شبتون مملو آرامش
#تمناي_وجودم
#قسمت_شصتودوم
روز بعد..
سلام عروس خانوم .
شیوا: سلام عزیزم خوبی
-ممنون ..اما فکر کنم تو خیلی بهتری
-اون که معلومه
خندید .
شیوا: مستانه امروز که برنامه خاصی نداری ؟
-چطور ؟
-قراره نیما همه رو نهار مهمون کنه .یادته که قول داده بود .
-همه یعنی کی ؟
-یعنی من ،تو ،امیر و چند تا از دیگه دوستاش ...
-راستش میخوام برم خونه شیرین یه سر بزنم .آخه خیلی وقته ندیدمش
داد زد :بهونه بی بهونه ،گفته باشم
-خب حالا چرا داد میزنی؟من که نگفتم نمیام
-آفرین حالا شدی دختر خوب .ما تا یه ساعت دیگه میاییم دنبالت .
-یعنی ساعت یازده ..باشه .اما خونه شیرین سر راهتونه بیان انجا دنبالم .
-باشه آدرس بده
من و شیرین تا تونستیم عقده این چند وقت رو در آوردیم .واقعا داشتن دوست خوب نعمته ....
بلاخره از شیرین دل کندم و یک ربع به یازده از خونه اش زدم بیرون و سر کوچه شون منتظر وایسادم .برف دیگه بند اومده بود و همه جا رو سفید و یه دست کرده بود .سرک کشیدم هنوز خبری از امدن اونها نبود .خیلی دلم میخواست روی برفهای بکر راه برم.خیابون خلوت بود .از صدای قرچ قرچ برفها زیر پام لذت خاصی میبردم ....انقدر دلم میخواست خودم رو روی برفها بیاندازم و قل بخورم .
دولا شدم و با دست کمی برف تو مشتم گرفتم .یکهو با صدای بوق اتومبیلی یه متر از جا پریدم .صاف ایستادم و به طرف اتومبیل نگاه کردم امیر و نیما به همراه شیوا تو ماشین بودن و میخندیدن .
گلوله برف رو به گوشه ای پرت کردم و تو دلم چندتا فحش غیر مجاز به امیر دادم .
شیوا شیشه ماشین رو پایین کشید و گفت:تقصیر خودته ...خیلی غرق بودی اصلا متوجه ما نشدی
یه فحش هم نثار شیوا کردم .روسریم رو جلو کشیدم و یه سلام خالی به همه کردم و سوار شدم .نیما به عقب چرخید و احوالپرسی کرد .مجبور شدم بخاطر دیشب تبریک بگم .
امیر از تو آینه جلو نگاهم کرد و گفت :مثل اینکه خیلی هوس برف بازی کردید ؟
به آینه نگاه کردم چشمهاش میخندید
به تو چه ؟فضول...
میدونستم میخواد سر به سرم بگذاره ،آخه از اون قضیه به بعد من سعی میکردم جلوش آفتابی نشم ،تا این بابا لنگ دراز بهونه ای واسه کل کل کردن نداشته باشه .
حرفی نزدم و خودم رو مشغول صحبت با شیوا کردم تا از این بی محلی باسن مبارکش بسوزه ...
شیوا وسط حرفم که خودم نمیدونم از چی حرف میزدم پرید و گفت: مستانه پس چرا لباس گرم بر نداشتی ؟
-پس این چیه ؟
-همین یه پالتو ...
-پس قرار بود چند تا پالتو بپوشم
نیما به عقب متمایل شد و گفت:آخه الان اون بالا خیلی سرده
-اون بالا کجاس .
-ولنجک .شیوا جان به مستانه خانوم نگفتی ؟
شیوا با تردید گفت:فکر کنم گفتم
به طرف شیوا برگشتم و گفتم:نخیر نگفتید .شما فقط گفتید برای نهار میخوایم بریم بیرون .نگفتی میخویم بریم اون بالا .
-خب انقدر ها هم سرد نیست ...
-جدای این مسئله من کفش مناسب نپوشیدم
-تو که پوتین پوشیدی .پاشنهاش هم که بلند نیست ،خوبه که ...
فقط نگاهش کردم که حساب کار اومد دستش .نگاهش رو گرفت و گفت:خب اگه بخواهی میریم خونتون لباس و کفش مناسب بردار .
امیر گفت:شرمنده دیگه مسیرمون اونطرف نیست .در ضمن بچه ها خیلی وقته زنگ زدن اونجا رسیدن .دیر که راه افتادیم اگه بخوام دور بزنم یک به بعد میرسیم .
پس معلومه که سوخته داره اینطوری تلافی میکنه .
نیما گفت: به نظر من هم لباستون مناسبه ،اما اگه بخواین بر میگردیم .
چاره نبود گفتم:اشکالی نداره اگه نتونستم همراهیتون کنم ،بالا نمیام
نیما :البته ما هم زیاد بالا نمیریم .قرار بود بریم سالن باغ گیلاس ناهار بخوریم که بقیه این پیشنهاد رو دادن .
موبایلم رو از تو کیفم در آوردم و برای مامان توضیح دادم که قرار نیست تا بعد از ظهر خونه برگردم .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#رکسانا
#قسمت_شصتودوم
ماشینا شروع کردن پشت سرم بوق زدن!شیشه رو دادم بالا و حرکت کردم!بیست متر جلوتر یه گوشه که پارک ممنوع بود پیاده شدم.میدونستم مانی تا نره اینجا پاشو از گیشا بیرون نمیذاره!اومدم جلوتر که دیدم مانی هنوز همونجا وسط خیابون جلو بازار نصر واستاده و ماشینشم کمی عقب تر خیابون رو بند اورده و خودش داره طرف بازار مردم رو نگاه میکنه و میخنده!دوئیدم سمت ماشینش و نشستم پشتش!یه نگاه بمن کرد و وقتی خیالش راحت شد راه افتاد طرف بازار!منم ماشین رو بردم تو یه فرعی و بزور یه جایی براش پیدا کردم و پارکش کردم و اومدم تو بازار و رفتم طبقه بالای پاساژ حالا هر چی میگردم مانی نیس!
خلاصه از پاساژ اومدم بیرون و رفتم همونجا روی پله نشستم و یه سیگار روشن کردم و بعدش سیگار دوم که دیدم سر و کله اش پیدا شد.از جام بلند شدم رفتم جلوش که گفت:کجایی تو؟!
-منو اینجا گذاشتی رفتی حالا میگی کجایی تو؟!نیم ساعته اینجا نشستم!
مانی-واقعا زمان زود میگذره!بیا بریم تو.
-تو برای چی؟!
مانی-یه کافی شاپ اینجا هست که...اصلا بیا خودت ببین!
-من نمی آم!
مانی-خوب بیا به دقیقه بشین یه چیزی بخور بریم!
-نمی آم!
مانی-بیا پس مغازه ها رو ببین چقدر قشنگن!
-نمی آم!
مانی-پس بیا شاید یه جنسی دیدی که بدردت خورد و خواستی بخریش!
-نمیخوام!
مانی-پس بیا برو بمیر که واقعا وجود امثال تو برکت رو از این سرزمین میبره!
-مگه اینکه ترمه رو نبینم!
خندید و گفت:شوخی میکن!تو از اینکارا با پسرعموت نمیکنی!
-بخدا بهش میگم!
مانی-چی رو میگی؟!اومدم اینجا خرید کنم؟!
-حالا یا اینو میگم یا چیز دیگه!
یه مرتبه از تو پاساژ صداش کردن!صدای چند نفر بود!زود برگشت طرفشون و اشاره کرد که یعنی بیرون نیان!
-اومدی خرید؟!
مانی-بعله !خرید برای عموم آزاد است!
-آزاد هست هان؟!دارن صدات میکنن آقا پسر!
مانی-گوشت اشتباه میشنوه!
-دارن میگن مانی!
مانی-اشتباه میکنی!
-اِ..خودم شنیدم!
دوباره صداش کردن مانی!مانی!مانی!
-بفرمایین مانی مانیشون پاساژ رو ورداشت!
مانی-منو کار ندارن که دارن میگن مامانی!مامانی!انگار مامانشونو صدا میکنن!اصلا سوئیچ ماشین منو بده تو برو!منم پشت سرت اومدم ماشین کجاس؟
سوئیچ رو دادم بهش و جای ماشین رو نشونش دادم و خودم راه افتادم طرف ماشینم که یه مرتبه مانی مثل برق اومد و از بغلم رد شد!توش پر آدم بود که داشتن همگی دست میزدن و جیغ میکشیدن!سرعتم رو زیاد کردم که مچش رو بگیرم اما مگه میشد به مانی رسید!از این ور و اونور پیچید و رفت!
از کاراش خنده م میگرفت!وقت رو تلف نمیکرد!یعنی زندگیش رو تلف نمیکرد!از دور دیدم کدوم طرف رفت!منم پیچیدم طرف پارک وی و رفتم طرف خونه.
اونشب ساعت 9 رفتم گرفتم خوابیدم.خیلی خسته بودم.تازه خوابم برده بود که دیدم یکی صدام میکنه!چشمامو وا کردم دیدم مانی بالا سرم واستاده!
مانی-گرفتی خوابیدی باز؟!
-ببخشین آ اما پس آدم باید شب چیکار کنه؟!
مانی-حتما بگیره بخوابه!
-خب شب برای خوابه دیگه!
یه نگاه بمن کرد و گفت:من تو اینکار خدا موندم که تو رو برای چی خلق کرد!خب تراکتور بود دیگه!صبح یه استارت بهش میزدیم و روشنش میکردیم و شب خاموش!دیگه ترو برای چی آفرید؟!
پتو رو کشیدم رو سرم و از همون زیر گفتم:به توچه؟!مگه تو فضولی؟!
مانی-فضول نیستم اما بازرس سازمان حقوق بشرم!وظیفه مم اینه که گاه گداری یه آدمایی مثل تو که فراموش کردن آدمن تذکر بدم که در زندگی چیزای دیگه ی م جز کار کردن و درس خوندن و نظافت کردن و خوردن و خوابیدنم هس!آخه مرد حسابی تازه ساعت نه و نیمه!مرغام الان هنوز نخوابیدن که تو گرفتی خوابیدی!
-چرا مرغا تا هوا تاریک میشه و میرن تو لونه شونو میخوابن.
همونجور که پتو رو از روم میکشید کنار گفت:اون مرغا مرغای قدیم بودن!مرغای الانی تا هوا تاریک میشه و دست یه خروس رو میگیرن و میرن یه دیسکویی رستورانی جایی!بلند شو خجالت بکش.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓