#پارت صدو چهار 🌺🌺
#جدال و عشق و غیرت🌺🌺🌺
ـ دختر توی می ری دانشگاه یا میدان جنگ؟ این چه طرز بر خورده؟
بشقاب های میوه خوری را که پر از پوست میوه بود را بر داشتم:
ـ بابا جون به من چه این آقا مدام با من سر لج داره.
رامین هم مشغول جمع آوری ظرف های پذیرایی شد با خنده گفت:
ـ وای خیلی حال داد عجب کل کلی می کردند.
آقا بزرگ با خونسردی عینکش را با دستما مخصوصش پاک کرد.
ـ اون لحظه موندم چی بگم؟! هر دوشون مثل دوتا بچه دعوا داشتند.
ـ خانم بزرگ روی زمین نشسته بود و پایش را ماساژ می داد. خندید:
ـ به نظرم هرر دوشون به هم میان. ماشالله کمیل جوان رشیدی شده، چقدر با متانت حرف می زد.
مادر که در آشپز خانه مشغول جمع آور ظرف ها بود گفت:
ـ آره ماشالله. والا به دل من نشست تا راز تصمیمش چی باشه.
پدر هم یک گوشه ی کار را گرفته بود. همیشه در امر نظافت خانه بعد از هر مهمانی کمک حال مادر بود.
ـ از نظر منم این پسر جوهر و جنم داره.
رامین کیسه ی زباله را محکم بست و گفت:
ـ قبل از آمدنشون نظرم منفی بود چون راز قبلا خیلی اذیت شد ولی امشب که دیدمش منم موافقم البته گفته باشم خودم باید تحقیقاتی صورت بدم. به این راحتی ها تک خواهرم رو به کس کسونش نمی دم.
هر کس چیزی می گفت و همه راضی بودند و من مخالف؛ به دنبال راهی بودم که جواب منفیم را
اعلام کنم. اصلا تمرکز نداشتم تمام افکارم سوی عروسی حسام بود. مشغول شستن ظرف ها بودم. که پدر گفت:
راستی پنج شنبه عروسی حسامه دعوتیم. باید آماده شیم چهار شنبه حرکت می کنیم.
بشقاب به یکباره از دستم رها شد و باعث شکستن چند بشقاب دیگر شد. دستانم می لرزید. به راستی حسام را از دست داده بودم. رامین که تازه وارد خانه شده بود سطل آشغال را به داخل آشپز خانه آورد گفت:
ـ بابا جان شما و مامان برید. راز که دانشگاه داره منم می مونم پیشش.
مادر کنارم ایستاد و بشقاب های شکسته را جمع کرد:
ـ دخترم چرا حواست نیست؟!
در همین حین جواب رامین را داد:
ـ نمیشه مادر زشته باید بیاین.
کارم را نیمه کاره رها کردم به سرعت به سمت اتاقم رفتم. خیلی برایم سخت بود که از فکر حسام خلاص شوم. قلبم سنگین شده بود. لامپ را خاموش کردم به تختم رفتم زانوهایم را بغل کردم.سرم را روی زانو های خمیده ام گذاشتم. چشمان قصد باریدن کردند. چقدر روزگار برایم تلخ شده بود و جانم به لب رسیده بود. نفهمیدم چقدر گذشته که در باز شد. سرم را بلند کردم. رامین به سمتم آمد کنارم نشست؛ سرم را به آغوش گرفت و بوسه ای به سرم نشاند.
ـ آروم باش راز؛ غصه نخوره عزیز دلم همه ی این ها یک روز فراموش میشه. حالا که حسام می خواد با سر نوشتش کنار بیاد توام سعی کن این روزها رو پشت سر بذاری.
هنوز سرم را به سینه داشت. به سمتش چرخیدم دستانم را دور کمرش پیچیدم و نالیدم:
ـ نمیشه داداش نمیشه؛ دارم خفه می شم. می فهمی خفه. چرا باید این همه زجر بکشم. چطور می تونه با کسی دیگه باشه؟
دستش را به پشتم کشید:
ـ راز تو که می دونی حسام گرفتار شد و راهی براش نمونده پس قوی باش. به نظرم کمیل هم پسر بدی نیست لج نکن و درست و حسابی در موردش فکر کن. بابا و مامان می خوان عروسی برن ولی ما اینجا می میمونیم. فکر کنم اینجور بهتر باشه. نمی خوام اذیت بشی.
با بغض آهی کشیدم:
ـ داداش سخته بخوام به کسی فکر کنم می دونی چیه؟ اصلا دلم نمی خواد فکر کنم. دوست دارم مدتی بیخیال همه چیز شم.
از برادر دلسوزم فاصله گرفتم. اشکم را با نوک انگشتانم پاک کردم. لبخندی با تمام غم هایم زدم:
ـ داداش نگران نباش من حالم خوبه.
برخواست و خندید. دندان های ردیفش نمایان شد:
ـ آفرین آبجی گلم می دونستم خیلی قوی هستی همیشه بخند هیچ وقت نذار کسی غم درونت رو بفهمه.
ابرویی بالا انداختم:
ـ ولی تو همیشه غم های منو می فهمی.
لبهایش را جمع؛ مردمک چشمش اطراف را رصد کرد. دستی به پشت گردنش کشید:
ـ من نفهمم کی بفهمه؛ بدون همیشه پشتتم؛ هر تصمیمی بگیری هستم.
چقدر از وجود این برادر فهمیده و مهربان شاکر خدا بودم فقط خدا می دانست؛ بعد از رفتنش سعی کردم بخوابم. از اینکه باید سر کلاس حاضر می شدم استرس داشتم. صبح زود آماده ی رفتن شدم. طی مسیر مدام در این فکر بودم که چطور باید با استاد روبرو شوم؟ نا خواسته تپیدن قلبم شدت گرفت. با جود آن همه عجله ای که داشتم باز هم دیر رسیدم. مانده بودم چطور وارد کلاس شوم که صدایش از پشت سرم باعث فرو ریختن قلبم شد.
ـ خانم امینی! دیر رسیدی انگار.
به سمتش چرخیدم. چهره اش همان چهره ی استاد جدی بود. به خودم آمدم:
ـ سلام...
سرم را تکان دادم؛ پشت چشمی نازک کردم:
ـ نه استاد مثل اینکه دیر نرسیدم. شما که هنوز وارد کلاس نشدید.
انگار از حاضر جوابی من جا خورد. چشمانش گشاد شد و بهت زده به تماشایم نشست:
ـ دختر عجب بلبل زبونی کم نمی یاری که.
باز هم سرم را به اطراف تکان دادم:
— نه کم نمیارم اصلا.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت صدو شش🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌺🌺
اشک های سردم و با نوک انگشتانم پاک کردم از میان جمع رد شدم. دنبالم آمد و به سرعت جلویم ظاهر شد.
ـ خانم امینی خوبید؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم:
ـ بله خوبم.
راهم را کج کردم که بروم.
ـ خانم امینی لباس هاتون خیسه بیاید می رسونمتون. بارون میاد اینجوری مریض میشید.
در حالی که قدم بر می داشتم جواب داد:
ـ نیاز نیست همینجوری راحتم. شما نگران حال من نباشید.
دوباره راهم را سد کرد، با لحن محکمی گفت:
ـ چرا اینقدر بی تفاوتی؟ دختر داشتی میرفتی زیر ماشین من! چرا گریه می کنی توی خیابون؟ چی شده آخه؟ مگه میشه نگران نشم؟
تازه متوجه شدم که نزدیک بود با استاد تصادف کنم. با چشمانی اشکبار و سوزش قلبم، در حالی که لب هایم می لرزید گفتم:
ـ من حالم خوبه، اگر ماشین شما چیزیش شده بگید خسارت بدم.
به چشمانم خیره شد. اخمی به پیشانی دواند.
ـ چی میگی دختر؟ ماشین که از جون تو مهم تر نبود. حواس پرتی سر کلاستو آوردی توی خیابان؟
بایک دست؛ دسته ی کیفم را روی شانه فشردم. و دست دیگر را مشت کردم، با صدای بلند گفتم:
ـ دست از سرم بر دارید اینجا کلاس نیست که جوابتون و ندم راحتم بذارید.
منتظر حرفی نشدم و به سرعت عرض خیابان را طی کردم.
از شانس بده من بود که در آن شرایط باید با آقا روبرو می شدم.
تصمیم را گرفتم، با خودم مدام زمزمه کردم. حسام خان دارم برات، کاری می کنم که به غلط کردن بیافتی. هوا تاریک شده بود. با تنی خیس و لباس های گلی به خانه بر گشتم. بدو ورودم مادر از دیدنم به صورت زد و از روی مبل جلوی تلویزیون بلند شد و به سمتم پا تند کرد.
-خاک بر سرم راز چی شده مادر.
حالم خوب نبود ولی تضاهر کردم:
ــ خوبم مامان چیزی نیست.
مشغول وارسی بدنم شد:
ــ چرا لباس هات خیس و گلیه؟
در را بستم، سعی کردم خونسرد باشم:
ـ چیزی نیست مامان بارون میاد یه ماشین به سرعت رد شدو به من آپ پاشید.
مادر نفسی آسوده کشید و مرا به سمت اتاقم هدایت کرد:
ــ باشه دخترم برو دوش بگیر تا مریض نشدی.
چشمی گفتم و به سمت اتاقم رفتم، تمام مدتی که زیر دوش آب داغ بودم به فکر این بودم یک جور حال خرابم را سر حسام تلافی کنم. به راستی هدفم چه بود؟ هیچ چیزی آرامم نمی کرد. دنیای من حسام بود و دنیای حسام کسی دیگر،
به راستی که باور نداشتم که می خواهم برای لرزاندن دل حسام کاری کنم.
دوشب دیگر عروسیش بود و من برای همیشه باید با رویا ها و آرزوهایم خدا حافظی می کردم.
بعد از اینکه حسابی اشک ریختم از حمام بیرون آمدم. با یاد حسام چشمم های سوزان از اشکم را بستم. سعی کردم بوی عطرش را حس کنم. به راستی که جدایی و دوری از حسام آسان نبود. صدای شاد رامین در خانه پیچید. موهای خیسم را خشک کردم باید تصمیمم را با برادرم در میان می گذاشتم. صدای مادر از پایین پله ها بلند شد.
ـ راز مادر بیا شام حاضره.
همیشه سر وقت غذایش آماده بود. به محض اینکه رامین و پدر از نمایشگاه بر می گشتند میز شام را می چید.
موهایم را با کلیپس روی سرم جمع کردم. کمی خم شدم و از آینه خودم را نگاه کردم. دیگر آن راز سابق نبودم. چشمان مدام سرخ و اشکبار بود. کمی چشمانم را ماساژ دادم. نفسم را پر صدا بیرون دادم و از اتاق خارج شدم روی پله ها بودم که صدای مادر را شنیدم.
ـ نمی دونم چش بود!؟ تمام لباس هاش خیس و گلی بود.
پدر نگران پرسید.
ـ حالش بد که نشده بود.
مادر جواب داد:
ـ نه گفت: حالم خوبه ماشینی به سرعت از کنارش رد شده.
روی پله ها ایستادم. صدای برادرم نگران تر از پدر بود. واقعا حالم را خوب درک می کرد و همیشه حامیم بود.
ـ مامان کمی بیشتر به راز برس متوجه نشدید دیگه اون راز قدیم نیست؟
صدای قاشق چنگال ها به گوشم رسید. مادر جواب داد:
ـ حواسم هست پسرم، به خدا روزی هزار بار خودم و لعنت می کنم چرا تنهاش گذاشتم. چرا اصلا به حرفش گوش ندادم.
پدر مهربان گفت:
ـ خانم خودتو اذیت نکن مهم اینه که مجبورش نکردیم. هر تصمیمی که خودش بگیره همونه.
لبخندی بر لبم نشست؛ خانواده ی خوبم دوبار مثل سابق شده بودند. از پله ها پایین رفتم. سلام دادم. همه با خوش رویی جوابم را دادند. بعد از شام همه جلوی تلویزیون نشسته بودند. منتظر بودم. رامین به اتاقش برد. که خوشبختانه برای جواب دادن به موبایلش به اتاق رفت. چند دقیقه بعد دنبالش رفتم. در باز بود وارد اتاق شدم و کنار دیوار ایستادم تا صحبتش تمام شود. پشتش به من بود به سمتم چرخید و با لبخند گفت:
ـ اِ... راز تویی؟ جانم کاری داری؟
انگشتانم را در هم قفل کردم، کمی من و من کردم. جلو آمد و دستم را گرفت و خندید:
ـ ول کن اینارو شکستی انگشتاتو. هر چی تو دلت بگو راحت باش.
دستانم را از دستش کشیدم، نگاه به پاهایش بود. جرات نداشتم به چهره اش نگاه کنم.
ـ دا... داداش میشه بریم... میشه بریم عروسی؟
یک لحظه به نگاه بهت زده اش خیره شدم:
ـ راز! جدی می گی؟
سرم را تکان دادم.
ـ اهم. می خوام برم.
#کانال_داستان 👇🌷
💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
شانه هایم را گرفت و به سمت تک مبال تک نفره ی اتاقش برد و نشاند. ـ بشین ببینم، چطور همچین تصمیمی گر
#پارت صدو هفت🌺🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌺🌺🌺
استرس داشتم بر خلاف همیشه که در ماشین می خوابیدم. خواب به چشمم نیامد. مدام با خودم کلنجار می رفتم که چطور با حسام و زنش رو برو شوم. با یاد خنده هایش؛ شوخی هایش؛ نجابتش قلبم می گرفت. از کنار شیشه به بیرون خیره شده بودم. از بس ناخون هایم را با دندان جویده بودم. که فرمشان را از دست داده بودند. رامین رانندگی می کرد. پدر کنارش نشسته بود و مادر هم کنار من در صندلی عقب نشسته بود. بلاخره به مقصد رسیدیم. با اینکه فامیل های زیادی داشتیم وقتی به ورودی تبریز رسیدم مادر گفت:
ـ حاج آقا بریم هتل.
پدر به سمتش برگشت و متعجب جواب داد:
ـ چرا؟ این همه آشنا و فامیل داریم بریم هتل؟!
مادر کمی خودش را جلو کشید:
ـ بله اینجور بهتره الان همه دارند برای عروسی آماده میشند بریم مزاحم کی بشیم آخه.
رامین هم حرف مادر را تایید کرد:
ـ مامان درست میگه بهتره بیرم هتل؛ امشب حنا بندانه سرشون شلوغه.
پدر هم پذیرفت. وبرای من شکست خورده چیزی مهم نبود. شب حنا بندان خودم را به سر درد زدم و از رفتن امتنا کردم. پشیمان شده بودم که برای عروسی حسام آمده بودم. جرات نداشتم به رامین چیزی بگویم. شب تا نیمه شب که خانواده از خنا بندان بر گردند. در تنهایی خودم. با خیال راحت با صدای بلند زجه زدم. چطور تحمل می کردم که عشقم در کنار کسی دیگر باشد؟ هر لحظه حرکاتشان را در ذهنم می ساختم. دنیای به حسام دلتنگی محض بود. روی زانو افتادم و عکس های حسام را یکی پس از دیگری نگاه می کردم. اشکی که روی لبم ریخته بود را زبان زدم:
حسام الان دستش و گرفتی؟ الان داری حنا دستش می گذاری؟ آخ حسام. مگه نگفتی عشق ما مرز و محدوده نداره؟ چرا کنارم نموندی چرا؟ صورتم را بین دستانم فشردم. لعنتی دارم دق می کنم. چکار کنم که ازت بی زار شم؟ وای بر من حتما الان داری دست در دستش می رقصی.
قلبم به شدت درد گرفته بود. با خودم گفتم: باید طاقت بیارم باید این روز هارو پشت سر بذارم.
با آمدن پدر و مادر و رامین که با اصرار من رفته بود. سریع خیز برداشتم زیر پتو صذایشان را آرام می شنیدم. مادر گفت:
ـ آرام حرف بزنید راز خوابه؟
صدای پدر را شنیدم:
ـ واقعا عروس هم عروس های قدیم. باورم نمیشه حسام به این خوبی همچین زنی گرفته!
مادر هم حرفش را ادامه داد:
ـ آره والا... نمی دونی چه عدا هایی در می آورد. تمام صورتش پرتز و مصنوعیه.
صدای کلافه ی رامین به گ.شم پیجید:
ـ اه... مامان بس کنید راز خوابه. حتما حسام برای این کارش دلیلی داشته. تورو خدا دیگه حرفش و نزنید.
سرم سنگینی می کرد و هنوز دلم های گریه داشت. یک چیز خوشحالم می کرد که ریخت و چهره ی خوبی نداره. آه سینه سوزم را در گلو خفه کردم. دردم به استخان رسیده بود. همان لحظه تصمیم گرفتم با قدر جلو برم. صبح اول وقت بیدار شدم. شماره ی خواهر بزرگ حسام را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت:
ـ بله بفرمایید؟
ـ سلام حنانه جان خوبی؟ منم راز.
جیغی کشید:
ـ وای راز تویی؟ کجایی دختر؟ دیشب منتظرت بودم چرا نیامدی؟
لبخندی به سختی زدم:
ـ بله خودمم. ببخشید کمی سر درد داشتم. امشب حتما میام.
ـ آراه حتما بیا منتظرتم.
ـ ممنونم عزیزم. زنگ زدم ازت بپرسم بهترین آرایشگاه تبریز کجاس.
با خوشحالی جواب داد:
ـ اتقاقا عروسمون رفته اونجا.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
ـ ولی باید رزروی باشی فکر نمی کنم قبول کنه.
ـ اشکال نداره عزیزم شما آدرس بدید من میرم راضیش می کنم.
باشه گلم الان می فرستم برات.
ـ ممنوم عزیزم شب می بینمتون. فعلا.
تماس را قطع کردم. با لبخند مادر روبرو شدم.
ـ می خوای بری آرایشگاه؟
روی مبل لم دادم: اهم.
خندید: کار خوبی می کنی. ازبس ساده بودی و این مدت افسرده دل ما هم گرفته بود.
از جایم بر خواستم و دست زدم:
ـ من افسرده نیستم مامان. الانم بریم صبحانه بخریم می خوام لباس بخرم.
مادر ابرویی بالا انداخت:
ـ مگله لباس نیاوردی؟
شانه ای بالا انداختم.
ـ چرا آوردم ولی الان نظرم عوض شد می خوام بخرم.
به سمت پدر چرخیدم دستم را به سمتش کشیدم:
ـ بابا جونم پول.
در حالی که از روی مبل بلند شد لبخندی زد:
ـ چشم بابا جان بگو چقدر میخوای؟
به مادر و رامین نگاهی انداختم؛ جواب دادم:
ـ زیاد... فکر کنم آرایشگاهش گرون باشه.
پدر کیف چرمش را از جیبش بیرون کشید. از میان کارت های عابر بانکش کارتی بیرون کشید:
ـ بفرما دخترم. همیشه شاد باش بابا جان.
لبخند رامین بیشتر نگرانیش را نشان می داد به خوبی می دانست چه حال خرابی دارم. ولی پدر و مادر از این خنده های من خوشحال بودند.
بعد از صرف صبحانه همراه مادر راهی مرکز خرید شدیم. به دنباال لباسی بودم که هوش از سر حسام ببرد. بعد از کلی گشتند لباس مورد نظرم را پیدا کردم. لباس راسته ی کوتاه طلایی رانگ که پراز پولک بود که بلندیش تا روی زانو بود. آستین حلقه ای و از پشت تا کمر لخت بود و روی کمر پاپیون متوسطی وصل شده بود.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت صدو هشت🌺🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌺🌺🌺
همانجا کفش و کیفش را که ست لباس بود را برداشتم. وقتی پرو کردم. مادر قربان صدقه ام می رفت. به آرامی چادرش را روی سرش مرتب کرد:
ـ راز دخترم مجلس که مردانه شد. باید مانتو بلندت رو بپوشی.
با لودگی جواب دادم:
ـ مامان می دونم. خوبه مجلس جداس. بعدشم من توی اون همه آدم از کجا پیدا میشم؟
با دلخوری گفت:
ـ باباتو که می شناسی؟ رامین هم که بدتر حواست باشه غیرتیش نکنی.
پول لباس هارو پرداخت کردم. به همراه مادر به آرایشگاه مورد نظر که حنانه آدرس داده بود رفتیم. وادر که شدیم. با چشم دنبال رغیبم می گشتم چند عروس دیگر هم در حال مکاپ بودند که شناسایم را سخت کرده بود. بیخیال شدم و جلو رفتم خانم جوان و زیبایی پشت میز نشسته بود. لبخندی زد:
ـ سلام بفرمایید عزیزم.
مادر روی یکی از صندلی ها نشست، جلو رفتم:
ـ سلام من می خواستم برای امشب مکاپ و شینیون بشم.
با همان لبخند جواب داد:
ـ عزیزم وقت قبلی نداشتی؟
ـ نه، اینجا مهمان هستم و از قبل وقت نگرفتم:
نگاهی به سالن بزرگ روبرویش انداخت:
ـ گلم بدون وقت قبلی نمیشه.
ـ مادر از جایش برخواست و کنارم آمد؛ خطاب به خانم گفت:
ـ عزیزم پولش برای ما مهم نیست فقط دخترم اصرار داره اینجا آرایش کنه.
خانم خندید و دستانش را از هم باز کرد:
ـ باشه پس به یکی از شاگردان آرایشگاه می سپارم انجام بده.
عصبی شدم و با مشت روی میزش کوبیدم؛ کمی خم شدم. صدایم آرام ولی عصبی بود:
ـ سر کار خانم این همه راه نیامد که یک شاگرد منو آرایش کنه. مدیر اینجا کیه؟
چشمانش گشاد شد:
ـ خانم عزیزی.
هنوز در همان حالت بودم:
ـ پس صداش کنید. منتظرم.
لحنم چنان محکم بود که از جایش برخواست و رفت.
مادر به آرامی بازویم را گرفت و گفت:
ـ راز مادر چرا اینجور می کنی آخه؟
صاف ایستادم و به سمتش چرخیدم:
ـ مامان من تا حالا ازت چیزی خواستم که غیر ممکن باشه.
مات صورتم شده بود:
ـ آرام باش مامان جان اصلا نمی خوام ناراحتیت و ببینم. راضیش می کنم.
روی یکی از صندلی ها نشستم. خانم میان سال و آرایش کرده ای جلو آمد. مادر شروع به صحبت کرد. حواسم پرت سالن و عروس های رنگا وارنگ شد. با خودم گفت: یعنی کدام یکی از اینها زن حسامه؟ در خیال خودم بودم. که مادر بالبخند دستش را روی شانه ام گذاشت:
ـ دخترم قبول کرد خودش آرایشت کنه؟
متعجب پرسیدم:
ـ .واقعا؟ چطور؟
با همان لبخند مهربانش گفت:
ـ پول درمان هر چیزیه.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت صدو نه🌸🌸🌸
#جدال عشق و غیرت🌸🌸🌸
یعنی خود مدیر آرایشم می کنه؟
دستش را روی دستم گذاشت و فشرد.
ـ بله بله به اندازه ی مکاپ یک عروس پول دادم. حالا که قراره حالت خوب بشه منم هر کاری می کنم خوشحال بشی.
ریز ریز خندیدم و بوسه ای به گونه اش زدم.
ـ وای مامان بابا چی میگه این همه پول دادی.
ـ چیزی نمی گه نگران نباش می خوام ببینم دخترم از همه سر تره. فعلا که باید کمی صبر کنیم کار عروس اولش رو تمام کنه.
همانطور که صحبت می کرد نگاهش بین سالن بزرگ می چرخید. به یک باره بازویم را گرفت و فشرد؛ متعجب گفت:
ـ وای راز این که زن حسامه!
خیلی مشتاق بودم روی نحسش رو ببینم ولی خودم را بی تفاوت نشان دادم.
ـ خب باشه می گی چکار کنم؟
سرش را کمی به سمتم متمایل کرد:
ـ می دونستی این اینجاس.
خیلی عادی پا روی پا گذاشتم:
ـ بله حنانه گفته بود.
به صندلیش تکیه داد:
ـ آها ولی اصلا ای این دختره ی از خود راضی خوشم نیامد. حیف حسام.
ناخواسته نگاه تندم را به مادر دوختم. تمام سعیم بر این بود بیاحترامی نکم. آرام لب زدم:
ـ چی شد وقتی آمد خواستگاری من همه مخالف بودین الان پسر خوبی شد؟
متعج دهانش باز ماند و بعد از کمی سکوت:
ـ راز... نکنه چشمت دنبال حسامه؟
بغضم را قورت دادم. اگر اشکم جاری می شد همه چیز را خراب می کردم. شانه ای بالا انداختم.
ـ نه این حرف ها چیه مامان؟
مشغول صحبت بودیم که صدای کسی ما را متوجه کرد:
ـ وای راز جونم آمدی؟
سرم را بلند کردم. حنانه با لبخند پهنی به سمتم می آمد. بلند شدم.
ـ سلام عزیزم خوبی؟ بله آمدم.
هم دیگر را بغل کردیم. بازوانم را گرفت و غرق در نگاهم با چهرهی شاد و خندان ادامه داد:
ـ دختر چقدر دلم برات تنگ شده بود.
لبخنی زدم و به بازویش دست کشیدم:
ـ اتفاقا منم دلم تنگ شده بود. خوبی؟ نامزدت خوبه؟ چه خبرا؟
ـ ای به خوبیت عزیزم. سلام داره خدمتت عزیزم.
از من فاصله گرفت و به سمت مادر رفت:
ـ سلام خاله خوبی خوش آمدی.
مادر برخواست و با خوش رویی جوابش را داد.
ـ سلام به روی ماهت دخترم الحمدالله خوبیم.
یک آن دستم را گرفت و با خود همراه کرد:
ـ بیا بیا عرو سمون رو نشونت بدم.
قلبم گرفت. بازی که شروع کرده بودم آغاز شد. تمام سعیم بر این بود آرام باشم. همراهش شدم.
هنوز پشتش به من بود و فقط موهای بلند شده اش را می دیدم. حنانه سرش را کنار گوشم کشید.
ـ آخرش هر جور بود خودش و به داداشم انداخت نمی دونم حسام چطور راضی شد؟
آهی کشیدم. در دل گفتم: من بیچاره می دانم چطور تن به این ازداج داد و آرزوهای هر دویمان به باد فنا رفت. با نزدیک شدن به همسر حسام حس کردم دستانم یخ کرده. آرایشش تمام شده بود و روی صندلی شینیون نشسته بود. حنانه دستش را روی شانه اش گذاشت:
ـ الهه جان
پس اسم نحسش الهه اس
به سمتمان برگشت. حنانه با خوش رویی گفت:
ـ از راز خیلی برات گفته بودم. اینم راز ما.
نگاهش هم متعجب بود و هم بی تفاوت. سرد جواب داد:
ـ اِ... سلام عزیزم خوش آمدید. والا از بس از شما تعریف شده من مونده بودم که این راز کیه؟!
نمی دونم چقدر ماتش شده بودم. به سختی سلام دادم.
ـ سلام تبریک می گم.
ابرویی بالا انداخت و با عشوه جواب داد.
ـ ممنونم عزیزم ایشاالله یه روز قسمت شما بشه.
تحمل دیدنش با آن همه ناز و عشوه سخت بود. موهای بُلند ندش را صاف بالا زده بودندو از بالا سر به طور گرد و ساده درست کرده بودند. آرایش گر مشغول کارش شد و تاج بلندش را روی سرش فیکس کرد. نگاهی به من انداخت و با روی خوش گفت:
ـ شما آماده بشید کار ایشون داره تمام میشه میام خدمتتون.
الهه با لحن بد و متعجب گفت:
ـ ولی ساناز جون فقط عروس و درست می کردید! مگه آرایش های معمولی رو شاگران انجام
نمی دند؟
آرایش گر که اسمش ساناز بود جواب داد/
ـ بله . ولی عزیز دلم ایشون به اندازه ی میکاپ عروس پرداخت کردند.
چهره ی الهه علا متعجب شد. نگاه تندی به من انداخت. و سر جایش صاف نشست.
حنانه با خنده منو بغل کرد کرد:
ـ وای راز من می دونم تو امشب مثل ستاره می درخشی.
ـ نه بابا تو که از من زیبا تری.
دستی به موهای صاف و لخت شده اش کشید.
ـ مارو که ساناز خانم آرایش نکرده ولی می دونم تو محشر میشی.
الهه با حرصی که در صدایش پیدا می شد. در حالی که سعی داشت زیر دست ساناز خانم تکان نخورد گفت:
ـ ای بابا حنانه تمامش کنه مثل اینکه عروس اون مجلس منم.
متوجه شدم حنانه هم دل خوشی ازش نداره شانه ای بالا انداخت و بیخیال خندید.
ـ وا... مگه من چی گفتم؟ هر کس جای خودش رو داره عزیزم.
ته دلم خوشحال شدم که حنانه هم دل خوشی ازش نداره. به سمت تخت میکاپ رفتم. کار الهه تمام شده بود. بلند شد و لباس عروس دکلته اش را دامن پر چینی داشت پوشید. سوزش شدیدی
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت صدو ده🌸🌸🌸
#جدال عشق و غیرت🌸🌸🌸
در قلبم حس کردم. چطور تحمل می کردم که کسی دیگر را در بالباس عروس کنار حسام ببینم. حسام جونم بود. در حالی که دراز کشیده بودم. چشمانم را بستم. اختیار اشکم دست خودم نبود. رویم را بر گرداندم. و به سرعت اشک های بی امانم را پاک کردم. نمی خواستم مادر متوجه ی حال زارم شوم. با یاد حسام و خنده هاش نفسم قطع شد. حرفش در ذهنم تدایی شد: "راز وقتی عروسی کنیم بهترین آرایشگاه می برتم؛ بهترین لباس عروس باید تن تو باشه، مطمئنم بهترین و زیباترین عروس تویی"
پوز خندی به این همه خوش خیالی زدم. امان از دلی که بشکنه. متوجه ی حنانه شدم. روی صورتم خم شد و گونه امو بوسید. چشمان اشکبارم را به چشمان خیسش دوختم.
ـ فدات بشم راز می دونم چی میکشی ولی این و بدون حسام نامرد نبود فقط من خبر دارم که این شیطان چه بلایی سرش آورده.
دستش را گرفتم. لبخندی زدم:
ـ می دونم عزیزم قسمت ما هم جدایی بود. مواظب حسام باش.
اشکش را با نوک انگشتان کشیده اش پاک کرد.
ـ هستم عزیزم توهم قول بده مراقب خودت باشی. برای حسام این اجبار خیلی سخته ولی مجبور شد. بلاخره الهه خودش رو به داداشم انداخت.
آریشگر روی صندلی کوچکش کنار من نشسته بود. نگاهی به هر دوی ما انداخت. و آهی کشید. حنانه رو به او کرد:
ـ ساناز خانم هر هنری داری سر راز ما پیاده کن. امشب باید راز حرف اول رو بزنه.
ساناز خانم شرو ع به پاک سازی صورتم کرد.
ـ فهمیدم موضوع چیه، از آدم های متجاوز بیزارم مطمین باش امشب کاری می کنم عروس به چشم کسی نیاد.
حنانه به سمت لباس هایش رفت لباس نقره رنگی پر از پولک که دقیقا شبیه لباس من بود را پوشید. با غم عظیم که بر پیکره ی قلب شکسته ام می زد لبخندی بر لب هایم جاری شد. ناخواسته ست شده بودیم. چشمانم را بستم، خودم را به دست آریشگر سپرتم. صدای دست زدن هایی که به خاطر حضور حسام بود گوشم را آزار می داد و مرا به نابودی می کشاند. صدای حنانه را شنیدم. چشمانم بسته بود.
ـ راز من میرم منتظرتم امشب با هم بترکونیم.
فقط دستم را به علامت تایید بالا بردم. آریشگر بعد از اینکه رنگ لباسم را پرسید با محارت کامل هنرش را به نمایش گذاشت. حتی شینیون موهایم را خودش انجام داد. آرام زمزمه کرد.
ـ دردی که تو داری می کشی ده سال پیش من هم کشیدم. غصه نخور خدا بزرگه.
پشت سرم مشغول فر کردن موهایم بود. سرم را به سمتش چرخاندم. لبخندی زد و چشم هایش را بست، ادامه داد:
ـ ولی الان کسی توی زندگیمه که با دنیا عوضش نمی کنم. می دونم تو با این همه زیبایی و صبوری لیاقت بهترین رو داری پس نا امید نباش.
نفسش را بیرون داد و با خوش رویی گفت:
ـ خب حالا می تونی خودت رو ببینی. به جرات می تونم بگم تو بهترین آرایش امروز را داشتی.
از جایم بر خواستم و به آینه خیره شدم. باورم نمی شد این من، راز دل شکسته باشم. به راستی با هنرش تمام غم های چهره ام زیر نقاب آرایش بی نظیرش پنهان کرده بود. گونه هایم برجسته تر شده بود. پشت چشمم طلایی و در آخر تیره شده بود. خط چشمی که کشیده بود درشتی چشمانم را بیشتر کرده بود. موهایم را ترکیبی جمع و باز درست کرده بود. و تکه های فر ریز آویز شده بود. مادر که متوجه شد کارم تمام شده به سرعت خودش را به من رسوند. با ذوق به من خیره شد:
ـ الهی مامان فدات بشه عزیز دلم. ماشاشالله چشم بد ازت دور باشه.
لبخندی به محبت مادرم زدم.
ـ ممنون مامان جون. به نظرت خوب شدم؟
بغلم کرد و شانه ام را بوسید.
ـ از خوب خوب تر شدی.
به سمت ساناز خانم چرخید:
ـ دست شما درد نکنه واقعا دخترم و راضی کردید.
ساناز خانم و خندید و به سمت میزش رفت:
ـ خواهش می کنم کار خاصی نکردم. فقط خواستید برید لطفا بیاید کارتون دارم.
با کمک مادر لباسم را پوشید. در این فاصله خودش آرایش سبکی کرده بود و کت و دامن مشکی شیکش را گوشیده بود. و یکی از شاگردان موهایش را سشوار کشیده بود. آرام گفت:
ـ راز مامان حالا با این آرایش چطور بیرون بریم. رامین اینجور ببینت عصبانی میشه.
دستی به لباسم کشیدم. به راستی که اندامم با اینکه کمی کمی تپلی بودم زیبایش با این لباس نمایان شده بود.
ـ اِ ...مامان این همه پول دادیم الان می گی پاکش کنم؟
ـ نه دخترم فقط موقع بیرون رفتن صورتت رو بپوش بهتره عینک آفتابی بزنی. راستی کاش به جای این ساپرت رنگ پا اون مشکی رو بپوشی.
شانه هایم را بالا انداختم:
ـ وا مامان زشت میشه مگه مجلس جدا نیست. الانم که مانتوم تا روی پامه دکمه هم که نداره بگیم معلومه.
آهی کشید و دستانش را در هم گره کرد:
ـ چی بگم والا فقط حواست به غیرت برادرت باشه.
کلافه شده بودم. جواب دادم:
ـ چشم مامانم چشم. حالا میشه بذار بریم؟
ساک لباس ها را مرتب و چادرش را سر کرد.
ـ باشه صبر کن زنگ زدم بابا و رامین هم بیان با هم میریم. چیزی نخوردی بیا دو قاشق بخور حنانه سفارش داده.
بدون حرف نشستم و به آرامی مشغول خوردن جوجه کبابی که حنانه سفارش داده بود شدم.
#
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت صدو ده🌸🌸🌸 #جدال عشق و غیرت🌸🌸🌸 در قلبم حس کردم. چطور تحمل می کردم که کسی دیگر را در بالباس عروس
#پارت صدو یازده🌸🌸🌸
#جدال عشق و غیرت🌸🌸🌸
هر وقت استرس داشتم یا نگران بودم اشتهایم زیاد می شد. بعد از خوردن غذا مانتو مشکیم را پوشیدم. رامین با موبایل مادر تماس گرفت و گفت: بیرون منتظر ما هستند. قبل از رفتن به میز ساناز خانم نزدیک شدیم اوهم مشغول خوردن غذا بود. با دیدن ما لبخند مهربانی زد. دسته پولی را روی میز گذاشت و با مهربانی گفت:
ـ عزیزم پولت رو بر دار.
مادر متعجب پرسید:
ـ چرا اگه کمه بگید بیشتر تقدیم کنم.
جواب داد:
ـ نه کم نبود دوست داشتم امروز برای حال دلم کار کنم. همین.
مادر جواب داد:
ـ آخه نمیشه عزیز شما چند ساعته دارید زحمت می کشید.
ـ نه عزیزم زحمت نبود دختر شما زیبا س خیلی زحمتی نداشت. خوشبخت باشه ان شاالله.
دستم را روی میزش گذاشتم:
ـ ممنونم خیلی زحمت کشیدید.
ـ زحمت نبود امیدت رو از دست نده عشق رو میشه همیشه پیدا کرد. می دونم الان فکر می کنی دنیا تمام شده؛ ولی بدون نشده و ادامه داره. فعلا امشب برو بترکون.
مادر بعد از اینکه مطمئن شد ساناز خانم پول را قبول نمی کند راضی شد و بعد از خدا حافظی و تشکر از جلو رفت. شالم را کاملا جلو کشید که رامین متوجه ی این همه آرایشم نشود. بعد از خداحافظی به سرعت خودم را به ماشین پدر رساندم مادر سوار شد و من هم کنارش نشستم. رامین با خنده گفت:
ـ وای از دست شما زن ها این همه مدت توی آریشگاه خسته نشدید؟
مادر جواب داد:
ماشالله شش هفت تا عروس داشت. خیلی سرش شلوغ بود. تازه زن حسام هم اینجا بود.
رامین متعب سریع آبنه را روی صورتم تنظیم کرد.
ـ بر دار شالتو ببینم.
لبم را گزیدم. با ترس شالم رو بالا کشید. دهانش باز ماند . محکم با هر دو دست روی فرمان کوبید.
ـ مامان مثلا تو پیشش بودی این چه آرایشیه مگه عروسه آخه؟
پدر هم به سمتم چرخید از خجالت سرم را پایین انداخته و شالم را جلو تر کشیدم. مادر به کمک آمد.
ـ وا چتونه الان آرایش کردن که عادی شده. اتفاقا خیلی ارایشش رو دوست دارم ماشالله دخترم مثل پنجه ی آفتابه.
پدر با لحن ملایمی گفت:
ـ بابا جان توکه خودت قشنگ بابایی این همه آرایش لازم نبود.
باصدای ضعیفی جواب دادم:
ـ ببخشید بابا جون.
هنوز نگاه رامین روی چهره ام زوم بود. با صدای آرامی گفت:
ـ زن حسام هم اونجا بود؟
مادر جوابش را داد و رامین همچنان دنبال چیزی در چهره ی من بود. می دانستم نگران حالم است. چشمم را به آرامی بستم. نشان دادم که خوبم. ولی چه خوبی؟ بی تابی امانم را بریده بود.
به تالار که رسیدیم. قبل از اینکه وارد سالن قسمت خانم ها شویم. رامین بازویم را گرفت و به کنار کشید.
ـ راز این آرایش کار خوبی نبود. خیلی زیبا شدی می دونم این کارو کردی دل اون بدبخت و بلرزونی ولی بدون اشتباه کردی. رفتی داخل کمی ملایمش کن. حواستم به خودت باشه الکی حال خودت رو خراب نکن.
لب هایم لرزید و به کفش های خوش دوخت چرمش خیره شدم. سرش را پایین آورد.
ـ راز قوی باش نذار کسی خرد شدنت رو ببینه حتی حسام. هر وقت حس کردی نمی تونی بمونی خبرم کن میبرمت هتل.
ـ چشم داداش.
مادر خودش را به ما رساند.با صدای آرامی گفت:
ـ رامین ولش کن یکم آرایش کرده دیگه اذیتش نکن.
رامین دستانش را بالا برد و خندید.
ـ بابا تسلیم بفرمایید خوش باشید.
مادر با ذوق به رامین با کت و شلوار مشکی و لباس سفید و کراوات مشکی نگاهی انداخت و مهربان گفت:
ـ الهی مادر فدای قدو قامت بشه پسرم.
رامین دستی به پشت گردنش کشید و خندید.
ـ شرمنده نکن حاج خانم. ولی خودمونیم خوب از دخترت طرف داری می کنی. آفرین مادر من همیشه همینطور پشتش باش.
بلاخره رامین اجازه ی ورود به سالن را صادر کرد. همراه مادر وارد سالن شدم. مادر حسام، حنانه و چند خانم دیگه برای خوش آمد گویی حضور داشتند. حنانه جیغ زد و دوید سمتم محکم بغلم کرد:
ـ وای راز چه خوشگل شدی.
خندیدم از تو که خوشگلتر نشدم.
سرش را جلو آورد.
ـ اگه الهه تورو ببینه فکر کنم از حسودی دق کنه. ان شاالله.
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت بالاخره اجازه داد با دیگران احوال پرسی کنم. مادر حسام با خوش رویی همچون سابق به آغوشم کشید:
ـ خوش آمدی عزیزم خیلی خوشحال شدم. دیشب چرا نیومدی.
لبخندی زدم.
ـ ممنونم لطف دارید دیشب خسته بودم ببخشید.
خواهش می کنم دخترم برو با حنانه خوش باش.
حنانه دستم را گرفت و به سمت اتاقی که مخصوص تعویض لباس بودیم رفتیم وقتی لباسم را دید با ذوق گفت:
ـ وای راز لباس توام با من ست شده عاشقتم به خدا.
خندید و دستش را گرفتم:
ـ آره من توی آرایشگاه متوجه شدم. بدم نشد.
محکم دست هایش را به هم کوبید
ـ وای بیا با هم بعضی هارو از حرص بترکونیم.
می دانستم منظورش الهه اس. خوشحال بودم برای دق دادن حسام پایه ی خوبی پیدا کردم. چه کسی بهتر از حنانه.
لبخند تلخی زدم. به دیوار روبرویم خیره شدم.
ـ هر چقدر هم حسودی کنه برنده ی این باز شد.
دستم را گرفت:
ـ نگو راز مطمئن باش الهه حتی یک ذره توی دل داداشم جا نداره.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉
#پارت صدو دوازده🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
شانه ای بالا انداختم و بی خیال جواب دادم:
ـ برام مهم نیست. راه من و حسام خیلی وقته از هم جدا شده. الانم که می بینی اینجام به همین دلیله؛ بهتره بریم بیرون
تظاهر کردن همیشه برایم سخت بود. ولی این بار باید خودم را چنان قرص و محکم می گرفتم که کسی از حال دلم باخبر نشود. بعد از تعویض لباس هایم به سمت مادر رفتم که روی صندلی پشت میز پذیرایی نشسته بود. متوجه نگاه خیره خیلی ها به خودم شدم؛ از کنار چند نفر رد شدم. یکی گفت:
ـ وای خدا این کیه؟ چقدر خوشگله؟
دیگری که خانم میان سالی بود حرفش را تایید کرد:
ـ ماشا الله بگید چشم نخوره طفلی، دختر کیه؟
پوز خندی زدم، کسی چه می دانست این همه آرایش و تیپ فقط برای رد گم کنی به من چسبیده اند. نمی خواستم کسی حتی حسام شکستنم را ببیند. کنار مادر نشستم. لبخندی زد و به کنار دستش اشاره کرد:
ـ بشین مادر شیرینی هاش از هموناس که دوست داری.
نگاهی به میز پر از میوه و شیرنی کردم. لبهایم لرزید و دلم هوای باریدن کرد. در دلم نالیدم: خدایا چرا وقتی قلبم گرفت مرا نکشتی که مجبور نشوم این همه درد را تحمل کنم؟! آه سینه سوزی کشیدم و لبم زدم:
ـ میل ندارم مامان شما بخور. با صدای جیغ و دست اطرافیان که سر پا ایستاده بودند و برای ورود عروس داماد دست می زدند سرم را به سمت در سالن چر خاندم. مو به تنم سیخ شد، نفس هایم به سختی بیرون می آمد، درد به قفسه ی سینه ام پیچید. دستم را روی قلبم گذاشتم. مادر در حالی که ایستاد گفت:
ـ دخترم شالت رو سرت کن حسام آمده.
بی تفاوت نگاهم را از حسام و الهه گرفتم:
ـ مامان من راحتم؛ امشب اون فقط چشمش عشقش رو می بینه مطمئن باش فرصت نمی کنه من و دید بزنه.
با حرص کمی خم شد:
ـ راز رامین بفهمه خونت رو می ریزه دخترم از کی این همه بی حیا شدی؟
مشتم را آرام روی میز کوبیدم:
ـ ای بابا، مامان ولم کن بذار به درد خودم بمیرم.
دهانش باز شد و نشست. بازویم را گرفت و در بهت و ناباوری لب زد:
ـ را نکنه توام حسام رو می خواستی؟
شانه ای بالا انداختم؛ در حالی که بغض به گلویم چنگ زده بود و قصد خفه کردنم را داشت، جواب دادم:
ـ اگر اجازه می دادید بله. الان دیگه چیزی برام مهم نیست. پس راحتم بذار مامان.
چهره اش دگر گون شد. دستش روی دست مشت شده ام نشست.
ـ دخترم...
متوجه غم نگاهش شدم. لبخندی زدم
ـ مامان گذشت و تمام شد ناراحت نباشید.
چقدر راحت در حضور مادر اعتراف کرده بودم. این عشق مرا حاضر جواب و عصبی کرده بود. الهه چنان دستش را دور بازوی حسام انداخته بود که حس می کردم. از فرارش جلو گیری می کند. دور سالن بزرگ می چرخیدند و با مهمان ها خوش آمد گویی می کردند. نگاهم به چهره ی حسام بود، چقدر لاغر شده و گونه هایش گود افتاده بود. کت و شلوار مشکی و لباس مشکی پوشیده بود. حتی کراواتش هم مشکی بود. حتی کوچک ترین لبخندی در چهره اش ندیدم. در عوض الهه تمام دندان هایش را به نمایش گذاشته بود و با ناز و عشوه احوال پرسی می کردند. شالم را روی سرم انداختم.باید برای تبریک به عشقم برای چنین شبی آماده می شدم. نگاه مادر به من بود. عروس و داماد به ما نزدیک شدند. ایستادم حنانه که چند قدم تر از آن ها می رقصید خودش را به من رسوند و کنارم ایستاد. حسام روبرویم ایستاده بود؛ یک لحظه زمین و زمان ایستاد. تمام بدنم به لرزه نشست؛ به سختی خودم را نگه داشتم که نقش زمین نشوم. نگاهش غرق صورتم بودم. اگر مادر برای احوال پرسی پیش قدم نمی شد بند را به آب داده بودم.
ـ سلام آقا حسام مبارکه پسرم خوشبخت باشید ان شاالله.
حسام نگاهش را از چهره ام گرفت و به آرامی سرش را تکان داد. گویا قصد داشت از خواب بیدار شود:
ـ آ... سلام خاله خوش آمدید ممنونم.
بعد از کلی کلنجار با خودم به زبان آمدم.
ـ سلام خوشبخت بشید. چقدر به هم میاید.
حسام سرش را پایین انداخت با دستمالی که از جیبش در آورد عرق پیشانیش را پاک کرد:
ـ ممنونم خوش آمدید.
لبخندی با درد وجودم زدم. با الهه دست دادم.
ـ الهه جان تبریک می گم عزیزم.
الهه خنده ی مستانه ای کرد دقیقا مشخص بود که می خواست پیروزیش را به رخم بکشد.
ـ اوه مرسی عزیزم ایشاالله یک روز نوبت خودت بشه. فقط حواست باشه مثل من گل چین کنی.
حسام به آرامی و با غضب صداش کرد:
ـ الهه مهمون های دیگه منتظرن.
سپس به روبه من و مادر کرد:
ـ بفرمایید بنشینید افتخار دادید. خوشحال شدم از دیدنتون.
با رفتنشان انگار زیر پایم خالی شد و روی صندلی افتادم. "دل یکی بود و دلدار یکی". عزیزترینم اویی بود که دست کس دیگر را در رخت سفید گرفته بود. شانه هایش تکیده تر شده بود. مدام عرق پیشانیش را پاک می کرد. مادر دستم را فشرد و سرش را به نزدیک کرد و به آرامی گفت:
ـ راز مامان خوبی؟ می خوای بریم؟ حنانه دستش را روی شانه ام گذاشت:
ـ راز خوبی؟ چیزی نمی خوای برات بیارم.
به هر دوی آن ها باصدای تحلیل رفته جواب دادم:
ـ من خوبم چرا فکر می کنید حالم بده.
#پارت صدو سیزده🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
فقط خدا می دانست در آن لحظات چه می کشم. خندیدم و خودم را به لودگی زدم:
ـ ای بابا مثلا اومدیم عروسی حنانه بیا کمی برقصیم.
از جایم بلند شدم. مادر دیگر مخالفتی برای وضع پوششم نکرد. حتما متوجه وخامت حال زارم شده بود. دست در دست حنانه وارد پیست رقص شدیم. مهارت زیادی در رقصیدن داشتم. هر نگاهم به سمت حسام موقع رقصیدن تیری بود که به قلبش اصابت می کرد. همانطور که من در حال مرگ می رقصیدم او را وادار به تماشا می کردم: الهه دست حسام را گرفت و به زورد وارد پیست شدند. حسام نمی رقصید فقط به آرامی دست می زد. نگاه اخم آلودش به سمت من بود. دست به داخل جیبش کرد و چند تا پنج هزار تومانی به دهان الهه گذاشت. سپس به سمت من و حنانه که روبروی هم دیگر بودیم آمد. نمی فهمیدم نفس دارم یا نه؟ وقتی روبرویمان ایستاد. دوباره دستش را داخل جیب داخلی کتش کرد یک بسته تراول پنجاه هزار تومانی در آورد و به آرامی در حالی که نگاهش به چشمانم بود تمام تراول را روی سر من و حنانه انداخت. بم بم ضربان قلبم بالا گرفت؛ نگاه الهه با خشم سمتم کشیده شد. در حال رقص به ما نزدیک شد و با حرص گفت:
ـ حسام مثل اینکه من زنتم. اونوقت ارزشم از خواهر و دوست خواهرت کمتره؟
سرش را به تندی سمتش چرخاند:
ـ قبلا برای شما چک کشیدم. یادت که نرفته. در ضمن در مورد خواهر و دوستش حرفی نشنوم.
با قدم های بلند پیست را ترک کرد و روی صندلیش نشست.
بچه های کوچک زیر پایمان ورجه وورجه می کردند و تراول ها را از زمین جمع می کردند. حالم اصلا خوب نبود بی قراری امانم را بریده بود. الهه همچنان با خنده به رقصش ادامه داد. باید هم می خندید پیروز این میدان خودش بود.
به سمت مادر رفتم و کنارش نشستم. مادر اخمی به پیشانی داشت:
ـ راز کاش نمی رقصیدی مادر ببین همه دارن به تو نگاه می کنند.
دلم گریه می خواست اشک دیدم را تار کرد ولی سعی کردم نریزد:
ـ مامان تو رو خدا امشب و راحتم بذار بگم غلط کردم راضی میشی؟
حال عجیبی داشتم. حس یک بازنده ی به تمام معنا... از جایم بر خواستم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. باید از در خارج می شدم. وارد راهروی خروجی که شدم. هنوز به سرویس نرسیده بودم که از پشت بازویم کشیده شده و به دیوار کوبیده شدم. جیغ خفیفی زدم.با دیدن چهره ی حسام خفه شدم. اولین باری بود که بعد از چند سال به من دست می زد. زبانم قفل کرده بود و با نگاه گریزانم دلیل کارش را می خواستم. از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید:
ـ لعنتی این چه آرایشیه؟ این چه لباسیه راز؟
آخ خدایا دلم می خواست زار بزنم و بگم حسام تو وجودمی چرا این کار و کردی؟ به سختی به خودم مسلط شدم و خیره به چشمان سرخش شدم. رگ روی شقیقه اش برجسته شده بود:
ـ ها چیه؟ به توچه مگه چکاره منی؟
دستش را کنار سرم روی دیوار گذاشت:
ـ راز دیوونه م نکن زود برو لباست و عوض کن.
دستم را به شدت تکان دادم:
ـ برو بابا اگه راست می گی برو جلوی زنت و بگیر تازه خواهرتم مثل من لباس پوشیده.
نفسش را به شدت بیرون می داد.
ـ اون روی سگمو بالا نیار خواهرم نامزد داره و کسی که تو میگی زنمه بره به درک برام مهم نیست.
با لج گفتم:
ـ پس منم به تو ربطی ندارم چون دارم ازدواج می کنم. لازم نکرده روی من غیرتی بشی آقای خوش غیرت.
موبایلم که دستم بود را بالا آوردم و روشنش کردم. در حالی که داشتم عکسم را روی پروفایلم می گذاشتم ادامه دادم:
ـ از لج توام که شده عکسم و می ذارم پروفایل ببینم باز حرفی داری.
بازویم را به چنگ گرفت و عصبی گفت:
ـ نکن لعنتی نکن. چرا با آبروی خودت بازی می کنی.
شانه ای بالا انداختم و به سرعت از کنارش رد شدم:
وقتی رفتی دنبال الهه خانم باید فکر اینجا رو می کردی حالا برو به زنت برس نامزد من دوست داره من اینجوری بگردم.
مشتش را به دیوار سنگی فرود آورد. چشم بستم؛ دلم ریش شد ولی به روی خودم نیاوردم. به سرعت به سالن بر گشتم. تیرم به هدف خورده بود و حسابی کلافه اش کرده بودم. اصلا فکر نمی کردم باز هم روی من غیرتی شود.
#پارت صدو چهار ده🌺🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌺🌺🌺
لبم را به شدت زیر دندان بردم. اصلا فکر اینجای کار را نکرده بودم. به پیشانیم زدم. رامین می فهمید حسابی عصبی و ناراحت می شد. در همان حال جوابی به استاد ندادم. سریع پرفایل را پاک کردم و سپس گوشی را به گوشم نزدیک کردم. به آرامی گفتم:
ـ پاک کردم.
صدای نفس کشیدن عمیقش را شنیدم.
ـ اصلا فکر نمی کردم همچین حماقتی بکنی. امید وارم کسی ندیده باشه.
دیگر صدایم بالا نمی آمد.
ـ ب..ببخشید من ... من حالم خوب نبود با خودم لج کردم. تازه گذاشتم فکر نمی کنم کسی دیده باشه.
ـ امیدوارم ولی این کارت اصلا خوب نبود. دیگه چنین اشتباهی نکن. خوش بگذره خداحافظ.
منتظر خدا حافظی من نشد. عجب گیری کرده بودم تمام آدم های غیرتی باید سر راه من سبز می شدند؟
هنوز موبایلم دستم بود که حسام پیام فرستاد.
ـ ممنون که پاک کردی.
با چشمانی گشاد شده به خودم در آینه خیره شدم. تمام مدت منتظر بود که پاک کنم. با خودم گفتم: آقا حسام از امشب تو مالک داری و جز حسرت من چیزی ندارم. خوش باش. به سمت آینه چرخیدم. از دستمال کاغذی جلوی آینه چند دستمال بر داشتم و آرایشم را در حد امکان ملایم کردم. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. بعد از انجام کارم دوباره به مادر پیوستم خنده ی گشادی کرد
و گفت:
ـ دلم به کمیل روشنه مطمئنم
اگر بله رو بدی خوشبختت می کنه.
خیره به چشمان براقش لب زدم:
ـ چطور ؟
شانه ای بالا انداخت و خوشحال
ادامه داد.
ـ اینکه بعد از صحبت با اون
آرایشت رو ملایم کردی معلومه
بلده چطور باهات تا کنه.
نفسم را به شدت بیرون د ادم و بی حوصله گفت:
ـ ای بابا مامان توام به چه چیز های دلت خوشه.
#پارت صدو پانزده💘💘💘
#جدال عشق و غیرت💔💔💔
نمی کرد. فکر هم بستر شدن حسام با الهه زخم دلم را تازه می کرد و بر پیکره ی قلب بیچاره ام شلاق می زد. واقعا بی حیا شده بودم در محضر برادر؛ در سکوت هم قدم شده بود و صدای گریه های من را به جان می خرید. آنقدر راه رفتیم تا به هتل رسیدیم. زمان و مکان را فراموش کرده بودم. پدر و مادر خواب بودند. بی صدا وارد سویت شدیم. احساس خستگی شدید می کردم. پالتو ام را از تن در آوردم. به تخت نرسیده به خواب رفتم. وقتی چشم گشودم. ساعت دوازده ظهر بود. چقدر خوابیده بودم؟! از تخت پایین آمدم. لباس شب گذشته را هنوز به تن داشتم. سرم درد می کرد. و دماغم گرفته بود. از تخت پایین رفتم و راهی حمام شدم. زیر دوش آب داغ با خودم گفت: الان حسام و الهه چکار می کند؟ واقعا برای همیشه از دستش دادم؟ آره دیگه اون الان مالکی به پوست کلفتی الهه داره. با قلبی آکنده از درد از خمام خارج شدم. رفتار خانواده عادی بود. مادر در حالی که ساک لباس ها را مرتب می کرد گفت:
ـ دخترم صبحانه که نخوردی آماده شید بریم نهار بخوریم و به امید خدا راهی بشیم. دیشب چقدر دیر آمدید رامین هم الان بیدار شده.
نگاهی به رامین انداختم. دستانش را رو به بالا کش داد و با خمیازه گفت:
ـ از اونجا تا اینجا پیاده آمدیم. ولی حال داد.
پدر که مشغول خواندن روز نامه بود گفت:
ـ خودت که گردن کلفتی نگفتی دخترمو مریض می کنی؟
رامین خندید و از جایش بر خواست.
ـ ای بابا این دختر شما که از من گردن کلفت تره ماشالله اصلا خسته نشد. عین تراکتور راه میره.
ـ مادر همان طور که مشغول چیدن لباس ها بود با حرص گفت:
ـ آره کاملا مشخصه دوتاتون مثل خرس خوابیدن تا الان. نگفتی راز مریض بشه برای قلبش خوب نیست؟
بی حوصله به سمت لباس هایم رفتم و جواب دادم:
ـ مامان من خوبم نگران نباش.
رو به رامین کرزم و خونسرد جواب دادم.
تراکتور خودتی
#پارت صد و شانزده💔💔💔
#جدال عشق و غیرت💘💘💘
فقط دیشب از بس این آقا منو پیاده راه آورد پاهام گز گز می کنه.
رامین دستی به شانه ام کوبید و به سمت سرویس بهداشتی رفت:
ـ خب دختر خوب مگه مجبوری این همه کفش پاشنه بلند بپوشی؟ والا باید به تو مدال پیاده روی بدن با این کفش ها خیلی راه آمدی.
بی توجه به سمت مادر رفتم و کنارش روی تخت نشستم. نگاهی مهربانش را به من دوخت و به آرامی گفت:
ـ دیشب خوب خوابیدی؟
نفسم را از راه بینی بیرون دادم:
ـ اهم... از بس پیاده آمدیم که تا سر به بالش گذاشتم خوابم برد.
در ساک را بست و لبخندی زد:
ـ خوبه پس خوابیدی خیلی نگرانت بود.
سرم را تکان دادم و متعجب پرسیدم:
ـ نگران چرا؟ مامان من خوبم ببینید آروم آ رومم.
از جایش برخواست و ساک را زمین گذاشت:
ـ خدا رو شکر پس پاشو آماده شو مراقب باش چیزی جا نذاری.
پدر روزنامه ی دستش را زمین گذاشت و بلند شد. در حالی که کتش را از دسته ی مبل چرمی مشکی بر می داشت مثل همیشه خوش اخلاق رو به مادر کرد:
ـ خانم جان کارهاتون تمام شد بریم نهار و به امید خدا حرکت کنیم.
مادر هم لبخند مهربانش را به روی پدر پاشید.
ـ بله آماده ایم فقط این دوتا تنبل آماده بشند حرکت می کنیم.
رامین که از سرویس بهداشتی بیرون آمده بود شروع به شوخی کرد. به با هر دو دست به خودش اشاره کرد:
ـ من به این شاخ شمشادی تنبلم آخه؟ دلت میاد؟ تازه زودتر از راز بیدار شدم. حالا به اون تنبل بگید جای دوری نمیره.
با دهانی بسته خیره نگاهش کردم. پدر به سمت رامین رفت و مشت آرامی به شکمش زد:
ـ پسر خودت رو با خواهرت مقایسه نکن اون گله و تو خار حواست باشه.
از تعریف پدر خنده ای به لبانم نشست. رامین به سمت لباس هایش رفت و جواب پدر را داد.
ـ بابا جان من به خار بودنم افتخار می کنم. مطمئن باشید چنان دور گلت رو پر می کنم که احدی نتونه نگاه چپ بندازه.
مادر با رضایت قربان صدقه اش را نثار برادرم کرد:
ـ الهی من فدای این خار و این برادر بشم که این همه هوای خواهرش رو داره.
از مثال رامین غرق شادی و آرامش شدم. به راستی همیشه این چنین بود و شب گذشته به عمد مرا راهی طولانی همراهی کرد تا وقتی که به هتل می رسیم فرصتی برای فکر کردن به حسام و الهه نداشته باشم. راهی لابی هتل شدیم و من طبق معمول از استرس پر اشتها شده بودم و دوپرس غذای مخصوص سفارش دادم. پدر در حال غذا خوردن با خنده گفت:
ـ دخترم عجله نکن هر چقدر دوست داری بخور.
مادر با اخم به پدر نگاهی انداخت:
ـ وا... این دختره هرچقدر بخوره چاق تر میشه و اندامش خراب میشه.
پدر خندید و مشغول خوردن غذا شد.
ـ خانم سخت نگیر تا جوونه بذار بخوره.
مادر که دید بحث کردن با پدر فایده نداره مشغول خوردن غذایش شد. رامین هم که فقط به خوردن بود. بعد از صرف نهار رامین و پدر ساک ها را داخل ماشین گذاشتند. سوار که شدیم پدر گفت:
ـ بریم خدا حافظی کنیم. بعد به امید خدا راهی میشم.
مادر که جلو کنار دستش نشسته بود جواب داد:
ـ ما که دیشب خدا حافظی کردیم. الان واقعا ضروریه بریم؟
بی معطلی خودم را جلو کشید.
ـ بابا بهتره بریم من که حوصله ندارم بیام.
با حوصله در حالی که رانندگی می کرد جواب داد.
ـ دخترم زشته حتما باید بریم. زیاد نمی مونیم.
رامین هم به حرف آمد.
ـ پس سر پایی خدا حافظی کنیم. راهمون طولانیه بابا.
پدر سرش را به سمت گردن خواباند.
ـ چشم چشم.
چشم را بستم و با دلهره سرم را به شیشه گذاشتم. اصلا دلم نمی خواست در چنین روزی اونجا باشم. به خانه اشان که رسیدم با استقبال پدر؛ مادر حسام و حنانه روبرو شدیم. بعد از احوال پرسی اصرار داشتند که داخل بریم. پدر در جواب تعارف پدر حسام گفت: راه طولانیه باید زودتر حرکت کنیم. داخل حیاط کنار دیوار ایستاده بودم که حنانه روبرویم ایستاد
ـ راز خوبی؟ ببخشید دیشب آخر شب شلوغ شد نفهمیدم کجا رفتی!
لبخندی با غم درونم که مرا به آتش کشانده بود زدم:
ـ ممنون خوبم. نه بابا می دونم سرت شلوغ بود. من رامین از جلو رفتیم.
دستم را گرفت و به چشمانم خیره شد. با بغض گفت:
ـ راز تورو خدا ما رو حلال کن بخصوص داداشم.
نا خواسته بغض کردم. به سختی در حالی که لب هایم را به هم قفل کرده بودم بغضم را قورت دادم:
ـ این چه حرفیه حنانه؟ چرا از من حلالیت می خواید؟ چیزی نشده که.
دستم را فشرد و به آغوش کشید . کنار گوشم گفت:
ـ من که می دونم چقدر همو دوست داشتید. من که می دونم هر دوی شما چقدر عذاب کشیدین.
دستم را از دستش کشید و بغلش کردم:
ـ این حرف و نزن هرچی بود تمام شد و قسمت ما هم از این عشق و خواستن جدایی بود.
از هم فاصله گرفتیم. کنارم ایستاد. خانواده ها همچنان سر پا وسط حیاط در حال خوش و بش بودند. نگاهم
نا خواسته به طبقه ی دوم رفت. متوجه شدم. حسام از لای پرده به حیاط نگاه می کند. انگار متوجه نگاه من شد. بلافاصله پرده را کشید. چقدر دلم در آن لحظه شکست خدا می داند و بس.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓