💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی(قسمت 23 )
✍آلبوم را ورق میزنم،به عکس نوجوانی ات میرسم،اندام لاغری داری با سیبل های تازه سبز شده و شلوار کردی!روی مبل دراز میشوم و میخندم،سریع آلبوم را جمع میکنی!
_علی بده!جونه.....
نمیگذاری حرفم را کامل کنم،انگشت اشاره ات را به سمتم میگیری.
_بگی جونه سودا وای بحالت!
_تازه داشت خوب میشد!
غر میزنی!
_از دست این مامان جانم!آخه مادر من برای چی این آلبوما رو آوردی دادی دست عیال ما!
مهربان این ها که گفتی مثلا ابراز عصبانیت بود؟!با یاد عکس هایت بیشتر خنده ام میگرد!رویت را برمیگردانی!قهر کردی!به زور جلوی خنده ام را میگیرم،کنارت مینشینم.
_علی جونم!
چیزی نمیگویی!دستی به ته ریشت میکشم!
_خیلی جیگر بودیا!
با جدیت نگاهم میکنی،فدایت بشوم نگاه تند هم بلد نیستی!
_پدرصلواتی،حالا منو مسخره میکنی؟!
_نه آناناسم!
با لحن بانمکی میگویی:هلو،خیار چمبل،گوجه،آناناس!باغ بابام آباد که من نازل شده از بهشتم!یه بارکی بگو درخت بهشتی دیگه!
غش غش میخندم،بهشتی هستی اما نه از نوع درختش!جدی نگاهم میکنی!
_ببخشید!شما عشق منی،تاج سرمی،آقامی،سایه ت رو سر منو دخترمون!
لبخندی روی لب هایت مینشیند!
_ادامه بده بانوجان،داری راه میوفتی!
به شوخی میگویم:چه از خدا خواسته!
دیوار را نگاه میکنی!
لوس میشوم!
_مهربونم دلت میاد با من قهر کنی؟!
_نچ!
صورتم را به سمت صورتت خم میکنم.
_پس چرا نگاهم نمیکنی؟!
به سمتم برمیگردی،با لبخند ملایمی به چشمانم زل میزنی!
_سودا!
_جانه سودا،زندگیه سودا!
_یاد اولین باری که چشم تو چشم شدیم افتادم!
از مرور خاطرات لذت میبرم!
_علی اون موقع انگار به بدنم برق هزار فاز وصل کردن!
_منم قلبم رفت رو ویبره!بدنم سِر شد!شانس آوردی تصادف نکردیم!وارد آن روز میشوم که ناگهان دستی به پهلویم میزنی و از خاطرات بیرون می آیم!از خنده ریسه میروم،نقطه ضعیفم را میدانی!
_وای علی!نه!
با شیطنت میگویی:میخواستی آقای خانممونو اذیت نکنی!یک ربع بدون وقفه قلقلک!
آه از نهادم بلند میشود با این مجازاتت!میخواهی دوباره قلقلک بدهی جیغ میزنم!دستت را روی معده ات میگذاری،نگران میشوم!
_چی شدی علی؟!
_معده م درد گرفت!
_بریم دکتر!
_نه!یه چیزی بخورم خوب میشم!
سریع وارد آشپزخانه میشوم و میوه می آورم،برایت میوه پوست میکنم و در دهانت میگذارم،هربار انگشتم را گاز میگیری!
_انگشتام تیکه تیکه شد،اصلا خودت بخور!
_آی معده م!
مهربان شیطانم!همیشه من بچه بودم این بار تو!تکه ای از میوه مقابل دهانت میگیرم!
_بفرمایید آقای گلم!
با لبخند میخوری و بوسه عمیقی روی انگشتم میزنی!
با محبت میگویم:ناز کن آقا!من که خریدارم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی(قسمت 24)
✍به منو نگاه میکنم،میگویی:آبمیوه و کیک خوبه؟
نگاهت میکنم،با لبخند!
_نه!دیابت میگیریم!
متعجب میگویی:دیابت؟!
_اوهوم!زندگی مون به اندازه کافی شیرین هست،با تو فقط قهوه میچسبه!
با عشق نگاهم میکنی!
_الان چطور خودمو کنترل کنم؟!کم کمش باید پرواز کنم!
با خستگی برای سفر در خاطرات آمدی!میگویی در طول هفته از کار و خستگی هم بمیرم،جمعه روز خانواده است!رسم کردیم هر جمعه به یکدیگر هدیه بدهیم حتی به اندازه بودن در مکان هایی که خاطره داریم!آمدیم به کافی شاپ نزدیک دانشگاهم،با لبخند به فضا نگاه میکنم،یک روزی دونفری سر این میز نشستیم و حالا سه نفره!
بنیتا مشغول بازی با منگوله های پوتین سفیدش است،سفارش دو فنجان قهوه و بستنی میدهی!میگویی:بستنی برای بنیتا!
حواست به دخترمان هم هست!پدری دیگر!
_علی دارم ذوق مرگ میشم،چه زود گذشت!
دستت را زیر چانه ات میگذاری،به چشمانم زل میزنی!
_از من راضی هستی؟وقتی این چندسالو مرور میکنی پشیمون نمیشی؟!
من هم دستم را زیر چانه ام میگذارم،با هم لبخند عمیقی میزنیم،دفعه اولی که به اینجا آمدیم همین ژست را گرفتیم!در لفافه میگویی دلت تعریف میخواهد،خب مردی!
_تو خواستگاری گفتی اگه از اخلاقم بگم تعریف از خود میشه،اون لحظه گفتم چه اعتماد به نفسی حالا میگم چه حقیقت کامل و کوتاهی گفتی علی!
لبخندت بیشتر میشود.
_جدی؟!
_خیلی بیشتر از جدی مهربونم!
پیشخدمت سفارش ها را می آورد،مشغول بستنی دادن به بنیتا میشوم،همانطور که دستش را زیر چانه اش زده،دهانش را جلو می آورد و به ما نگاه میکند!الحق که ظبط است!با عشق لپش را نوازش میکنم،لبخند دندان نمایی میزند،دوتا دندان درآورده،دلم میرود برایش!دستت روی دستم مینشیند!
_قرار نشد شیرین بانو آقاشو یادش بره!
قاشق را سمت دهانت میگرم،مثل همان روز!همین که میخوری بنیتا جیغ میکشد!
با تعجب نگاهش میکنیم،با اخم دستم را میکشد!با لحن بانمکی میگویی:دختره حسود!انگار تو عشق خانمم شریک شده من چیزی میگم!
بنیتا محکم بغلم میکند،با زبان عسلی اش "ماما" ی مظلومانه ای میگوید!دستان تپلش را میبوسم،حتی این دعوای زیبا شیرین است!
با لحن بچگانه میگویم:باباعلی خو مثل ماما رو تو حسودم!
رو به بنیتا میگویی:حسود باش!چون همیشه اول مهربانو بعد بچه هامون!
قلبم می ایستد،مگر پدر نباید اول دخترش را دوست بدارد؟! و آن لفظ بچه هامون؟!نگران قلبم نیستی بی انصاف؟!من هم بلدم پس بگیر!
_علی!
نگاهم میکنی.
_جانه دلم!
_امشب بریم خونه بابا؟!دلم میخواد سه نفری کنار گلای شمعدونی بشینیم!
هاج و واج نگاهم میکنی!
_سودا!دیگه نمیتونم!از این مجنون تر میخوای؟!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی(قسمت25 )
✍با خنده در برف دنبال بنیتا می دوم،جیغ میکشد،با تمام می دود،خپل یک ساله مان با لباس های پشمی سفید یک پشمک خوردنی شده یا به قول تو با محیط استتار کرده!گوله برفی به صورتم میخورد،یخ میزنم،با فاصله رو به رویم ایستادی،بنیتا را تشویق میکنی به سمتت بیاید،بنیتا با جیغ بابا بابا میکند!سریع بغلش میکنی،هردو برایم زبان درازی میکنید!پدر و دختر مقابل یک مادر؟!عادلانه نیست آقا!به حالت قهر رویم را برمیگردانم،دخترجوانی با تعجب نگاهم میکند،درحالی که سعی میکند موهایش را بپوشاند با تردید به سمتم می آید،کنارم می ایستی،توجهی نمیکنم،بنیتا با ماما گفتن میخواهد سرم شیره بمالد!دختر میگوید:ببخشید خانم!
نگاهش میکنم.
_جانم!با منی؟!
با لبخند به بنیتا نگاه میکند،سرت را پایین می اندازی!
_دخترتون خیلی نازه،میشه از این خرگوشک عکس بگیرم؟!
میدانم چرا تردید داشت،از خشک مقدس ها میترسد!
با لبخند میگویم:بله عزیزم!
بنیتا را از تو میگیرم،دختر به سمتم می آید و بنیتا را در آغوش میگیرد،با ذوق نگاهش میکند،بنیتا آرام به ما نگاه میکند!گویی کسب تکلیف میکند!تو هم اجازه میدهی!
_بابایی خاله میخواد باهات بازی کنه!
محکم بنیتا را به خودش فشار میدهد.
_وای این چه نازه!لباساشو!
همانطور که شال گردنت را درمی آوری و دور صورتم میپیچی میگویی:بازی اشکنک داره سر شکستنک داره بانوجان،قهر مهر نداریم!نخوره پشمکمونو؟!
نگاهت میکنم،لوس میشوم!
_علی صورتم یخ زدا!
با مهربانی با شال گردن صورتم را پاک میکنی.
_گرم شدی خانمی؟!
ناز میکنم!
_نچ!
با دستانت صورتم را میگیری،آب میشوم مثل برف در مقابل خورشید!ناگهان فکری به سرم میزند!
_علی گفتی برام چی خریدی؟!
متعجب نگاهم میکنی!
_روسری و مقنعه لبنانی،گذاشتم تو کیفت!
_اشکال نداره به کسی بدمش؟!
فکرم را میخوانی،لبخند میزنی!
_نه عزیزم!
بسته زیبایی که در کیفم گذاشتی برمیدارم،به سمت دختر میروم!میگوید:برای دخترت اسفند دود کن!
_لطف داری بانو!
بسته را به سمتش میگیرم،با تعجب نگاهم میکند!
_هدیه ناقابل از طرف پشمک ما!
بنیتا را در آغوش میگیرم.
_نمیتونم قبول کنم!
_گفتم که هدیه پشمکه باهاش بازی کردی،به من مربوط نیست!اصلا از بسته درنیومده!
بسته را دستش می دهم و خداحافظی میکنم،با تعجب و لبخند بدرقه ام میکند!
به سمتم می آیی،با لبخند به چشمانم زل میزنی!
_اگه تو بهشت ازم جدا باشی بهشتو جهنم میکنم!
به سمتم می آیی،بستنی به دستم میدهی!از پشت روی زمین میکشی ام،شروع میکنیم،روی برف لیز خوردن همراه بستنی!این دیوانه بازی ها شدید میچسبد!میگویم:باید طوری بشم که بتونم بهشت کنارت باشم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 26)
✍روسری سر میکنم وعطر میزنم،مشغول وضو گرفتنی،عبایی که دوستت ازمشهد سوغاتی آورده روی دوشت می اندازی،صدای پر مهرت در خانه میپیچد:بانو جان آماده ای؟!
لبخند به لب،رو به رویت می ایستم،آماده ام برای مهمانی هر روزه!
_بله سید جان!
گونه ام را میکشی!
_علی،علی!با صدات اسممو تبرک کن!
شیطنتم گل میکند!
_چشم سید چشم!
_عجبا!دلت تنبیه میخواد؟!
میخواهی قلقلکم بدهی که سریع میگویم:علی نه!
میخندی!
_زورگو!
_من زورگوام؟!
_بله!با مهربونیات،با اخلاقت آدم نمیتونه عاشقت نباشه!زوره دیگه!دیکتاتوری آقا!باید بری سیاست درس بدی!
لبخند زیبایی میزنی!
_بانو تو رو خدا فکرقلب منم باش!
باهم روی قالیچه ای که رو به قبله در اتاق پهن کرده ایم مینشینیم!محل دائمی عبادت!
با تعجب میگویی:قرآن کو؟!
_روی میزه!علی جان لطفا بیار!
بلند میشوی تا قرآن را بیاوری،هر روز تا حد توان قرآن را با معنی میخوانیم،یک صفحه من یک صفحه تو!من قاری تو،تو قاری من!کنارم مینشینی،چشمانت برق میزند!برق خوشحالی! گل های سرخی که برایت کنار قرآن گذاشته بودم در دست داری.
_سودا بانو!قصد کشت آقاتونو کردید؟!
لبخند میزنم،تمام ظرافت های زنانه را در صدایم میریزم!
_سودا مگه بی علی میتونه؟!
بگذار بگویم چقدر از داشتنت خوشحالم!گاهی لازم است بی دلیل مردت را با حرف هایت بیشتر مرد کنی!بگویی تکیه گاه خوبیست!
_آقای من تو تکیه گاه منی،با وجود بالا و پایین ها،عاشق تو و زندگی مونم!
به بنیتا که روی تخت خوابیده نگاه میکنم.
_عاشق پشمکمون!
_فقط عاشق من باش!پشمکو دوست داشته باش!تفهیم شد؟
اطاعت امر میکنم!
_چشم آقا!
و چه کسی میداند من اول عاشق توام بعد دخترمان! عشقی بالاتر از عشق مادر به فرزند!دستم را میگیری،قرآن را باز میکنم،سربند یا حسینی را که بین صفحات میگذاریم برمیداری!ظبط موبایل را روشن میکنم تا ثبت کند جمع عشق زمینی و آسمانی را!صدای قرآن خواندنمان را وقتی کنار هم نیستیم گوش میدهیم هم به یاد خدا هم بنده ی خدا!
شروع میکنی قاری من!قرآن خواندنت کافر را مسلمان میکند،تکلیف من که مسلمانم چیست؟!
_ فَانَّ مَعَ العُسرِ يُسرًا
اِنَّ مَعَ العُسرِ يُسرًا
نگاهت را از قرآن میگیری و نگاهم میکنی!
_بیخود که دوبار تاکید نکرده!
رسول خدا:نشستن مرد در کنار همسر خود،پیش خداوند دوست داشتنی تر ازاعتکاف و شب زنده داری است!
تبیه الخواطر،ج2،ص122
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 27 )
✍ #متفاوت_با_تمام_قسمت_ها
#کربلا_را_تصور_کن
آرام اشک میریزم،بنیتا هم تابع من بدون حرف بغض کرده!
دخترکمان با لباس مشکی و سربند یارقیه زیباتر شده!
روضه خوان آرام شروع میکند به خواندن#علی_لای_لای
اشکم بیشتر میشود،بنیتا را به خود میفشارم،حالا درک میکنم حال رباب را!
حال بنیتا خوب است،تازه شیرش را خورده و آرام است!زنی میخواهد بنیتا را به دستش بدهم،بنیتا را در آغوش میگیرد و شروع میکند به روضه خواندن!چشمان کودکم ترسیده!قلبم میریزد!
روضه خوانی اش شدت میگیرد و من دلواپس تر!
چطور دلش می آید انقدر ظالمانه جلوی مادر،فرزندش را تکان بدهد و روضه مرگ بخواند؟!
او میخواند و من تصور میکنم خودم را جای رباب،نفسم به شماره می افتد مگر نمیداند آن که به دست دارد قلب من است؟!سریع بنیتا را از دستش میگیرم،چشمان دخترکم آرام میشود،لب برمیچیند و گریه میکند!محکم به قلبم می فشارمش یک بار،دوبار،سه بار،هزار بار...با تمام وجود بویش میکنم!زیرگلویش چقدرنرم و خوشبو است!با گریه میگویم:گریه نکن میمیرما!
فضا سنگین است و نفس کشیدن مشکل!با عجله از مجلس خارج میشوم!مگر میشود مادر باشی و در این مجلس طاقت بیاوری؟!
با قدم های بلند به سمت در میروم مبادا حرمله ها پشت سرم باشند!
سر دیگ نذری ایستاده ای با تعجب نگاهم میکنی!نمیدانم در چهره ام چه میبینی که با نگرانی به سمتم می آیی!
صدایت پر از نگرانی است!
_چی شده؟!چرا رنگت پریده؟!
میخواهی بنیتا را از دستم بگیری که محکمتر به خودم میچسبانمش!حتی به تو هم نمیدهمش!بنیتا محکم به من میچسبد و سرش را روی شانه ام میگذارد!نفس راحتی میکشم گریه کودکم بند آمد!میتوانی حس کنی قلبت را بیرون از جسمت در آغوش بگیری؟!
_جون به لب شدم!
بازویت را میگیرم که زمین نخورم!
زیر لب زمزمه میکنم:بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ؟!علی تصورش منو کشت!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت28)
✍صدایت را از پشت در میشنوم،نمیتوانم با تو رو به رو شوم،شاید خودخواهم،شاید شرمنده و شاید بد شده ام!
بنیتا به سمتم می آید و با زبان نمکینش میگوید:ماما،بابایی اومده!
با حرص نگاهش میکنم!
_میدونم!
_نمیلیم پیسش؟!
بیشتر حرصم میگیرد!
_یه دیقه ساکت باش بچه!
با چشمان مظلومش نگاهم میکند و چیزی نمیگوید!الان وقت احساسات مادری ندارم باید ببینم تو چه میگویی!چمدان بستم مبادا بروی،با پدرم صحبت میکنی!
_بابا جان،شما بزرگتری نباید به دخترت بگی جاش خونه ی خودشه!گفتم خودش برمیگرده اما یه هفته گذشته!حالا شما نمیذاری ببینمش و برش گردونم خونه؟!
_من حرفمو زدم،یا سودا یا میری دنبال کار خودت دختر منم طلاق میدی!
صدای استغفرالله آرامت را میشنوم،میدانم درحال انفجاری،شوخی شوخی هم اسم طلاق نیاوردیم حالا پدرم جدی جدی میگوید طلاقم بده!میدانم خون خونت را میخورد،اما چه کنم سخت است چیزی که میخواهی!
چند تقه به در میخورد،میدانم تویی!
_سودا!
قلبم میلرزد،مثل اولین بار که صدایم کردی،حالا میفهمم چقدر دلتنگت بودم!
_ما قرار داشتیم!قراربود هرچی شد خودمون حل کنیم!سر یه چیز کوچیک بدون حرف قهر کردی اومدی خونه بابات!
با ناراحتی و حرص میگویی:که به من بگن زنتو طلاق بده!بس کن این بچه بازی ها رو!
چیزی نمیگویم،لازم است برای اینکه از دست ندهمت!
در باز میشود،سرم را پایین می اندازم که مبادا سست بشوم!بنیتا با جیغ به سمتت می دود!
_سلام!
چیزی نمیگویم!
_جواب سلام واجبه!
خشک سلام میکنم!
_سودا بچه شدی؟!من دو سه بار اصرار کردم باید قهر میکردی و....
نمیگذارم ادامه بدهی!
_چون زدی زیر قول و قرار روز اول!
با بهت نگاهم میکنی!
_من؟!کی؟!
_مگه قرار نشد تو علی باشی من فاطمه!پس چرا....
منظورم را میفهمی،این بار تو حرفم را قطع میکنی،با غیظ میگویی:ساکت شو!
بغض میکنم و لبم میلرزد!با اخم نگاهم میکنی!بنیتا ترسیده!
_بغض نکن!
صدایت به قدری محکم است که ناخواسته بغضم را میخورم!ولی از خواسته ام نمیگذرم!
_علی تو جونتو مهرم کردی!من مهریه مو نمیبخشم!
دوباره بغضم سر وا میکند!کم می آورم!تکرار میکنم:ماله منه نمیبخشم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی (قسمت28) ✍صدایت را از پشت در میشنوم،نمیتوانم با تو رو
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 29)
✍رو به رویم مینشینی،صورتت جدی ست،دوهفته پیش زمزمه های رفتنت شروع شد،با خوش حالی وارد خانه شدی،چشمانت برق داشت بیشتر از نگاه هایت به من،حتی بیشتر از زمانی که برای اولین بار بنیتا را دیدی!
گفتی شرط رفتنت رضایت من است به خصوص که جانت را مهرم کردی!با ذوق گفتی قسط های خانه تمام شده و دیگر حق الناسی گردنت نیست آماده ای برای رفتن!
و من ترسیدم،ترسیدم یک لحظه نباشی!بهانه آوردم اما باز حرفش را پیش کشیدی،طاقت نیاوردم و چمدان بستم برای خانه پدری!
نمیدانم وقتی آمدی خانه،دیدی من و بنیتا نیستیم چه حالی شدی!سابقه نداشت بدون هماهنگی جایی بروم.
وقتی فهمیدی برای قهر رفتم آمدی دنبالم،دیدی کوتاه بیا نیستم گفتی صبر میکنی تا خودم برگردم و سراغم نمی آیی!
میدانی مهربان از وقتی ازدواج کردیم فقط سه بار گریه کردم!
شب عروسی در آغوش پدرم!
روضه های اجدادت و وقتی گفتی میخواهی بروی!
آسان نیست همدمت بخواهد برود،همدم که نه،روحت!
جان کندن سخت است،مخصوصا اگر طولانی بشود!
خب برو!من مینشینم پای تلفن و چشمم به در!
هر لحظه منتظر هستم خبر بدهند علی رفت!علی نیست!علی شهید شد!
جان کندن نیست آقا؟!
گفتی بدون رضایت من جایی نمیروی،برگردم سر خوشبختی مان!ولی میدانم حسرت میخوری! میترسم شرمنده مادرت شوم!نمیخواهم جلوی معراجت را بگیرم!رضایت ندهم که چه؟!که تو را از دست بدهم؟!
اصلا مگر قرار عشق ما بر این نبود بیشتر از هم،عاشق خاندان علی باشیم!
بعداز یک هفته به چشمانت نگاه میکنم!
تو پسر فاطمه ای و من عروسش!عروس این خاندان!سادات نیستم اما به واسطه تو که با فاطمه نسبت پیدا میکنم!سخت است چیزی که میخواهم بر زبان بیاورم!
بغضم سر باز میکند و لبم میلرزد ولی با تمام توان به مدد "مادرم فاطمه و حب علی" میگویم:مهرمو بخشیدم!
شاید این عروس واقعی شدنم بود!
کنارم مینشینی،اشکانم را پاک میکنی!
_اینطوری بخشیدی مهربانو؟!نریز این اشکا رو!
چرا سختش میکنی علی؟!
به زور بلند میشوم!
_حلاله حلال سید!
و خوب فهمیدی این سید گفتن نه از روی شیطنت است نه برای قهر،این سید گفتن خودت فهمیدی سید!
سخت است خودت برای رفتن.راهیش کنی
سخت است به جای خودش عشق با خاطراتش کنی
پيامبر اکرم فرمودند:هر چه ايمان بنده بيشتر شود،زن دوستى او فزونتر مى شود .
النوادر للراونديّ: 12 منتخب ميزان الحكمه: 510
امام علي:وقتى خداوند خيرخواه بنده اى باشد،قناعت را در دل او مى اندازد و همسرش را شايسته مى گردانَد .
غرر الحكم و درر الكلم، حديث4115
👆🏻👆🏻👆🏻
قابل توجه
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 30)
✍با غم نگاهت میکنم!همه برای بدرقه ات آماده اند،خوشحالی و مشغول آماده شدن!
از وقتی فهمیدند برای دفاع از حرم عمه ات میروی یک لحظه خانه خلوت نشده!ناراحت شدی چرا سر و صدایش بلند شد،مگر جشن عروسیت؟!راستی اینطور که خوشحالی عروسی مان خوشحال نبودی!
مادرم میخواهد من و بنیتا را با خودش ببرد،مادرت نمیگذارد اصرار دارد خودش مراقب عروس و نوه اش باشد!پدرم گفته ما را روی چشمانش میگذارد،پدرت قول داده آب در دلمان تکان نخورد!
واقعا متوجه نیستند "تو"نمی شوند؟!
صدای زیپ ساکت به افکارم خاتمه میدهد،صدای زیپ بود یا ناقوس مرگ؟!بغضم میگیرد!مهرم را بخشیدم حرف و منتی نیست اما قرار نیست که دلتنگ نشوم؟!نگاهم میکنی!
_قیافه شو!
اشکانم جاری میشود!خیلی بی رحمی مهربان!
به سمتم می آیی،با دستانت اشکانم را پاک میکنی!
_برگشتم نبینم این چشما چیزیشون شده!
با خوشحالی میگویم:برمیگردی علی؟!
لبخندی میزنی!
_قلبمو بازی نده با این علی گفتنا!سودا غصه نخوریا!
پیچاندی آقا!برنمیگردی!سکوتم را که میبینی ادامه میدهی:درضمن حواسم هستا!هی شلوغی رو بهونه میکنی ازم دور میشی!راضی نیستم نمیرم!
_راضی ام!ولی حق دلتنگی و نگرانی ام ندارم؟!
به ساعت نگاه میکنی!
_کم مونده تا پرواز!
چه لحظه هاییست،تو هم مثل من بی قراری!نمیدانیم چه بگوییم،از روزهای اول بدتر!
الهی بمیرد این ساعت!چقدر دیرم آمدم،باید با تمام بدحالی،خوب راهیت کنم!
_مراقب خودت باش،خیالت از بابت بنیتا راحت باشه!
با دستانت صورتم را قاب میکنی!
_از تو چی؟!خیالم راحت باشه؟!
به چشمانت زل میزنم همراه با آن لبخندهای علی پسند!
_خیالت راحت عزیزدلم!
میخندی!
_دروغگوی خوبی نیستی نازدونه!
سرم را به شانه ات میچسبانی با غم تکرار میکنی:نه دروغگوی خوبی نیستی!
صدای برادرت می آید،وقت رفتنت است!صدای قلبم بلند میشود و تنها لبم را می گزم تا اتفاق دیگری نیوفتد!خواستی فرودگاه نیاییم!با بنیتا کلی بازی کردی تا بخوابد،اینطور برایت راحت تر است!از آغوشت بیرون می آیم!آخرین نگاه را به بنیتا می اندازی و آخرین بوسه بر صورت دختر!باهم دم در میرویم،قرآن را بالا میگیرم،از زیرقرآن رد میشوی،دور از چشم همه بعداز بوسیدن قرآن،پیشانی ام را میبوسی!
_امری نداری بانو؟
_عرضی نیست آقام،یاعلی!
_چادر مشکی تو برداشتم!
میدانم علی!لازم نیست یادآوری کنی کفنت را هم آماده کردی!خب برو!بس نیست زجرکش شدنم!
نگاهت رنگ غم میگیرد،رنگ حسرت،رنگ عشق!
آرام میگویی:کاش تو رو هم میخوابوندم!
و قلبم منفجر میشود با آخرین تصویری که از تو میبینم از حالت لب هایت میفهمم که میگویی دوستت دارم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 31 )
✍هراسان به سمت تلفن میروم،دستم می لرزد،تلفن را برمیدارم و با صدای خفه میگویم:بله!
_سلام،خوبی دخترم؟!
صدای مادرت که در تلفن میپیچد،نفس راحتی میکشم!
این روزها به صدای زنگ تلفن و در حساسیت پیدا کردم!حساسیت که نه!میترسم!
بعداز چند دقیقه صحبت،خداحافظی میکنم و به سمت اتاق میروم!
بنیتا خواب آلود است،همین که مرا میبیند میگوید:ماما!
آماده گریه کردن است!سریع کنارش مینشینم،زود روی پاهایم مینشیند!شروع میکنم به نوازش کردن موهایش!
_جانم دخترم،جانم!
_بابایی کو؟!
چرا این دختر هنوز عادت نکرده؟!
مثل روزی که رفتی!ازخواب بیدار شد،شروع کرد به بابا بابا گفتن!
تمام خانه را دنبال تو گشت،به امید اینکه قایم باشک بازی میکنی!
با چه لبخندی کنار دیوار ایستاده بود تا غافلگیرش نکنی!علی آنجا غم دوریت را فراموش کردم و فقط دلم برای دخترمان کباب شد!
تا نیمه شب بیدار ماند تا برگردی و سک سک کنی!
پیش خودم فکر میکنم اگر پدرم عالی باشد،کلی بازی کنیم،مرا بخواباند،وقتی بیدار بشوم و پدرم نباشد چه حالی میشوم!
من عادت کردم جلوی دخترمان بغض نکنم،گریه نکنم،وا ندهم!
محکم به خودم میچسبانمش!کنار گوشش زمزمه میکنم:میاد مامان میاد!
حالا رو به تو میگویم بابای دخترم!میای بابا؟!
کمی بی قراری میکند و باز به خواب میرود!بوسه ی عمیقی روی پیشانی اش میکارم!
نگاهم به سجاده و عبایت که گوشه اتاق است می افتد،سجاده و چادرم را بردی،سجاده و عبایت مانده!
روی سجاده مینشینم،بنیتا که خواب است!
عبایت را روی سرم میکشم و بغضم را رها!
_سخته علی!دلتنگتم بی معرفت!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 32)
✍علی عزیزم،نگران ما نباش،دیگر از آن سودای ضعیف خبری نیست!
مردانه کنارت میمانم و بنیتایی فاطمه صفت تربیت میکنم!
تمام لحظات خوش زندگی مشترکمان را قلم زدم تا بگویم من بعد از تو متولد شدم!
دوستدار تو سودا
نامه را در پاکت میگذارم،صدای جیغ و خنده ی بنیتا می آید،با صدای نسبتا بلندی میگویم:باز چه آتیشی میسوزونی بنیتا؟!
همین که بلند میشوم با دیدن صحنه ی رو به رویم جیغ میکشم!علی لبخند به لب در حالی که بنیتا را در آغوش گرفته مقابلم ایستاده!زبانم نمیچرخد،مردمک چشم هایم حرکت نمیکند،دست ها و پاهام تکان نمیخورد و نفسم بند آمده!
با صدای پر مهرش میگوید:سلام بانو!
نمیتوانم واکنشی نشان بدهم،این مردی که لباس رزم خاکی به تن دارد و چهره ی معصومش خسته است نمیتواند واقعی باشد،نکند علی شهید شده و روحش را میبینم!
چشمانم را باز و بسته میکنم ولی هنوز رو به رویم ایستاده!با نگرانی میگویم:بنیتا!
بنیتا با ذوق میگوید:مامایی،بابا!
بنیتا هم علی را میبیند،پس واقعیست!
مردم یک قدم به سمتم برمیدارد،قطره اشک اول!
قدم دوم،قطره اشک دوم!
قدم سوم،همه چیز تار است!
قدم چهارم،هق هق!
قدم پنجم،محکم خودم را در آغوشش می اندازم و گریه ام شدت میگرد!
_خیلی دلتنگت بودم!داشتم می مردم!
با صدای مهربانش میگوید:جانم عزیزم!جانم!هرچی دلت میخواد بگو.
نمیخواهم از نگرانی ها و ناراحتی ها بگویم،شاید فرصتی نباشد!
با گریه میگویم:علی دوستت دارم،خیلی دوستت دارم!
همانطور که موهایم را نوازش میکند میگوید:عاشقتم!منم دلتنگت بودم سودا!
با سودا گفتنش،قلبم جان میگیرد.
به چشمانش زل میزنم
_برگشتی علی؟!
با لبخند نگاهم میکند،انگار واقعی نیست!
آمدی جانا؟!
ما دوماه نامه های سودا به علی رو میخوندیم
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی (قسمت 32) ✍علی عزیزم،نگران ما نباش،دیگر از آن سودای ض
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت33 )
✍سودا،اومدم مرخصی!
لبخند میزنم.
_خوش اومدی سید.
بنیتا بی قراری میکند،علی صورتش را پشت سر هم میبوسد.
_جانم بابا،دلم برات یه ذره شده بودا.
بنیتا بغض میکند،درحالی که در چشمانش اشک جمع شده میگوید:بابایی،چلا نبودی؟
سرش را خم میکند و اشکانش جاری میشود.
_نبودی خو،من غشه میخولدم،هیشکس نبوت بلام بابایی کنه.
دلم میلرزد،در چشمان علی اشک جمع میشود با صدای لرزان میگوید:الان که پیشتم بابایی،غصه نخور!
دخترکمان را محکم به سینه اش میچسباند و موهایش را می بوید.
نمیخواهم مَردم بلرزد،بنیتا را در آغوش میگیرم.
_مگه قرار نبود باباعلی اومد براش شعر بخونی؟
سرش را به نشانه مثبت تکان میدهد،اشکانش را پاک میکنم.
_خب چرا گریه میکنی؟باباعلی اومده!
در گوشش زمزمه میکنم.
_نمیخوای که ناراحت بشه!
نچ کشیده ای میگوید،علی دستم را میگیرد.
_یه نگاهم به من بنداز!
لبخند میزنم طبق همیشه.
_من که همه ی هوش و حواسم کنارته علی!
آه صدای چشمانش!
_چقدر دلم برای علی گفتنات تنگ شده بود!
غرق احساس میشوم که ناگهان بشگونی از بازویم میگرد،آخم بلند میشود،با شیطنت میخندد.
_اینو گرفتم تا بفهمی من واقعی ام،منو دیدی انگار جن دیدی،همینطور مونده بودی!
قیافه ی وحشت زده ای به خودش میگیرد از خنده غش میکنم.
نگاهم میکند،مثل همیشه با لبخند،پرمهر.
_بگو سراپا گوشم گله،شکایت،فحش،هرچی.
تو بگو با جون و دل گوش میدم بعد من میگم برات!
_حرفا بمونه برای بعد،فعلا میخوام از بودنت لذت ببرم!
همانطور که به سمت کمد میرود میگوید:پس تا یه دوش بگیرم،تر و تمیز بیام خدمت خانم و دخترم یه غذای توپ آماده میکنی؟
_همین الان آقا.
حوله برمیدار و به حمام میرود،با شوق مشغول آماده کردن غذا میشوم،بنیتا دنبالم می آید و یک ریز حرف میزند!
خانه سوت و کورمان دوباره رنگ و نشاط گرفته!
بنیتا روی کابینت مشغول ور رفتن با وسایل است،علی همانطور که با حوله موهایش را خشک میکند میگوید:چه بویی راه انداختی!
_آفیت باشه عزیزم!
بوسه ی عمیقی روی پیشانی ام میکارد،شرم زده میشوم مثل روزهای اول.
_سلامت باشی بانو!
چقدر دلتنگ این بانو گفتنش بودم،صدایش،نگاهش،وجودش،لبخندش.
بنیتا را در آغوش میگیرد.
_دخترم نمیخواد سوغاتی هاشو ببینه؟
بنیتا با ذوق میگوید:شوگاتی بلام آولدی؟
_اوهوم،برای مامانم آوردم اگه افتخار بده بیاد پیش ما!
خنده ام میگیرد،نمیداند دست پاچه ام.
ادامه دارد....
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت آخر)
✍بنیتا رو به من میگوید:ماما بیا،شکلاتی بگلیم!
علی میخندد.
_شوگاتی،شکلاتی!بچه تو هنوز یاد نگرفتی بگی مامان؟
_علی اذیتش نکن!
اخم ساختگی میکند.
_من نبودم این چی کار کرده بیشتر از من دوستش داری؟
_من کی گفتم بنیتا رو بیشتر دوست دارم؟!
به سمت پذیرایی هلش میدهم.
_باز علی و شیطنتاش،برید بذارید کارمو کنم آقام بعداز چندماه اومده!
کلی عروسک دور و بر بنیتا میریزد،با ذوق باهم بازی میکنند،دخترم دوباره جان گرفته.
علی رو به من میگوید:بیا بشین،اومدیم دو دیقه خودتو ببینیم.
_ماشالا چه پرانرژی،گفتم تو حموم خوابت میبره.
همانطور که بنیتا را روی پاهایش گذاشته و تکان میدهد تا بخوابد میگوید:دختر بابا دیپلم گرفته؟
_شی؟!
_دیپلم گرفتی؟
بنیتا با تعجب نگاهش میکند،با خنده کنار علی مینشینم.
بنیتا سریع بلند میشود و کنار گوشم میگوید:ماما،دیوم شیه؟!
خنده ام شدت میگیرد،حال و هوای الان کجا،حال و هوای دیروز کجا؟!
_هرکی مدرسه ش تموم بشه دیپلم میگیره.
آهانی میگوید و به سمت اتاقش میدود.
_بهش چی میدی انقدر انرژی داره؟!
به چشمانش زل میزنم،چرا انقدر صدای چشمانش زیباست؟!
_از تو که پر انرژی تر نیست.
_آخه اون سودا نداره بعداز چندماه ببیندش بره تو آسمونا.
غرق لذت میشوم،دستش را میفشارم.
_خوبی علی؟
_خوبم،خوبی خانمم؟
_الان خوبم!
میخندد،مثل شب خواستگاری!
_چندساعته اومدم تازه احوال پرسی کردیم مثل اوایل نامزدی!
بنیتا بدو بدو می آید،با ذوق کیف و دفتری که برایش خریدم نشان میدهد.
_بابایی ببین،میخوام بلم مدلسه!
بعداز کلی شیطنت روی پای علی خوابش میبرد میخواهم بلندش کنم که علی مانع میشود.
_بذار بمونه.
_آخه خسته ای!
_فدای سرش،بیا کنارم!
دوباره کنارش مینشینم.
با شیطنت نگاهم میکند.
_مثل تازه عروسا رو میگیری،غریبه شدم؟
ریش هایش را نوازش میکنم.
_عاشق تر شدم سیدجان،انگار روز اولیه که هستی،همون هیجان همون دست پاچگی همون علاقه!
دستم را میبوسد.
_بهت تکیه کنم عروسِ فاطمه؟
چه لذت و قدرتی بالاتر از این که تکیه گاه،تکیه گاهت باشی!
سرش را روی شانه ام میگذارد آرام کنار گوشش میگویم:بخواب،غذا دیر آماده میشه!
با لذت به صورت آرام و خسته اش نگاه میکنم،سرش به شانه ام نرسیده خوابش برد!
دستم را بین موهایش میبرم،این مرد دنیای من است.
مرخصیش که تمام بشود و باز به سمت معراج برود با تمام قلب بال و پرش میشوم.
#سپردمشون_به_شما
#شهادت_یا_برگشت_علی_با_خودتون
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #پــــایـــان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 🌺👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼