eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشیو روم قطع کرد اون موقع کامپیوتر نداشتم که چک کنم ولی بدجوری کنجکاو بودم ولی تصمیم گرفتم سرم به غذا گرم باشه تا سرفرصت برم سراغ فیس بوک برنامه......داشتم کبابا رو آماده میکردم :بیا تو، با خودم فکر کردم که مگی و حتما اومده معذرت خواهی کنه و فهمیده مثل همیشه زود تصمیم گرفته ... اما دنیل بود با اون لبخند قشنگ و دلبرانش :سالم عشق من :تو اینجایی..... اومد کنارم وایساد و غذاهای رنگارنگو رو میز دید :میدونی اصلا واسه چی این برنامه رو ترتیب دادم؟ :جدیدا زیاد فارسی حرف میزنی :چون که دلم واسه غذاهای ایرانی تنگ شده بود..... اومممممممم کباب کوبیده نه؟ :خیلی شکمویی.... میتونی یه اینترنت واسم جور کنی؟ اومد پشتم و دستشو دور کمرم انداخت.... آره عزیزم چرا که نه ...... چیه خبر عکسا به گوش تو هم رسیده! پس قضیه جدی بود :آره آخه مگی گفت .... نمیدونم چرا چن وقته مگی با من بد شده .... :خوب حق داره منم اگه به جای اون بودم با تو بد میشدم .... تو واقعا زرنگی و فقط بلدی خودتو خوب نشون بدی ...... تو واقعا شیطونو درس میدی. دستشو پس زدمو گفتم :ینی چی؟ خندید :ینی تو عکسا رو ندیدی نه ؟ :نه چرا باید دیده باشم ..... اصلا کدوم عکسا مگه من اینترنت داشتم که .... :ینی تو میخوای بگی اون عکسارو خودت توی فیس بوک نذاشتی نه ؟ :همین الان ..... یه کامپیوتر برام جور کن :خوب تو که عاشقم شدی چرا نمیگی.... مگی بهم گفت که قضیه تو و اون چیه ..... تو قرار بوده به اون کمک کنی و حالا خودت شدی رقیبش بذار مسابقه امروز بگذره .... عصر بیا تو اتاقم و از کامپیوتر من استفاده کن ..... :نمیتونم شما دارید منو متهم میکنید بعد توقع دارید بشینم اینجا سفره آرایی..... گونمو بوسید و گفت :نه من تو رو متهم نمیکنم تو فقط میخواستی به من برسی :نه اصلا تو واسم اهمیتی نداری من فقط پول میخوام..... چون بهش نیاز دارم :عصر بیا پیشم یادت نره. پلاستیک مشکی رو گذاشت روی کابینت :اینم رب انار .... من نمیدونم اینجا چجوری باید برات رب انار پیدا میکردم اینو از شیدا گرفتم .... جالبه دوباره ازم میخواست با هم باشیم ولی من گفتم ..... من گفتم یه فرشته رو پیدا کردم که دوسش دارم :حتما اون دختره‌ی چشم سبز دهن گشاد :نه .... یکی که مثل خودم عاشقه ولی غرورش اجازه نمیده سعی نکن از زیر زبونم حرف بکشی.... ابدا..... دوساعت وقت داری ..... عطر بزن بوی پیاز داغ میدی، دستمو مشت کردم که بزنمش ...... که دستمو رو هوا گرفت.... :چطور دلت میاد انقد خشن باشی با من .... دستمو بوسید و با لبخند بیرون رفت امروز همه دیوونه شدن ..... همه دیوونه شدن ..... چیزی به شروع مسابقه نمونده بود ..... غذا ها رو به زیباترین شکل ممکن زینت دادم و روی میز مربوط به خودم گذاشتم ..... الیشیا: سلام هی چه بوهای خوبی راه انداختی.... سلام جیگر چقد خوشگل شدی، تقریبا یه دو دستگی ایجاد شده بود منو الیشیا و ولگا و مگی.... یه گروه طعم شناس و آشپز اومده بودن برای رای دادن دنیل نشت وسط اونا و مجری برنامه رو آغاز کرد.... بعد از مقدمات از همه‌ی غذاها برای دنیل و بقیه بردن و از ما نیم ساعت وقت خواستن ..... تا رای بدن و نفر بعدی رو بیرون کنن مجری: خوب بینندگان عزیز و حالا نمایش آرا...... و فردی که باید با ما خداحافظی کنه. جس نظرتو اعلام کن :غذاها اصلا در یک سطح نبودن به نظرم غذای مهرسا عالی بود محشر بود....... ولی بقیه همه سطح پایینی داشت من تا بحال غذای ایرانی نخورده بودم و لی حتما بعد از این برنامه یه سری میزنم .... شیخ محمود :منم با جس موافقم .... با این تفاوت که چون ایران نزدیک ماست من غذاهاشونو امتحان کردم و عاشقشونم رای منم مهرسا است. کیم: من با غذای ولگا حال کردم چون عادت ندارم غذای چرب و سنگین بخورم و غذای گیاهی رو ترجیح میدم. همه رای رو صادر کردن ..... بجز دنیل. دنیل :من عاشق غذای ایرانیم ولی الان علاقم دو صد برابر شد .... منم به مهرسا رای میدم با غذاش به قول ایرانیا نمک گیرم کرد بد جور...... مجری دست زد و گفت: پس دیگه ادامه مسابقه چه معنی داره ..... مخصوصا اینکه کشف شده بین شما یه رابطه عاطفی هم بوجود اومده... من میخوام سر خود چندتا از این عکسا رو برای طرفدارا به نمایش بذارم... دنیل خندید و با سر خم کردن اجازه رود داد :وای.... باورم نمیشه عکسای ما توی استخر ... اون روز تو جنگل در حال بوسیدن هم شرم آور بود ....... آب شدم دنیل: البته باز هم چیزی معلوم نیست.... من با همه تا اینجا پیش رفتم :از اسن حرفش حالم بهم خورد، مگی بهم نگاه کرد و تمام نفرتشو با همون یه نگاه کادو پیچ شده تحویلم داد همه دست زدن مجری :والبته طرفدارای مهرسا توی نظرسنجی فیس بوک از همه بیشتره ... همه دوباره دست زدن مجری: خوب دیگه بریم سراغ بازنده امروز چون منم دوست دارم زودتر برم پشت صحنه و از اون غذاها بچشم .... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🚩 لینک قسمت دوازدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/13334 ابرام از آن اتاق گفت: «بیا چایت رو بخور دختر. ببین چی پیدا می‌کنی. فکر کنم حلورده و پنیر باشه. بیار بخور. من می‌رم بیرون». مریم به پدرش گفت که لازم نیست بیرون برود و می‌تواند همان جا بکشد. ابرام در حالی که قربان صدقه‌ی دخترش می‌رفت، بساطش را برداشت و بیرون رفت. مریم عجله داشت. لباس‌هایش را جمع می‌کرد. می‌خواست جاوید را بیابد و با او برود. تمام آینده‌اش را در دیدار با سربازی تنومند و دوست داشتنی خلاصه کرده بود و نمی‌خواست به آن سوتر، به فردای دیدار با او فکر کند. به دیدن سربازی که در کیوسکی ناچیز او را می‌نواخت و سخنانی غریب بر زبان می‌آورد. سخنانی که مریم در اقلیم حیاط بزرگ نشنیده بود. سخنان خانم پورجوادی جرقّه‌ای بود در انبار باروتِ وجود او که هر لحظه انفجارهای بیشتری به وجود می‌آورد و مریم چنان با دیروز خود غریبه شده بود که فکر می‌کرد تا به امروز عمرش را بیهوده هدر داده و خود را فرسوده است. بی آن که چای بنوشد یا نانی بخورد، از اتاق بیرون رفت. کنار باجه‌ی تلفن همگانی سر خیابان پامنار منتظر ماند تا نوبتش شود. مرد نسبتا چاقی در حال حرافی بود و از کسی خواهش می‌کرد. مریم از او خواست تا زودتر حرفش را تمام کند. مرد هر بار مریم را نگاه می‌کرد و انگشتش را به نشانه‌ی سکوت بالا می‌آورد. پس از چند بار گوشزد کردن، ناگهان گوشی را گذاشت و کارت تلفنش را بیرون کشید. به شکم گوشتین و برآمده‌اش اشاره کرد. – گودش رو می‌خواد. یه کمر گودش رو می‌خواد! تو که نمی‌تونی! چیزی نداری! پس چرا نمی‌ذاری راضیش کنم؟ داشت راضی می‌شد به قرآن! چرا قد خر هم نمی‌فهمی؟ گور پدرِ پدرت سگ برینه هی. حالا کجا برم؟ از کی بخوام؟ اسکناسِ تا نخورده روی شکم کی بریزم که کمرش گود باشه؟ نیست! همه نی قلیان! همه پوست و استخوان و دو چمچه خون! گور پدرت سگ برینه هی! مرد رفت و مریم با دلهره گوشی را برداشت. همان شماره را گرفت. پس از چند بار بوق زدن، زنی میان سال با صدایی آشنا گوشی را برداشت و جمله‌ای آشنا را بر زبان آورد. او از مریم خواست که خر نشود و به دنبال بخت خودش برود. مریم این بار بیشتر خواهش کرد. گریست. برایش مهم نبود که کسی در خیابان شاهد گریه‌هایش باشد. ضجّه زد. به زن گفت که اگر جاوید را نبیند، خودش را می‌کشد. یک ریز و پشت سر هم حرف می‌زد. زن پس از کمی درنگ پرسید: «خودکار و کاغذ داری»؟ مریم با خوشحالی پاسخ مثبت داد و از کیفش خودکار و دفتری درآورد. زن نشانی جایی را به او داد که شاید بتواند در آن جا جاوید را ببیند. گفت که تلفنش را ندارد. مریم نشانی را نوشت و با گریه‌ای از سر شادی، از زن سپاسگزاری کرد. در راه به جاوید فکر می‌کرد و دلش لبریز از حس دیداری غافلگیر کننده بود. وقتی به حیاط بزرگ رسید، مادرش از مدرسه بازگشته بود. با دیدن مریم گفت: «خدا یتیمت کنه دختر! کجا بودی؟ دلم هزار جا رفت»! مریم مادرش را بوسید. – وا! نه به دیشبت نه به امروزت! به بابات رفته‌ی دیگه! خانم پورجوادی با پا در میانی معلمان اجازه داده بود مریم بازگردد. اول گفته بود که باید با پدرش صحبت کند. بعد راضی شده بود که مریم برگردد. او مادر مریم را با خود به تمام کلاس‌ها و دستشویی‌ها و انباری برده بود تا ببیند که مدرسه چه اندازه تغییر کرده است. درختچه‌ها و دیوارهای گچ زده و رنگ شده را نشانش داده بود. از بی نظمی و گستاخی مریم حرف زده بود و قول داده بود که اگر سر به راه شود، یکی از قبول شدگان کنکور امسال بشود. مریم در حالی که با ولع و اشتهای بسیار صبحانه می‌خورد، به مادرش گفت که تمام شد. دیگر به مدرسه نمی‌رود. اما وقتی جیغ و داد و اعتراض مادرش را دید، قبول کرد که برود. – شوخی کردم مامی! فردا می‌رم. چه خوب شد که نان تازه نخریدی! با حلورده می‌چسبد! – نوش جانت. هر چقدر می‌خوای بخور. فقط نگو مدرسه نمی‌ری. کی جواب بابات رو می‌ده؟ تو می‌تونی؟ – گفتم می‌رم دیگه. حالا هی بگو تا غذا کوفتم بشه. راستی، به بابا بگو امروز کمی پول می‌خوام. می‌خوام فردا یه شلوار بخرم. – بخور دورت بگردم. بخور. خودم بهت می‌دم. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 چقدر فضولی دختر………….. تو خیلی حالیته به کارای خودت برس دادگر- اره ممنون میشم با این عینک راه رفتن واقعا سخت بود همش مجبور بودم یه چشممو ببندم و راه برم کمی سرم درد گرفته بود. لیوان چایمو برداشتم در حال ریختن چایی بودم مژی- هی ببین کی اینجاست چشمامو بستم و نفسمو دادم بیرون باز این مژی سرو کلش پیدا شد مژی- اخیه لیوانشو لیوانو از دستم قاپید مژی – نه خوشم میاد خودتم باور داری یه گربه تمام عیاری فریده هم همون موقعه وارد ابدار خونه شد . ببین فریده…. لیوان گربه ایشو ببین (لیوان من یه لیوان زرد رنگ بود که روی دستش یه گربه ملوس بصورت نازی نشسته و دمش رو روی بدنه لیوان به صورت مارپیچ امتداد داده این لیوانو بدون توجه به شکل و مدلشو خریده بودم توی بازار که رفته بودم یه لحظه چشممو گرفت و منم خریدمش ) فریده با سر حرف مژگانو تصدیق کرد و در حال خندیدن وای دباغ عینکت چی شده مژی -نکنه با گربه های محلتون در گیر شدی بعد دوتایشون بلند زدن زیر خنده بدون توجه به حرفا و خندهاشون یه لیوان برداشتم و برای دادگر چایی ریختم و در حالی که لیوانم هنوز دست مژی بود از ابدار خونه زدم بیرون مژی هم با سرعت دست فریده رو گرفت از ابدار خونه امد بیرون مژی- هی هی دباغ به طرفشون برگشتم یه دفعه لیوانو از دستش رها کرد و لیوان به زمین خورد و به چندین تکیه تبدیل شد این دوتا دیگه شورشو در اورده بودن بغض کرده بودم عینکو کمی بالا کشیدم مژی- وای ببخشید یهو افتاد این بار خودم یه لیوان دیگه می گیرم که روش ۲تا گربه داشته باشه و باز خندید سرعت قدمامو بیشتر کردم بند کفشام از کتونی زده بود بیرون بیشتر کارمندا به خاطر صدای شکستن از اتاقاشون امده بودن بیرون و اونایی که صدای مژی رو شنیده بودن با حالتی مسخره ای بهم می خندیدن انقدر تند راه می رفتم که متوجه نشدم و این بند کفش دوباره کار دستم دادو محکم خوردم زمین دادگرهم که از اتاق زده بود بیرون با نگرانی بهم خیره شد تنها کسی بود که بهم نمی خندید زود از زمین بلند شدم و به طرف اتاق کارم رفتم دادگر دم در وایستاده بود سریع خودشو کشید کنارو من وارد اتاق شدم خودمو پرت کردم رو صندلیم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺 ...... گفت: +خُب بریم، منم یکم خرید دارم واسه امشب....😌 با تعجب پرسیدم:امشب؟ امشب چه خبره مگه؟...🙄🤔 گفت:خبری نیس،خالت اینا شب میان اینجا....😕 +آها،باشه پس من برم آماده بشم؟ +برو،ولی زیاد طول نده که منم برسم برگردم شام بپزم... 😊 +چشم،خانم جان....😊 رفتم توی اتاقم و لباس تنم کردم،یه چادر قجری هم داشتم تصمیم گرفتم اون چادر رو سرم کنم از اتاق اومدم بیرون،رفتم سمته پذیرایی تا بریم با خانم جون.... خانم جانم آماده شده بودن و منتظر من بودن...😊 رو بهم کرد گفت: +بریم فاطمه؟ +بریم خانم جون من آمادم...☺️ راه افتادیم سمته مرکز خرید، پارچه سیاه و بیرق هارو که توی خیابون میدیدم دلم قرص میشد که حسین(ع) تنهام نمیزاره، خانم جان چیزی نمیگفت تا اینکه رسیدیم، دمه در بهم گفت: +فاطمه تو چی میخوای بخری؟ +نمیدونم خانم جون،بی هدف اومدم... یکم مکث کرد گفت: +پس اول بریم من خریدام رو انجام بدم،بزاریم توی ماشین بعد بریم تو گشت بزن تو پاساژ.... 😄 +باشه خانم جون عالیه...😊 خریداشو انجام داد و یه چرخ پر از خوراکی شده بود،اونارو گذاشتیم توی ماشین و خانم جون گفت: +فاطمه بریم حالا نوبته تو شده با خنده گفتم: +بریم مامان که کلی میخوام خستت کنم شروع کردیم به گشتن و نگاه کردن مغازه به مغازه، توی این گیر و دار خرید توجه من رفت سمته یه سری دخترا که به اصطلاح با دوست پسرشون اومدن بچرخن، از طرز رفتاراشون میشد متوجه شد که دوستن باهم.... توی دلم میگفتم: +اینا،چه راحت باهم میان بیرون، بهم ابراز علاقه میکنن،قدم میزنن و فلان و بیسار...😕 باز وجدان جان بیدار شدن و گفتن: +ببین کدومتون مهدی(عج) روشاد میکنید تو که داری خودتو ازگناه نگه میداری یا اون که آشکار گناه میکنه....؟ این حرفا تو ذهنم دلم رو قرص میکرد، بعضی وقتا هم میگفتم: +نه بابا اینا دارن از اوج جوونیشون لذت میبرن کنار هم،راحته راحتن....😕 باز وجدان جان شروع کردن : +فاطمه؟ این حرفا چیه تو ذهنت؟ همین چادر که سرته تمام لذت دنیا و آخرتته...این حرفا لایق دختر شیعه نیست، توی همین گیر و دار دیدم شونه هام سنگین شد، +فاطمه؟فاطمه خانم؟ کجایی؟ به خودم اومدم یهو دیدم خانم جان داره صدام میکنه سریع جواب دادم: +جانم مامان؟ +دختر کجایی؟ حواست نیست،میگم این روسریه قشنگه؟ +آره خانم جون خوشگله ولی به سنه شما نمیخوره که...😂 چپ چپ نگاه کرد گفت: +میدونم، واسه تو گفتم بخرم....😏 در این لحظه بود که خوشحالی درونی فوران کرد...😂 +برای من که عالیه،مخصوصا اون گلای قشنگ روی زمینه سفیدش...😊 زیر چشمی نگاه کرد گفت: +خیله خُب،بریم بخریم،بترکی تو آنقدر پر رویی😂😂 خلاصه.... خریدمون تموم شد، برگشتیم خونه... وقتی اومدیم آقاجان هنوز از سره کار برنگشته بودن ساعت حدودا پنج عصر بود....ولی معمولا همین ساعتا میمودن خونه....😌 کمک کردم وسایل رو گذاشتم توی آشپزخونه و گفتم : +خانم جون من برم تو اتاقم ببینم این روسریه به کدوم لباسم میاد....😊 +برو،ولی باز بیا که کمکم کنی واسه شب،خواهرات هم تو راهن دارن میان اینجا +چشم خانم جان،بابته روسری هم ممنون عاشقتم....😘 رفتم تو اتاقم سرگرم ست کردن روسری با لباسام بودم که فکرم یهو رفت سمت امروز پاساژ و چیزایی که دیدم،همونجوری نشستم روی تخت،یادم اومد که یکی از آشناهمون که با پسر دوست شده بود چه بلایی سرش اومد و چقدر از زندگی نا امید شد،چقدر شبا گریه میکرد و حالش بد می شد بیخیال شدم.... 😕 با لحن عصبی به خودم گفتم: +دختر،زندگی به این آرومی داری،خداروشکر کن زیره سایه اهل بیتی و این خانواده.... 😒😔 خلاصه.... درگیره همین حرفا با خودم بودم شنیدم صدای سلام و احوال پرسی میاد از بیرون، از جا پریدم و رفتم بیرون دیدم دو خواهر گران قدر تشریف آوردن، فائزه خانم و فهیمه خانم، دامادا هم رفتن بیرون باهم یه چرخی بزنن....فهمیه خواهر بزرگه بود ولی از فائزه مهربون تر بود...😊😊 تا دیدمشون با ذوق گفتم: +سلام بر خواهران اعظم،خوش اومدین حاج خانم هااااا فائزه صداشو صاف کرد و مثله آدمای عصا قورت داده گفت: +سلام بر فاطی خانواده... فهیمه هم بغلم کرد و گفت: +سلام نیم وجبی،نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود....😔 حدودا سه ماهی بود خواهرم رو ندیده بودم به خاطر مسائل کاری آقا افشین شوهرش....😔 بهش با بغض گفتم: +منم دلم برات یه ذره شده بود،نامرد خانم😔😔 مادرم صدا زد: +بسه بابا حالا وقت زیاده بیاین کمک شب مهمون دارم سه تایی به اتفاق گفتیم:چشم و خندیدیم، رفتیم و توی آشپزخونه مشغول صحبت و غذا پختن و آماده کردن میز با وسایل پذیرایی شدیم.... ساعت حدودا هفت شده بود،آقا جان هم اومده بودن دیگه و توی اتاقشون مشغول عوض کردن لباس و نوشتن کارایی که باید فردا انجام بدن.... صدای زنگ در اومد.... 🌸🌸 ......👇👇👇👇👇🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
🍃🌺 دکتر با یک کم مکث بهم گفت: +خانم احمدی، همسرتون کاره خیر انجام داده؟ 😕 با تعجب و جدیت پرسیدم : +چطور مگه،؟ آقای دکتر لطفا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگین 😔 با تعجب خیلی زیاد جواب داد: +خانم به خدا اتفاقی نیافتاده،فقط، چحوری بگم؟ اتفاق عجیبی افتاده، نتایج آزمایش های امروز،نشون داده، رشد سلول های سرطانی کاملا متوقف شده، اما یک جلسه دیگر باید دارو تزریق بشه, توی این فاصله هم ما آزمایش های نهایی رو انجام میدیم،بعد من نظره قطعی خودم رو میگم😊 اصلا روی زمین بند نبودم، نمیدونستم چکار باید انجام بدم،تنها چیزی که فکرم رو مشغول کرده بود، کرمه امام حسین بود، چجوری بیماره سرطانی با چهار،پنج جلسه شیمی درمانی خوب میشد آخه😢😢😢 با استرس فراوان با دکتر صحبت کردم و نتایج رو از ایشون پرسیدم، حدودا یک ربع ساعت صحبت کردیم و به من گفتن چه کارهایی باید انجام بدم، بعد از اتمام صحبت ها،تشکر کردم و از اتاق خارج شدم،... 😊 خیلی خوشحال بودم، جوری که اصلا قدرت تکلم نداشتم، داخل راهروی بیمارستان به اطراف نگاه کردم و دیدم امیر نزدیک درب اتاق دکتر،روی صندلی نشسته، خوش حال به نظر میومد، با خوشحالی روی سرامیک های سفید بیمارستان راه میرفتم تا که بالاسره امیر رسیدم... 😊😊😢🙈 با خوشحالی گفتم: +حاج آقا،دکتر میگن معجزه شده، شما حالت خوب شده....😐😐😊 دستش رو روی زانوهاش گذاشت و همونجوری که بلند میشد،جواب داد : +حاج خانم،من که میدونستم چیزی نیست، شما الکی شلوغش میکردین😂 شروع کردیم به قدم زدن و همونجوری هم صحبت میکردیم، با طعنه جواب دادم: +موهای سره من ریخت و شبیه اسکلت شدم دیگه😕😕 تو هم اصلا چیزیت نشد😕 خندید و به سرم نگاه کرد جواب داد: +اِاِاِ،کچل شدی که فاطمه؟ لاغرم شدیااا😕 من زن کچل نمیخوام 😂😂😂😂 با آرنج به پهلوش ضربه زدم و با طعنه گفتم : +بشکنه این دست که نمک نداره، هی آقا رو تر و خشک کن،هی بیارش بیمارستان، هی بهش غذا بده، آخرشم میگه من زن نمیخوام 😕 هی خدا جون امان از این زمونه😢😢😢 لبخند زد و دستم رو گرفت با جدیت جواب داد: +من گفتم زن نمیخوام، نگفتم که فاطمه رو نمیخوام😊 جز تو دنبال کی برم آخه من حاج خانم😊 الآن بریم یه جا صبحونه بخوریم باهم،بعد بریم به بقیه خبر بدیم 😊 با لبخند جواب دادم: +منت کشیت خوبه، حالا چون التماس میکنی صبحونه باهات میام بیرون،😂 یک کم مکث کرد و جواب داد : +منت کشه شما نباشم پس منت کش کی باشم؟😊 حرف شکم که بشه همه رو میبخشی😂 سوار موتور شدیم، راه افتادیم سمت یه جایی که صبحونه بخوریم، دکتر رژیم غذایی رو برداشت، امیر با خیال راحت میتوانست هر غذایی بخوره، ولی هنوز حال و هوای دارو ها و قیافه جدیدش از سرش بیرون نرفته بود 😢 هرکاری میخواستم انجام بدم که حال و هوای این مدت و این سختی ها از سرش بیرون بره،پیشنهاد دادم برای شب همه جمع بشن منزل ما، تا هم خبر بدیم که امیر خوب شده هم دوره هم باشیم😊 امیر یک کم فکر کرد و جواب داد: +نه فاطمه، ماه صفره، خوب نیست خنده و شادی باشه، من و افشین یه جا باشیم محاله جوک نگیم و نخندیم، فقط بعد از صبحونه میریم امامزاده صالح بعد از زیارت میرسونمت خونتون، به مادرت هم خبر میدم،.. 😊 با خوشحالی گفتم: +پس،خودت میای خونه ما؟ واسه ناهار بمون دیگه؟ امروز خانم جون مدرسه نرفته، تعطیله مدرسشون😊 یک کم فکر کرد جواب داد: +نه فاطمه خیلی وقته به کارام نرسیدم، عقب میافتم از همه چی، یه وقت دیگه ان شاءالله میام 😊 +باشه پس اصرار نمیکنم😊 بریم صبحونه بخوریم فعلا، که شکمم داره ضعف میره 😂 یک کافه سراغ داشتیم که اکثر اوقات به اونجا میرفتیم، صاحب اون کافه مرده پیری بود، ولی خیلی با سلیقه و خوش ذوق هم به نظر میرسید 😊 حدس میزدم که امیر به همین کافه بره، بعد از حدود بیست دقیقه رسیدیم و دیدم بله، همونجایی که مده نظرم بود اومدیم 😊😊 بعد از وارد شدن،دیدم کافه خلوته،خیلی خوب بود، امیر هم رو به من گفت: +فاطی، چقدر خلوته.حداقل کسی به خاطر بی مویی و بی ابرویی روی ما زوم نمیکنه هی نگاه کنه😊 از این مدل حرف زدن امیر، به عمق فشاری که نگاه ها و رفتارهای دیگران بهش تحمیل میکرد پی بردم،😔 با خنده و انرژی جواب دادم : +خوشگل ندیدن، واسه همین زوم میکنن،ولی بفهمم کیه خودم چشاش رو از کاسه در میارم که امیره خوشگل من رو نگاه نکنه😊😊 جفتمون باهم خندیدیم، نشستیم و صبحانه خوردیم، اوقات خوبی بود، ولی دلم هنوز قرص نبود از حرف دکتر، چون گفته بود با آزمایش آخر نتیجه قطعی مشخص میشه😔 بعد از صرف صبحونه، راه افتادیم سمت امامزاده صالح، قدم زدن و عبور کردن با موتور از خیابان ولیعصر همیشه برای من شیرین بود، درخت های اطراف،ترافیک همیشگی حتی سره صبح، مغازه ها و خلاصه رسیدیم و امیر موتورش رو پارک کرد نزدیکه درب ورودی، باهم رفتیم داخل و بازهم 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... . روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم ... . بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... . بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... . بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ... . همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 - پس دیگه چجوری پیداش کنیم؟- قسمت . واگذارش کن به قسمت . اگه قرار باشه ما این ترمه خانوم رو ببینیم . میبینیم.اینو و گفت و ماشین رو روشن کرد و از همونجا دنده عقب گرفت و یه خرد ه رفت طرف همونجا که فیلمبرداری بود . اروم اروم رفت عقب که گفتم:- مواظب مردم باش(( تا اینو گفتم هفت هشت تا گاز محکم محکم داد که مردم متوجه شدن و رفتن کنار که یه دفعه پاشو از روی کلاچ برداشت و ماشین با صدای خیلی خیلی زیاد بکس و باد ( بکسوات ) کرد و با سرعت رفت عقب!! نفس و زبونم با همدیگه بند اومد!! فقط تونستم عقب رو نگاه کنم . درست مثل صحنه این فیلمهای پلیسی بود . همه از جلوی ماشین پریدن اونور و مانی زد به یک خرک چوبی که جلوی راه رو بسته بود و پرتش کرد یک طرف و زد به یه پرژکتور و بعدش به یک تابلو که نور رنگی رو منعکس میکرد و بعدش به چند تا صندلی که اونجا گذاشته بودن و درست رفت وسط صحنه فیلمبرداری و زد رو ترمز. برگشتم نگاهش کردم که خیلی اروم گفت))- قسمت وامونده که بهت میگفتم همینجوری ا ! دنده عقب و جلو رو با هم قاطی کردم. (( بعدش ترمز دستی رو کشید و ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. منم تند پیاده شدم! برای یه لحظه همه به صحنه مات شده بودن! مردم که فکر میکردن اینم جزو فیلمبرداریه ))یه لحظه بعد همون یارو که دستیار کارگردان بود اومد جلو و با عصبانیت گفت:- چرا همچین کردی؟!مانی - برو بزرگترت رو صدا کن. (( بعدش دو تا دونه سیگار در اورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من! یارو یه نگاه به ما که خونسرد همونجا وایستاده بودیم کرد و یه نگاه به ماشین مانی و هیچی نگفت . در همین موقع یه ماموره اومد جلو و گفت ))- این چه طرز رانندگیه اقا؟!- همینجوری فقط بلدم! ئخیلی بده؟!(( تو همین موقع کارگردان که خیلی معروفم بود اومد جلو و گفت))- نه زیاد بد نبود فقط نزدیک بود چند نفر رو بکشی!مانی - شما کارگردانین؟!کارگردان - اینجوری میگن!مانی - میخواستم به صورت غیر مستقیم بهتون پیام بدم که یعنی سعی کنین از این فیلمای (( اکشن )) بسازین!کارگردان یه لبخند زد و گفت:- پیامتون خیلی واضح و روشن بود . حالا لطف کنین و ماشینتون رو بردارین. مانی - یعنی صبر نکنیم افسر بیاد برای کوروکی؟!کارگردان - نه اقا من هیچ شکایتی ندارم ! خسارتم نمیخوام!مانی - ولی من شکایت دارم . اخه اینجا وسط خیابون ساعت دو ونیم نصف شب جای فیلمبرداری؟! اونم نه حفاظی نه چراغ خطری نه شبرنگی؟! همونطور که خودتون فرمودین ممکن بود چند نفر کشته بشن ا!کارگردان - حالا که شکر خدا چیزی نشده!(( تو همین موقع دستیار کارگردانه اومد جلو و یه چیزی در گوش کارگردانه گفت و اونم خندید و گفت ))- شما همیشه برای ملاقات با اقوامتون اینطوری سر زده تشریف میارین؟مانی - وقتی خیلی مشتاق دیدار و ملاقات باشیم!کارگردان - فیلمبرداری رو که به هم زدین! لا اقل بفرمایین به ملاقات تون برسین!مانی - چه کارگردان فهمیده و گلی! همه فیلمهات رو رفتم دیدم!(( بعدش سوئیچ ماشینش رو پرت کرد برای همون دستیار کارگردانه و گفت ))- دیدی گفتم زیاد تاسف نخور! حالا ماشین رو بردار تا صحنه فیلمبرداری پاکسازی بشه!(( بعدش دست منو گرفت و با کارگردان رفتیم همون جایی که خانوم... یا همون ترمه خانوم با چند تا خانوم و اقا که معلوم بود هنرپیشه بودن و یکی از هنرپیشه های مرد که معروف بود . وایستاده بودن و داشتن ما رو نگاه میکردن. تا رسیدیم جلوشون . کارگردان گفت ))- خانوم... این اقا با شما کار دارن ! میگن از اقوامتون هستند!(( خانوم... یه نگاه به ما کرد و گفت ))- اقوام من؟!مانی - تقریبا پسر دائی هاتون هستیم!(( یه لحظه مکث کرد و بعد یه لبخند زد و گفت ))- اهان!!(( تا اینو گفت ! اونایی که دور و برش بودن یه نگاهی به ما کردن و دختر خانما با لبخند و اقایون با اخم رفتن کمی اونورتر که کارگردان اومد نزدیک مانی و گفت ))- کارت که تموم شد قبل از رفتن یه سری به من بزن! (( مانی یه سری تکون داد و کارگردان رفت و موندیم منو مانی و ترمه که ترمه گفت )) ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندان نمایی مے زند. _ محیا چرا اینقد بھ در و دیوار نگاه میڪنے؟ ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابےنمیدهم.ادامھ میدهد: _ میشھ وقتے باهات حرف میزنم مستقیم نگام ڪنے؟ بازهم سڪوت میڪنم!ضربان قلبم شدت میگیرد _ خیلےبده دخترجون! یھ اداب احترام اینڪھ وقتے یڪے داره باهات حرف میزنھ بهش توجه ڪنے. حرفش منطقے به نظر مےرسد.سرم را به حالت تایید تڪانے مےدهم و نگاهم را بھ سختے روی مردڪ چشمانش متمرڪز میڪنم. لبخندی ازسررضایت مے زند و میگوید: خوبھ.حالا شد! میدونے اگر خوب نگام نڪنے نصف چیزایے ڪھ میگم رونمیفهمے؟ آرام میگویم: بلھ!حق باشماست. جملھ هایش قانع ڪننده بود. البتھ برای من! یڪدفعھ مے پرسد: مامان چشماش این رنگیھ یا بابا؟ _ مامان. _ پس مامانتم قشنگھ. ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشڪرمیڪنم. چیزی نمیگوید و دوباره درس رااز سر مےگیرد. ❀✿ گذراندن زمان درڪنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب مےشد. به او اعتماد داشتم و بھ راحتے بھ منزلش مے رفتم. بهانھ های مختلفے هم هربار پیش مےآمد. احساس مےڪردم ڪھ خود او هم بے میل نیست. مادرم اوایلش مےپرسید: چے شده باز بعضے روزا دیر میای؟! من هم با پناهے هماهنگ ڪردم ڪھ بھ مادرم میگویم: ڪلاس فوق العاده و خصوصے برایم گذاشتھ اید.او هم با خوشحالے پذیرفت و زیرلب گفت: خیلے بلایے ها. پای من بھ حریم خصوصےو درواقع مرڪز اشتباهاتم باز شد. رفتھ رفتھ دیگر توجیهے برایم بوجود نمےآمد دیگر خجالت نمیڪشیدم از تصور دوست داشتنش.با دلےقرص و محڪم بھ تفڪراتم دامن مےزدم.دیگر او برایم فقط یڪ استاد نبود.صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری بھ خود گرفتھ بود. خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم.نام دختری ڪھ خبر جدایے محمدمهدی را بھ گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد بنظر مے رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها!هرباراز خانھ ی محمدمهدی برمیگشتم به او زنگ مے زدم و ارحرفهایمان مےگفتم. اوهم غش غش میخندید و گاها میگفت: دروغ؟ برو!باورش نمے شد ڪھ مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم.از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت.میگفت : پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم میخندیدم و با حماقت میگفتم: خب محیا باهمھ فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود.دنیایی ڪھ خودم برای خودم ساختھ بودم. دنیایے ڪھ هرلحظه مرا بیشتر درخود میڪشید و فرو میخورد. ❀✿ بھ سقف خیره مےشوم و با دهانم صدا در مے آورم. از عصرجمعھ متنفرم.ازبچگےعادت داشتم باصدای دهانم مغزهمھ را تیلیت ڪنم.اینبارهم نوبت مادرم بود ڪھ صدایش سریع درآمد: نمیری دختر!چرااینقد بااعصاب بازی میڪنے؟! سرجایم میشینم و بھ چهره ی ڪلافھ اش با پررویی زل مھ زنم. _ خا حوصلم سررفتھ! و باز صدا در میاورم! روبھ روی تلویزیون نشستھ و سالاد درست میڪند. من هم ڪھ تاچند دقیقھ ی پیش روی مبل لم داده بودم، ارجا بلند مےشوم و ڪنارش میشینم. پیازدستش میگیرد و بااولین برش زیر گریھ میزند.باتعجب نگاهش میڪنم _ وا!چے شد؟ چاقوی ڪوچڪ با دستھ زرد را بالا مے آورد و بابغض جواب میدهد: _ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟ بااسترس میپرسم: ڪےڪیوگذاشت؟ با سرچاقو به صفحھ ی تلویزیون اشاره میڪند و ادامھ میدهد: _ این پسره متین!! گذاشت رفت! دوزاری ام مے افتدمنظورش سریال مزخرفی است ڪھ هرشب پایش میشیند. هوفے میڪنم و بلند میگویم: مادرمن دلت خوشھ ها!نشستی واسھ یھ تخیل فانتزی اشڪ میریزی!! اخم میڪند _ نگفتم ڪھ توام گریھ ڪنے! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ میخندم و یڪ خیار نصفھ ڪھ درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف اشپزخانه میروم. بلند مے پرسد: ببینم بچھ تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟! _ وای مامان ڪارامو ڪردم. _ ببینم این استاده مرد خوبیھ؟!بابات خیلے نگرانتھ. میگھ این استاده میشنگھ. _ نھ مادرمن.بابا بیخود نگرانھ اون زن داره. _ اخھ خیلے جوونه. باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبھ! مامان_خلاصھ مراقب باش دختر!... بھ غریبھ هااعتمادی نیست. _ استادمھ ها. دریخچال را باز میڪنم و بطری ڪوچڪ آبمیوه ام رابرمیدارم مامان_ میدونم .میدونم! ولے ...حق بده دلش شور بیفتھ!بلاخره خوشگلے..سرزبون داری. _ خب خب؟! دربطری را باز میڪنم و سرمیڪشم مامان_ الحمدالله یھ چادر سرت نمیڪنے ڪھ خیالمون یخورده راحت شھ. ابمیوه بھ گلویم میپرد. عصبے میگویم: ینھ هنوز زندگے ما لنگ یھ چادرمنه؟! ازجا بلند مےشود و بالبخند جواب میدهد:نھ عزیزم!خداروشڪرعصاب نداری دوڪلمھ بهت حرف بزنم! _ اخه همش حرفای ڪهنھ و قدیمے !بزرگ شدم بخدا.اونم مرد خوبیھ. بنده خدا خیلے مراقب درسمھ. نمره هامم عالیھ. شانھ بالا میندازد _ خب خداروشڪر ڪھ مرد خوبیھ. خدابرا زنش نگهش داره. دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد ڪھ نگھ نداش. اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره! و با حالتے مسخره میخندم ❀✿ روی میز میشینم و با شڪلڪ ادای معلم زیست را درمے آورم و همھ غش غش میخندند! همیشھ دراین کارها مهارت خاصے داشتم. میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظھ چندتقھ بھ درمیخورد معاون آموزشی وارد ڪلاس مے شود. سریع ازروی میز پایین مےپرم و سرجایم مثل بچھ تخس ها آرام میشینم. موهایم راڪھ بخاطر تحرڪ بیرون ریختھ زیر مقنعه ام میدهم و بھ دهان خانوم اسماعیلی خیره مے شود. یڪ برگھ نشانمان میدهد ڪھ زمان برگزاری ازمون های مختلف و تست زنےاست. هربخش را با هایلایت یڪ رنگ ڪرده. چھ حوصله ای.برگھ را بھ مسئول ڪلاس میدهد تا بھ برد بزند. درسم خوب بود، اماهنوز انگیزه ی ڪافی برای ڪنڪور نداشتم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ خانوم اسماعیلے بعداز توصیحاتش ازڪلاس بیرون میرود و دوباره بچھ ها مثل زندانےهای به بندڪشیده ازجا مےپرند و مشغول مسخره بازی مے شوند.میترا ڪھ بابرگھ های امتحانے خودش راباد مے زند با لب و لوچھ آویزان میگوید: وای ڪنڪور ! درسش خوب نبود و همیشھ سرامتحان باسرخودڪارش پایم را سوراخ میڪرد.یا مدام باپیس پیس ڪردن ندا میداد ڪھ حسابی تو گل گیر ڪرده لبخند میزنم _ خب نده. _ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟! _ چه میدونم! خب بده! _ برو بابا توام بااین راهنماییت! _ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!اصن انگیزه ندارم!! _ واقعا؟! من همش فڪر میڪردم ،میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شے! مثل گیج ها مےپرسم: یعنے چے؟ _ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یڪوچولو ازاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگھ ڪلا مامان باباها نباشن! هاج و واج نگاهش میڪنم.یڪدفعه ازجا مے پرم و میگویم: ببین یھ بار دیگھ بگو! چشمهای درشتش گردتر مے شود: چیو بگم؟! _ همین ...این این...این چیز... _ اینڪھ خیلیا میرن تاخلاص شن؟ چیزی درذهنم جرقه مےزند!دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را بھ طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده! دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد _ چتھ تو!؟ دیوونھ .درستھ!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعے یعنے رفتن به جایے ڪھ خانواده ات نیستند!! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد: قربونت برم همش چند دقیقس زود میفرستمشون بیان، باشه؟ کتایون: باشه ولی بعدش خودتم باید کمک کنی فرزاد یه چشمی گفت وسه تایی به اتاقش رفتیم، خیلی استرس داشتم همش تو این فکر بودم که فرزاد چی میخواد بگه آوا که از منم عجول‌تر بود پرسید: چه خبر شده؟ فرزاد نگاشو از آوا گرفت و به من ذل زد، گفت: از اون شب ذهنمو درگیر سامان کردی البته بیشتر درگیراشکای خودت خانوم کوچولو. منظورش و نمی‌فهمیدم فقط بهش نگاه می‌کردم که آواگفت: چی میگی فرزاد؟ شیده کی گریه کرده؟ فرزاد: ببین آوا توام دیگه بچه نیستی میدونی سامان تو چه وضعیه آوا: آره اینو میدونم ولی منظور؟؟ فرزاد بازم نگاشو به من انداخت و گفت: یه فکرایی کردم که اگ خدا بخوادو عملی شه هم مشکل سامان حل میشه هم بقیه از ناراحتی در میان من: چه فکری؟؟ فرزاد: فرنوش آوا: خاله فرنوش؟؟! فرزاد: آره من: خب یعنی چی؟ فرزاد: یادتونه قدیما رابطه‌ی فرنوش و سامانو؟؟ من: من یچیزایی یادمه ولی خودت که میدونی اونا قضیشون خیلی وقته تموم شده فرزاد: چرا تموم شد؟ همدیگرو دوس نداشتن؟!!! من: نه ولی..... ،فرزاد: همین دیگه تموم شد ولی نه اینکه همدیگرو نخوان تموم شد چون بابای کتایون با باباجهان لج افتاده بودبعدم فرنوش بیچاره رو بزور شوهر دادکه اونم بعده 2 سال با یه بچه چندماهه برگشت سامانم که یه بار دیگه عاشق شد منتها عشق دوم آقا سامان با عشق اولی خودش گذاشتورفت حالا نظرتون چیه ما تجدید خاطره کنیم؟؟ من: یعنی چیکار کنیم؟ فرزاد: کاری کنیم بازم با هم باشن من: مگه دست ماس؟ خودشون باید بخوان فرزاد: ما باید استارتشو بزنیم آوا: داداش چی میگی واسه خودت؟ اونور فیلم هندی زیاد دیدی؟؟ فرزاد؟ چیه مگه؟ آوا: اونا خودشونم بخوان عمراً مامانم قبول کنه فرزاد: چرا؟؟ آوا سرشوپایین انداخت وچیزی نگفت، گفتم: خب چرا به ماهم بگو بدونیم. آوا: آخه مامان همیشه میگه سامان یه معتاد بی ارزشه که اگ صدقه سریه پول حاج صابر نبود الان کارتن خوابم شده بود. انقد عصبانی شده بودم که می‌خواستم سر آوا داد بزنم ولی پیش خودم گفتم این که تقصیری نداره اینام حرفای مامانشه چیزی نگفتم، سرمو پایین انداختم و یبار دیگه پشیمون شدم از این که زود اومدم اینجا. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💐🍃🌿🌸🍃🌺 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ ﺑﺸﻢ . ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻐـلش ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻏـوﺷﺶ ﺷﺪ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻪ . . . . ﺳﺎﻋﺖ ۱۰/ ۵ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻬﺮﺍﻥ . ‏( ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﯾﻢ . ‏) ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﺷﻮﻧﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﭼﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺗﻘﯽ ﯾﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﯾﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ . _ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻡ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ _ ﻋﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ . ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ . ﺩﻭﺳﺘﻤﻪ _ ﮐﺪﻭﻡ ﺩﻭﺳﺘﺖ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ . _ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻧﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﻮﻭﻭﻭﻧﻢ؟ _ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻗﺼﺪ ﺍﺯ ..… ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . _ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺎﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ،ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻪ . ۲۱ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭ .… ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ . ﺩﻫﻊ . _ ﻭ ﭼﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻫﺎ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﺶ . _ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ﺩﻭﺳﺖ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﯼ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﻣﮕﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟ _ ﻧﮕﻔﺘﯽ ﻭ ﭼﯽ؟؟؟؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺭﻓﺖ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﺸﻪ . ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﻨﻪ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻢ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﺍﺷﮏ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .… ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍁 🍃 🌿🌺🍁 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓