eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
برگشتم و نگاهش کردم . لبخند زد .دوباره شدم همون مستانه اخمو .گفتم:من دنبال شما نمیگشتم،آقای مهندس . دوباره لبخندش پررنگ تر شد -من گفتم دنبال من میگشتید ! اشتباه میکنید .من فقط پرسیدم احیانا شخص مورد نظر شما کنارتون نیست .... و بعد به همون پیرزن که بغل دست من ایستاده بود اشاره کرد . پیرزن هم حسابی حال کرد رو به امیر گفت :صبر کن گوشهام رو درست کنم .. بعد دست به سمعکش برد و گفت :چی گفتی . امیر بلند گفت : هیچی مادرجون ،سلام عرض کردم . بعد هم دوباره به من لبخند زد و رفت . یعنی اون موقع میخواستم با تمام وجودم سرش داد بکشم و اون کرواتش رو دور دستم بپیچم و خفه اش کنم . انگار اومده سر زمین آستینش رو بالا داده ...اه اه اه ...جون به جونت کنن تو باید بساز بفروش میشدی .تو رو چه به مهندسی .... میدونستم از یه گوشه ای حواسش به من هست .برای همین سعی کردم نقش بازی کنم و نشون بدم هنوز به دنبال شخص مورد نظرم هستم . بالاخره برای رد گم کردن دستم رو برای راحیل بلند کردم .هر چند که اون درست روبروی من قرار داشت و اصلا احتیاجی به سرک کشیدن برای پیدا کردن اون نداشتم . بلاخره یه جوری از این تاقچه, بغچه ها رد شدم و جون سالم به در بردم . با همه احوال پرسی کردم و با راحیل هم روبوسی کردم .بعد اینکه یه کم با هم حرف زدیم , رفتیم طرف شیوا و نیما برای عرض تبریک . شیوا انقدر از دیدنم ذوق کرد که یادش رفت عروسه و باید سر سنگین باشه .پرید بغلم.تازه اومدی ؟ -اره وسط خطبه عقد رسیدم .مبارک باشه -ممنون عزیزم .مانتو ت رو در بیار میخوام یه عکس خوشگل بندازیم . -باشه صبر کن اول با نیما هم احوالپرسی کنم ،بعد . رو به نیما که داشت با بهمن صحبت میکرد کردم وگفتم :تبریک میگم آقا نیما .انشااله به پای هم پیر باشد .(جو زده شده بودم ادای ننه بزرگها رو در آوردم ) -ممنون .هم بخاطر این آرزوتون و هم بخاطر این که شما مسبب این پیوند شدید . صدای امیر که از پشت سرم میومد نذاشت جواب بدم -پس ایشون بنگاه شادی ازدواج دارن. نخیر این دوباره یهو پیداش شد بدون اینکه به عقب برگردم رو به نیما گفتم :آقا نیما من کاری نکردم .یادتون باشه این پیوند فقط بخاطر عشق بین شما و شیوا بوده که این خودش بزرگترین و قشنگترین بهونه اس . شیوا با شیطنت گفت : انشااله از این بهونه ها برای تو به روش لبخند زدم و با نگاهم بهش گفتم ،خدا از دهنت بشنو ه . کنار شیوا ایستادم .امیر جلوی شیوا ایستاد و باهاش دست داد و گفت :خب آبجی خانوم از این به بعد باید شما رو خانوم وحیدی صدا کرد .مبارک باشه خانوم وحیدی . شیوا نیشش باز شد و با امیر رو بوسی کرد .من هم که فقط نگاهم رو به سفره عقد دوخته بودم ..با این که چشمهام به سفره بود اما حرکتش رو در نظر داشتم . امیر با نیما دست داد و گفت : تو هم که دیگه قاطی مرغها شدی نیما : تو کی دم به تله میدی ؟ امیر خندید و گفت : هر وقت وقتش شد(به سمت من اشاره کرد ) ایشون رو در جریان میذارم . دلم یهو ریخت پایین ناباورانه به سمتش نگاه کردم .دستم توسط دست شیوا فشرده شد و رو به امیر گفت : چرا مستانه . -خب چون ایشون بنگاه شادی ازدواج دارن دیگه . انگار آب یخ روم ریخته باشی همه بدنم یخ کرد ...آخه این چرا اینطوری میکرد ؟! باز هم من رو دست انداخته بود ...نمیدونم من چرا اینقدر پوست کلفت شده بودم و باز از رو نمیرفتم ....اصلا چرا بین این همه من عاشق این شده بودم ،چرا ؟! تنها جوابم به خودم این بود : از بس که خری . باعث یک پیوند بشم امیر : پس اگه اینطوره باید بگم خودتون رو آماده کنید چون به همین زودیها قراره شما رو در جریان بگذارم . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••