داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_نهم ✍با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_دهم
✍عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه...
😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله
همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم
آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم...
😁الان فکر میکنه #ادب ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان #قرآن رو عالی خوندم بدون هیچ گونه #غلط تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد...
کلاس با #آرامش تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید #همسرت چطوره اخلاقش خوبه؟؟
☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه #احساس کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم...
😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی...
گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم
😒این چه کاریه حالا من خستم
روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم...
😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر #خسته بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد...
انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر #احساس خوبی داشتم...
من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم #آیاتی که از #حفظ داشتم رو بخونم و یا #اذکار بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت...
😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟
گفت شما دیگه شرعا و قانونا #همسرم هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات #پول نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی #خوشحال شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما #ثابت کرد که به فکرمه خدا رو #شکر اینهم یه دنیایی بود برای خودش....
#تشکر کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت #مرد خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون #روم_نمیشه....
شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_یازدهم
✍خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وهشت
شاید خدا میخواست..
نشان دهد به یاشار.. به سمیرا.. به همه.. که همه چیز پول نیست.. که همه چیز منفعت مالی نیست...
سمیرا برنگشت..
طلاق گرفت..
زندگیش را به باد داد..
فقط بخاطر پول..
یاشار....
١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد..
ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت..
اما فقط ٢٠٠ سکه داد..
وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت..🛫
سمیرا ماند و حسرت ها..
حقارت ها..کم نبود سکه هایی که مهرش بود..اما به چه قیمتی...
دوسال به سرعت برق و باد گذشت...
با تمام شیرینی ها و مشکلاتش..
درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد.😒🙁فقط یک جواب یوسف به او میداد. «درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی».😊
گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت...
کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردد.😍💨🚛
علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود.
دختری زیبا بنام زهرا😍👶🏻😍
آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود.خیلی عالی بود. و یوسف برایش #سجده_شکر بجا آورد.
یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود....
که پدرانه مراقبش بود..
برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر.
چقدر #نمازحاجت خوانده بود....
چقدر #سجده_شکر بجا آورده بود...
ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش می خرید.حاجی را با خانواده اش میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را.
پول رهن را گرفتند...
اثاث کشی کردند. 💨🚛
یوسف بود و دلدارش و نوزادی👶🏻 که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش..
و وسایل خانه را با ماشین بار..به سمت اهواز حرکت کردند...💨🚛💨🚙
در این دوسال...
یوسف هم کار کرد..
و هم درس میخواند...
باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد...
باید ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده..
باید ثابت میکرد که توانسته یکه و تنها همه کار کند...
عروسی بگیرد..
به شهری غریب رود..
خانه رهن کند #درعین_نداشتن ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند..
باید #ثابت میکرد به دلش..؛
💫حقیقت قرآن را... که خدا او را بی نیاز کرده است. #وعده_خدا بود، که از فضلش میبخشد. پس بخشید..
🌟نه فقط بعد مالی و #دنیوی، که بعد معنوی و #اخروی،
🌟نه فقط یکدانه #همسری که تک بود، که #فرزندی سالم و صالح..
همه چیز را #خدا داد.
وچقدر خدایش #بزرگ بود..
چقدر بانوی قلبش را #میخواست..
چقدر نوزادش #شیرین بود برایش، همچون عسل
چقدر زندگیش #روال_خودش را میگذراند..
« #الحمدلله.. #الحمدلله.. #الحمدلله.»
به محض رسیدن به اهواز...
یوسف به #پیشنهاد دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت...
تا اول سلام کند به بزرگتری که #دلخور بود. و این دو سال آنها را ندیده بود.
چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند.
و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود.☺️👌
ریحانه با آینه و قرآن✨ و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند...
پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند.
کارگرها وسایل را می آوردند،..
که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود...
✨حال، یوسف و ریحانه باهم ذکر را تکرار میکردند.😍😍 «#الحمدلله.. #الحمدلله.. #الحمدلله.»✨
یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔔 ️ #تـــݪنگــرامــروز
ملانصرالدین وقتی وارد طـویله
میشد به خرش #ســلام میڪرد
گفـتن: ملا این ڪه خره نمیفهمه
ڪه سلامــش مــےڪنی!! میـگه:
اون خره ولی من آدمم من #آدم
بودنِ خـــودم رو ثابـت مــےڪنم
بذار اون نفهمه!
حالا اگـــه به ڪـســـے #احــترام
گــذاشتــے حالیـــش نبود اصـــلاً
ناراحت نباشید شـــما آدم بـودنِ
خــودتــون رو #ثابـت ڪـردیــد
بــذار اون نفـــهمه!
@Dastan1224