eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
چهل و شش🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹باصدای بمی گفت: - می فهم سخته برای همینم تا من هستم نمی ذارم بهت زور بگن. با بغض به روبرو خیره شدم، چقدر وجود برادری همچون رامین برای دلگرم کننده بود. به خانه که رسیدیم راه اتاقم را پیش گرفتم، نگران رفتن سام بودم. من که تحمل چند روز تدیدنش را نداشتم چطور می توانستم مدت بیشتری نبینمش؟ به خوبی می دانستم که باید به تبریز برگردد و دیگر تهران کاری ندارد. با شرایطی که داشتم زندگی برایم سخت و سخت تر می شد، تنها دلخوشیم وجود برادر عزیزم بود که بی دریق از من حمایت می کرد. فضای خانه بعد از دعوای آن روز سنگین شده بود. رامین که مدام دست به شوخی بود آرام شده بود، سعی می کردم بیشتر در اتاقم به سر ببرم. مشغول مطالعه زبان بودم که گوشیم روش شد. قلبم با دیدن شماره ی سام به تپش افتاد سریع کتاب را کنار گذاشته گوشی را برداشته و تماس را برقرار کردم. -سلام سام. - سلام عزیز دلم خوبی؟ - خوبم ممنون، تو خوبی؟ - منم خوبم، چه خبرا؟ نفسم را آه مانند بیرون دادم. - خبری نیست واین بی خبری عذابم می ده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چهل و هفت 🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 صدایش عصبی شد: - یعنی چی راز؟ ایت چه خولستگاری کردنه؟ لب هاگ لرزید. - چه می دونم اینم بخت منه. تُن صداش غمگین به نظر می رسید. - راز ناراحت نباش عزیز دلم، به خدا وندی خدا قسم من هن حال خوبی ندارم همش تو فکر توام، همش در عذابم اگر قسمتت من نباشم و اون عوضی باشه چه خاکی به سرم بریزم، به خدا...به خدا راز فکر اینکه دستش بهت بخوره، اینکه لمست کنه، وای وای وای. مکثی کرد. صدای نفس سنگینش به گوشم رسید، - می سوزم راز، می میرم راز. راز راز دیوانه میشم به مولا. دلتنگی سام کاملا مشخص بود.به یک باره گفت: - نه راز نه من مردش نیستم نمی تونم تحمل کنم. گریه ام گرفت با هق هق به ارامی که صدایم بیرون نرود گفتم: - سام این جور نگو می دونم حالم بده، قول می دم نذارم دستش به من بخوره. خدای من سام گریه می کرد! صدای هق هق های مردانه اش نابودم می کرد. - سام گوشت با منه؟ کمی بعد با صدای خش دار جواب داد. - آره عزیز دل سام گوش چیه تمام وجودم با توِ راز. صدایش راصاف کرد و با جدیت گفت: 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چهل و هشت🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹-اینجور فایده نداره نمی تونم بشینم و تورو از دست بدم. تو حق منی لعنتی می فهمی. نگران از روی صندلی بلند شدم و اتاق را دور زدم. - سام می خوای چکار کنی؟ دارم میام اونجا. فریادی زد که بند دلم را پاره کرد. - لامصب تو حق منی اگر بابات راضی نشد می دزدمت راز. موهای بلندم را که باز گذاشته بودم رو یک طرف شانه ام انداختم، ته دلم خالی شد. با صدای لرزان گفتم: - یام آروم باش تورو خدا، داری رانندگی می کنی ؟ آره؟ - نگران من نباش یا امشب می میرم یا امشب تو مال من میشی. اصلا نمی غهمیدم منظورش چیست. تماس قطع شد. بی تاب اتاق را دور زدم دستم جلوی دهانم بود. سام به سیم آخر زده بوده و من قادر به انجام کاری نبودم. هر چقدر زنگ زدم پاسخ گو نبود. گیج و ناتوان بودم باید چکار می کردم. بی معطلی از اتاق خارج شدم و از جلوی دیدگان پیدر و مادر به سمت اتاق سام دویدم در نزده دستگیره ی در را پایین زدم و وارد شدم. رامین در اتاقش مشغلول دیدن فیلم های اکشن و مخصوص به خودش بود. بالشتی زیر کتفش گذاشته و دراز کشیده بود. با دیدن من سریع نشست: - راز چیه چی شده چرا آشفته ای؟ به گریه افتادم جلویش زانو زدم و دستش را گرفتم؛ - داداش داداش تورو خدا. هق هق کردم، دستم را فشوردو متعجب پرسید. - راز حرف بزن. هق هق می زدم، گفتم: - سام...سام داره میاد اینجا. خیلی عادی گفت: - خوب بیاد. سرم را به طرفین تکان دادم. - خیلی حالش بد بود خیلی می ترسم کاری دست خودش بده. رامین متوجه اوضاع شد. سعی بر آرام کردن من داشت: - باشه اینقدر بی تابی نکن الان بعش زنگ می زنم. گوشیش را بر داشت و تماس گرفت ولی سام جواب نمی داد. نگران بودم با حال بدش رانندگی می کنند. نکند اتفاق بدی بی افتد! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. چهل و نه 🌹🌹🌹 ـ عشق و غیرت🌹🌹🌹 پدر با خشمی که سورتش را برافروخته کرده بود وارد شد، با قدم های بلند خودش را به من رساند، از ترس عقب عقب رفتم، یک قدمی من ایستاد و فریاد زد: - دختره ی چشم سفید بگو چه رابطه ای با اون داشتی؟ چشمان گشاد شد و عقب رفتم، بریده بریده گفتم: - هی... هیچ...هیچی، من خبر نداشتم... باپشت دستی که به صورتم زد دهانم قفل شد. دلم می لرزید، پدر آدمی نبود که دست روی من بلند کند، عقب عقب رفتم، برادرم نبود که باز از من دفاع کند و در غیابش یک دل سیر کت خوردم، حتی مادر هم حریف پدر نشد، گوشه ای نشستم و فین فین کردم، خدایا چرا با دل من بخت این چنین می کنند؟ قطرات درشت اشک از گونه هایم می چکید،موهایم به آشفته شده بود، پدر غرید: - اگر هیچی از کجا می دونه هنوز خواستگارت خونه نیامده؟ زانو هایم را بغل کرده هق هق می کردم، بدنم می لرزید،قدرت تکلم نداشتم، خم شدو محکم به شانه ام زد و فریاد زد: - حرف بزن، بگو ببینم با چه حقی گفت تو حق اونی هان؟ بیچاره و تنها بودم، ماد بازویش را گفت و گفت: - حاجی ولش کن بسشه غلط کرده. پدر روبه مادر با هشم گفت: پس غلطی در بیت بوده! نگاه تندش را به من دو خت و غرید؟ - آره؟ سرم را به شدت تکان دادم و هق هق کردم، خدا داداشم و برسون، این صدای قلب لرزانم بود، خون جلوی چشم پدر را گرفته بود، حالا فهمیدم غیرت رامین به پدر کشیده شده بود. به سختی زبان گشودم: - نه بابا من کاری نکردم، نمی دونم از چی حرف می زد. غرید - راز بفهمم خبری بوده می کشمت، اینو تو گوشت فرو کن تو زن کمیلی نه کسی دیگه. دستش را بلند کرد که دوباره بر بدنم فرود بیاد که مچ دستش توسط رامین در هوا گرفته شده، رامین با رنگ برجسته ی گردنش غرید، - نکن بابا، نکن چی از جونش می خوای این بیچاره چه تقصیری داره آخه؟ پدر رامین را به عقب هول داد و سیلی محکمی به صورتش زد، توی صورتش غرید: - برو کلاه غیرتت رو بالا بنداز یه دونه خواهر داشتی نتونستی حفظش کنی. چشمان رامین به رنگ خون شد، باصدای بلند رخ در رخ پدر گفت: - زدی حاجی؟ فدای ناز شستت، زدی حاجی؟ نوش جونم ولی بدون دخترت مثل برگ گل پاکه، عاشق شدن که گناه نیست، مطمئن باش اگر می فهمیدم خطایی کرده خودم کار هر دوشون رو می ساختم، جای انگشتان پدر روی صورتش خود نمایی می کرد، درد حودم را فراموش کردم با این وجود خم به ابرو نیاورد، حتی دست جای سیلی نگذاشت، به سمتم آمد و روی زانو نشست سرم را به آغوش کشید و رو به مادر گفت: - خوبه معنی مادر بودنم فهمیدیم، مگه هودت ضعیفه نیستی؟ چرا اجازه دادی حاجی بزنتش؟ ماشاالله حاجی دست رو ضعیفه بلند کردنم بلد بودی و نا تدونستیم! سرم را به سبنه فشرد و موهای آشفته ام را مرتب و نوازش کرد و بوسه ای بر سرم زدم، دستم را دو کمر تنها حامی زندگیم، برادرم خلقه کردم، تپش های قلبش تند بود، زار زار اشک ریختم. مادر و پدر سکوت کرده بودند. رامبن نجوا کرد آماده شو بریم. بدنم به شدت تکان می خورد و هق می زدم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امشب شب میلاد امام حسین (ع) است باز امشب عــشق مــــهمان دل هاست ♥ یارب العالمین🙏 امیدوارم اين شب زیبا و نــورانی آغازی باشد برای شـــادی و لبخند و گشايش در كليہ امورِ مادی و معنوی دوستان و عـــزیزانم ♥ #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺 فرا رسیدن سالروز ولادت فرخنده سیدالشهداء حضرت أباعبدالله الحسین صلوات الله علیه را به محضر مقدّس امام زمان عجّل الله فرجه الشریف و همه شیعیان و ارادتمندان آن حضرت تبریک و تهنیت عرض می‌نمائیم. عیدی من به شما عزیزان👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 سوپرایز ویژه التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
پنجاه🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 پدر کنارمان ایستادو فریاد زد - کجا بری مگه این خونه صاحب نداره؟ رامین از من جدا شد و ایستاد: - این خونه صاحب داره، ولی صاحب این خونه دیگه قلب نداره. مچ دستم را گرفت و بلندم کرد، با مهربانی گفت: - برو آماده شو. پدر شانه ی رامین را کشید و غرید: - من صاحب اختیارشم هرچی صلاح بدونم همون میشه. - رامین جواب داد: - بله صاحب اختیارید ولی با خودتون فکر مردید چی به روز دخترتون آوردید؟ مادر جلو آمد و روبروی رامین ایستاد،صدایش بلند بود: - تو دخالت نکن، چرا می خوای توی فامیل ما نافرمان باشیم؟ چرا می خواید آبروی مارو ببرید؟ صدایش را بلند تر کرد: - چیه می خوای فردا همه بگن از عهده ی یه دختر بر نیامدن؟ می خواید سکه ی یه پولمون کنید؟ تو دخالت نکن، عقد که کنند مهر پسره به دلش می افته، رامین پوز خندی زد، دست به کمر سرش را تکان داد: - هه آره عقد معجزه می کنه. سپس دستانش را در هوا تکان داد: - مادر من دلتون رو با این حرفا خوش نکنید، به والا این بدبخت گناه داره. سر پا با زانوان لرزان نظاره گر دعوایشان بودم، هرچقدر رامین دفاع می کرد، مادر و پدر مقابله می کردند، تنها هدفشون این بود جلوی فامیل خرف گوش کن و فرمان بردار آقا بزرگ باشند، گویی من و دل و جسم بیچاره ام اصلا مهم نبودیم. رامین خم شد و شالم را که روی زمین افتاده بود برداشت و روی سرم انداخت، باز دستم را گرفت: مانتو که داری بیا بریم. پدر جلویش ایستاد و غرید: - غلط می کنی پاتو از این خونه بیرون بذاری. دلم نمی خواست بیش از این رامین از نظر پدر و مادر سرکش شود، بتصدای لرزانی در حاای که دستم را از بین دستش بیرون آوردم گفتم: - داداش بمونیم. نگاه تندی به من کرد: - بمونیم چی بشه؟ همش تحقیر بشی؟ کتک بخوری؟ اونم به خاطر کسی که هنوز خبری ازش نیست؟ سرم را تکان دادم و سکوت کردم. لبه ی تخت نشستم، بدنم آنقدر ضعیف و لرزان بود که نای ایستادن نداشتم، مادر بازوی پدر را گرفت و نگران گفت: - حاجی بسه صلوات بفرست داری خودتو از بین می بری. او را همراه خود بیرون برد، پدر همچنان گفت: - می دونم این دوتا بچه آبرومو می برند. مادر گفت: - نگران نباش خواستگارها بیان این آتیش ها هم می خوابه. رامین به زمین نشست و به دیوار تکیه داد چشمانش را بست و سکوت کرد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662