✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : ایران یا عربستان؟ مساله این بود...
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
.
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. .
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
.
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....
.
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
#قسمت_دوم
مانی- از بس کلام شما شیرین و فصیحه! " همون جور تکیه اش را به در داده بود و داشت منو نگاه
میکرد! تو همین موقع بازم از جلو دو تا دختر دیگه رد شدیم که بازم برامون دست بلند کردن!
همون جور که آروم از جلو شون رد شدم به مانی گفتم" چطور اینا فقط برای ما دست بلند می کنن!
نکنه باز داری اشاره ای چیزی می کنی؟! مانی- منکه نیم ساعته مثل بچه آدم همین جور نشستم
و پشتم به خیابونه! مگه اینکه با دمبم اشاره کنم! " دیدم داره راست می گه یک نگاه بهش کردم و گفتم"
آخه تو هر وقت ساکت می شی معلومه داری یک کاری می کنی!
مانی- حالا چون من پروندم سیاهه هر چی بشه تقصیره منه؟ پس چرا اینا فقط برای ما دست بلند
می کنن؟! مانی- مردم تو این چند ساله همه یک پا روان شناس شدن! چهره ی تو هم که ازش نجابت
و پر هیز کاری می باره! اینه که بهت اعتماد می کنن و می خوان سوار ماشینت بشن! یعنی حسه اعتماد رو در مردم بر می انگیزی! " تا اومدم حرف بزنم که همون دخترا اومدن جلو و یکی شون چند تا زد به شیشه طرف مانی.
زود گذاشتم رو دنده و یک خورده رفتم جلو که مانی گفت حالا عیبی داره که مثلا این بیچاره ها رو هم سوار کنیم؟ ما که داریم این مسیرو میریم! ماشینم که خالیه! ثواب داره والا! تکیه ات را ور دار ببینم
مانی- برای چی؟ تو وردار- این پشتم درد می کنه تکیه ام رو دادم به در که یک خورده آروم بشه
دستشو گرفتم و کشیدم این طرف که یک مرتبه یک کاغذ از پشتش افتاد!
این چی بود؟
مانی- چی چی بود؟!
این کاغذه!
مانی- کدوم کاغذه؟
همین که به شیشه بود!
مانی- آهان! از همین کاغذاست که به شیشه ی ماشینای نو می چسبونن.
اونو که به شیشه ی جلو می چسبونن.
مانی- حالا این یکیرو به شیشه بقل چسبوندن! ول کن این مسا ئل بی اهمیت رو!
داشتی در مورده اون شوهره که به زنش نمی رسه حرف میزدی! اتفاقا چه بحث جالب و شیرینی بود!
ترمز کردم و دولا شدمو از بقلش کاغذ رو برداشتم! تا یک نگاه بهش کردم خشکم زد! روش نوشته بود:
ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن سوار شو.
نوشابه ی خنک موجود می باشد.
ویژه ی بانوان.
کاغذ رو گرفتم جلوش و گفتم: این چیه؟
مانی- ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن یعنی چی؟
یعنی زمین اونجا متری ۱۰ تومنه؟ آهان از این معامله املاکه! عجب آدم هایی هستن دیگه کاغذای تبلیغ شونو به زور میندازن تو ماشینه مردم! واقعا بی شر میه حق داری ناراحت بشی! منم یک لحظه ناراحت شدم ! حالا تبلیغو به زور انداختن تو ماشین بماند و از این ناراحت شدم که دارن تبلیغه دروغ می کنن
یعنی زمین ولنجک متری ۱۰ تومن؟ کلاه برداریه والا! یکی هم نیست جلو کاراشونو بگیره. واقعا که آدم وقتی با این صحنه ها بر خورد می کنه.........
خجالت نمیکشی مانی؟
یک نگاه به من کرد یک نگاه به بیرون و گفت:
چرا به خدا این دفعرو خجالت میکشم.
خوبه حداقل برای یک دفعه هم که شده توخجالت کشیدی!
ماشینای پشتی برام بوغ زدن و من کاغذ رو انداختم رو پای مانی و حرکت کردم.
که گفت:
- از این خجالت میکشم که این همه اینجا کنار خیابون گل رز و مریم و نسترن و مینا و یاسمن و لاله هس و یه شاخه شم دست من نیست! آخه ضد بشر! آفات گلهای اپارتمانی! تو چه موجودی هستی که به طبیعت توجه نمیکنی؟! بالاخره تو هم آدمی! حد آقل باید از یه گلی خوشت بیاد یا نه؟
- آره اما اون گلی که من ازش خوشم میاد بین اینا نیست!
مانی- خوب اینو زود تر بگو تا بگردم برات از میونه همینا پیداش کنم! اسم اون گل خوشکل و زیبا و خوش بو چیه؟ خصوصیتش کدومه؟ چند تا گلبرگ داره؟ تعداد پرچم هاش چیه؟ بگو دیگه دیر شد!
-میخک من عاشقه میخکم!
یه نگاه به من کردو گفت:
-واقعا مردشور اون سلیقه تو ببرن! آخه میخکم شد گل؟!
-تاحالا یه سبد میخک خریدی؟
مانی- مگه من نجارم که یه سبد میخ و میخک بخرم؟ بعدشم یه مرتبه پخش زمین بشن و هرچی میخ برن اونجای آدم!
-من که ازش خوشم میاد!
مانی- حالا بازم شانس آوردیم که از همین میخک خوشت میاد! اگه مثلا از کاکتوس خوشت میاو مد که دیگه واویلا! تا یه سبدش رو بغل میکردیم که تیکه تیکه میشدیم! حالا چرا اینقدر تند میری؟!
-خوب راه و شده دیگه!
مانی- حداقل آروم تر برو حالا که از این گلا نمی خری نگاشون کنم!
-چقدر حرف میزنی مانی!سرم رفت!
مانی- میخک!!! میخکم گل آخه؟؟ آخه این تبعه که تو داری؟ تبعت عین گونی خشن! سرشتت عین سمبا دس!
بعد برگشت و بیرونو نگاه کرد
-کاشکی الان ماشین خودم اینجا بود تا تو ماشینو دا شپورت و صندوق عقب رو پر میکردم از این همه گل! اصلا من نمیدونم چرا رفتم دانشگاه رشتهٔ مهندسی؟! من باید یه دکهٔ گل فروشی باز میکردم! مهندسی عمران به درد امثال تو میخوره که تبعه زمخته! همش باید با آجر و سیمان و آهن و لوله و عمله و بنا سرو کله بزنین! قربون خدا برم با این آدماش! خدا جون این هم آدم بود که تو خلق کردی؟!
خلاصه تا دم داره خونه غرزد!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دوم
❀✿
دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفتھ و تڪانش مےدهد. دفتر را روی میز ناهار خوری مےگذارم و حسین رااز حسنا مے گیرم.
_ ممنون عزیزم ڪھ داداشیو بغل ڪردی!
حسنا لبخند بانمڪے مےزند و میگوید: خواسم ڪمڪ ڪنم ماما!
بعد هم پایین دامنم را مےڪشد و ادامه مےدهد: این چھ نازه! خیلے خوشگل شدی !
لبهایم را غنچھ و بافاصلھ برایش بوس مےفرستم! حسین بھ پیراهنم چنگ مے زند و پاهای ڪوچڪش را درهوا تڪان مےدهد...
***
حسین را داخل گهواره اش مے خوابانم و به اتاق نشیمن برمےگردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری مے روم و دفتررا بر مےدارم. به قصد رفتن بھ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون مےروم. بادگرم ظهر به صورتم مےخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی ڪوچڪ حیاط درفضا مے پیچد. صندل لژ دارم را به پا مے ڪنم و سمت حوض مےروم . صفحه ی اول دفتر را باز میڪنم و لب حوض مےشینم.
یڪ بیت شعر ڪھ مشخص است با خودڪاربیڪ نوشتھ شده ! انبوهے از سوال در ذهنم مےرقصد. متعجب دوباره دفتر را مےبندم و درافڪارغرق مے شوم.
_ اگر این برای یحیے اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشتھ.اگر نیست پس چرا نوشتھ ها با دست خط اونه! نڪنھ...نباید بخونمش.یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟
نفس عمیقے مے ڪشم و صفحه ی اول را باز مےڪنم و بانگاه ڪلمھ به ڪلمھ رادقیق مےخوانم:
.
.
.
فصل اول: #تو_نوشت
.
" یامجیب یا مضطر "
جهان بے # عشق چیزی نیست به جز تڪرارِ یڪ تڪرار
گاهے باید برای گل زندگےات بنویسے
گل من
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن ڪنار تو گرچھ ڪوتاه بود
اما چقدر من ڪوتاهے ماندن را درڪنارت دوست داشتم
یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم
امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسے
بنویس گلم
خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ مے خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود.دفتررا مے بندم و بایڪ بغض خفیف سمت خانه بر میگردم
.دفتر را به سینھ ام مےچسبانم و سمت اتاق حسنا مے روم. بغضم را قورت مے دهم و آرام صدایش مے کڪم: حسنا؟...حسنا مامانے؟
قبل ازورود من به اتاقش، یڪدفعه مقابلم مےپرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_ بعله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم.یه چیز ڪوچولو میخوام!
_ چے چے؟
_ یڪے ازون خودڪار خوشگل رنگےهات.ازونا ڪھ قایمش ڪردی.
سرش را بھ نشانھ ی فڪرڪردن، مےخاراند و جواب مےدهد: اونایے ڪه بابا برام خریده؟
دلم خالے مےشود.
_ اره گل نازم.
_ واسھ چے میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بڪشے؟
لبخند مےزنم
_ نچ! میخوام یچیزایے بنویسم.
_ اون چیزا خیلے زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخھ..
حرفش را مےخورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلش زانو مے زنم و باپشت دست گونھ اش را لمس مےڪنم و مے پرسم:
چے شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا...عاخھ..یوخ تموم نشن..عا...
_ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم.
_ نھ! به بابا یحیے بگو اون بخره
پلڪ هایم را روی هم فشار مےدهم و میگویم : باشھ
ذوق زده بالا و پایین مے پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگےازون چیزاهم بخره؟
_ ازکدوما؟
_ اون صورتی ڪھ بھ موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بستھ خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانے اش را مے بوسم.سمت اتاق خوابم مے روم و دررا مے بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش مے روم و باسرانگشت موهای طلایـےاش را لمس مے ڪنم. روی تختم مے شینم و دفتر را مقابلم باز میڪنم.یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگے ام دق ڪنم.امامگر میشود به خواسته ات " نھ " گفت؟!
به خط های دفتر خیره مےشوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
#ادامه_دارد
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_دوم
داخل که شدند همان طور که حدس زده بود همهی خانواده بودند و آخرین کسانی که به جمع پیوستند او و پدرش بودند البته به استثنای هومن که روی آنها را هم کم کرده بود در دیر آمدن. هرکسی مشغول کاری بود، مادربزرگ داخل آشپزخانه بود و غذاهای مورد علاقهی فرزاد را میپخت پدربزرگ در حیاط با همان شلنگ سبز قدیمی که از وقتی شیده یادش میامد بوده درختها و باغچه هارا آب میداد، عمو جهان و شوهر عمه ناهید اقا نادر داشتند آب حوض سنگی وسط حیاط را عوض میکردند اقا نادر مرد خوبی است یک معلم که خیلی هم مؤدب برخورد میکند اما گاهی شیده احساس میکرد که او به موقعیت عمو جهان و بابا کامرانش حسادت میکند، شاید چون. وضع مالیاش به خوبی وضع مالیه خاندان رادمنش نیست، شاید هم کلاً احساس شیده غلط باشد! عمه ناهید مشغول کشیدن جاروبرقی داخل سالن بود، شیفتگی خاصی به عمه ناهید داشت همیشه او را یاد مادرش میانداخت، شش ساله که بود مادرش را از دست داد کوچکتر که بود به او میگفتند مادرش به خاطر یک بیماری سخت فوت کرده و امروز دیگر میداند که اسم آن بیماری سخت سرطان بوده. عمه ناهیددوتا دختر دوقلو دارد که اسم یکیشان رها است و دیگری تاراکه 9 ساله هستند، یک پسر 24 ساله هم دارد که اسمش هومن است عمه ناهید همیشه دوست دارد یک جوری هومن و شیده را به هم ربط دهد و اورا عروس خودش کند اما از دل شیده بی خبر است و نمیداند دل در دلش نیست برای فرزاد البته از دل پسرش هم خبر ندارد که هر روز عاشق یکی و فردا فارغ از دیگریست. زن عمو کتایون گوشهای از بالکن در حال حرف زدن با عمو سامان است احتمالاً باز هم سفارش.کیف و کفش جدید میدهد، حاج صابر تولیدی کیف و کفش دارد یک مغازه هم برای سامان باز کرده تا حداقل بیکار نباشد کتایون هم همیشه هر کیف و کفش جدیدی که در مهمانیها یا فیلمها میبیند به سامان سفارش میکند که عینش را برایش پیدا کند البته اکثر مواقع هم خود جنس مورد نظر کتایون پیدا نمیشود ولی سامان سعی میکند نزدیکترین شکل ممکن را گیر بیاورد تا شاید دست از سرش بردارد. کتایون همسر دوم عمو جهان است بعد از طلاق اولی، که هنوز هم بعد از گذشت این همه سال ناهید میگوید در آن جدایی و طلاق جهان مقصر بوده، الان جهان دو فرزند دارد یکی فرزاد از همسر اولش و دیگری آوا دختر همین کتی خانم. آوا و شیده خیلی با هم سازش ندارند نه اینکه آوا دختر بدی باشد اتفاقاً یک دختر شادو جذاب است که در هر جمعی مانند بمب انرژی رفتار میکند و اطرافیانش را خوشحال نگه میدارد بر خلاف شیده که همیشه مینشیند ومنتظر است که بقیه کاری کنند که به او خوش بگذرد، آوا 17 سالش است و برخلاف مادرش به فرزاد علاقهی زیادی دارد. دوقلوهای عمه مشغول بازی بودند، آوا هم کنار آنها ایستاده و به ظاهر خودش را با آنها سرگرم کرده اما در حقیقت با موبایلش بیشتر سرگرم است. هومن هم که هنوز نیامده بود و احتمالاً باید سر یک قرار مهم باشد! بابا کامران هم روی صندلیهای گوشهی دنج حیاط خودش را رها کرده ومشغول نوشیدن چایی است و هیچ تمایلی هم برای کمک کردن از خودش نشان نمیدهد، به خاطر همچین رفتارهایی شیده گاهی حس میکند تنبلیاش به پدرش رفته است. بالاخره کتایون دست از سر سامان برداشت و به داخل ساختمان رفت. الان بهترین وقت بود که خودش را تا آمدن فرزاد با سامان سرگرم کند. به او نزدیک شد و روبرویش ایستاد، ابروهای سامان در هم کشیده شده بود با تعجب از او پرسید: چیشده؟ کتایون چی بهت میگفت؟
سامان: حرفهای بی سروته
شیده: یعنی چی؟
سامان: ولش کن عمو جون تو خوبی؟
شیده: آره عمو ممنون ولی کتایون چی میگفت؟
سامان: برگشته میگه خدا به دادت برسه فرزاد که مهندس شده برگشته باز حرف و حدیثاپشت سر تو شروع میشه
شیده: تو چی گفتی بهش؟
سامان: گفتم من افتخار میکنم که فرزاد به جایی رسیده، بقیه هم هرچی به من بگن حتماً حق دارن هیچ گلهای از کسی نیست.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوم
ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ.
ﮐﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﺠﻮﺑﺎﻧﺶ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺗﻮﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺳﺎﻗﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﺑﻮﺩ.
_ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻭﻟﯽ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ.
ﺑﺪﻭﻥ ﮔﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﻋﻘﺐ ﻫﯽ
_ ﻭﺍﯼ ﺑﯿﺨﯽ ﺑﺎﺑﺎ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ
ﺳﺎﻗﻮ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟؟؟؟؟
ﺳﺮﯾﻊ ﻫﺪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻡ.
ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻔﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﯾﻢ
ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﺑﺎﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻣﻮ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻗﺪﻣﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺰ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ
_ ﺍﯾﯿﯿﺶ ،ﭼﺎﺩﺭ ﭼﯿﻪ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﮐﻪ ﭼﯽ . ﻣـﺜﻪ....
ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻡ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺑﺮﺳﯿﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ
ﻭ ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ.
_ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻭﺍﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ . ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ، ﻣﺜﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ
ﺩﯾﺪﻡ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﺎ،
ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒
🌓🌓🌓🌓
🌔🌔
🌕
💥داستان واقعی و غم انگیز دختری بنام مریم💥💥
@Dastanvpand
#قسمت_دوم
ﺑﺪﺭﻭﺩ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺍﺧﺮﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﯽ
ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ
ﭼﻪ ﺟﺮﺍﺗﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﯼ؟
ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ . ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺧﺮﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺟﻠﻮﻡ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺳﻮﻧﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ
@Dastanvpand
ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶﺍﺳﻤﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻗﺎﯼ ﺍﯾﺰﺩﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻗﺎﯼ
ﺍﯾﺰﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﻢ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ😒 ﺯﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺮﺩ
ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﭘﺴﺮ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﻣﯿﺸﺪﻡ😏؟؟؟
ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼﻋﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ👠 ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺨﺮﻩ ﺍﻭﻥ
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﻼﺱ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﮐﺎﻭﻩ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺎﺳﺎﮊﻫﺎ ﮐﻔﺸﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ
ﮔﺮﻭﻥ 160 ﻫﺰﺍﺭ !!!
@Dastanvpand
ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺮﯾﺪﺷﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﺪﺟﻮﺭ
ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﺩﻡ ﻭﻟﺨﺮﺟﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺧﺎﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﺎﻟﺶ ﯾﻪ
ﺟﻮﺭﯾﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﮔﻔﺖ ﻣﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﻧﺒﺎﻟﻤﻮﻧﻪ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﻭ
ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﺑﺎﮐﻠﯽ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺷﻮﻕ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﻧﻤﯿﺨﺮﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﻮﻝ
ﺑﺪﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺨﺮﻩ ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﭘﺸﺘﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ
ﺭﻭﺩﯾﺪﻡ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺭﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪ😳 ﻭ ﺑﻬﻢ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻮﻧﻪ ﺑﺎﺍﺧﻢ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻡ
ﻧﺬﺍﺷﺖ
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺨﺮﻡ .....
ادامه دارد⏪⏪⏪⏪
@Dastanvpand
🍒🍒🍒🍇🍇🍇
🌕
🌖🌖
🌗🌗🌗🌗
🌘🌘🌘🌘🌘🌘🌘
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه
#داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه
این داستان واقعی می باشد.
#قسمت_دوم
اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهرش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود سرم درد میکنه میرم تا بخوابم فردا خیلی کار دارم مادرش گفته بود اسمشو نگفتی؟ فرزاد گفته بود اسم کی؟ مادرش گفته بود اسم دختره دیگه فرزادم گفته بود آهان حالا بزار استراحت بکنم فردا شب میگم مادرش گفته بود پسرم برو ولی به داداشت هم تبریک نگفتی فرزادم عذر خواهی کرده بود و صورت فرشیدو بوس کرده بود و بهش تبریک گفته بودو رفته بود تو اتاقش، فرزاد تا رسید بود اشک از چشماش جاری میشه و میگه آخه چرا مگه مرتکب چه گناهی شدم ؟ و نشسته بود چند ساعت گریه کرده بود که با همون حال خوابش برده بود فردا که از خواب بلند نشده بود مادرش رفته بود بیدارش کنه میبینه چشماش از بس گریه کرده قرمز شده بهش گفته بود فرزاد مادرم گریه کردی؟ گفته بود نه چرا گریه کنم؟
مادرش گفته بود چشمات هنوزم اشکی هستن و قرمز اونم گفته بود آهان اینا اشک شوق که فرشید داره زن میگیره مادرش گفته بود الهی بمیرم برات که انقد فرشیدو دوست داری خب تو هم زن میگیری اینو که گفته بود خود به خود اشک از چشمهای فرزاد ریخته بود مادرش گفته بود بسه دیگه اشکهاتو پاک کن بیا صبحونه بخور مگه کار نداری؟ باید بری سر کارت بلند شو دیرتم شده فرزاد بلند شده بود صورتشو شسته بود و تو خونه عادی برخورد کرده بود و صبحونشو به زور خورده بود و رفته بود سرکارش اونجا به نسترن زنگ زده بود که می خوام الان ببینمت نسترن هم گفته بود چیزی شده؟ اونم گفته بود بیا تا بهت بگم ، رفته بودن پارک همیشگی و فرزاد همه چیزو با گریه به نسترن گفته بود نسترن که میدونست فرزاد چقد فرشیدو دوست داره بیشتر از فرزاد زده بود زیر گریه و نمیتونست گریه نکنه بعد از چند ساعت حرف زدن نسترن گفته بود حالا چیکار باید بکنیم چه جوری بهش میگی که من و تو همدیگه رو دوست داریم فرزاد هم گفته بود هیچ کس این حرفو نمیزنه نسترین گفته بود منظورت چیه؟ فرزاد با گریه گفته بود عزیزم منو فراموش کن من نمیتونم داداش کوچیکمو که پدر بالا سرش نبوده و منو جای پدرش قبول کرده و از بچگی هر موقع مشکلی براش پیش میومد بغلش میکردم و تو بغلم گریه میکرد و بهش آرامش میدادم حالا خودم چشماشو اشکی کنم نسترن هم گفته بود همش تقصیر تویه اگه حداقل دو سال پیش میزاشتی همه بقهمند اینجوری نمیشد و گفته بود من تورو میخوام و علاقه ای به فرشید ندارم مگه من میتونم با فرشید زندگی کنم وقتی عشقم تویی؟ فرزاد گفته بود منم عاشقتم به خدا همه زندگی مو از دست رفته می بینم نمی بینی به چه روزی افتادم به خدا تا صبح گریه کردم من برات میمیرم تمام زندگی منی من بدون تو نابود میشم ولی داداشمو چیکار کنم؟ نسترن هم گفته بود بزار من خودم بهش میگم که نمیخوامش فرزاد گفته بود اگه اینو بگی بعد زن من بشی همه میگن فرزاد نزاشته و می فهمن من نزاشتم بگیریش ، نسترن با گریه بلند شده بود بره ولی فرزاد مانع شده بود و گفته بود تورو به جان فرزاد که دوستش داری قبول کن که باهاش باشی شاید قسمت این بوده بخدا درد این موضوع برای من سخت تره نسترن گفته بود آخه چه جوری خاطراتمو فراموش کنم بخدا می میرم فرازد گفته بود عادت می کنی بالاخره به هر نحوی بوده هر دوشون رضایت داده بودند، شب که شده بود مادر فرزاد گفته بود که با مادر نسترن حرف زده و قراره فرداشبو گذاشته که برن خواستگاری نسترن اونا هم قبول کردند اینو که شنیده بود فرزاد نزدیک بود از حال بره بعد مادر فرزاد گفته بود تو چت شده از دیشب پریشونی چیزی شده که نمیگی؟ اونم گفته بود نه مشغله کاریم زیاد شده بعد گفته بود مبارکه بالاخره داداش کوچیکمو تو لباس دامادی می بینم این بهترین روز زندگیم میشه ولی قلب فرزاد داشت آتیش میگرفت چون این وسط فرزاد بود که زندگی رو از دست رفته می دید و عشق چند ساله خودشو دو دستی به داداش خودش میداد و نمیزاشت داداشش بفهمه که این عشق مال اون بوده و داره پنهونش میکنه بله دوستان فرزادی که به خاطر داداشش از عشقش هم گذشت.
⚡️ادامه دارد⚡️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_دوم
💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید.
ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم.
💠 دیگر نمی دیدم با چه می زدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی اش پوشیده شده بود تا جایی که ردّ خون روی شیشه جاری شد.
ناله مظلومانه اش را می شنیدم و ضرب ضربات را حس می کردم تا لحظه ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد.
💠 حالا چاقوی بلندی را می دیدم که بالا و پایین می رفت و روی سر و گردنش می خورد. به نظرم قمه بود، با قمه می زدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم کُش ها، روی صندلی کناری ام مچاله شده و بی اختیار جیغ می زدم.
از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی خورَد.
💠 با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی می شنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست می کشد و زیر لب ناله می زند که باز بغضم ترکید.
چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود می خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند.
💠 از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال می روم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی ها رفته اند، ولی من باز هم می ترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر می زد.
یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست.
💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد.
انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم.
💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟
حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند.
💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم.
در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت...
#قسمت_دوم
💠 در برابر حالت مظلوم و وحشت زده اش نمی دانستم چه کنم و همان اندک اندوخته زبان عربی هم از یادم رفته بود که فقط توانستم اسلحه ام را پایین بیاورم تا کمتر بترسد و با دست چپم چراغ قوه را از میان دو لبم برداشتم بلکه به کلامی آرامَش کنم، ولی تنهایی و تاریکی این خرابه و ترس از تروریست ها امانش را بریده بود که خم شده و با هر دو دست به زمین خاکی خانه چنگ می زد و هر چه به انگشتان لرزانش می رسید به سمتم پرتاب می کرد و پشت سر هم جیغ می کشید: «حرومزاده تروریست! از خونه من برو بیرون!»
لباس ارتش سوریه به تنم نبود تا قلبش قدری قرار بگیرد، نمی توانستم به خوبی عربی صحبت کنم تا مجابش کنم که من تروریست نیستم و می دیدم با هر قدمی که به سمتش می روم، تمام تن و بدنش به لرزه می افتد که چراغ قوه را مستقیم رو به سمت صورتم گرفتم تا چهره ام را ببیند و بفهمد هیچ شباهتی به تروریست های تکفیری ندارم و فریاد کشیدم: «من شیعه ام!»
دوباره چراغ قوه را به سمتش گرفتم، چهره استخوانی اش از ترس زرد شده و چشمان گود رفته اش از اشک پُر شده بود و می دیدم هنوز هم از هیبت نظامی ام می ترسد که با کلماتی دست و پا شکسته شروع کردم: «نترس! من تروریست نیستم! از نیروهای ایرانی هستم! برای کمک به شما اومدم!»
کلماتم هر چند به لهجه محلی ادا نمی شد و فهمش برای او چندان ساده نبود، اما ظاهراً باور کرده بود قصد آزارش را ندارم که مقاومت مظلومانه اش شکست و همانجا پای دیوار به زمین افتاد.
پیراهن بلند مشکی اش غرق خاک بود و از صورت در هم تکیده اش پیدا بود که در این چند روز، از ترس تجاوز تروریست ها به جانش، در غربتکده این خرابه پنهان شده و حالا می خواست همه حجم ترس و تنهایی اش را پیش چشمان این مدافع شیعه ضجه بزند که همچنان میان گریه ناله می زد تا بلاخره بقیه بچه ها هم خبر دار شدند و آمدند.
از میان ما، افسر سوری او را شناخت؛ همسر عبدالله بود، مدافع اهل #سنت زینبیه ☘️ که غروب دیروز در دفاع از حرم به شهادت رسید.
سلام خدا به همه مدافعان حرم چه #شیعه و چه #سنی🌹
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_دوم)
🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشستهی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛
#منصف باشیم
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹دستگیری امام رضا (ع) در قیامت
📽#قسمت_دوم
🎙#استاد_عالی
لینک جهت عضویت 🌹👇
https://eitaa.com/joinchat/1350500352C441bf7fe0d