#همه_چادری_ها_فرشته_نیستند
#قسمت_دوم ...
.
روزها می گذرد ، دنبال کننده ها بیشتر می شوند ، پسند و کامنت ها رو به افزایش می روند ، راستی یک آقا پسری در کامنت نوشته بود :
چقدر زیبا بانو🌹 ! (زیبایی را کجا دیدی شما؟!)
او هم گفت : ممنون از لطفتان !
عجب !
( به نظر که آقا پسرها بیشتر به حجاب علاقه مند شدند تا بی حجاب ها !)
.
تا یادم نرفته این را هم بگویم که چند روز پیش یک عکس نامرتبط با خودش گذاشت، یعنی #خودش_در_عکس_نبود ، ملت زیاد نپسندیدند آن را ! فکرکنم سر خورده شد و برای انتقام یک عکس بهتر با چادر از خود گذاشت تا آن را بشورد و ببرد ( اتفاقا ، انتقامِ خوبی هم گرفت ! )
.
خلاصه ...
بانوی قصه ی ما ، اتاق فکرش را راه اندازی می کند . نه ، نمی شود دیگر! عکس ها تکراری شده اند ! همه اش که مشکی باشد ، #فکر_می_کنند ما مذهبی ها ، افسرده و عقب افتاده ایم !
باید کمی رنگ را هم قاطی ماجرا کنم ، پس می رود از یک مزون لاکچریِ حجاب ، یک روسریِ گلدار قرمزِ خوش نقش و نگار می خرد .(چقدر این گل گلیهای قرمز را دوست دارم!)
.
نوبتی هم باشد نوبت عکاس داستان هست که بیاید و با هم بروند در پارکی جایی ، که شهدا هم نباشند که اگر بی حجابی عکس را دید ، نگوید همه اش غم !
نیمه صورت اش را رو به افق میگیرد ، پس زمینه را نیمه آسمان و نیمه درختان پارک قرار می دهد ، و چیک!
.
آن شب این عکس بیشتر از تمامِ پست ها ، مورد توجه قرار می گیرد و سیل لایک و کامنت روانه ی پستش می شود !
هم #سرخوش از تعاریف و هم ناخوش از انتقاد ها .
این را هم بگویم که کسی در کامنتش نوشته بود : خانم به فکر دلِ ما مذهبی هایی که امکان ازدواج نداریم ، نیستید؟
آن یکی هم نوشته : زیبایی برازنده ی شماست !
و باز هم عجب !
( حالا که کامنت ازدواجِ بنده خدایی را گفتم این را هم اضافه کنم که، چند وقت پیش ها بانو! ، #عاشق_شده_بود ، عاشقِ یک آدم خوش ریشِ انگشتر به دستِ نورانی ، آن هم در تاکسی! (باور می کنید؟) و آن #چند_لحظه_عاشقی را ، تبدیل به #رمان کرد که درچند قسمت منتشر شد !
جدیدا هم فکر کنم راهیان نور رفته اند ، چون دارد رمان #عاشقانه_با_خادم_ها را منتشر می کند!(پیشنهاد بنده :مسجد محل ، راهپیمایی۲۲ بهمن ، بسیج ، دانشگاه ، این ها هم میتواند خوراک خوبی برای رمان عاشقانه باشند ، عاشقی دراین نقاط را هم تست کنند)
یک اعترافی هم بکنم ، چند سال پیش یک رمان به همین سبک ها ، البته دونفره اش ها ! نوشته بودم برای خودم نه برای انتشار ، به یک دوست مجرد دادم تا بخواند ، بنده خدا درد عشقی کشید که مپرس ! من هم کلا پاک کردم قضیه را !( #عاشقانه_ها حتی اگر توهم باشند ، برای جار زدن #نیستن!) )
.
می بینید چه شد؟
از عکس در قطعه شهدا تا
جهنمِ پسندیده شدن..!
.
#ادامه دارد...
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
📖#رمان پسری به دنبال گمشده ها
قسمت#۱۴
سهیل و ارشیا در جنگل بسیار گشتند تا تعدادی چوب محکم پیدا کردند و به داخل غارشان بردند.
روز های اول برای برش دادن چوب ها بسیار سختی کشیدندو زود خسته می شدند و این مشکل هم به خاط سن کمشان بود.سهیل و ارشیا یازده سال بیشتر سن نداشتند.
سختی کار دوچندان شده بود از یکطرف بریدن چوب ها و از طرف دیگر طرح خاص در اوردن رویشان...
بعد از گذشت یک هفته توانستند تعدادی اسباب بازی چوبی درست کنند(ماشین، اسب، سگ، آهو....)
به رنگ فروشی رفتند و رنگ مخصوص چوب هم گرفتند و اسباب بازی ها را رنگ آمیزی کردند.
حالا دیگر محصول دستشان آماده بود و باید می فروختند. اما به چه کسی؟در کجا؟ چجوری؟؟؟؟
سهیل گفت به مغازه های اسباب بازی فروشی می بریم شایددلشان یه حالمان سوخت و خریدند...
به چندین مغازه رفتند اما هیچ یک حاضر به خریدن آن اسباب بازی های چوبی نشدند.
حتی حاضر به دیدنش هم نمیشدند.
اکثریت گله داشتند که کلی از اسباب بازی ها روی دستشان مانده است...
سهیل و ارشیا ناراحت و ناامید به غار برگشتند. سهیل به ارشیا روحیه می داد و میگفت:
_نا امید نباش داداش فردا هم میریم دوباره دنبال مغازه
اینقدر میگردیم تا یکی ازمون اسباب بازی ها رو بخره
صبح روز بعد به مسیری رفتندو یک مغازه اسباب بازی فروشی را دیدند فروشنده مغازه پیرمردی بود
داخل مغازه شدند پیر مرد با احترام با سهیل و ارشیا صحبت کرد...
پیرمرد از اسباب بازی های سهیل و ارشیا به خوبی استقبال کرد و با قیمت خوبی ازانها خریداری کرد.
سهیل و ارشیا انگار روی ابرها پرواز میکردند... پیر مرد از آنها خواست که تعدادی دیگر درست کنند و به مغاز بیاورند. سهیل و ارشیا خیلی خوشحال بودند
آن روز، روز خیلی خوبی برایشان بود. فردا آن روز دست به کار شدند اینبار با دقت بیشتری کار میکردند و بعد از گذشت پانزده روز کارشان تمام شد و دوباره اسباب بازی ها را درون جعبه ایی گذاشتند و به سمت مغازه پیرمرد اسباب بازی فروش رفتند. پیرمرد هم گویا خیلی منتظر آنها بود گفت:
_بچه ها کجا بودین من خیلی منتظر شما بودم...
+ما توی این مدت داشتیم اسباب بازی درست میکردیم...
_اینا رو خودتون درست میکنید یعنی کار می کنید؟
+اره
_من فکر میکردم شاید کس دیگه ایی درست میکنه و شما میفروشید
+نه پدر جان کار خودمونه
_ای وای بر من چرا کار می کنید پس پدر و مادرتون کجا هستن؟ خونتون کجاست؟
اشک در چشمان سهیل و ارشیا جمع شد. یک کلام دیگر آن پیرمرد کافی بود تا بغض کودکانه این دو پسر را بشکند...😭😭😭
سهیل و ارشیا کل داستان زندگی شان را برای آن پیرمرد تعریف کردند. پیرمرد شرمنده ی اخلاق و غیرت این دو پسر شده بود که برای مایحتاج زندگی شان دزدی نمیکردند و پی کار حلال بودند. پیر مرد هر دوی آنها رو بوسید و در آغوش گرفت و گفت:
_بچه ها اسماتونو بگید تا باهم آشنا بشیم؟
+آقا من سهیلم اینم داداشم ارشیا
_من اسمم یاشاره. اما خوشحال میشم منو بابا یاشار صدا بزنید... سهیل؟ ارشیا؟ من دیگه پیر شدم زود خسته میشم میشه اینجا کار کنید و توی حساب کتابا بهم کمک کنید؟
✍نوشته#محمدجواد
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
📖#رمان پسری به دنبال گمشده ها
قسمت#٢٣
هوا خیلی سرد شده بود چند روزی به اول دی ماه نمانده بود. ❄☁💧❄
سهیل و ارشیا لباس گرم نداشتند.
بعد از مدرسه به بازار رفتند و لباس گرم و پتو خریدند .
هوا آنچنان سرد بود که سهیل و ارشیا در ورودی غار تا صبح اتش کوچکی درست کردند.
باز فایده ایی نداشت یا باید تا صبح دور اتش می نشستند یا باید میخوابیدند و از سرمایخ میزدند...❄⛄
سهیل پلاستیک بزرگی خرید و جلوی غار نصب کرد. ارشیا برای گرم نگه داشتن داخل غار فکری به سرش زد...
قبل از غروب با هیزم های جمع اوری شده اتشی درست میکردند ووقتی که هیزم خوب تبدیل به ذغال میشد، آن را درون منقل میریختند و روی ذغال ،خاکستر میریختند تا ذغال زود نسوزدو تا طلوع خورشید گرمای خوبی در غار داشته باشند و بتوانند راحت و بی مشکل بخوابند...😴
اواسط فصل زمستان بود بازار و شهر رنگ و بوی حسینی گرفته بود مردم بر سردرمغازه ها و درب خانه یشان پرچم می بستند، کم کم صدای مداحی از گوشه کنار شهر به گوش میرسید.📣
_سهیل محرم کی شروع میشه؟
+یه چهار پنج روزه دیگه داداشی
_بریم بازار کتاب نوحه نوار مداحی پیرهن سیاه بگیریم؟
+بریم داداش چرا که نه
ماه محرمه.....
ماه حسینو ماه غم وماتمه...😭😭😭
سهیل و ارشیا مداحی تمرین میکردندکه در مدرسه نوحه بخوانند.
ماه محرم فرا رسید صدای هیئت های زنجیر زنی و طبل و سنج و دمام از گوشه کنار های شهر به گوش می رسید. شوری عجیب به دل سهیل و ارشیا افتاد. آنها به یکی از هیئت های شهر رفتند.
سهیل خیلی دوست داشت مداحی کند. به مسئول هیئت زنجیر زنی گفت:
_اقا میشه منم نوحه بخونم
+بلدی؟
_اره
سهیل شروع به خواندن کرد خوب هم نوحه میخواند اما چند دقیقه که گذشت نظم طبل زن ها بهم ریخت مسئول هیئت سریع میکروفن را از سهیل گرفت و گفت:
+بده من که نظم هیئت و بهم ریختی بلد نیستی نخون
ارشیا گفت:
_آقا چرا اینجوری میگی حالا مگه داداشم چیکار کرده با این کارت حتما امام حسین از دستت ناراحت میشه
ارشیا دست سهیل را گرفت و از آنجا دور شد.
سهیل و ارشیا شب های محرم به مساجد و حسینیه ها میرفتندو روز عاشورا به حرم مطهر شاهچراغ رفتند هیچ کس خنده بر لب نداشت چرا که ۱۴۰۰ سال پیش بهترین مرد کره زمین را با لبان تشنه ذبح کردند ...
سلام برآن آقایی که با خون خود خضاب کرد...
سلام بر علی اصغر که در خون خود غلطید
....😭
✍نویسنده#محمدجواد
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌻🌸🌻🌸🌻🌸🌻🌸
📖#رمان پسری به دنبال گمشده ها
قسمت#٢۴
بهار امسال زود امد و درختان شکوفه میکند
شاید هم میخواهد عاشقان را غافل گیر کند
سهیل و ارشیا به بازار رفتند و لباس نو خریدند، کل دارایی شان را حساب کردن سه ماهه دیگر پولشان تمام تمام می شد...
چهارشنبه آخر سال را آتشی برپا کردن و سیب زمینی هایی که از قبل خریده بودند را زیر ذغال ها گذاشتن... به که چه قدر سیب زمینی آتشی می چسبد... دور اتش خاطرات گذشته شان زنده شد... خاطرات با بابا یاشار و سیلی که روز اول سایه به ارشیا زده بود...
روز تحویل سال سهیل رادیو خود را روشن و موج را روی فارس تنظیم کرد. دقایقی بعد گوینده رادیو سال جدید را تبریک گفت سهیل و ارشیا روی هم را بوسیدند...
آماده شدن که بیرون بروند و گردشی در شهر بزنند. سعی میکردن زیاد خرج نکنند چون پولشان زیاد نبود. تصمیم گرفتن مقداری اسباب بازی درست کنند و در ورودی شهر شیراز که مسافران وارد شهر می شوند بفروشند...
در یکی از روز های بهاری سهیل و ارشیا از غار خود بیرون آمدن و تصمیم به پیاده روی و گردش داشتند در راه صدای جیغ دختری را می شنیدند هرچه نزدیک تر می شدند صدای جیغ و کمک هم بیشتر می شد ناگهان دیدن دو پسر به زور دختری را کشان کشان به طرف کوه می برند. سهیل و ارشیا به سمت پسر ها حمله ور شدند کتک کاری بالا گرفت یکی از پسر ها چاقو دراورد و خواست به پهلوی سهیل بزند که ارشیا تا این صحنه را دید به فریاد خود سهیل را متوجه کرد سهیل خودش را عقب کشید و سنگی برداشت و به پای آن پسر پرتاب کرد...
سهیل و ارشیا پسر ها را روی زمین خوابانده بودن و از پشت دستشان را گرفته بودن سهیل به آن دختر گفت:
_ تو هم تنهایی هرجا نرو اینو همیشه بفهم زود برو ازین جا دور شو تا ما اینا رو گرفتیم
ان دختر با سرعت ازانجا دور شد
سهیل و ارشیا هم ان پسر ها را ول کردن و گفتن:
_خجالت بکشید اگه یکی با خواهر خودتون اینکار رو کنه چیکار میکنی....
***
✍نویسنده#محمدجواد
🌸🌻🌸🌻🌸🌻🌸🌻🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺
#رمـــــان |۰.📖♥️.۰|
#نمنمعشق
قسمت چهارم
#فصلدوم
مهسو
توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم… درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود…سریع به سمتش رفتم
-یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده…خوب میشه الان
سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم..
_چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟
باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت
+مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست
ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت…سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم..
_به درک…حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه…
بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم…
باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد..
این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد…
روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم…فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید…این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده…پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم…ناقصم که هست ظاهرا…
چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره…پولم داره..
خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی…خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی…
اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه…بعله..
به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم…دخترک گستاخ فرومایه…
#تلخیاخلاقرااندامموزونحلنکرد
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#رمـــــان |۰.📖♥️.۰|
#نمنم_عشق
قسمت پنجم
#فصلدوم
یاسر
_میبینی تروخدا امیر..دیوونم کرده دیگه…هروزدارم یه وجهه ازاخلاق زیباشو میبینم…
نیشخندی زد و باابروهای بالارفته گفت
+یعنی دیگه عاشق و دلباخته و سینه چاکش نیستی؟
مشتی توبازوش زدم و گفتم
_متاسفانه این یه مورد هرروز داره تشدید میشه…هنوزم شدیدا هواخواهشم…
ازروی صندلی بلندشدم و به سمت اتاق رفتم..دم در اتاق مکثی کردم و تقه ای به در زدم..
صدایی نیومد..باشه مهسو خانم…
اخمم رو نشوندم روی پیشونیم و وارداتاق شدم…درروبستم و به سمت کمد رفتم…
مهسو روی تخت خوابش برده بود..توی خواب اینقدر مظلوم ولی توی بیداری مادرفولادزره..
یه دست لباس برداشتم و توی حمام عوض کردم…
بافاصله ازمهسو روی تخت درازکشیدم وبه صورتش زل زدم…
دسته ای ازموهاشو ازروچشماش کنارزدم…گوشه ی سمت چپ پیشونیش جای یه زخم کهنه خودنمایی میکرد..
ناخوداگاه اخمی صورتموپوشوند…هنوزم که هنوزه عذاب وجدان دارم برای این جای زخم…
چقد خوبه که مهسو بیخبره…چقد بده که همه ی سنگینیه این باررودوش منه..
دلم میخواد هرچه زودتر این ماجرا تموم بشه.این بازی تموم بشه تا بتونم بگم..حرفاییو که سالهاست تودلمه…حرفایی که حقشه بدونه..
ازروی تخت بلندشدم و به سمت دررفتم
..
وارداتاق شخصیم توی این خونه شدم…اتاقی که همیشه درش رو قفل میکردم،یه اتاق که از همه کوچیکتربود…
روی صندلی وسط اتاق نشستم..
به قاب عکسهای روی دیوارهازل زدم..
آخه من چیکارکنم خدایا؟کم آوردم…
من اونقدرهاهم قوی نیستم،طاقت ندارم..خدایا خودت هرچه زودترخلاصمون کن…
نگاهی به قاب عکس محبوبم انداختم..
من و دخترکی که شونه به شونم ایستاده بود…
و مردی که …
چقد جات خالیه ..
#درهوسبالوپرش
#بیپروپرکندهشدم
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#رمـــــان |۰.📖♥️.۰|
#نمنمعشق
قسمت ششم
#فصلدوم
مهسو
سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باهاش سرسنگینم..
هرچندانگاربراش خیلیم مهم نیست..و همین منو ترغیب میکنه به ادامه دادن این قهر..من آدمی نیستم که اویزون بشم..حالا که اون اینجوری راحت تره منم آزادش میذارم…
مشغول خوردن عصرونه بودیم…نمیدونم چرا جدیدا اینقدر به رفتارهای یاسر توجه میکنم…
خب به من چه که چای لیمونمیخوره و چای زعفرون دوست داره؟
یامثلا به من چه که کیک شکلاتی رو با ولع میخوره ولی امیرحسین هی بهش تذکرمیده که رعایت معده اتو بکن…
اونم میگه فضولوبردن جهنم…
درست مثل یک پسربچه ی تخس شکمو…
باسقلمه ای که طناز به پهلوم زد به خودم اومدم
_زهرانار…چته وحشی؟
اروم دم گوشم گفت
+خجالت نمیکشی توی جمع میخوری پسرمردمو؟
_نمیفهمم چی میگی
+اره جون خودت،زل زدناتو ببر توی اتاقتون…بی حیا..چشم و گوش شوهرموبازنکن
_اللللهی چقدم که ایشون مأخوذ به حیاهستن…
++چی میگید پچ پچ میکنید؟
توی چشماش زل زدم و خونسردگفتم
_فضولوبردن جهنم
باخونسردی و نیشخندگفت
++بهرحال اگه راجع به من بوده من راضی نیستم…جد سید جماعتم قویه…آهم دامنگیرمیشه…
من که ازاین چیزا درست و حسابی سردرنمی آوردم گفتم
_خب راضی نباش،انگارما جد نداریم..
آخخخخخ سوختم…
چای ریخت روی دستم…
++چیشدمهسو…
سریع دستمو گرفت…یکهو کل تنم لرز گرفت…
اومدسرم اونچیزی که ازش وحشت داشتم…
یاسر
+یاسرایمیلداری
سریعا به سمت سیستم یورش بردم…
+خداروشکرکه دخترا اینجانیستن و گرنه بااین هول شدن تو حتما لومیرفتیم استاد..
_به من نگواستاد
+چشم استاد
_زهرمار
صدای نیشخندزدنش رو شنیدم…توجهی نکردم و ایملم رو بازکردم..
رمزگذاری شده بود.رمزورودروواردکردوایمیل بازشد…
ازطرف سرهنگ بود،فقط یک کلمه…یک کلمه که پشتش یک دنیا حرف و مسئولیت بود..
«start»
امیرحسین بااسترس نگاهی به من انداخت و گفت
+بسم الله؟؟؟؟
بغض کردم و گفتم
_ماییم و نوای بی نوایی،بسم الله اگر حریف مایی…
نفس کشیدن برام سخت شده بود…
_میرم یه هوایی عوض کنم
سرش رو به معنای تاییدتکون داد…
#بعدروزیکهمسلمانشدهامفهمیدم
#عشقیعنینفسمعجزهآسایشما
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓