من نخواهم، گفت چون؟ گفت او واپس‌روست و بس حرون(سرکش) سخت پس پس می‌رود او سوی بن گفت دمش را به سوی خانه کن دم این استور نفست شهوتست زین سبب پس پس رود آن خودپرست شهوت او را که دم آمد ز بن ای مبدل شهوت عقبیش کن چون ببندی شهوتش را از رغیف(قرص نان) سر کند آن شهوت از عقل شریف چونک کردی دم او را آن طرف گر رود پس پس رود تا مکتنف (پناهگاه) مولانا(مثنوی معنوی) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌