🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #یازده
تا سه روز کارمون همین بود..
با ایما و اشاره..
یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم..
روز سوم... 😭
رفتم بیمارستان دیدن پویام.. 😔
آخرین حرفاش هنوز بعداز شش ماه یادمه..
بهش گفتم
_پویا پویا واست ابمیوه بیارم تو؟
گفت
🌷_نه عزیزم هست اینجا...ببر خونه خودت بخور همشو..
گفتم چشم..
بعد گفت
🌷_مواظب خودت باشیااا.
بعد به عمم اشاره داد..گفت
_مامان مواظب مهرناز باشا..
منو عمم خندیدیم..😁☺️عمم گفت
_ببین چه پرروعه...
بعد واسش قلب😍❤️ فرستادم و گفت
🌷_مواظب خودت باش عزیزم..
با دستش بوس فرستاد...گفت
🌷_خدافظ🕊
چشماش بست 😭دیگه باز نکرد...
پویام رفت تو کما...😱😭
الان که شش ماه...
از شهادت پویا میگذره...
و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن
ب این موضوع فکر میکنم...
که پویا اونروز فدا شد...
تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر🔥
بهار من شروع نشده خزان شد،...
تو نوزده سالگی...
#سنگین_ترین داغ زندگیم دیدم..
توروخدا نذارید...
خون پویا و شهدای #امنیت هدر بشه...
پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن 😭
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌷
#ڪپــے_فقط_با_آےدے_ڪانــال_منبع_و_نام_نویسنده
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662