🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_پنج
پخش ماشینم و روشن کردم و آهنگی رو که این روزا منو عجیب یاد امیر مینداخت آوردمو پلی کردم آهنگی که اون هیچ وقت نشنیدتش اما من همیشه به یاد اون گوش میدمش...
یه پاییز زردوزمستونه سردو
یه زندونه تنگویه زخم قشنگو
غم جمعه عصروغریبی حصرو
یه دنیا سوالو تو سینم گذاشتی
جهانی دروغو یه دنیا غروبو
یه درد عمیقو یه تیزی تیغو
یه قلب مریضو یه آه غلیظو
یه دنیا محالو توسینم گذاشتی
رفیقم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من توبی من کجایی
آه خدا، ای حبیبم
یه دنیا غریبم کجایی عزیزم
بیا تا چشامو تو چشمات بریزم
نگو دل بریدی خدایی نکرده
ببین خواب چشمات با چشمام چی کرده
همه جارو گشتم کجایی عزیزم
بیا تا رگامو تو خونت بریزم
بیا روتو رو کن منو زیرو رو کن
بیا زخمامو یه جوری رفو کن
عزیزم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من تو بی من کجایی
عزیزم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من تو بی من کجایی
امیرم و تو پاییز از دست دادم، پاییزی که دیگه خیلی ساله نه از هوای خنکش لذت میبرم نه از خش خش برگاش زیر پام، پاییزی که امروز شروع مدرسه برای شیدا بود پاییزی که برای خیلیها شروع خیلی چیزاس اما راستش خیلی وقته برای من پاییز شروعی نداره و شروع چیزی هم نیست، از اون سال به بعد پاییز برای من یعنی فصل آخر......
@dastanvpand
پايان
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸