#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_71
بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو باال آورد و به چشمهای سهیل که توی اون تاریکی خیلی واضح
نبود نگاه کرد، حتی بی نوری هم باعث نمیشد چیزی از ترسناکی چشماش کم بشه، دوباره سرش رو پایین انداخت
که سهیل گفت:
-از ظهر تا االن کجا بودی؟
-همین جا توی بیمارستان بودم
سهیل چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت: اون وقت چرا االن من باید بدونم تو اینجایی؟
فاطمه که دلش نمی خواست حرف بزنه، چون میدونست اگر شروع کنه به تعریف کردن، گریه امونش نمیده چیزی
نگفت.
سهیل که خیلی عصبانی بود گفت: جواب بده
فاطمه خیلی آروم گفت: چون نمی تونستم بهت خبر بدم ....
سهیل ماتش برده بود، حرف فاطمه براش قابل درک نبود، با تعجب گفت: نمی تونستی؟! حتی نمی تونستی شماره
منو به این پرستارا بدی که زنگ بزنن؟ ... خر گیر آوردی؟
فاطمه که دیگه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره آروم شروع کرد به گریه کردن، اما سهیل ادامه داد: تا به
حال توی زندگیم کسی منو اینجوری خر تصور نکرده بود ...
بعد هم نگاهی به پای گچ گرفته فاطمه کرد و با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت در خروجی بیمارستان حرکت
کرد، فاطمه که نه عصایی داشت و نه ویلچر، و پاشم به شدت درد میکرد، نمی تونست راه بره، همون جا نشسته بود
و به رفتن سهیل نگاه میکرد. تا همین جاشم با ویلچر آورده بودنش، دلش میخواست دلیلش رو بگه، اما با یادآوری
ظهر تا حاال دوباره داغون میشد.
سهیل که دید فاطمه دنبالش نمیاد و همچنان سر جاش نشسته از همون دور گفت: نکنه دوست داری شبم همین جا
بمونی؟
فاطمه که آروم گریه میکرد با صدای لرزون به آرامی گفت: نمیتونم راه برم
صدای لرزونش دل سهیل رو لرزوند، اما از عصبانیتش چیزی کم نکرد، دوباره برگشت و زیر بغل فاطمه رو گرفت و
از جاش بلندش کرد، با اینکه تمام بدن فاطمه درد میکرد، اما جیک نزد و سعی کرد همراه با کمک سهیل خودش هم
راه بره، از اون طرف کامران و سها هم ماشین رو آورده بودند تا نزدیکی محوطه و سها جلو نشسته بود و منتظراومدن سهیل و فاطمه بودند، سهیل فاطمه رو توی ماشین جا داد و بعد خودش از در دیگه وارد شد و کنارش نشست
و بدون اینکه حتی به صورت فاطمه نگاهی بکنه گفت: بریم.
سها و کامران که جفتشون فهمیده بودند اوضاع خیلی خرابه سعی کردند با حرف زدن بحث رو عوض کنند، اما نه
فاطمه، نه سهیل حوصله حرف زدن نداشتن.
ساعت یک شب بود که باالخره سهیل تونست به زور همه رو بفرسته خونشون و در خونه رو ببنده، سها خیلی اصرار
کرده بود که پیش فاطمه بمونه، اما سهیل که حسابی کج خلق بود، به زور همشون رو بیرون کرده بود و باالخره
تونست یک نفس راحت بکشه.
فاطمه که توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود با وارد شدن سهیل نیم خیز شد و گفت: رفتند.
سهیل جوابی نداد و شروع کرد به عوض کردن لباسهاش.
فاطمه میدونست سهیل االن خیلی ناراحته برای همین تصمیم گرفت براش توضیح بده، گفت: نمیخوای بپرسی
ماشینت چی شد؟
باز هم سهیل جوابی نداد، فاطمه مصرانه گفت: داغون شد. هیچی ازش نموند. یعنی فکر کنم.
-حتما ماشینم خودت زنگ زدی بیان ببرن؟
-نه من زنگ نزدم، یکی از اون کسایی که اونجا اومده بود کمک این کارو کرد، همه وسایل ماشین رو هم در آورد و
توی پالستیک ریخت و داد دستم، خودش هم زنگ زد ماشینو بردن
سهیل که لباسش رو عوض کرده بود گفت: به سالمتی، همین جوری به یکی اعتماد کردی که بیان ماشینو ببرن.
-نه شمارشو به پرستارم داده بود.
سهیل لبخند تلخی زد و چیزی نگفت فقط برق رو خاموش کرد و پشت به فاطمه دراز کشید تا بخوابه.
فاطمه یواش با دستش پشت سهیل رو نوازش کرد و بعد چند لحظه گفت: امروز سرعتم زیاد بود، از جاده منحرف
شدم و ماشین افتاد توی سراشیبی کنار جاده، یه بیلبورد تبلیغاتی هم اونجا بود افتاد روش
سهیل چیزی نمیگفت، چشماش رو بسته بود و فقط گوش میداد.
فاطمه ادامه داد: بعدش یه سری آدم ایستادن تا منو نجات بدن، حالم انقدر بد بود که هیچی نمی فهمیدم، البته بیشتر
ترسیده بودم، خدا رو شکر بیلبورد روی اتاقکها نیفتاد. وگرنه جنازم هم به دستت نمیرسید ... خالصه بعدش اون
آمبوالنس اومد و منو بردن بیمارستان، اونجا اولش که هیچی نمی فهمیدم هی ازم میپرسیدن شماره ای چیزی بده، اما
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_72
من اصال شمارت یادم نمی اومد، کیف و وسایل دیگم هم که تو ماشین بود، واسه همین یک ساعتی صبر کردن و
عکس گرفتن، بعدش هنوز حالم خوب نشده بودو آقاهه وسایلم رو نیاورده بود که یک اتوبوس پر آدم لت و پار
آوردن بیمارستان ...
فاطمه مکثی کرد و ادامه داد: نمیدونی سهیل چقدر وحشتناک بود ... اصال نمی دونستم باید چیکار کنم، انقدر
تعدادشون زیاد بود که تختهای اورژانسشون پر شده بود و جا نداشتن، منو بلند کردن و به جام اونا رو خوابوندن...
صدای فاطمه کم کم لرزون شده بود و سهیل هم چشماش رو باز کرده بود و همچنان پشت به فاطمه با دقت به
حرفهاش گوش میداد
-باورت میشه من اونجا دست و پای قطع شده دیدم... نمی تونی تصور کنی چقدر دردناک بود ... از همه بدتر مادری
بود که باالی سر پسرش نشسته بود و زار زار گریه میکرد، روی پسرش یخچال اتوبوس افتاده بود و با این که نفس
میکشید اما من که به جز خون چیزی از اون پسر نمیدیدم ...
دوباره با یادآوری اون صحنه ها فاطمه آروم شروع کرد به گریه کردن، سهیل همچنان دلگیر بود. فاطمه گفت: هم
سن علی بود سهیل، ... تنش میلرزید و مادرش زار زار گریه میکردو اسم پسرش رو صدا میزد، .... نمیدونستم چیکار
کنم ... رفتم پیش مادره و شروع کردم به نوازشش دادن ... اما خیلی بی تاب بود، دائم جیغ میزد، ... آخرم پسرش
جلوی چشمای مادرش جون داد ...
گریه فاطمه شدید شده بود که سهیل بلند شد و به سمت فاطمه برگشت و نگاهی بهش انداخت، فاطمه شروع کرد به
داد زدن: سهیل ... پسره جلوی چشمای من جون داد ...میفهمی ....
سهیل نفس عمیقی کشید و فاطمه رو بغل کرد، فاطمه شروع کرد به گریه کردن، انگار خودش جای اون مادر بود، از
تصور اینکه اگه علی جای اون پسره بود فاطمه چه حالی داشت، تمام تنش میلرزید، سهیل آروم نوازشش کرد و
گفت: بهش فکر نکن، حاال که تموم شده ...
تا صبح فاطمه تمام ماجرای اون تصادف و اینکه چقدر با ویلچر این ور و اون ور رفته و به این تصادفی ها کمک کرده
رو برای سهیل تعریف کرد، آخرم یکی اشتباهی اسم اینم با تصادفی های اون اتوبوس جا زده بوده و پولش رو
حساب کرده بود، تا ساعت 44 و نیم هم داشت به مسافرها کمک میکرد و تازه یادش اومده که باید موبایلش رو
روشن کنه.
سهیل هم از اینکه زود قضاوت کرده بود از فاطمه عذرخواهی کرد.
با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود اما هنوز هم شک و دو دلی بدی توی وجود فاطمه بود که آیا سهیل بهش دروغ
گفته بود که دیگه با هیچ زنی رابطه نداره؟ ... اما مطمئن نبود و دوست نداشت برای چیزی که مطمئن نیست سهیل
رو توبیخ کنه.
فرداش سها با دیدن شیدا فدایی زاده توی کارگاه چشماش رو ریز کرد و به فکر فرو رفت. رو به آقای اصغری کرد
و گفت: این خانوم رو میشناسید.
آقای اصغری که روی صندلیش نشسته بود نیم خیز شد و گفت: کی رو میگید؟ خانم فدایی زاده؟
-بله همونو میگم.
-آره میشناسمش، اون و برادرش یک کارگاه صنایع دستی دارند و مثل ما تو کار تابلو فرشن.
-خب؟ اینجا چیکار میکنن؟
-برادرش با آقای خانی دوستن، گاه گاهی میان اینجا، قراره با همکاری هم نمایشگاه بزنیم، شما مگه خبر ندارید؟
-همون نمایشگاه تابلو فرشی که توی جلسه یک ماه قبل صحبتش شده بود؟
-آره همون
-یعنی مسئول کارگاه چشمه خانم فدایی زادست؟
-چرا انقدر با تعجب سوال میپرسید، بله خانم فدایی زادست، لولو خورخوره که نیست
سها اخمی کرد و گفت: از کجا میدونید نیست؟
بعد هم مشغول کارش شد، آقای اصغری از باالی عینکش نگاهی به سها انداخت و متعجب نگاش کرد، اما چیزی
نگفت و مشغول کارش شد.
سها دیگه چیزی نگفت، اما حاال کامال می تونست دلیل ناراحتی دیروز فاطمه رو درک کنه، چون دقیقا توی تولد
ریحانه هم فاطمه با دیدن شیدا حسابی بهم ریخته بود.خدا رو شکر میکرد که فاطمه امروز نیست، وگرنه با دیدن این
دختره بازم قاطی میکنه، گرچه دیگه کامال مطمئن شده بود که سهیل و خانم فدایی زاده سر و سری با هم دارند که
فاطمه اینقدر بهش حساسیت داره، با خودش گفت: ای سهیل نامرد ...
بعد هم از جاش بلند شد و به بهونه ای الکی از اتاق رفت بیرون تا سر از کارشون در بیاره، البته تمام تالشش رو کرد
که با شیدا رو به رو نشه، چون شیدا هم سها رو میشناخت و توی تولد دیده بودتش. نمیدونست شیدا از اینکه فاطمه
توی این کارگاه کار میکنه خبر داره یا نه، با خودش گفت: آقای اصغری که گفت شیدا و داداشش خیلی وقته که با
#ادامه دارد...🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_73
آقای خانی آشنان، پس اومدنشون اینجا ربطی به فاطمه نمی تونه داشته باشه، بعدش هم مطمئنا اونی که پا شده اومده
تولد ریحانه، اگر میدونست من و فاطمه اینجاییم میومد و یک سری میزد، احتماال خبر نداره، خدا رو شکر فاطمه یک
هفته مرخصی گرفته و توی مدت نمایشگاه اینجا نیست.
بعد هم نفس راحتی کشید و به این فکر کرد که خودش چجوری از زیر کار در بره که آقای اصغری با یک پوشه
بزرگ اومد پیشش و مسئولیت سها رو توی نمایشگاهی که از پس فردا باز میشد توضیح داد، سها هم ناراحت به
آقای اصغری گفت: نمیشه من توی این نمایشگاه نباشم؟
-نباشید؟! شما مسئول روابط عمومی اید، شما نباشید کی باشه؟
-خوب شما که هستید
-ربطی نداره، من وظایف خودم رو دارم
سها هم آروم شروع کرد به در آوردن ادای آقای اصغری و زمزمه کرد: وظایف خودم رو دارم... ایش
آقای اصغری که صداش رو شنیده بود برگشت و گفت: از زیر کار در رفتن در شان خانومی مثل شما نیست.
-در شان خانمی مثل من هست که توی روابط عمومی کار کنم اما در جریان کارهای نمایشگاه نباشم و دو روز مونده
بهم خبر بدن؟
-نخیر، اما شما تازه کارید و توی این مدت تقریبا در حال آموزش دیدن بودید
سها خیلی آروم و زیر لب گفت: باشه بابا، ول کن
چاره ای نبود، پوشه رو گرفت و مشغول مطالعه شد که آقای خانی جلوی در ظاهر شد و چند تقه به در زد. سها و
آقای اصغری هر دو به سمتش برگشتند و سالم کردند.
محسن هم جواب سالمشون رو داد و وارد شد و رو به سها گفت:
-بفرمایید بشینید، امروز برگه مرخصی خانم شاه حسینی رو دیدم، اتفاقی افتاده؟
-بله، صبح شما تشریف نداشتید، من درخواست رو تنظیم کردم و دادم مش رجب بذاره روی میزتون. ایشون
تصادف کردند.
محسن ابرویی باال انداخت و گفت: تصادف؟ با چی؟ کِی؟دیروز تصادف کردند، از جاده منحرف شدن و به گارد ریل ها خوردند، بیل بورد تبلیغاتی ای هم که اونجا بود افتاد
روی ماشینشون.
-چه وحشتناک؟ خودشون که چیزیشون نشد؟
-نه خدا رو شکر، فقط پاشون شکست و یک کم هم ضرب دیدگی داشتند، در واقع میشه گفت معجزه براشون رخ
داد.
محسن سری به تایید تکون داد و گفت: خدا رو شکر که چیزیشون نشد، حیف شدکه توی این نمایشگاه نمی تونن
حضور داشته باشن. سالم من رو بهشون برسونید و بگید اگر نمونه کاری دارند که میخوان توی نمایشگاه قرار بگیره،
بفرستند.
-باشه، چشم.
محسن لبخندی زد و خواست بره بیرون که سها گفت: ببخشید آقای خانی، میشه من هم یک هفته نیام؟
محسن که تعجب کرده بود، گفت: نیاید؟ شمام توی اون تصادف بودید؟
سها که حرسش گرفته بود گفت: نخیر من مشکلی دارم.
-متاسفانه حضور شما ضروریه.
سها که از جمله قاطعانه محسن سر خورده شده بود گفت: باشه.
محسن ریز بینانه نگاهی به سها انداخت و گفت: نکنه با نبود زن داداشتون احساس غریبی میکنید اینجا؟
-نخیر، با بودن کسان دیگه ای احساس غریبی میکنیم
محسن خنیدید وگفت: منظورتون کیه؟
-هیچی آقای خانی، نادیده بگیرید.
بعد هم نشست سر جاش و بدون توجه به محسن شروع کرد به ورق زدن پوشه.
آقای اصغری و محسن نگاهی به هم انداختند و شونه ای باال انداختند.
کارهای نمایشگاه خیلی زیاد نبود، تقریبا همه چی آماده بود چون سایقه برگزاری نمایشگاه رو داشتند و برای همین
هم وسایل و هم جا و مکانش آماده بود، دعوت نامه ها هم از یک ماه قبل فرستاده شده بود و فقط میموند چیندن که
شیدا چند نفر رو برای این کار مامور کرده بود، سها که تا به اون لحظه تمام تالشش رو کرده بود تا شیدا نبینتش
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_74
دیگه چاره ای نداشت جز این که بره و خودش رو به شیدا معرفی کنه، با خودش گفت: اه، این خانی هم عجب آدم
گیریه ها، خوب نمی خوام ببینمش اونو ... اه
اما مجبور بود، برای همین خودش رو مرتب کرد و به سمت محل نمایشگاه رفت. شیدا که از دور سها رو میدید با
دیدن این قیافه آشنا به فکر فرو رفت، خیلی زود یادش اومد که سها رو کجا دیده، اما متعجب به سمتش رفت و با
لبخندی گفت: سالم سها جان
-سالم عزیزم، خوبی؟
-ممنون، تو کجا اینجا کجا
سها که کالفه بود پوفی کرد و گفت: متاسفانه مدتیه که توی این کارگاه کار میکنم؟
شیدا ابروی تکون داد و گفت: خوبه. خیلی از دیدنت خوشحالم
سها جوابی نداد و به اطراف نگاه کرد که دوباره شیدا گفت: فاطمه جون چطوره؟ آقا سهیل؟ علی و ریحانه؟
سها بی حوصله گفت: خدا رو شکر کل فامیل حالشون خوبه عزیزم، با اجازتون من دیگه برم به کارم برسم.
شیدا که رفتار سرد سها رو دیده بود توی دلش گفت: عین داداشش آدم لج باز و کله شقیه.
با دیدن سها یاد پروژه و سهیل افتاد، باالخره سهیل پروژه رو قبول کرده بود و داشت زمینه های کار رو فراهم
میکرد، شیدا هم از این که نقشش گرفته بود خوشحال بود، دیگه سهیل مجبور بود به خاطر پروژه هم که شده دائم
با شیدا در تماس باشه و بهش گزارش بده، از طرفی تو چنگش بود و دیگه نمی تونست وسط پروژه از اون همه
موقعیتی که به دست می آورد چشم بپوشه. شیدا حتی دقیقا زمان مناسب برای به چنگ آوردن سهیل رو هم
میدونست و فقط منتظر بود...
+++
نمایشگاه به خوبی و خوشی برگزار شد و جمع شد، همه چیز مرتب بود، بعد از اتمام نمایشگاه شیدا دیگه توی
کارگاه نیومد، فاطمه هم که مرخصیش تموم شده بود، برگشت سر کارش، سها هم قضیه شیدا و ارتباطش با کارگاه
رو برای فاطمه توضیح داد، که باعث شد فاطمه آروم بشه و حداقل مطمئن بشه سهیل این وسط کاری نکرده.
اما کارهای پروژه سهیل به قدری سنگین بود که سرش شلوغ بود، شبها دیر می اومد خونه و صبح زود هم میرفت
سر کار، پروژه سنگینی بود، فاطمه هم که در جریان پروژش بود اینو در ک میکرد، برای همین سعی میکرد همه
چیز برای شوهرش محیا باشه و دغدغه فکری ای نداشته باشه، تا اینکه بعد از یک ماه که قرار بود سهیل بیاددنبالش تا برن گچ پاشو باز کنند، سهیل بدقولی کرد. قرار بود ساعت 5 بیاد، اما ساعت از 6 هم گذشته بود، فاطمه
تلفن رو برداشت و به موبایلش زنگ زد. سهیل گوشی رو برداشت و گفت: سالم
-سالم، سهیل میدونی ساعت چنده؟
-نه، چنده؟
-6 و ربع، قرار نبود 5 اینجا باشی که بریم گچ پامو باز کنیم
-آخ، یادم رفت. االن میام
در همین لحظه فاطمه صدای زنی رو شنید که از اون ور خط داد زد، نه االن نرو، کار داریم.
سهیل فورا گفت: لباس بپوش میام االن
فاطمه نمی تونست حرف بزنه و حتی وقتی سهیل بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، همچنان بدون حرکت
ایستاده بود. باالخره خودش رو جمع و جور کرد و لباس پوشید و منتظر روی مبل نشست تا بعد از یک ساعت سهیل
زنگ در خونه رو زد و از توی آیفون گفت: بیا پایین.
فاطمه هم لنگان لنگان از پله ها پایین رفت و توی ماشین نشست و سالم کرد
سهیل که احتمال میداد فاطمه صدای شیدا رو شنیده باشه،درحالی که ماشین رو روشن میکرد و حرکت میکردند
گفت: شرمنده ام که دیر شد، سر پروژه بودیم و این خانمهای مهندس نمیذاشتن بیایم، من نمیدونم کی گفته زن ها
هم باید توی این جور پروژه ها کار کنن.
فاطمه لبخندی زد و گفت: این خانومها خونه زندگی ندارن
-نمیدونم واال، حتما ندارن دیگه.
-مرضیه هم توی پروژتون هست؟
-همه واسه این پروژه دارن کار میکنن، پروژه سنگینیه.
-دیدیش بهش بگو یک سری به ما هم بزنه
-زیاد نمیبینمش. من اکثرا سر زمینم، اون توی شرکته.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_75
فاطمه با خودش تکرار کرد: سهیل راست میگه، اونجا همه مرد که نیستند، چرا اینقدر دل نگرونی، دل نگرونی تو که
فایده ای نداره، بهتر الکی فکرتو مشغول نکنی.
بعد هم ناخود آگاه لبخندی زد و گفت: االن دو سال و نیمه که همش دل نگرونم ... چه زندگی ای ... کاش منم مثل
زنهای دیگه میتونستم آروم و بی دغدغه زندگی کنم نه اینکه تا صدای یک زن رو شنیدم اینجور تنم بلرزه ...
سهیل که متوجه لبخند فاطمه شده بود گفت: به چی فکر میکردی؟
-چیز مهمی نبود ... راستی من میترسم گچ پامو باز کنم ها، باید برام بستنی بخری
-باش تا برات بخرم، زدی ماشینمو داغون کردی، زدی پای عزیزترین کسم توی زندگی رو داغون کردی، کلی
خسارت مالی انداختی رو دستم، اون وقت بستنی هم میخوای؟
- نخری پامو باز نمیکنم
-مگه دست خودته، یه کاری نکن که اره برقی رو از سر زمین بیارم خودم گچ پاتو باز کنم ها.
هردو خندیدند و از ماشین پیاده شدند ...
-چی؟
-متاسفم خانم احمدی، این به ما ابالغ شده
-مگه الکیه؟ کی این دستور رو داده؟
-از هیئت رئیسه رسیده.
مرضیه متعجب به حکمی که توی دستش بود نگاهی انداخت، باورش نمیشد حکم اخراجش توی دستشه، اونم بعد از
ده سال کار کردن توی این شرکت و جون کندن. به خانم سهرابی گفت: من کجا میتونم شکایت کنم؟
-برید پیش آقای خسروی
مرضیه با عصبانیت رفت پیش آقای خسروی و دلیل این کارشون رو پرسید، آقای خسروی هم کالفه از تصمیمات
یکهویی این خانم رئیس تازه از راه رسیده حوالش کرد به سمت خانم فدایی زاده.
مرضیه اجازه خواست و وارد اتاق شیدا شد و گفت:
-خانم فدایی زاده من میخوام بدونم چرا من رو اخراج کردید؟شیدا لبخندی زد و گفت: ما باید تعدیل نیرو داشته باشیم، اوضاع شرکت خیلی هم خوب نیست
مرضیه توی دلش گفت: تو از کجا میدونی وقتی هیچ کاری توی این شرکت انجام نمی دی. پول داشته باش و
پادشاهی کن
شیدا که سکوت مرضیه رو دید گفت: البته ما بعضی از نیروها رو اخراج میکنیم، کسانی که عالقه ای به همکاری با ما
ندارند.
-متوجه منظورتون نمیشم
-فکر میکنم قبال در موردش باهاتون حرف زده بودم
مرضیه که دوزاریش افتاده بود گفت: اما منم بهتون گفتم که مسائل شخصی دیگران به من ربطی نداره.
-خیلی خوب مسئله ای نیست، میتونید تشریف ببرید
-یعنی به همین راحتی؟ شما همچین حقی ندارید
-اون برگه ای که توی دستت میبینی چیزیه به اسم حکم، یعنی همه کاراش انجام شده، بنابراین لطفا زودتر
وسایلتون رو جمع کنید و تشریف ببرید.
مرضیه که توی دو راهی بدی گیر افتاده بود، مستاصل گفت: اما خانم فدایی زاده، من برای کارم خیلی زحمت
کشیدم، خواهش میکنم با من این کار رو نکنین
-به هر حال انتخاب با شماست.
سکوتی برقرار شد تا اینکه شیدا گفت: خب؟
-چی می خواید بدونی؟
-همه زندگی دختر خالتون، البته با این تضمین که هیچ وقت به کسی نگین که من همچین چیزی رو ازتون خواستم.
-اون وقت همه چی درست میشه؟
-البته، شما بر میگردید سر کارتون، به عالوه حقوق باال تر
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ...
در این آخر هفتہ زیبا
از ماه مبارک رمضان
از تو میخواهم
دلهایمان را چون آب روشن
زندگیمـان را چـون
بهـارخـوش عطـر
وجـودمان را چـون
گل باطراوت
و روزگارمان
را چون نگاهت زیبا کنی
طاعاتتون قبول ♥️
آخر هفتہ تون با صفا 🌼🍃
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
❄️🗯🗯❄️🗯❄️
🌼🌼🌼🌼
❄️🗯❄️🗯
🌼داستان تکان دهنده🌼
🚩مهر مادری...💔
🗯پیرمرد از دادگاه با چشمی گریان و پایی لرزان بیرون می آید. حکم دادگاه، به شدت ناراحتش کرده است، اشک هایش ، محاسنش را خیس نموده است. کاری از دستش ساخته نیست، تمام تلاش خود را به کار بسته، اما رأی دادگاه به نفع برادرش بوده است. چاره ای ندارد، باید به این حکم (که غیر منصفانه می پنداردش) تن دهد💞.
🗯برادر کوچکتر اما خوشحال و در عین حال ناراحت، خوشحال بدین خاطر که دادگاه به نفع او فیصله کرده و ناراحت از اینکه برادر بزرگتر را آزرده است. داستان عجیبی است! این گونه اتفاق ها کم رخ می دهد ، کم و بسیار کم
🗯این داستان عجیب اما واقعی را روزنامه “الریاض” عربستان منتشر کرده است. ماجرا بدین قرار است:
🗯” حيزان الفهيدي ” پیرمرد مسنی است، اهل روستای “أسیاح” در 90 کیلومتری شهر “بریده” در عربستان سعودی، او سالهاست از مادر پیرش نگهداری میکند، مادری که دست روزگار او را نحیف ، لاغر و زمین گیر کرده است.
🗯ایام به کام است تا اینکه روزی آنچه برای حیزان به مثابه کابوس است اتفاق می افتد. برادر کوچکترش” غالب” پیش او آمده می گوید: برادر حیزان! اینک عمری از تو گذشته و خودت نیاز به مراقبت داری، اکنون نوبت من است که از مادر نگهداری کنم، بگذار مادر را به خانه خود ببرم و کمر به خدمتش ببندم.
🗯حیزان اما نه تنها پیشنهاد برادر را نمی پذیرد، بلکه می گوید: هرگز! تا زمانیکه زنده ام فرصت خدمت به مادر را از دست نمیدهم. از غالب اصرار و از حیزان انکار، تا بالاخره کار به محکمه می کشد.
🗯لحظاتی بعد قاضی قرار است عجیب ترین پرونده دوران قضاوتش را بررسی کند. دو برادر در جلو قاضی نشسته اند، یکی مدعی و آن دیگر متهم. قاضی اختلافات زیادی را تا به حال فیصله کرده است، او بارها متّهمانی را که با مادر خود بدرفتاری کرده اند دیده است، پرونده تشکیل داده و حکم صادر نموده است. همین هفتۀ پیش جوانی که مادرش را زده و به او بی حرمتی کرده بود به چند ضربه شلاق محکوم کرد. چند هفته قبل تر دو برادر را تنواست قانع کند که به خاطر خدا و به صورت نوبتی، هر کدام یک هفته، از مادر پیرشان پرستاری کنند. یک ماه قبل، بعد از آنکه نتوانست فرزندانِ پیرزنی را قانع کند که از مادرشان نگهداری کنند، پیرزن را به خانه سالمندان فرستاد. یادش آمد که سال قبل، جوانی مادرش را از خانه بیرون و در خیابان رهایش کرده بود. راستی همین دو هفته پیش بود که دو برادر بر سر نگهداری پدر دعوایشان شده بود، هر یک می خواست نگهداری پدر را او متقبل شود، ابتدا برای قاضی عجیب بود، ولی با تحقیق در مورد پرونده دریافت که پدر، مال و اموال بسیاری دارد و قرار است به فرزندی بیشتر سهم دهد که از او پرستاری کند. فهمید که محبتِ “مال پدر” و نه “خود پدر” پایشان را به دادگاه باز کرده است.
🗯اما این پرونده متفاوت است، با همۀ آنچه در طول دوران خدمتش دیده است. مادر پیر و فرتوت، از مال دنیا فقط یک انگشتری دارد. آنهم از جنس مس، و دیگر هیچ. هردو فرزند تمام ادله و توانشان را برای پیروزی در دادگاه و استشمام بوی مادری که سالیان دراز آنان را سرپرستی کرده است، به کار می بندند، دلائل هر دو محکم است و محکمه پسند است.
🗯قاضی چاره کار را در احضار مادر می بیند، می داند که این گره، فقط به دستان مادر باز می شود. مادر پیر را بر روی تختی که نمی تواند از آن تکان بخورد به دادگاه می آورند. لحظات حساسی است، نفس در سینه دو برادر حبس می شود. خدا یا چه خواهد شد؟ آیا توفیق دوباره خدمت مادر نصیبم خواهد شد؟، سالهاست که با عطر وجود او زندگی می کنم، آیا این وصل دوام خواهد داشت یا تیغ هجران، او(مادر) را که همه وجودم هست، از من خواهد گرفت. برادر کوچکتر نیز زیر لب زمزمه می کند: خدایا مادرم را به من بسپار.
🗯مادر لب به سخن می گشاید: من هر دو فرزندم را همچون جان عزیزم، عزیز دارم، می دانم آنان من را از ته دل دوست دارند و هر کدام برای پرستاری من جان می دهند، اما… (صحبت مادر به اینجا که می رسد، ضربان قلب دو برادر دو چندان می شود. خدایا چه خواهد شد؟) مادر ادامه می دهد: … اما فرزند بزرگترم “حيزان” سالهاست زحمت من را به جان کشیده و حق فرزندی را ادا نموده است، اکنون پیر است و خود نیاز به پرستار دارد، من ترجیح می دهم چند صباح باقی مانده عمر را با فرزند کوچکترم “غالب” سپری کنم، خداوند از هر دویشان راضی باد.☀️
🗯اشک امانشان نمی دهد، حیزان از غم و غالب از شادی. رأی دادگاه صادر میشود. دو برادر همدیگر را در آغوش گرفته و سخت می گریند.آری! کرامت و انسانیت هنوز هم زنده هست و زنده خواهد ماند💞
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🕸🕊🕸🕊🕸🕊🕸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت پانزدهم 😔تو همه ی این مدت خبری از مامان نداشتم اینقد زندگ
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت شانزدهم
خاله م خونشون همون شهری بود که الان اونجا بودم موقعی که مامان و بابا باهم زندگی میکردن، رفت و آمد خانوادگی زیادی باهاشون داشتیم و من خیلی بهشون وابسته بودم طوری که بعد از طلاق مامان بابا، بابام منو هر ماه یکی دوبار میبرد خونشون که چند ساعتی یا گاها یه شب اونجا پیششون بمونم
😔اما نمیدونم چرا وقتایی که میرفتم خونه خاله، کسی سعی نمی.کرد تا به مامان خبر بده و باهاش حرف بزنم ، منم اصلا روم نمیشد بهشون بگم چون اون حس قبل رو نداشتم که با مامان میاومدیم خونشون و واسه خودم کلی راحت بودم و شلوغش میکردم
الان مثل غریبه ها باهاشون رفتار میکردم و هربار که بابا منو میبر اونجا، خاله م کلی گریه می کرد تا راضی میشدم برم بغلش و بوسم کنه
کوروش و آرش تنها بچه های خاله آمنه بودن و اختلاف سنیشون 1سال بود
و هر دو تقریبا 5 سالی از من بزرگتر بودن
💭یادمه خاله همیشه میگفت: فردوس عروس خودمه اونو برای آرش گذاشتم
اینقد اینو گفته بود که آرش که اون موقع کلاس پنجم بود، بهم علاقه پیدا کرده بود و اینو تقریبا همه از رفتارش فهمیده بودن اما چون بچه بود کسی جدی نمیگرفت و میگذاشتن پای شیرین کاریاش؛ که حتی آرش با اون همه عجولی و شلوغیش الان مثل قبلا نمونده بود چون من مثل قبلا نبودم براش
🔹اما الان آرش روش نمیشد حتی صدام بزنه و وقتایی که میرفتم خونشون، کلی مراعات گوشه گیری ها و بی حوصلگی هامو میکرد یه شب با بابا تنها بودیم تو خونه بابا گفت دوست داری ببرمت خونه خاله ات؟
بااینکه ته دلم شوق چندانی نداشتم اما گفتم باشه رفتم خونه خاله و چند شبی اونجا موندم خیلی عجیب بود که چند شب طول کشید و خبری از بابا نبود.
خاله که از خداش بود پیشش باشم
اما شوهرش از اون مردای اخمو و بد اخلاق بود که اینقد تو کار سیاست بود فرصت نمیکرد با زن و بچهاش یک کلمه حرف بزنه
😢منم که حسابی ازش میترسیدم و بدم میومد؛ خصوصا که شنیده بودم تو طلاق مامان بابام اون به عنوان وکیل مامان، چندان بی تقصیر نبوده دوست داشتم زودتر بابا بیاد دنبالم برم گردونه پیش خودش
😔بالاخره بعد 4 روز بابا اومد دنبالم و از خاله اینا تشکر کرد و برم گردوند خونه خودمون ، تو راه سر حرف رو باهام باز کرد کم کم گفت دلتنگ مادرت نشدی تا الان؟
😳دوست داری بری پیشش ببینیش؟دوست داری باهاش حرف بزنی؟؟؟ و هزاران سوال دیگه .!!!
من از بس خودمو احساساتم رو فراموش کرده بودم، که گفتن اسم مامان پیش دیگران برام سنگین بود و روم نمیشد بگم سبحان الله
یعنی تا این حد به احساسات و درونم آسیب رسیده بود که از به زبان آوردن کلمه مامان، خجالت میکشیدم
از حرفی که بابا زده بود تقریبا یه هفته ای گذشت فکر کردم شاید خواسته ازم حرف بکشه با اون سوالاش اما تو دلم لحظه شماری میکردم که یه بار دیگه بابا ازم بپرسه اونوقت به خودم جرئت میدادم و میگفتم اره دوست دارم برم پیش مامانم
یه روز خونه عمه دعوتمون کردن برای شام ماهم بعد عصر رفتیم خونشون.
اونجا مثل اینکه این موضوع خیلی وقت بود که مطرح شده چون دختر عمه هام همه میدونستن و وقتی رسیدم خودشون رو کنارم کشیدن و با خوشحالی ازم مُشتُلُق میخواستن و میگفتن که قراره بری پیش مامانت
شبش هم از حرفای بابا و عمه فهمیدم که این سفر خیلی نزدیکه و همین امروز فرداست
💗ته دلم خیلی خوشحال بودم اما از طرفی هم نگران بودم که نکنه با مامان و شوهرش راحت نباشم؛ فردای اون روز وقتی بابا خونه اومد با خودش کلی لباس برای خودم و کادو آورده بود که با خودم سوغاتی ببرم
از خوشحالی داشتم بال در میآوردم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت هفدهم
بعدِ از یکی دو روز بالاخره بابا و عمه آماده ی رفتن شدن بابام ماشین یکی از فامیلای نزدیکمون رو کرایه گرفت و همراه عمه، سه نفری، راهی شهر مامان شدیم ، اتفاقات تو مسیر یادم نمیاد تا اینکه رسیدیم شهرِ مامان
دل تو دلم نبود تا یه بار دیگه چهره ش رو ببینم با پرس و جو کردن بلاخره خونه شون رو پیدا کردیم.
خیلی پریشان بود دلم؛ انگار تمام دنیا رو سرم آوار شده بود نمیدونستم چطور باید با مامان روبرو بشم؛ تو خیال خودم صفت بغلش میکردم و تا میتونستم گریه میکردم با صدای بلند اما میدونستم چون همراه عمه و بابا هستم نمی تونم حس واقعیم رو بروز بدم .
❓نمی دونم چرا!؟
😔اما کلاً احساساتم لگدمال و نابود شده بود ؛ از سرِ ترس بود، یا خجالت، و یا غرور هر حسی که بود نمیدانم، اما مانع بروز احساساتم میشد و من رو به بچهای عجیب و گوشه گیر در جمع خانواده تبدیل کرده بود
🔹زنگ در رو زدیم و ناپدریم در رو باز کرد از سلام احوالپرسی کردنشون اینطور حس کردم که این اولین دیدار بابا و ناپدریم نیست چون خیلی طبیعی برخورد کردن و انگار از قبل منتظر رفتن من بودن
ناپدریم فورا بغلم گرفت و نازم کرد و قبل از اینکه بابا و عمه و راننده ی همراهمون وارد خونه بشن؛ منو تو بغلش برد آشپزخونه که تو تنهایی مامان رو ببینم
دیدم مامان دستاش رو رو صورتش گذاشته و اشک میریزه ناپدریم نزدیکتر رفت و گفت راحله جانم آروم باش و گریه نکن مهمونا دارن میان تو اینم فردوست که شبو روز بهونه اش رو می گرفتی؛ بالاخره دادنش بهمون
مامان فوری بغلم کرد و تا تونست بغضاش رو شکست و بالا سرم اشک ریخت و شکر خدا رو به جا میآورد
من مات و مبهوت بودم و گاهاً با دستای کوچیکم اشکای مامان رو پاک میکردم
بعدِ دو سال این اولین باری بود که حس کودکی سراغم اومد و شده بودم همون فردوسِ لوس و بهونه گیر مامان که اگه بهونه شیر گنجکشم میگرفتم برام مهیا میکرد
😔وقتی بغل مامان بودم حس کردم با تمام دنیا و آدمهاش غریبه ام ؛
مامان شاید اگه میدونست تو این دوسال چه زجری کشیدم دق میکرد از غصه
شاید براش باور کردنی نمیبود اگه میدونست دختر کم سن و سالش که جز اذیت و بهونه چیز دیگه ای براش نداشت، الان مجبور بود مثل یک انسان بالغ فکر کنه و مصلحت اندیش باشه و غصه ی پدر و خواهر بیمادرش رو هم به دوش بکشه
مامان اصلا حواسش به مهمونا نبود و فقط اشک میریخت و منو صفت بغل کرده بود، یهو نگاهم به عمه افتاد که دیدم اونم مثل ابر بهار اشک میریزه و ما رو نگاه میکرده
😔اومد طرفِ مامان و همو بغل کردن و اونجا از نو شروع کردن به گریه و زاری
تا آروم شدیم و نشستیم و مامان پذیرایی کرد، حدود نیم ساعتی طول کشید و بعدش هم موندیم برای نهار
💭من عقلم به این نمیرسید دو نفر که از هم طلاق میگیرن، بعدش نمیتونن رابطه ای نرمال و عادی داشته باشن واسه همینم اولین برخورد مامان و بابا که بدون سلام و احوالپرسی کنار هم رد شدن دیدم و تا مدتها فکرم رو مشغول کرده بود که چرا بهم سلام نکردن !
😔پیش مامان بچگیهام دوباره جون گرفتن و واسه خودم اتاقا رو میگشتم
در اتاقی رو باز کردم دیدم یه بچه تقریبا 2 ساله خوابیده و روش یه تور سفید کشیدن
اصلا به فکرم خطور نکرده بود مامانم بچه ی دیگه ای بجز من داره جلو رفتم و رویه ی بچه رو بلند کردم دیدم یه دختر بچه ست
🔹نمیدونم حسادت بود یا چی!؟ اما یک لحظه دلسردی عجیبی بهم دست داد داشتم ویران میشدم؛ هیچوقت برای به دنیا آمدن فرشته اینطور نبودم
رفتم بیرون اما روم نشد به مامان هیچی بگم
ولی مامان خودش سریع فهمید و اومد برم گردوند اتاق گفت بیا ببین خواهرتو. با زبان بچهها گفت: نمیدونه آبجیش اومده وگرنه نمیخوابید
😔گفتم اسمش چیه؟ گفت از دلتنگیم واسه تو اسمش رو رویا گذاشتم مامان فورا اشکاش سرازیر شد منو گذاشت بغلش و گفت بخدا قسم تا حالا نتونستم درست و حسابی بوسش کنم هروقت خواستم نازش کنم یاد تو میافتادم که پیشت نیستم، قلبم از غصه درد میگرفت نزدیکای اذان ظهر که رسید، مردا رفتن مسجد و نهار رو گذاشتن برای بعدِ جماعتِ ظهر
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
✨﷽✨
✅شب اول قبر از زبان دختری که به اصرار
در قبر مادرش خوابید ...
✍علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:
👈در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت كرد. این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میكرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان
تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.
⚰هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد، من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد.
💢سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند،
و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
⛔️دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
❓پرسیدند چرا این طور شدهای؟
♻️در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
⁉️تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟
آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت:
«لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
❌در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه میكشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه میبینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
👌مرحوم قاضی میفرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند... (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میكرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (ع) بودهاند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد.
کپی از این پست حرام است.
↶【به ما بپیوندید 】↷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓