#رزق_معنوی
شخصی محضر سلطان العارفین، آیت الله العظمی سلطان آبادی آمد، آقا فرمودند: من تو را خیلی دوست دارم و عجیب به تو عشق میورزم، اما یک صفحه تاریک در پروندهات دیدهام که از تو که اینهمه حال #عبادت و ... داری، متعجّبم ! اینکه این صفحه تاریک چیست، من را عجیب درگیر کرده است، منتهای امر تو باید راضی باشی تا من بدانم آن #صفحه_تاریک چیست، چون خدا نمیخواهد کسی از پرونده کس دیگری مطّلع شود.
آن شخص گفت: بگذارید ببینم و خودم به شما بگویم. او هر چه فکر کرد، مطلبی به ذهنش نرسید.
فردای آنروز آمد و گفت: آقا ! من متوجه نشدم. راضی هستم که شما در پرونده من نگاه کنید.
آقا فرمودند: با اذنی که تو به من دادی، پروردگار عالم اجازه داد و نگاه کردم. دیدم تویی که پدر و مادرت اینهمه راجع به تو دعا کرده بودند و تو هم اینهمه مراعات آنها را میکردی، دو شب آنها را فراموش کردی و بااینکه خودت از حال آنها احساس کرده بودی که #زمستان هست و لباس مناسب ندارند، حاجت آنها را برآورده نکردی!
پدرت به مادرت گفته بود: به او نگو ! اما روز سوم، مادرت طاقت نیاورد و به تو گفت: فلانی ! زمستان است، بنا بود برای ما یک لباس گرم بگیری. همین که این حرف را به تو زد، پدر بسیار خجالت کشید و با خود گفت: من که پدر هستم و عمری برای بچهام خرج کردم، حالا بچهام باید برای من خرج کند و دلش شکست
تو هم آن روز خیلی ناراحت شدی که چرا حواست نبود و پدر و مادرت از تو تقاضا کردند. دست آنها را بوسیدی و از آنها #عذرخواهی کردی اما بدان این صفحه ظلمت، در پروندهات ماند!
مادر، مهربان است و به راحتی میگوید، اما پدر وقتی می بیند یک زمانی بچه ها را بزرگ کرده و حالا باید از آنها تقاضا کند، خیلی برایش سخت است. کأنّ ربّ_ همانطور که قرآن بیان می فرماید: "کَمّا رَبَیانی صَغیراً"_ از بنده اش تقاضا کرده است! در حالی که همیشه عبد باید از ربّ خود تقاضا کند.
آن شخص زار زار گریه میکرد و میگفت: آقا ! چه کنم؟
آقا فرمودند: تا زنده ای برای آنها، نماز، حج و روزه مستحبی، زیاد انجام بده تا شاید پروردگار عالم عنایت کند...
📚 دو گوهر بهشتی، پدر و مادر
✍ حضرت آیت الله روح الله قرهی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وشش
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون
کرد.😡😵👈
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.😊
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس😊
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈
علی خندید.😁
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن😞
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.👌
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم🙈😎
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه☝️که #خدا✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه #هرراهی، و به #هرطریقی...!!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓