#باغ_مارشال_119
حالیکه لبخندی بر لب داشت گفت:اغلب دانشجویان سال اول و دوم پزشکی تصور میکنن هر چه برای
بیماراشون مضره برای خودشونم ضرر داره.
گیالسش را که چند جرعه ای از آن نوشیده بود روی میز گذاشت و کنار بار رفت.یک بطری خالی بزرگ پیدا کرد و
توی آن مقداری اب هویج گوجه فرنگی و چند نوع ابمیوه به اضافه مقداری ویسکی و اب لیمو ریخت و بهم زد و
همراه با دو لیوان برگشت گفت:این چیزیه که اسمش رو نمیشه مشروب الکلی گذاشت و هرگز حال شمار و هم بهم
نمیزنه.
چون تصمیم گرفته بودیم لب به مشروب نزنیم نمیدانستیم چه باید بکنیم.من و سیما نگاهی به یکدیگر انداختیم
دکتر لیوانهای ما را پر کرد.سرهنگ گفت:اگه کسی دست دکتر رو رد کنه یعنی قبولش نداره.
سیما با لبخند اشاره کرد چاره ای نیست.هر دو لیواهایمان را برداشتیم و چند جرعه نوشیدیم.بنظر من خیلی
خوشمزه بود اصلا مزه گس آبجو و بوی مشروبات الکلی را نمیداد.اشها آور بود دومین لیوان را خانم دکتر برایمان
پر کرد.سیما بار دیگر برایم غذا آورد.رفته رفته گرمی بی حس کننده ای زیر پلکهایم احساس کردم و حالت غریبی
به سراغم آمد.سیما دست مرا گرفت و بجایی که بساط رقض برپا بود برد.چشمم به سیاوش افتاد که داشت با یه
دختر انگلیسی میرقصید.تعجب نداشت چون هرکس با هرکس که دلش میخواست میتوانست برقصد.من دست سیما
را محکم گرفته بودم و او هم خودش را بمن چسبانده بود.چند جوان انگلیسی بما نزدیک شدند.قبل از اینکه به سیما
چیزی بگویند و باعث دردسر شوند سرجایمان برگشتیم.اثری از سرهنگ و دکتر و خانمهایشان نبود یک لحظه مثل
بچه ها احساس کردیم گم شده ایم.ناگهان مادر سیما از قسمت دیگر سالن بما اشاره کرد.فوری نزد آنها رفتیم به
مهندس تدین و دختر و داماد انگلیسی اش معرفی شدیم.مهندس تدین و دکتر از سال سی و دو به این طرف دوست
بودند.او هم یکی از رجال سیاسی ایران بودو به بعضی دالیل مقیم لندن شده بود.همسرش دو سال پیش مرده بود و
دامادش آلبرت تقریبا 30 ساله بنظر می آمد.آلبرت در رشته سینما و فیلمسازی فعالیت داشت.تا حدودی فارسی
میدانست و میتوانست شکسته بسته مطلبش را برساند.تیپ چهره آرایش و طرز لباس پوشیدنش بیانگر شغل فیلم
سازی او بود.دکتر او را معرفی کرد و گفت تا کنون چند فیلم تلویزیونی ساخته که یکی از آنها برنده جایزه شده
است.همه معتقد بودند او روزی در دنیای فیلمسازی شهرت جهانی پیدا میکند.لیدا همسر آلبرت از زیبایی بی بهره
نبود تیپ او بیشتر به زنان هنرپیشه می آمد.آلبرت از همان لحظه معرفی نگاه از سیما بر نمیداشت.به هر بهانه سعی
میکرد طرف صحبتش او باشد.باالخره در یک فرصت مناسب زبان به تحسین سیما گشود و رو کرد به دکتر و نیمی
انگلیسی و نیمی فارسی گفت:بین زنان شرقی چنین تیپ و چهره ای کمتر پیدا میشه ایشون واقعا مناسب بازیگری
هستن اگر اجازه بدن همین فردا ایشون رو به جان بورمن و یا کارول رید معرفی میکنم.مسلما از ایشون آرتیست
معروفی میسازن.
دکتر آنچه گفته بود تکرار کرد انتظار داشتم سیما تعصب نشان دهد و چهره اش درهم رود ولی او با لبخند و ژستی
سینمایی از آلبرت تشکر کرد و برای اینکه بمن بفماند بخاطر زیبایی و تیپش به او پیشنهاد بازیگری در فیلم میدهند
لبخندی پر معنی زد.
هر چه سعی کردم واکنش نشان ندهم تربیت اولیه من هرگز اجازه نمیداد بی تفاوت باشم.بی اختیار اخم کردم.نگاه
خشم آلودم به آلبرت همه را متوجه ما کرد.دکتر برای آنکه خشم مرا بخواباند گفت:فیلمسازا هر آدم شاد و زیبایی
که میبینند برای تعارف هم که شده از او برای بازی تو فیلماشون دعوت میکنن...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662