🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_سه
من: امیر؟
امیر: ای جونم ولی عشقم امشب اصلاً وقت ناز کردنت نیست غذارو که سوزوندی گشنمم هست پس تا کمربند و در نیاوردم پاشو بریم آشپزخونه
خب بعضی وقتام عادت داشت با رفتارای اینجوری سوپرایزم کنه همیشه هم که نباید نازم کنه که!!!!
رفتیم آشپزخونه و منو نشوند و خودش میزو چید همه این کارارو میکرد تا درد قلبشو یادم بره اما یادم نمیرفتو نگرانش بودم، وقتی خم شد که بشقابو بزاره جلوم تو گوشش گفتم: مرسی مرد خوب من
امیر: ای جونم قربونت برم که انقد دلبری میکنی، با کلی شوخیو خنده شاممونو خوردیمورفتیم یکم پیاده روی چون دکترم گفته بود شبا یکم راه برم واسه خودموبچم بهتره، جوری موقع پیاده روی زبون میریخت انگار هنوز دوران دانشجوئیمون بود و میخواست مخمو بزنه، شاید هنوز خبر نداشت که حالا من انقد بیشتر دوسش دارم که من باید زبون بریزمو دلشو ببرم.
(شیده)
امروز اول پاییزه اول مهرماه، شیدا میره کلاس اول، دیشب همش میگفت یادت نره ساعتو کوک کنیها من خواب نمونم!! قربونش برم همش استرس داره روز اولی به مدرسش نرسه، منم صبح بیدار شدمو صبحونشوآماده کردم الانم خودشو بیدار کنم بعد صبحونش برسونمش مدرسه و بعدم یسر برم پیش امیر. رفتم تو اتاقشو کنار تختش نشستم، چندبار صداش زدم: شیدا، شیدای من
بچم همونجور خواب آلود تا صدای منو شنید پا شد نشست تو جاشو گفت: مدرسم دیر شده؟؟
من: نه قربونت برم پاشو برو صورتتو بشور بیا صبحونتو بخور بعدش میریم مدرسه هنوز کلی وقت داری
صبحونشو که خورد حاضرش کردم چندتا عکس یادگاریام با روپوش مدرسش ازش گرفتمو راه افتادیم سمت مدرسه، تو حیاطشون برا کلاس اولیا جشن گرفته بودن بهشون گل میدادنو از زیر قرآن ردشون میکردن منم مثل بقیه مامانا وایسادم تامراسمشون تموم بشه و برن سرکلاس بعدم رفتم. تخته گاز کوبیدم رفتم پیش امیر بدجور تو همچین روزی دلم هواشو کرده بود، وقتی رسیدم پیشش حسابی گرد و غبار روشو گرفته بود با اینکه هر هفتم میومدم بهش سر میزدم اما بازم گرد و غبارو آلودگی تهران سیاهی سنگشو میپوشوند، بعد از اینکه سنگ قبرشو شستمو یکم گلاب دوروبرش ریختم شروع کردم به حرف زدن باهاش:
سلام عزیزم، میدونی امروز چه روزی بود؟ روز اول مدرسهی شیدا، خودم بردمش مدرسه، نبودی ببینی دخترمون چه ذوقی داشت، اون ذوق داشت ولی من بغض، بغض اینکه امروزم یکی از اون روزایی بود که تو باید میبودی و نبودی، نبودی ببینی شیدا تو لباس فرمش چقد کوچولو و با مزه شده بود، امیر خیلی دلم برا بودنت تنگ شده، براصدات، خنده هات، حرفات، شوخیات، حتی خودشیفتگیات، برا تک تک لحظههای حضورت، خیلی زود تنهام گذاشتی، بی انصاف شیدا همش دوسالش بود، پیش خودت چه فکری کردی؟ فکر کردی تنهایی از پس همه چی برمیام؟ فکر نکردی شاید کم بیارم؟ ببرم؟
از تو همش برا شیدا حرف میزنم، اونقد حرف میزنم که تورو بهتر از من میشناسه، حست میکنه، مثل من باهات زندگی میکنه، مثل منم دوست داره،
یکم گریه کردمو پاشدم راه افتادم به سمت شرکت، تو راه تموم خاطرات اون شب تلخ تو ذهنم مرور شد
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸