🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_چهار
(امیر)
امشب شب جالبیه، شب عروسی فرزاده و من برای همیشه خیالم راحت میشه که رقیبم از میدون بدر میشه، چند روز پیش آقا کامران تماس گرفتن منو به همراه خانواده دعوت کردن، اما چون پدرجان اصولاً حوصلهی جاهای شلوغ رو نداره ترجیح داد به همراه عیال مربوطه یعنی مادر بنده خونه بمونن.
دیروز با شیده رفتم لباس خرید، یه لباس بلند مشکی با یه گل نقرهای نگین کوب شده روی سینه سمت چپش، یه کفش نقرهای هم گرفت که ستش کامل شه، قرار شد منم کت شلوار مشکی با پیرهن طوسی بپوشم که با اون هماهنگ باشم. خداروشکر اون شب صیغه خوندیموامشب آقا کامران با خیال راحت شیده رو سپرده دست من، خودشون زودتر رفتن و قرار شد منم اول شیده رو ببرم آرایشگاه بعدم با هم بریم خونه ی بابابزرگش آخه قرار بود عروسی تو حیاط بزرگ اونجا باشه،
خیلی خوشحالم هم برا اینکه مصیبت فرزاد داره از زندگیم کم میشه هم برا اینکه امشب دست تو دست شیده میرموبعنوان همسر آیندش به همه معرفی میشم، به شیده هم اصرار کردم انگشتری که براش برده بودیمو دستش کنه آخه هیچوقت اونو تو دستش ندیده بودم، اما خداروشکر برا امشب انداخته بود و این یعنی اینکه تعهدش به منو قبول داره، بالاخره تو شلوغی امشب باید هواسم به عشقم باشه.
الان یه نیم ساعتی میشه تو ماشین جلوی آرایشگاه منتظرم، قبل از اینکه بره داخل یکم صدامو دورگه کردمو یه ابرومم دادم بالاو گفتم: نبینم آرایشت غلیظ باشه ها نمیخوام تو چشم همه باشی
اونم یه اخم کردو یکم چپ چپ نگام کردو بعدم بدون اینکه چیزی بگه رفت، چپ چپ نگاه کردنش یکم منو ترسوند، میترسم بره از لج سوین با آرایش عروس بیاد!
یه ربع دیگم گذشت، بالاخره شیده خانم تشریف فرما شدن وقتی اومد انصافاً کپ کردم خیلی جذاب شده بود، یه شال مشکیام رو سرش انداخته بود وقتی نشسته بود پیشم میدونستم حالش اصلاً خوب نیست و حوصلهی هیچیام نداره اما واقعاً نمیتونستم چشم ازش بردارم، آرایشش خیلی کمرنگو ملایم بود موهاشم خیلی ساده و جموجور جمع کرده بود از جلوام همه رو داده بود سمت چپ، فوق العاده زیبا شده بود. همینجوری تو صورتش خیره بودم که دستشو تو هوا جلوی چشمام تکون دادو گفت: معلومه کجایی؟ راه بیفت دیگه
من: چی؟
شیده: میگم کجایی؟
منم با شیطنت خندیدمو گفتم: راستش تو شب عروسی خودمون، میدونی من مطمئنم اونشب کل دخترای مجلس به خوشگلی تو حسودیشون میشه
سرشو بلند کرد و گفت: راه بیفت دیگه
حرکت کردم همهی حواسم به شیده بود، کاملاً مشخص بود ناراحته و این چیزی بود که منو عذاب میداد، تنها چیزی که یکم دلمو خوش میکرد این بود که امشب مراسمو از نزدیک ببینه و باورش بشه دیگه فرزادی در کار نیست. یه آهنگ شاد پلی کردموخودمم با انگشتام رو فرمون ضرب گرفتموبا خواننده همصدایی میکردم، صدام بد نبود گاهی اوقات بین جمع خونواده و دوستام میخونم، همه هم،تعریف میکنن بجز کسری که اونم طفلکی گناهی نداره کلاً شعورش به این چیزا نمیرسه، خلاصه من میخوندمو شیده هم به بیرون نگاه میکرد، حالا بماند که خواننده بعضی جاهاشو اشتباه میخوندو من ضایع میشدم، یه ساعت بعد به خونه ی حاج صابر رسیدیم، پیاده شدیمو دست تو دست شونه به شونه راه افتادیم، همینطور که از وسط راه میرفتیم و میخواستیم به میزای جلو که خونواده ی شیده بودن برسیم تو طول مسیربا همه سلام علیک میکردیمو شیده منو نامزدش
معرفی میکرد، با هر بار معرفی کلی قند خالص تو دل و روده من آب میشد، بالاخره به اصل کاریا رسیدیم آقا کامران و حاج صابرو خانومشونو از قبل میشناختم، با آقا جهانو همسرش، عمه ناهیدو شوهرش آقا نادرو دوقلوهاشون و همینطور آقا سامانو فرنوش خانوم آشنا شدم، هومنو آوارو هم شیده از دور بهم نشون داد، آخه اونا اون وسط در حال گرم کردن مجلس بودن، انصافاً زحمتی هم میکشیدنااا، عروسو دامادم، سرشون شلوغ بود شیده ازم خواست مزاحمشون نشیم منم که میدونستم مزاحمت بهونس گفتم باشه عزیزم. بین همشون عمو سامان با من رفتار صمیمیتری داشتو خیلی دوستانه برخورد کرد، منو شیده هم با اونو خانومشو دختربچهی شیرینش روی یه میز نشستیم. کلی حرف زدیمو خندیدیم، اما با وجود همهی اینا شیده نمیتونست غمو از تو صورتش پنهون کنه، دلم آتیش میگرفت وقتی اینجوری غمگین میدیدمش، همهی حسادتمو کنار گذاشتموتمام تلاشمو میکردم که عشقم آروم،بگیره، همش قربون صدقش میرفتم، براش میوه پوست میگرفتم، عین یه بچهی لوس بهونه گیر شده بود منم عین یه بابای دختر دوست نازشو میکشیدم. ساما ن و فرنوش گاهی به میزای دیگم میرفتن و یه کم اونجا مینشستن
ادامه دارد...
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_پنج
دو سه ساعت که گذشت حالش واقعاً بد شده بود سرش به شدت درد داشت من بهش پیشنهاد کردم بره تو اتاق سامان استراحت کنه اونم قبول کرد بدون اینکه از مهمونا خدافظی کنه رفت داخل، ساختمون سامان اومد ازم پرسید شیده کجا رفت منم گفتم بخاطر شلوغی سر درد داشت رفت بخابه اونم پشت سرش رفت تو ساختمون همش منتظر بودم که برگرده تا حال شیده رو ازش بپرسم اما وقتی نیومدنش طولانی شد خودم رفتم تو خونه خیلی بزرگ بود اما از رو صدای بلند شیده فهمیدم تو کدوم اتاقن نزدیکتر که شدم همونجا وایسادم و به حرفاشون گوش کردم قصدم فضولی نبود اما صدای بلند شیده همراه گریه هاش وادارم کرد که وایسمو گوش کنم
شیده داشت با گریه به سامان میگفت این حق من نبود حق من نبود که انقد همه بهم بدی کنن
صدای سامانو شنیدم که میگفت: تو دیگه نباید به این چیزا فکر کنی تو الان امیر رو داری ببین چقد دوست داره
شیده: نمیخوام دوس داشتن هیشکیو دیگه نمیخوام.
با این جملش دلم خیلی شکست برگشتم بیام بیرون که سامان صدام کرد مثل اینکه همزمان با برگشتن من اونم از اتاق اومده بودبیرون، چرخیدمو گفتم: بله عمو جان
سامان: حرفاشو نشنیده بگیر الان عصابش به هم ریختس
من: دیگه عادت کردم
سامان: این چه حرفیه نباید عادت کنی مگه دوسش نداری؟ مگه نمیخوای زنت بشه؟
من: چرا ولی میبینی که (بعدم سرمو انداختم پایین)
سامان: برو مردونه باهاش حرف بزن بهش بگو حق نداره جز تو اسم هیچ مردی رو به زبون،بیاره
من: اگه گوش نکرد چی؟
سامان: گوش نکرد یه سیلی بزن تو گوشش چون براش لازمه، باید بیدار شه، بسه هرچی بچه بازی کرد.
بعدم رفت تو حیاط.
منم ر فتم تو اتاق شیده تا منو دید گفت تو اینجا چیکار میکنی؟
من: نگرانت شدم
شیده: من خوبم
من: بایدم باشی، اصلاً حقی نداری که امشب بد باشی
شیده: برو سربه سرم نزار
من: شیده امشب دفعه آخری بود که اسم فرزاد و از زبونت شنیدم، فهمیدی؟
شیده: برو بیرون امیر
من: جوابمو نشنیدم
شیده: جوابشو میدونی
من: آره میدونم، جوابش آینه که چشم امیر جان دفعه آخر بود اما باید از زبون خودت بشنوم
شیده: هیچوقت نمیشنوی چون دفعه آخر نبود
رفتم جلوتر خواستم به توصیه سامان بزنم تو گوشش اما دلم نیومد، آدم این کار نبودم با اینکه میدونستم تو این موقعیت حقشه
یکم بهش خیره شدمو گفتم: من برات چی ام؟
همون جور با گریه و حال خرابش گفت: فقط یه همکلاسی
احساس خاری و ذلت قلبموبه درد آورد اشکی که خیلی وقت بود کنترل کرده بودم بالاخره از چشمم چکید
برگشتم که برم چنبار صدام زد اما جواب ندادمو رفتم تو حیاط با سامانو بابا کامرانو بقیه خدافظی کردمو رفتم خونه تو کل مسیر از قلب درد به خودم میپیچیدم اما هرجور..که بود خودمو به خونه رسوندمو قرصامو خوردم یکم که بهتر شدم تازه بیخوابی و فکر و خیالم شروع شد، فکر و خیالایی که تا دمدمای صبح بیدار نگهم داشت.
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_شصت_پنج دو سه ساعت که گذشت حالش واقعاً بد شده بود سرش به شدت درد د
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_شش
(شیده)
ازصبح که بیدار شدم دارم گریه میکنم، بخاطرآبروریزی دیشب جلوی سامان و امیر و از همه بیشتر بخاطر عذاب وجدان، عذاب وجدان بخاطر اون اشکی که از چشم امیر ریخت از خودم بدم میومد آخه بخاطر کی من اشک اونو درآوردم؟ بخاطر کسی که دیشب رفت دنبال زندگیش؟؟ باید هرجوری بود از دل امیر در میآوردم باید میفهمید حرفای دیشبم از رو بچگی و عصبانیت بود باید میفهمید که انقدم نمک نشناس نیستم که با وجود همه کارایی که برام کرده هنوزم فقط یه همکلاسی باشه روی دیدنشو که ندارم خواستم زنگ بزنم اما از حرف زدنم حتی خجالت میکشیدم تلفنمو برداشتمو یه پیام براش نوشتم: سلام امیر بابت دیشب منوببخش، باور کن من منظوری نداشتم، در واقع تو خیلی وقته برام فقط یه همکلاسی نیستی عزیزم
پیامو که فرستادم با استرس منتظر جواب، شدم 5 دقیقه 10 دقیقه 15 دقیقه نیم ساعت گذشت جواب نیومد، عصبانی و کلافه شده بودم، از امیر لجم گرفت نمیدونم پیش خودش چه فکری کرده بودکه اینجوری برا من قیافه گرفته بودو جواب نمیداد، شایدم چون گفتم خیلی وقته که فقط یه همکلاسی نیستو یه عزیزمم تنگ جملم گذاشتم برا خودش توهم زده!!!
یه پیام دیگه براش نوشتم: نمیدونم پیش خودت چجوری دو دو تا چار تا کردی که الان جوابمم نمیدی اما بدون دیشب من تو حال خودم نبودم الانم فقط خواستم..
همینو بگم
فرستادمو طبق عادتم چندباری دوتا پیامی که فرستاده بودموخوندم همینجوری که پیامارو میخوندمو 5 دقیقهای گذشته بود یکدفعه اسم امیر افتاد رو صفحه گوشی و دیدم که داره زنگ میزنه، اولش خواستم جواب ندم ولی بعدش پشیمون شدم گفتم چرا جواب ندم مگه چیکار کردم که قایمشم
.این پرویی و حق به جانبی از بچگی تو ذاتم بود، جواب دادم.
من: بله
امیر با صدای خواب آلودگفت: سلام بانو
چقد صداش از حالت عادی قشنگتر شده بود کاش همیشه خواب آلود بود، تا صداشو شنیدم فهمیدم بیچاره خواب بوده، ای خدا بازم زود قضاوت کردم
من: خواب بودی؟
امیر: آره عزیزم با ویبره پیام دومت از خواب بیدار شدمو دیدم شیده خانوم ازم عصبانیه
من: چرا با ویبره پیام اولم بیدار نشدی؟
امیر: دیگه ببخشید گاهی اوقات ری اکشن بدنم...ضعیفه بعد یهو قوی میشه
من: فکر کردم بیداری و جواب پیاممو ندادی
امیر: این چه حرفیه آخه؟ میشه من بیدار باشمو جواب عشقمو ندم؟!
من: چی بگم والا؟ آخه الان چه وقته خوابه؟ ساعتو دیدی؟
امیر: آره عزیزم، ولی دیشب تا دم دمای صبح نتونستم بخوابم
من: چرا؟؟
امیر: همینجوری
من: بخدا من دیشب...
وسط حرفم پرید و گفت: میدونم عشقم تو دیشب حالت خوب نبود ولی دفعه آخرت باشه
من: باشه حتماً (عاشق این اخلاقش بودم که همیشه زود خطاهای منو زود از یاد میبرد)
امیر: شیده
من: بله؟
امیر: میشه امشب برا شام با بابا کامران بیاین خونمون؟
من: چرا؟
امیر: چرا نداره، دوس دارم امشب در خدمت خانومموپدرخانومم باشم، میگم بابا خودش با آقا کامران تماس بگیره
من: بنظرت بابا میاد؟
امیر: آره چرا نیاد؟ خب ما باید قبل عروسی یکم رفت و آمد کنیم، خونواده ها یکم بیشتر آشنا بشن، بعدشم؟
من: بعدش چی؟
امیر: منو تو هم باید بیشتر با هم معاشرت داشته باشیم، شناخت دانشگاهی که کافی نیست، اومدیمو من پشیمون شدم
من: نه بابا!! تو پشیمون بشی؟!! میخوای پشیمون شدنو بهت نشون بدم؟
امیر: نه نه دستت درد نکنه نمیخوام نشون بدی
من: خیلی پرو شدی
امیر: اونو که بودم از صفات جدیدم بگو
من: جدیدترینش همین لوسو بی مزه شدنته
امیر: بی مزگی من به خوشمزگی تو در، بالاخره زنو شوهر مکمل همدیگن
من: اصلاً کم نیاری ها من هرچی میگم تو یچی بگو
امیر: آره خب مررررررد جماعت که جلو ضعیفه کم نمیاره
من: ع بازم گفت ضعیفه، امیر یچی بهت میگما
امیر: ای بابا لابد الان دوباره میخوای ابراز علاقه کنی، باشه شیده جون میدونم عاشقمی
من: امییییییییییر؟؟
امیر: جان امیر؟
من: هیچی کاری نداری؟
امیر: ای جونم باز ناراحت شد، خب بابا باهات شوخی میکنم، اصن با عیالم شوخی نکنم با کی شوخی کنم؟ دختر همسایه؟
من: نه مثل اینکه همچین بدت نمیاد از این دختر همسایه؟
امیر: من غلط بکنم، همون که از تو خوشم اومده برا هفت پشتم بسه
من: واقعاً که
امیرخندید و گفت: فدای عصبانی شدنت، شب منتظرتونم مطمئنم بابا میاد توام از الان برو خوشگل موشگل کن، زن زندگی اونه که تا میتونه جلو شوهرش دلبری کنه
من: اونوقت کی همچین حرفی زده؟
امیر: هیشکی خودم از رو شعورم گفتم
خندیدمو گفتم: خدا این شعورو از تو نگیره
امیر: خدا همین که تورو ازم نگیره.برام بسه
از حرفش لبخند به لبم نشستو گفتم: خب من برم بکارام برسم شب میبینمت
امیر: باشه عشقم برو، منم برم به بابا زنگ..بزنم بگم با بابا کامران تماس بگیره
من: خدافظ
امیر: خدافظ عزیزم
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
، 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_هفت
غروب با بابا رفتیم اونجا، سارا و یحیی هم بودن جمعشون خیلی دوستانه بود با ماهم خیلی مهربون برخورد میکردن، منو سارا و سیما خانم مادر امیرکنار هم نشسته بودیمو، بابامو بابای امیر آقا سلیمان و یحیی و امیر هم کنارهم نشسته بودنو داشتن حرف میزدن، امیر یه پیرهن مشکی با یه شلوار جین سورمهای پوشیده بود، موهاشو مرتب داده بود بالا ته ریششم آنکارد کرده بود، خیلی به چشمم جذاب و خوشگل شده بود هر چند ثانیه یکبار بهش نگاه میکردم،ولی اون اصلاً حواسش به من نبود گرم حرف زدن بود، وسط بحثای مردونه جوری جدی حرف میزد و میمیک صورتشو تغییر میداد که دلم یجوری میشد، احساس قشنگی داشتم. منو سارا بلند شدیم یسر به آشپزخونه زدیم که نگاهی به غذاها بندازیم، از اینکه انقد راحت و خودمونی باهام برخورد میکردن خوشحال بودم، یه دقیقه بعد از ما امیر اومد تو آشپزخونه و به سارا گفت: هنوز هیچی نشده خواهر شوهر بازیت گل کرده شیده رو آوردی ازش کار بکشی؟
سارا خندید و گفت: ای نامرد چه زود منو فروختی
همه خندیدیمو امیر اومد سمت من گفت: بریم بالا اتاق عشقتو ببینی؟؟
من: حالا وقت زیاده بعداً میبینم
سارا:خب برو، برو ببین آقاتون چقد شلختس ما که نتونستیم درستش کنیم ایشالا تو درستش کنی
امیر: مگه من چمه سارا؟؟
بعدم مثل بچهها لباشو آویزون کرد
سارا: هیچی داداشی برین
امیر: بریم شیده؟
من: آخه
سارا: برو عزیزم غریبی میکنی چرا؟
بلند شدم با امیر رفتیم تو اتاقش، داخل که شدیم درو بست من رفتم رو صندلی میز کامپیوترش نشستم اما اومد دستمو گرفتو برد رو تخت کنار خودش نشوند
من: همونجا راحت بودم
امیر: اونجا که 2 تایی جا نمیشیم
من: خب نشیم
امیر: خب من میخوام کنار خانومم بشینم
به صورت هم زل زدیم نمیدونم چرا نمیتونستم یا بهتره بگم نمیخواستم چشم ازش بردارم، همینطور که نگاه میکردیم گفت: شیده خیلی دوست دارم
تو اون لحظه قلبم داشت میومد تو دهنم، نفسم بزور در میومد این حالو دوست داشتم، این اولین باری بود که جز بابامو سامان یه مرد دیگه تونسته بود با یه جمله وجود ناآرومموآروم کنه، تجربش برا
من که همهی عمر یه دختر لوس بودم خیلی قشنگ و دلچسب بود سرمو گذاشتم رو شونش صدای تند تند زدن قلبشو شنیدم سرمو بلند کردمو گفتم: خوبی؟؟ قلبت چقد تند میزنه!!
امیر: خوبم عشقم، تند زدنش از خوشحالیه
یه لبخند بهش زدمو نگاهمو ازش گرفتمو آروم بلند شدم، به بهونه دید زدن اتاقش یه چرخی زدم، اتاق قشنگی داشتو برخلاف حرف سارا خیلی هم مرتب بود احتمالاً بخاطر امشب مرتبش کرده تنبل خان، یه گیتار گوشهی اتاقش توجهموجلب کرد آخه من.دبیرستانی که بودم تقریباً یه سالی کلاس گیتار میرفتم، یچیزایی ام بلد بودم، گیتار و برداشتمو یه دستی رو سیماش کشیدم
امیر: دوس داری؟
من: آره خیلی
امیر: اگه بخوای بهت یاد میدم
یه لبخند ملیح زدمو گفتم: خودم بلدم آقا
امیر: جدی؟ چه خوب
من: آره یسال کلاس میرفتم
امیر: آفرین ولی من کلاس نرفتم یعنی کلاس بیرون نرفتم یکی از دوستامون به منو کسری یاد داد البته فقط من یادم گرفتم، کسری بعد از اون همه آموزش در این حد یاد گرفت که گیتارو برعکس کنه با پشتش صدای تبل دراره، حالا هرقت هوس میکنم بخونم یه صداهاییام از این در میارم..
من: تو میخونی؟؟
امیر: گاهی اوقات
من: میشه الانم بخونی؟
امیر: میشه ولی شرط داره
من: بدجنس، چه شرطی؟
امیر: گیتارشو تو باید بزنی؟
من: اگه آهنگشو بلد باشم باشه میزنم.
امیر: حالا که میخوای برات بخونم اون آهنگی که دوس دارمو میخونم، جدید نیست ولی من همیشه به یاد تو گوشش دادمو خوندمش آهنگشم سخت نیست شبیهشم بزنی قبوله..
من: چی هست حالا؟
امیر: گل هیاهو، خیلیها مث من گیتارو با این آهنگ یاد گرفتن.
من: آهان آره منم تقریباً بلدم اینو بزنم.
امیر: پس حله بانو شما بفرما اینجا بشین (بعدم منو رو تخت نشوند) خودشم صندلی رو آورد روبروم نشست، من شروع کردم به زدنو اونم شروع کرد به خوندن، همش به هم خیره بودیمومنم بعضی جاهارو با صدای آروم باهاش زمزمه میکردم، واقعاً صداش فوق العاده بود و زیباتر از صداش اون نگاه نافذش بود که از من بر نمیداشت...
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_هشت
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لالهی عاشق آهای بنفشهی تر نکن غنچهی نشکفتهی قلبم رو تو پرپر
منکه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم بگو با منه عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار
آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نزاری خدانگهدار خدانگهدار
دلت یاسه پر احساسه آهای شیده ی نازم
تا اون روزی که نبضم بزنه ترانه سازم
برات ترانه سازم تا آهنگیو سازم بیا برات میخوام از این صدا قفس بسازم
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لالهی عاشق آهای بنفشهی ترنکن غنچهی نشکفتهی قلبم رو تو پرپر
منکه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم بگو با منه عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار
اکه دست توی دستام نزاری خدانگهدار خدانگهدار
تموم که شد خیلی احساساتی شده بودم، آهنگی که بهم تقدیم کرده بودو دوست داشتم اصلاً احساس میکردم خودشم دوس دارم، بهش زل زدمو گفتم: مرسی خیلی قشنگ خوندی
امیر: من باید تشکر کنم
من: برا چی؟
امیر: برا اینکه الان اینجایی، برا اینکه اجازه دادی آهنگی که هزار بار تو خلوت برا تو خوندم اینبار در حضورت بخونم
سرمو پایین انداختم نمیدونم چرا بغضم گرفته بود حتماً تحت تأثیر این فضای رمانتیک بعده آهنگ بودم، فکر کنم امیر متوجه عوض شدن حالم شد و خواست بحثو عوض کنه که گفت: راستی عمو سامانت دیگه چیزی نگفت؟ آخه دیشب دیدم داشت باهات حرف میزد
بغض بی دلیلمو قورت دادمو گفتم: نه خدارو شکردیگه چیزی به روم نیاورد
امیر: خب خداروشکر، من همش نگران بودم اوضاع برا تو بد نشه کسی متوجه حالت نشه
من: نه بابا انقدی همه درگیر سورو سات بودن که کسی منو یادش نبود، امیر پاشو بریم پایین غیبتمون طولانی شده
امیر: باشه عزیزم بریم که دیر برسیم یحیی هیچی از شام برامون نزاشته هرچند مامانم بدون عروس گلش شامو نمیاره
هردو خندیدیمو رفتیم پایین، شام خوردیمو یه ساعت بعدشم برگشتیم خونه، وقتی رو تختم دراز کشیدم همش به امیر فکر میکردم، به شعر قشنگی که با اون همه احساس برام خوند، به حرفاش، به نگاهش، به لحظهای که سرمو رو شونه های مردونش گذاشتم، به دوست دارمی که گفت، به قلبی که اونجوری بیقرار میتپید، من تا امشب هیچکدوم از این،احساسارو نداشتمو تجربه نکرده بودم، درسته مدتها عاشق فرزاد بودم اما هیچوقت نه آهنگی رو بهم تقدیم کرده بود نه سرمو رو شونش گذاشته بودم نه حتی حرفای قشنگ بهم گفته بود، حس امشبم جدید بود حسی بود که تو همهی این سالها عشق فرزاد بهم نداده بود، نمیدونم تصمیمی که الان گرفتم از رو احساساتی شدنمه یا از صمیم قلبم، نمیدونم، نمیدونمو مثل
همیشه با دلم جلو میرم. تصمیم گرفتم با امیر بمونم، باهاش میمونم چون مطمئنم دیگه هیچکس تو این دنیا پیدا نمیشه که قده اون دوسم داشته باشه، امیر خوبه انقد خوب که دیگه نمیتونم چشممو رو این همه خوبی ببندم، من با امیر میمونم.
@dastanvpand
ادامه دارد...
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_شصت_هشت آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق آهای وصله به موهای تو سن
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_نه
روزها گذشت و تابستان زرد وزرد تر شد، پاییز آمد پاییزی که به سرعت به نیمه رسیده بود و عجیب با پاییزهای گذشته تفاوت داشت، این تفاوت بر زندگی خیلیها سایه انداخته بود، سامان در این پاییز دیگر اعتیاد نداشت، دیگرمجرد نبود، دیگرحاج صابربا او سرسنگین نبود. فرزاد هم دیگر در غربت نبود و همینجا با عشقش زندگی میکرد، سارا مادر شده بود و کنار یحیی و پسرشان زندگی آرامی داشت، کسری برای خودش در بازار تهران یک فروشگاه باز کرد و ازلحاظ اقتصادی و کسب و کار از پدرش جدا شد، آوا برخلاف تصورش این پاییزدانشجو نشد اما تصمیمش برای درس خواندن، جدیتر شده بود و شیطنتهای کودکانهاش کمتر، برخی دیگر هم همان ماندند که بودندجهان هنوز یکدنده و کتایون هنوز به دنبال سوژه برای تمسخر، ناهید همان مهربان همیشگی و نادر همان معلم وظیفه شناس، هومن باز هم به دنبال پیدا کردن شریک زندگی آن هم به سبک خودش، حاج صابرو عزیز خانمم تغییر زیادی نکردند تنها چندتار موی سفید به سر پدربزرگ و چند چین و چروک بیشتر به دستهای مادربزرگ افتاده بود و چهرهای مهربانشان را دلنشین تر کرده بود.و اما شیده و امیر، بیشتر از همه زندگی برای این دو متفاوت شده بود، امیر دیگر مزاحم شیده نبود نامزدی بود که هر روز او را میدید، شیده آن دختر کور شده از عشق فرزاد نبود که هیچ چیز را نبیند اینبار میدید، امیر را، مهربانیهایش را، عاشقانههایش را، همه و همه را میدید و دیدن اینها هرروز عاشقترش میکرد
شیده چیزهایی که با فرزاد آرزو داشت و در خیالش مرور کرده بود الان در واقعیت با امیر آنها را لمس، میکندوعشق و احساسشان دو طرفه شده بود. شیده دیگر در مقابل امیرکوهی از یخ نبود، چشمهی زلالی شده بود که تمام مسیر زندگی را با او همراهی میکرد، حالا دیگر تمام عملهای عاشقانهی امیرعکس المل دلبرانه ی از شیده را به دنبال داشت.
بنا را بر این گذاشتند که تعطیلات عید عقد کنند و تابستان که هردو فارق التحصیل شدند جشن عروسی بگیرند و راهی زندگی مشترک شوند. تنها چیزی که این روزها آرامش همه را به ناآرامی تبدیل کرده بود دردهای.گاه به گاه امیر بود، این روزها قلب درد عذابش میداد قلبی که از کودکی با درد به دنیا آمد و عجین بود دیگر تحملش به انتها رسیده بود و زود از پا در میامد. با هربار دردش شیده اذیت میشد و امیر اذیت تر از اینکه باعث ناراحتی شیده شده، با تمام این روزهای تلخ و شیرین پاییز را به زمستان زمستان را به بهار رساندند و عقد کردند.
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
@dastanvpand
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد
(امیر)
امروز قراره عقد کنیم و سند بزرگترین و ارزشمندترین چیزی که حدود 4 سال چشمم به دنبالش بوده رو به نام خودم بزنم امروز شیده رو صاحب میشم هرچند که من 4 ساله که این حس مالکیتو دارم اما چه خوب که امروز قراره حکم خدا اجرا بشه و به حس من جنبهی شرعی و قانونی داده بشه، مراسم عقد به درخواست شیده توی محظر انجام شد، من خواستم تالار بگیرم قبول نکرد، بابا کامران خواست تو حیاط بزرگ خونه ی حاج صابرمراسم بگیریم اما بازم قبول
نکرد، به یه عقد ساده با فامیلای درجه یک تو محضر و بعدشم یه شام تو رستوران بدون بزن بکوب راضیتر بود، با کل مهمونا سی نفر میشدیم منم یه رستوران رو برا یه ساعت رزرو کردمو خواستم میزاشو کنار هم بچینن و سی صندلی هم اطرافش که همه کنار هم بشینیم.
،از صبح سارا و آوا خونه ی شیده بودن برا آماده کردن لبا سو بقیه کارا کمکش میکردن
منم به دنبال بقیه کارای مردونه، ظهر رفتم دنبال شیده که ببرمش آرایشگاه آوا و سارا هم همرامون اومدن، ساق دوش بودن عروس بهونه بود در واقع میخواستن اوناهم بی بهره از هنر آرایشگرنموننو دستی به روی خودشون بکشن، فقط شانس آوردم سارا بچشو سپرده بود دست مامانو ماشین یحیی رو هم آورده بود و با آوا جدا اومدن و من شانس اینو داشتم که روز عقدم حداقل
تو مسیر با عشقم تنها باشم.
میرفتیم آرایشگاه، تو ماشین وقتی لبخند رو رو لبای شیده میدیدم و میفهمیدم اونم مثل من خوشحاله همه غمای دنیا یادم میرفت، نگاش کردمو گفتم: خوشحالیا بانو
شیده: چرا نباشم؟؟
من: والا حقم داری،یه نگاه به این مرد خوشتیپ کنارت بنداز خیلیا آرزشون بود الان جای تو بودن
یه اخم با نمک کرد و گفت: خودشیفته دوباره شروع نکنا
بعدم هردو خندیدیم
من: شیده؟
شیده: جانم؟
من: میگم آرایشگاه رفتی...
نزاشت حرفمو کامل کنم یهو با یه عصبانیت ساختگی گفت: چیه نکنه میخوای بگی کم آرایش کنم ملایم آرایش کنم که تو چشم نباشم ها؟ نخیر امیر خان روز عقدمه تازه آتلیه هم میخوایم بریم در حد آرایش عروس میخوام آرایش کنم شما هم امروز هیچی.نمیگی
من که یکم جا خوردم از اینکه دقیقاً میدونست چی میخوام بگم خودمو مظلوم کردمو گفتم: نه عزیزم این حرفا چیه فقط خواستم بگم سفارش کن، حسابی خوشگلت کنه همین
شیده که انگار میدونست چی میخواستم بگمو حالا چی گفتم خندید و گفت: باشه امیرخان حواسم به غیرت آقامون هست نمیزارم عجق وجق آرایشم کنه
منم که روی خوش دیدموباز بی جنبگیم گل کرد یه اخم کردم و گفتم: بله خانوم حواست باشه درسته روز عقدمونه اما بخاطر یه روز نمیتونم چشامو ببندمو بی غیرتشم
شیده: الان باز من خندیدم؟؟
بهش نگاه کردمو هر دو زدیم زیر خنده
رفتیم آرایشگاه بعدم آتلیه، آوا و سارا هم که پایه ثابت همه چی بودنوتو آتلیه بیشتر از منوشیده از خودشون عکس تکی گرفتن یجاهایی منو شیده عقب وای میستادیم که یوقت تو کادر نباشیموخدایی نکرده عکسای هنری سارا خانومو آواخانوم خراب نشه، بعد از آتلیه رفتیم محضروقتی ما رسیدیم بقیه مهمونا اونجا بودن حاج صابرو عزیزخانم، عموجهان و کتایون، عموسامانوفرنوشوتینا، عمه ناهید و آقا نادرو هومن و دوقلوها، بابا کامران، از طرف منم بابا بودو مامانویحیی با عمه و عمو خالهها که گفتم کلاً سی نفر شدیم. تو محضر همه میومدنو تبریک میگفتن تبریک همه به کنار تبریک فرزاد و سوین یچیز دیگه بود، شیده دیگه کلاً علاقش به فرزادو فراموش کرده بود و خیلی بی تفاوتوعادی باهاش برخورد میکرد وقتی اومدن جلو تبریک گفتن موقع روبوسی فرزاد تو گوشم گفت: خوشحالم که مرد بودیو رو حرفت موندی
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_یک
خیلی جملهها داشتم که تو جواب بهش بگم اما تو روز به این قشنگی اصلاً دلم نمیخواست با کسی کل کل کنم گفتم خوشحال باش داداش مام به خوشی تو خوشیم
خودش بیچاره کپ کرده بود از این جواب بی ربط من!!
از همه حاشیهها گذشتیمو خطبه خونده شد، موقع خوندن خطبه قلبم از هیجان داشت دیوارهی سینمومیشکافت اما من محلش نمیزاشتم. بعد از عقد به رستوران رفتیم با آهنگهای شاد و یه جو دوست داشتنی شامو خوردیم و هرکی راهی خونه خودش شد منم به رسم ادب از بابا کامران اجازه گرفتموشیده روخودم تا جلوی خونشون رسوندم حالا بماند که تو مسیرچقد خندیدیمو چرت و پرت گفتیم. خیلی دوس داشتم هرچی زودتر این سه ماهم بگذره و بریم سر خونه،زندگی خودمون، جلو خونشون که رسیدیم بهش گفتم: خیلی خوشحالم
شیده: منم همینطور
من: شیده یه قولی میدی؟
شیده: چه قولی؟
من: این که همیشه مال من بمونی
شیده: مگه قراره نمونم؟
من: عزیزم بیخود میکنی نمونی
شیده: پس چی میگی دیوونه؟
من: نمیدونم، ترس اینکه یه روز نباشی دیوونم میکنه
شیده: امیر من همیشه پیشتم
من: مرسی عشقم خیالتم راحت نگران نباش منم همیشه پیشتم
من این جمله آخرو با شوخی و خنده گفتم اما شیده با یه لحن خیلی جدی گفت: تو که باشی نگران هیچی نیستم
بعد از این حرفش یکم به هم زل زدیمومنم از تاریکی خیابون استفاده کردموپیشونی همسرموبوسیدم، بعدم خدافظی کرد و رفت وقتی داخل خونشون شد منم رفتم. اونشب جاذبهی زمین نیروشو در برابر من از دست داده بود و من روی آسمون سیر میکردم، تا رسیدم خونه صدبار خداروبخاطر این لطفش شکر کردم.
ادامه دارد..
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
@dastanvpand
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_دو
شیده)
دو سالوچند ماه از ازدواجم با امیر گذشته با جرات میتونم بگم تو این دو سال اخیر بهترین روزهای عمرم رو داشتم، انقد عاشقانه زندگی کردم که مفهوم دنیا به چشمم عوض شده. دنیای من شده بود یه زندگی مشترک تو یه خونه ی 80 متری با مردی که مردونه بهم عشق میورزید. بعد از تموم شدن درسمون هردو تو شرکت بابا استخدام شدیم، یه پارتی بازی حسابی، البته من چند ماهی هست که تومرخصی ام و توخونه میمونموفقط به امور زنونه ی خونه میرسم.آخه قراره تا یه ماه دیگه دخترم به دنیا بیاد وخونوادمونوبا اومدنش کامل کنه، این روزها خیلی دلم برا مامانم تنگ میشه و مثل خیلی از روزهایی که نبود دلم بودنشو میخواست،مثل روزایی که عاشق امیر شدم روزعقدم روز عروسیم روزی که جواب آزمایشمو گرفتم تو خیلی از روزا دلم هوای مامانمو داشت اما جز یه سنگ سیاه و چند قطره اشک هیچی ازین دلتنگی نصیبم نمیشد.
بخاطر این بارداری قربون صدقههای امیر چندبرابر شده البته بیشترش شامل دخترمون میشه وهمین منو یذره حسود کرده امیرم تا میفهمه حسودی میکنم سریع از دلم درمیاره اما باید اعتراف کنم این حسادتو دوس دارم چون درواقع حسادت نیست یه کشمکش شیرینه بین
منو دختر کوچولوی نازم سر تصاحب باباش ولی من به امیرم گفتم ده تا بچم بیاریم باید منو ازهمشون بیشتر دوس داشته باشه، من کی میخوام بزرگشم خودمم نمیدونم. تو همین فکرا بودم که امیر کلید و انداخت تو در، عادت داشتم برم جلوشو خسته نباشید بگم، هیکل چاق شده و سنگینموتکون دادموبلند شدم انقدحرکتم کند شده بود که تا من بخوام برسم جلوی درامیر اومد روبروی من
امیر: سلام بانوی تپل
من: سلام عزیزم خسته نباشی
مثل همیشه پیشونیمو بوس کرد و گفت: بشین گلم خسته میشی
منم نشستم رنگ و روی امیر یکم پریده بود با نگرانی گفتم: باز قلبت درد گرفته؟
کنارم نشستو گفت: نه قربونت برم چه دردی؟!
من: آخه رنگ و روت
من: از ندیدن تو زرد روی شدم (بعدم خندید)
من خیلی جدی گفتم: راستشو بگو جون شیده، درد داشتی؟
امیر: چندبار بگم منو قسم نده، آره ولی یه کوچولو
یه چند وقتی میشه که زیادی دل نازک شدم اشک تو چشام جمع شد که امیر لبخند زد و گفت: اصن میدونی چیه از وقتی جنابعالی نی نی دار شدی همه
فقط به تو توجه میکننو لوست میکنن خب منم باید گاهی با قلبم هماهنگ کنم که بگیره تا به منم توجه شه
ولی این حرفا فایده نداشت خیلی ناراحت بودم، از روی مبل رفت پایین روی زمین روبروم نشستو دستاشو به هم قلاب کرد روی زانوم گذاشت بعدم خیلی جدی گفت: اگه اینجوری میکنی که امشبم غذای سوختتو ندید بگیرموکمربندمو در نیارم در اشتباهی بانو
با این حرفش بو کشیدمو دیدم بله بازم سوخته البته همیشه نمیسوختا فقط بعضی وقتا، گفتم ای وای تاخواستم بلندشم امیر خندیدو گفت: بشین من خاموشش میکنم بعدم رفت گاز و خاموش کرد اومد کنارم نشست، با ناراحتی گفتم: ببخشید
امیر: فداسر خودتو دخملم که قراره از مامانشم خوشگلتر شه
یه اخم الکی کردمو گفتم: امیر؟؟
امیر: ای جونم خب غلط کرده از تو خشگل تر بشه، اصن خوشگلتر شد اسید میپاشیم صورتش
من: خدانکنه دیوونه این چه حرفیه
امیر: بابا ما به چه ساز تو برقصیم تکلیف دخترمو روشن کن الان دیگه در حال شکل گیریه ها چیکار کنه از مامان خوشگلتر بشه یا نشه؟
خندیدمو به چشماش نگاه کردم گفتم: شبیه تو بشه
امیر چشاشو گرد کرد و گفت: وای نه عشقم، امیر پسرش قشنگه، همین قیافه دخترش افتضاح میشه، بعد تا آخرعمربیخ ریشمون میمونه ها
من: عیب نداره میندازیمش به پسر سارا، بالاخره فامیله رومونو زمین نمیندازه، هردو خندیدیم
بعد از خنده امیرگفت: عزیزم من خیلی گشنمه پاشو بریم آشپزخونه ببینیم چیزی از غذات مونده بخوریم؟
منم با ناراحتی گفتم: اگه نمونده باشه چی؟
امیر: فداسرت پنگوئن من یه نون پنیر با عشق میخوریم
این روزا هروقت میخواست اذیتم کنه چاقیمو مسخره میکرد و میگفت پنگوئن. منم به ظاهر یه اخم میکردموخودمو لوس میکردم که امیر سریع نازم میکرد واز دلم در میآورد.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_سه
من: امیر؟
امیر: ای جونم ولی عشقم امشب اصلاً وقت ناز کردنت نیست غذارو که سوزوندی گشنمم هست پس تا کمربند و در نیاوردم پاشو بریم آشپزخونه
خب بعضی وقتام عادت داشت با رفتارای اینجوری سوپرایزم کنه همیشه هم که نباید نازم کنه که!!!!
رفتیم آشپزخونه و منو نشوند و خودش میزو چید همه این کارارو میکرد تا درد قلبشو یادم بره اما یادم نمیرفتو نگرانش بودم، وقتی خم شد که بشقابو بزاره جلوم تو گوشش گفتم: مرسی مرد خوب من
امیر: ای جونم قربونت برم که انقد دلبری میکنی، با کلی شوخیو خنده شاممونو خوردیمورفتیم یکم پیاده روی چون دکترم گفته بود شبا یکم راه برم واسه خودموبچم بهتره، جوری موقع پیاده روی زبون میریخت انگار هنوز دوران دانشجوئیمون بود و میخواست مخمو بزنه، شاید هنوز خبر نداشت که حالا من انقد بیشتر دوسش دارم که من باید زبون بریزمو دلشو ببرم.
(شیده)
امروز اول پاییزه اول مهرماه، شیدا میره کلاس اول، دیشب همش میگفت یادت نره ساعتو کوک کنیها من خواب نمونم!! قربونش برم همش استرس داره روز اولی به مدرسش نرسه، منم صبح بیدار شدمو صبحونشوآماده کردم الانم خودشو بیدار کنم بعد صبحونش برسونمش مدرسه و بعدم یسر برم پیش امیر. رفتم تو اتاقشو کنار تختش نشستم، چندبار صداش زدم: شیدا، شیدای من
بچم همونجور خواب آلود تا صدای منو شنید پا شد نشست تو جاشو گفت: مدرسم دیر شده؟؟
من: نه قربونت برم پاشو برو صورتتو بشور بیا صبحونتو بخور بعدش میریم مدرسه هنوز کلی وقت داری
صبحونشو که خورد حاضرش کردم چندتا عکس یادگاریام با روپوش مدرسش ازش گرفتمو راه افتادیم سمت مدرسه، تو حیاطشون برا کلاس اولیا جشن گرفته بودن بهشون گل میدادنو از زیر قرآن ردشون میکردن منم مثل بقیه مامانا وایسادم تامراسمشون تموم بشه و برن سرکلاس بعدم رفتم. تخته گاز کوبیدم رفتم پیش امیر بدجور تو همچین روزی دلم هواشو کرده بود، وقتی رسیدم پیشش حسابی گرد و غبار روشو گرفته بود با اینکه هر هفتم میومدم بهش سر میزدم اما بازم گرد و غبارو آلودگی تهران سیاهی سنگشو میپوشوند، بعد از اینکه سنگ قبرشو شستمو یکم گلاب دوروبرش ریختم شروع کردم به حرف زدن باهاش:
سلام عزیزم، میدونی امروز چه روزی بود؟ روز اول مدرسهی شیدا، خودم بردمش مدرسه، نبودی ببینی دخترمون چه ذوقی داشت، اون ذوق داشت ولی من بغض، بغض اینکه امروزم یکی از اون روزایی بود که تو باید میبودی و نبودی، نبودی ببینی شیدا تو لباس فرمش چقد کوچولو و با مزه شده بود، امیر خیلی دلم برا بودنت تنگ شده، براصدات، خنده هات، حرفات، شوخیات، حتی خودشیفتگیات، برا تک تک لحظههای حضورت، خیلی زود تنهام گذاشتی، بی انصاف شیدا همش دوسالش بود، پیش خودت چه فکری کردی؟ فکر کردی تنهایی از پس همه چی برمیام؟ فکر نکردی شاید کم بیارم؟ ببرم؟
از تو همش برا شیدا حرف میزنم، اونقد حرف میزنم که تورو بهتر از من میشناسه، حست میکنه، مثل من باهات زندگی میکنه، مثل منم دوست داره،
یکم گریه کردمو پاشدم راه افتادم به سمت شرکت، تو راه تموم خاطرات اون شب تلخ تو ذهنم مرور شد
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_هفتاد_سه من: امیر؟ امیر: ای جونم ولی عشقم امشب اصلاً وقت ناز ک
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_چهار
شیدا دو سالش بود شب خوابیده بودیم با صدای نفس نفس امیر بیدار شدم چراغو که روشن کردم دیدم عرق کرده، پیشونیش مثل یخ سرد بودو داشت آروموبی جون قلبشو ماساژ میداد، فهمیدم بازم دردش شروع شده نزدیک به یه هفته میشد که تقریباً هر شب درد داشت قلبش زیادی ضعیف شده بود دکترا گفته بودن حتماً باید پیوند شه اسمشو تو لیست نوبت برا پیوند نوشته بودیم اما مگه قلب پیدا میشد. اونشب وقتی دیدم حالش بدتر از همیشس به سارا زنگ زدم خودشوبرسونه اونم یربع بعد با یحیی و پسرشون اومدن بچهها رو گذاشتیم پیش سارا و منو یحیی امیرو رسوندیم بیمارستان، سارام خیلی بیقراری میکرد و میخواست بیاد اما بخاطر بچهها مجبور شد بمونه، تو راه من سرامیرو بغل گرفته بودمو با گریه باهاش، حرف میزدم اما نای جواب دادنمو نداشت، یحیی با سرعت نور رانندگی میکرد وقتی رسیدیم بیمارستان سریع با برانکارد بردیمش قسمت اورژانس وقتی دیدن حالش خیلی بده چنتا دکتر بالا سرش جمع شدن و چنتا دستگاه بهش وصل کردن هرلحظه نفس امیر سختتر در میومد و من گریم بیشتر میشد یه لحظه ضربان قلبش کلاً رفت دکترا شروع کردن به شوک زدن من اونقد جیغ کشیدمو بلند بلند گریه کردم که چنتا پرستار با یحیی منو از اورژانس بردن بیرون یحیی منو گذاشت.تو حیاطو خوش برگشت تو سالن رو زمین نشسته بودمو داد میزدم گریه میکردم به خدا التماس میکردم که امیرمو بهم برگردونه چنتا زن دورو برم جمع شده بودنو باهام حرف میزدن اما من صدای هیچکدومشونو نمیشنیدم فقط ضجههای خودم تو گوشم میپیچید چند دقیقه بعد یحیی با گریه اومد بیرون گوشیش دستش بودو داشت شماره میگرفت تموم تنم داشت میلرزید
..بلند شدم رفتم تو سالن اورژانس اینبار هیشکی مانعم نشد حتی یحیی مستقیم رفتم سر تخت امیر روسرش ملافه کشیده بودن فهمیدم بلایی که نباید سرم میومد اومده اما نمیخواستم باور کنم ملافه رو با شدت زدم کنار دیدم امیرم چشاشو بسته نفس نمیکشه سرمو گذاشتم رو سینش دیدم قلبش کم آورده و دیگه نمیزنه نیم تنشو از رو تخت بلند کردمو بغلش کردم سرشو به سینم چسبوندم موهاشو از تو پیشونیش کنار زدمو پیشونیشو بوس کردم اما تن بی جونش سرده سرد بود، و لبای بستش هیچی نمیگفت فقط من بودم که حرف میزدمو التماسش میکردم که پاشه دیوونه شده بودم میگفتم خوشگل عاشق من پاشو عمر دقایقم پاشو نفسم پاشو امیرم زندگیم پاشو اما فایده نداشت عشقم از این دنیا رفته بود، یحیی و چنتا پرستار تنمونو از هم جدا کردنو امیرو تو کاور گذاشتن و بردن من گفتم کجا میبرینش صدای یه آقایی اومد که گفت سردخونه جیغ کشیدمو گفتم نبرینش تورونبرینش سردش میشه نبرینش همینجوری میگفتم و میگفتم که یحیی دستمو گرفتو بردم تو حیاط و بعدشم که خونواده امیر اومدن وبعدم یه دنیا عزاداری...
تا مدتها عین دیوونه ها بودم نه به خودم میرسیدم نه به شیدا، شیدا اسمی بود که امیر برا دخترمون انتخاب کرد میگفت چون دختره اسمش باید شبیه مامانش باشه هر وقتم پسر دار شدیم یه اسم میزاریم شبیه امیر. بعد از مرگ امیر و یه مدت جنون وقتی بهتر شدم بابام خواست که برم خونه ی اونو باهاش زندگی کنم تا نه اون تنها باشه نه منو شیدا اما من نمیتونستم از خونه ی که گوشه گوشش خاطرهی امیر بود دل بکنم بخاطر همین با شیدا تو همون خونه،موندیمو به زندگیمون ادامه دادیم. قبل از امیر بچه بودم با امیر بزرگ شدم با رفتنش بزرگتر دیگه اثری از اون شیده ی لوس توی من باقی نمونده بود پخته شده بودم یه زن،پخته شدهای که حالا باید اونقدر قدرت میداشت که بچشو تنهایی بزرگ کنه. بچم دختر بود اما من دوس داشتم بیشتر از خودم شبیه امیر باشه همون قدر شاد همونقدر قوی و همونقدر امیدوار. تو این سالها منوشیدا تنها نبودیم همه کنار ما بودن خونواده ی من خونواده ی امیر، شیدا باباش نیست اما این خونواده ی بزرگ کنارش هست باباش نیست اما مامانی که دیگه بزرگ شده هست باباش نیست اما یادشو خاطره هاش هست.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_پنج
پخش ماشینم و روشن کردم و آهنگی رو که این روزا منو عجیب یاد امیر مینداخت آوردمو پلی کردم آهنگی که اون هیچ وقت نشنیدتش اما من همیشه به یاد اون گوش میدمش...
یه پاییز زردوزمستونه سردو
یه زندونه تنگویه زخم قشنگو
غم جمعه عصروغریبی حصرو
یه دنیا سوالو تو سینم گذاشتی
جهانی دروغو یه دنیا غروبو
یه درد عمیقو یه تیزی تیغو
یه قلب مریضو یه آه غلیظو
یه دنیا محالو توسینم گذاشتی
رفیقم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من توبی من کجایی
آه خدا، ای حبیبم
یه دنیا غریبم کجایی عزیزم
بیا تا چشامو تو چشمات بریزم
نگو دل بریدی خدایی نکرده
ببین خواب چشمات با چشمام چی کرده
همه جارو گشتم کجایی عزیزم
بیا تا رگامو تو خونت بریزم
بیا روتو رو کن منو زیرو رو کن
بیا زخمامو یه جوری رفو کن
عزیزم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من تو بی من کجایی
عزیزم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من تو بی من کجایی
امیرم و تو پاییز از دست دادم، پاییزی که دیگه خیلی ساله نه از هوای خنکش لذت میبرم نه از خش خش برگاش زیر پام، پاییزی که امروز شروع مدرسه برای شیدا بود پاییزی که برای خیلیها شروع خیلی چیزاس اما راستش خیلی وقته برای من پاییز شروعی نداره و شروع چیزی هم نیست، از اون سال به بعد پاییز برای من یعنی فصل آخر......
@dastanvpand
پايان
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸