eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_نهم ✍وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آرو
‍❤️ 💌 ✍بلند شد گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی میکرد... 😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش... 😔گفت اگر یه وقت بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو کنیم... 😭گفت اگر شهید شدم کن چون نمیخوام بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم... 😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم... 😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در بمونه داد بزن.... 😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم... فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره ... 😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن... 3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه... 😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی... 😔والله خیلی سخته بکنم ازت ولی مجبورم چون رو بیشتر از تو ... چند تا ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه پاییزی زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، رو آماده کردم به براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد... رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم... رفتیم بیرون توی راه گفت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و و اما بدون والله من میرم که از و و مظلوم دفاع کنم..... ☝️️والله از الله میترسم که در من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم.... میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این خیلی خیلی تره بخدا قسم.... 🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو کنیم... گفت باشه تا عصر وقت داریم روز بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه ... البته یه هم خریدم عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستت خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما رو از دست داده بودم... دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت و یه دستبند... 😊چشمام رو باز کردم خیلی بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم... رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت... ✍ ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت... مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من میکشید ، نکشید هر وقت میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود... 😔هر شب تا صبح میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم پیدا میکرد. دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام مصطفی رو پاک کردم... وقتی اینو بهش گفتم خیلی شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای و هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه... 😞خیلی بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم.... 😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد... 😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد... 😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن و خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله.... مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ... ❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا 😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی و شدم هر روز یک میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpan ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
❤️ 💌 😔 مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود بهم زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟ گفتم چیزی نیست فقط یکم شدم اونم چون دارم میدم اینجوریه ، نمیخواستم به خاطر من بشه و از دست بکشه و برگرده ... 😔حرف دیگران خیلی خیلی اذیتم میکرد بیشتر از همه حرف دوستان نزدیک میکرد گاهی اوقات حتی بهم دوست یابی و ولگردی در غیاب و... هم میگفتن خیلی برام بود اما یک کلمه هم به مصطفی نگفتم از بد خواهرش هم نگفتم... ولی مصطفی احساس میکرد که خوب به هر حال بود و هم درد همدیگه رو میفهمن... یه مقدار جمع کردم و نیت کردم برای مصطفی و دوستاش یکم خریدم از جمله و و باسلوق و....... میخواستم برای مصطفی بفرستم چون اوضاعشون بد بود... ✍هر روز چون کسی رو نداشتم که براش از غصه هام بگم توی یک دفتر هام را مینوشتم.. خیلی بودم محدثه هم دیگه بزرگ شده بود دیگه بهش شیر نمیدادم روز شنبه 11 اردیبهشت ساعت 6 صبح مصطفی بهم زنگ زد گفت دارم میرم خیلی برات شده بود میخواستم صدات رو بشنوم، گفتم صدای توکه از من قشنگتره خیلی بود گفتم چیه چرا ناراحتی ؟ گفت تو رو خدا میکنی؟ من فقط کردم و رو از بین بردم... 😔این حرفش ناراحتم کرد خیلی خیلی زیاد گفتم من با تو رو دوست دارم چرا میگی نابودش کردی؟ تو بهم طرز زندگی کردن رو دادی، تو باید کنی چون خیلی زیاد اذیتت کردم و تو دم نزدی... 😢هر چی گفتم بهم بگو دوست دارم گفت نمیتونم گفتم با بگو گفت نمیشه گفتم خوب بگو گفت نمیتونم بخدا ، منم شدم... گفت : دوستان که در کنارم هستن دارن میشن فهمیدم دور و برش پره هر کجا میرفت کلا پر بود و نتونست حرف بزنه... گفت خیلی برای محدثه تنگ شده رو بهش بده اونم که خوابیده بود اصلا بلند نشد هر چی صداش کردم انگار نه انگار... 😔گفت که دیگه خیلی دیره باید برم وگرنه نمیرسم گفتم باشه برو کرد و رفت...نمیدونم چرا انقدر حالش بر بود تا حالا اینجوری نبود.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpan ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
‌ ❤️ 💌 😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت میگم دخترم مصطفی مبارکش باشه... 😔خیلی تنها بودم و دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک هم بگم... 😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در بچگی بودم... 😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و شد... 😭یا الله اصلا نفهمید یعنی چی خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم هزار برابر شد عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم... 😔رسیدیم به خونه همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که خودم بود رو بغل کردم... 😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه داشتم رفتیم داخل... 😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد شکست یکی حالم رو باید میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم... 😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم... مادر مصطفی گفت که ما هیچ نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی شدم یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر کردم بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره... 😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه ... رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم... آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین و رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم... 😔 تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز بودم این سخته که هر دو هم و هم رو از دست بده... ☝️️ خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد... 😔 ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام ساریه رو از دستش در بیارم... همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم... 📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت... بهشون گفته بود من من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد... 😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم... 😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن رو که گوش میکرد گریه میکرد 😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد... 😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران بوده و هست... 😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم میکنه گاهی اوقات دلش برای تنگ میشه و گریه میکنه و میکنه که اون هم بشه... 🔴پـــــایاטּ.... 📚❦┅ @dastanvpan ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
◈ ✍ 🍁آیت الله بهــجت(ره): طوری ڪنید ڪه وقتی عـمر تمام شد و ملڪ الموت آمد از گذشته خود پشیمان نباشید و گذشته را نخوردید. 💠 @Dastan1224
🕌غیبت و تهمت امام کاظم علیه السّلام : مَن ذَکَرَ رَجُلاً مِن خَلفِهِ بِما هُوَ فیهِ، مِمّا عَرَفَهُ النّاسُ لَم یَغتَبهُ، وَ مَن ذَکَرَهُ مِن خَلفِهِ مِمّا لا یَعرِفُهُ النّاسُ، إغتابَهُ، وَ مَن ذَکَرَهُ بِما لَیسَ فیهِ فَقَد بَهَتَهُ؛ هر کس پشت سر دیگری چیزی بگوید که در او هست و مردم هم آن را می دانند، غیبت نکرده است، هر کس پشت سر دیگری چیزی بگوید که در او هست، ولی نمی دانند، غیبت او را کرده است، و هر کس چیزی درباره کسی بگوید که در او نیست، به او بهتان زده است. 📝شرح حدیث: آبرو، از ارزشمندترین سرمایه های انسان در است. هم حفظ آبروی خویش لازم است، هم آبروی دیگران. یکی از اموری که به این سرمایه لطمه می زند، «غیبت» است و دیگری «تهمت». کسی که برای ارضای خواسته های درونی خویش، پشت سر دیگران حرف می زند و نقاط ضعف و عیب و خطا و آنان را برملا می سازد، گناه بزرگی مرتکب می شود؛ چون سبب بی آبرویی ایشان می گردد و برایشان دردسر می آفریند. داستان حضرت یوسف علیه السلام و چندین سال زندان، به خاطر تهمتی بود که زلیخا همسر عزیز مصر به او زد. برخی به راحتی پشت سر افراد غیبت می کنند و چون اعتراض شود، می گویند: خودم دیدم، این ضعف و در او هست. خوب! اگر نباشد که تهمت می شود و گناهش بیش از غیبت است. پیامبر خدا صلی‌الله علیه وآله فرمود: می دانید غیبت چیست؟ گفتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: درباره برادرت چیزی بگویی که خوشش نمی آید. گفتند: اگر آنچه می گوییم در او وجود داشته باشد چه؟ فرمود: اگر در او باشد، غیبت است و اگر نباشد، تهمت. @Dastan1224
بعضیا، می‌خونن با طعم ✘ ※ بعضیا، چای می‌خورن با طعم بعضیا می‌کنند و از خدا دور میشن✘ ※ بعضیا، نه‌تنها با عبادت‌کردنشون، که حتی با غذاخوردن و تفریح‌ و ... و با همه‌ی شئون زندگی‌شون... به خدا نزدیک میشن! • ما جزء کدوم دسته‌ایم؟ ☀️@Dastan1224
در یکی از لقمان به این بود که; ای پسرم! همانا مردمی که پیش از تو می کردند، برای مال ها اندوختند، ولی نه از آن اندوخته ها، و نه از کسانی که برای آن ها اندوخته بودند، نشانه ای مانده است. پس تو ای هستی که به تو اجاره داده شده است و مأمور به عمل کردن هستی و در برابر هر عمل به تو وعده پاداش داده اند بنابراین، عملت را به خوبی انجام بده. پسرم، در این دنیا همچون گوسفندی نباش که در کشت زار سبزی می چَرَد و آن اندازه می خورد تا فربه می شود؛ زیرا مرگش هنگام فربه شدن فرا می رسد، بلکه دنیا را مانند پُلی بر روی رودخانه ای بدان که از آن گذر کرده ای و هیچ گاه به آن جا باز نمی گردی. بدان که به زودی در پیشگاه بزرگ، از تو برای چهار چیز پرسش می کنند: 1. جوانی ات را در چه کارهایی صرف کردی؟ 2. عمرت را چگونه به پایان رساندی؟ 3. مال و دارایی ات را از چه راهی به دست آوردی؟ 4. دارایی ات را چگونه مصرف کردی؟ پس خود را برای آن روز آماده کن و بر آن چه از دنیا از دست داده ای، افسوس نخور؛ زیرا که اندک دنیا، نابود شدنی است و زیادش، دچار بلا و گرفتاری ست. پس کارهایی را که خدا دوست دارد، انجام بده. توبه را در خود تازه نگه دار و  در فرصت ها، به عمل بپرداز، پیش از این که فرا رسد و میان تو و آن چه نیاز داری، فاصله بیاندازد. بحار، ج 73، ص 68 ، روایت 36، باب 122 ☀️@Dastan1224
فرزندی از پدر قیمت زندگی را پرسید.پدرسنگى زیبا به او داد و گفت بردار و ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛ اگر قیمت را پرسیدند، هیچ نگو، فقط دو انگشتت را ببر بالا.سنگ را به بازار برد. سنگ را دیدند و قیمت پرسیدند.کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ گفتند دو هزار تومان! نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛ پدر به او گفت این بار برو در بازار عتیقه فروشان، آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان!این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدر به او گفت:این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو . وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان!آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد. پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چند است ؟"مهم است که گوهر وجودت را کجا وبه چه کسی بفروشی"... ‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ☀️@Dastan1224
نگاه همه به پرده سینما بود. (جشنواره فیلم های 10دقیقه ای …) شروع شد. شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق بود… دو دقیقه از فیلم گذشت چهار دقيقه ديگر هم گذشت هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود! صدای همه درآمد. اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند. ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به یک كودك معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید.. جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید. قدر زندگیتان را بدانید! ☀️@Dastan1224
🌸 مانند دوچرخه سواريست؛ 👌 براي حفظ تعادل بايد به حركت ادامه داد. 🔻 اگر مي خواهي 🍃 چيزي را داشته باشي كه تاكنون نداشته اي، 🔻 پس بايد 🍃 كارهايی را انجام دهي كه تاكنون انجام نداده اي.
... 👌بگونه ای کن که به هیچ کس آسیب نرسانی. 👈 سازنده، 👈 ملاحظه گرانه 👈 و هنرمندانه زندگی کن. 🌿 با حساسیت و ظرافت زندگی کن . ⛔️ و هیچ گاه دلبسته نشو. 👈 از تمام تجارب زندگی لذت ببر. 😁 از تمام گلهای زندگی لذت ببر. 👌 اما . ⛔️ در هیچ جایی توقف نکن. 💠 تا به برسی.