#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهونهم
شیوا وسط حرف نیما پرید و گفت:من مطمئنم این چیزها برای خانواده من ملاک نیست .اینرو دیشب هم به شما گفتم .
گفتم:آقا نیما بهتره همین الان این جریان رو به مهندس رادمنش بگید شاید ایشون هم نظری داشته باشن .
-امیر امروز یه کم دیر میاد ..وقتی اومد بهش میگم .
به درخواست نیما روی محاسبات چند نقشه کار کردم .اما هر از گاهی که یه سرک میکشیدم میدیدم این شیوا و نیما دل میدن قلوه میگیرن .
هی بسوزه پدرت عاشقی ..
**
موقع نهار نیما از من هم دعوت کرد باهاشون به نهار برم .این نیما هم خیلی مارمولک بودا از نبود امیر سواستفاده میکرد .
ساعت چهار ونیم که کارم تموم شد رفتم پیش شیوا نشستم و با هم حرف زدیم .یه چند دقیقه ای که همه رفتن رو به شیوا که داشت چیزی رو تایپ میکرد گفتم:نمیخوای بری
بذار این تموم بشه ....اگه تو دیرت شده برو
-خب اگه میخوای من رو دک کنی رو راست بگو .
-نه بابا تو رو هم دک کنم ،این امیر که هست
-ا ا ا ...پس آقا بلاخره تشریف فرما شدن .
یه نگاه به در اتاقش که که هنوز باز بود کردم .یهو دلم گرفت .از دیروز تا حالا ندیده بودمش .این که نبود من هم برای خالی کردن خودم هیچ بهونه ای نداشتم .امروز صبح حتی یه دری وری نگفته بودم .این چند وقته بد جور معتادشده بودم ایشون رو به صفات عالیه مزین کنم ...
-مستانه جون شاید فردا نتونم زود بیام .باید برم انقلاب کتاب بخرم .
به طرفش نگاه کردم و گفتم:مگه فردا کلاس نداری
-نمیرم ،باید برم کتاب بخرم
آهسته گفتم:نیما هم میخواد کتاب بخره
-منظور؟
-همینطوری گفتم
-نه بابا ،مگه کار شرکت میزاره که اون هم کتاب بخره
-یه وقت خجالت نکشی ها
بلند شد و در حالی که به سمت دستشویی میرفت گفت:خجالت برای چی ؟بلاخره عقده این چند سال رو باید در بیارم یا نه
-رو که رو نیست ،سنگ خارا س ....شیوا من هم دارم میرم .فردا میبینمت
- با ما نمیایی
-نه ،ممنون
دستش رو به عنوان خداحافظی تکون داد و رفت داخل .
مونده بودم برای خداحافظی به اتاق امیر و نیما هم برم که خود نیما اومد بیرون
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:با اجازتون من دارم میرم .
-با ما نمیاین
-نه دیگه مزاحم نمیشم (اونی که باید بگه نمیگه ) ....راستی ناهار امروز خیلی چسبید
-این همه دست و دلباز بودی و من نمیدونستم .
به طرف امیر که پشت سرم بود برگشتم .دلم هری ریخت .انگار سالها بود که صدای آشناش رو نشنیده بودم .
نگاهش به نیما بود .حتی وقتی به طرفش برگشتم نگاهم نکرد .آروم سلام کردم ،یه نیم نگاه کرد و سلام کردو به سمت نیما رفت .
مرده شور ...این حرکت ،یعنی چی !...
نیما دستش رو روی شونه امیر گذاشت و گفت:چند دفه من از این دست و دلبازی ها کردم؟چشم و رو نداری که !
یه پوزخند زد .
درد ...واسه من هندل میزنه
-امیر تو کارت تموم شد
نگاهم رو به طرف شیوا سوق ندادم ،ترجیح دادم به خالی کردن عقده هام ادامه بدم
امیر:چطور مگه ؟
شیوا : آخه من هنوز یه کم کار دارم ،فردا دیرتر میام .نمیخوام کارم نصفه بمونه .
امیر به طرف اتاقش رفت و گفت:به کارت برس .من هم کمی کار دارم
بعد هم در رو پشت سرش بست .
ننه ات یه ذره ادب یادت نداده . ..یه خداحافظی میکردی از غرورت کم نمیشد ....
آروم به شیوا گفتم:امیر کی امد ؟
-یه دو ساعتی میشه ،چطور ؟
رو به نیما گفتم :آقا نیما در اون مورد با ایشون صحبت کردید ؟
-نه هنوز فرصت نکردم.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#رکسانا
#قسمت_پنجاهونهم
حالا پدر پدربزرگت از تموم این جریانات بیخبر بوده!وقتی چند ساعتی میگذره و دوتایی تنها میشن و پدربزرگ من جریان رو براش تعریف میکنه طرف تازه گوشی می آد دستش !امادیگه کار از کار گذشته بود!
چند روز بعدش خبر غارت مال التجاره ش میرسه دستش و اون بیچاره م دو ساعت بعدش سکته میکنه و میمیره!ورشکست شده بوده دیگه!یعنی هر چی داشته و نداشته جنس خریده بوده و فرستاده بوده روسیه به هوای اینکه این مرتبه یه استفاده زیادی میکنه!غافل از اینکه دار و ندارش رو از دست میده و فقط براش همین یه خونه میمونه!
خلاصه آقا از غصه ورشکستگی و خجالت جلو دوستا و آشنایانش سکته میکنه و ازش میمونه یه خونه و زن و بچه هاش که یکیش همین پدربزرگ تو بوده!یعنی پدر خود من!
دوباره یه سیگار روشن کرد و دو تا پک بهش زد و یه نگاه بمن کرد و گفت:ببین عمه جون من تازه به شماها رسیدم!شماهام همینطور!نه من درست و حسابی شماهارو میشناسم و نه شماها منو!اما تو این یکی دو نوبت که دیدمتون میدونم بچه های خوبی هستین!خدا به پدر و مادر ببخشدتون!بنظرم اومده که تو جوون منطقی و فهمیده ای باشی!حالا اکه طاقت شنیدن داری بگو بقیه اش رو برات تعریف کنم!اگرم جرات دونستن حقیقت رو نداری تا همینجا دونستن برات کافیه!
الانم که دیگه زیادی حرف زدم و خسته شدم و باید استراحت کنم.تو ام برو فکراتو بکن تا بعدا که دیدمت!اگه خواستی حقیقت رو بدونی بگو تا بقیه سرگذشتم رو برات بگم!
یه فکری کردم و گفتم:مگه چه چیزایی هست که تحمل شنیدنش سخته؟
عمه-ببین عمه جون تو شاید یه تصویر خیلی خوب از پدربزرگت برای خودت درست کرده باشی!
هیچی نگفتم که بلند شد و منم جلوش بلند شدم که گفت:تو بشین الان میگم رکسانا بیاد.
دوباره نشستم که چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی چای اومد تو اتاق و گفت:چند دقیقه پیش چای دم کردم تازه دمه!
بلند شدم و سینی رو از دستش گرفتم و گفتم:میشه چند دقیقه بشینیم و صحبت کنیم؟
یه نگاه بمن کرد و گرفت نشست.منم نشستم اما نمیدونستم چی باید بگم.یه سیگار روشن کردم که یه نگاه بهم کرد و خندید.زود بهش تعارف کردم براش روشن کردم و دوباره سکوت برقرار شد.دیدم اینجوری خیلی بده!یه خرده به خودم فشار آوردم و گفتم:میخوام در مورد شما بیشتر بدونم!
رکسانا-منم همینطور.
-خب!
رکسانا-زندگی رو چی جوری مبینینن؟
-بله؟!
رکسانا-چه توقعی از زندگی دارین؟
-متوجه نمیشم!
رکسانا-دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
تا اومدم جواب بدم که زنگ در رو زدن و رکسانا از جاش بلند شد و یه خرده بعد برگشت و گفت:مانی خان هستن!برم راهنمایی شون کنم!
-احتیاج نیست اخلاق اون با من فرق میکنه!الان خودش میاد تو!تعارف نداره!
تا اینو گفتم مانی در راهرو رو وا کرد و اومد تو هال و بعدشم همونجور که داشت می اومد تو اتاق پذیرایی شروع کرد:سلام عمه جون!الهی درد شما بخوره تو کاسه سر هر چی خاله بیمعرفته!
بعد در اتاق پذیرایی رو وا کرد و در حالت تعظیم بلند گفت:سلام!
من و رکسانا جوابشو دادیم که سرشو بلند کرد و نگاهی بما دو تا کرد و وقتی دید عمه اونجا نیس گفت:زهرمار!کی به شماها سلام کرد که جواب میدین!
تو همین موقع عمه م از پشت سرش گفت:علیک سلام عمه جون!
زود برگشت و گفت:دست بوسم عمه جون جونم!
عمه-کجا بودی عمه؟
مانی-پیش منسوجات شما!از صنایع نساجی تون دیدن کردم!
عمه-چی؟!
مانی-پیش ترمه خانم!
عمه یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به خندیدن و گفت:خب!چه خبرا؟!
مانی-این قواره ترمه شما اولا که جنسش خشنه!دوما که ده تا رنگ بیشتر داره و یه رنگ نیس!بعدشم این از من حقه بازتره!
عمه-اومدی اینارو بهم بگی؟!
مانی-نه!اومدم بپرسم اینو آخرش با ما چند حساب میکنی؟!
تا عمه اومد یه چیزی بگه که مانی زود گفت:گرونه خدا شاهده!
عمه-منکه هنوز چیزی نگفتم پدرسوخته!
مانی-دارم زودتر میگم که قیمت پرت ندین!اصلا یه دقیقه بیاین این طرف!نمیخوام جلو اینا حرف بزنم!
دست عمه رو گرفت و رفت تو هال و یه دقیقه بعد تنها برگشت و گفت:اخبار به عمه خانم رله شد!خب شماها چطورین؟
رکسانا-خیلی ممنون!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓