📚عاشقانه ترین داستان(عشق...) حتما بخونید
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند
سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که میدانم او چه کسی است...!
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنۍ همراه ما باشید😊
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایتی_خواندنی
✍گفت موسی را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران
شخصی به نزد حضرت موسی می آید و از او میخواهد که زبان حیوانات را به او بیاموزد. حضرت موسی به او میگوید که اینکار درست نیست و به صلاح نیست که بدانی. ولی شخص اصرار میکند و حضرت موسی از خدا اجازه میگیرد که به او بیاموزد این را.
صبح روز بعد آن شخص در خانه نزد حیوانات میرود. غلام او که داشت صبحانه آماده میکرد تکه نانی از دستش زمین می افتد. سگ و خروس به سمت آن نان میدوند و خروس آن را برمیدارد. سگ میگوید انصاف نیست تو میتوانی جو و گندم بخوری و من نمیتوانم پس نان را به من بده. خروس میگوید فردا اسب صاحبخانه میمیرد و تو میتوانی از گوشت آن بخوری. صاحبخانه این را میشنود و فورا اسب را میفروشد. فردای آن روز دوباره خروس نان را برمیدارد. سگ میگوید تو ب من دروغ گفتی و اسب فروخته شد. خروس میگوید اشکالی ندارد در عوض امروز خرش میمیرد و تو میتوانی گوشت خر بخوری. صاحبخانه خر را نیز میبرد و میفروشد. روز بعد دوباره سگ میگوید که تو باز دروغ گفتی و من گشنه مانده ام. خروس میگوید اینبار غلام او میمیرد و برایمان کلی نان میریزند. صاحبخانه غلامش را هم فروخت. فردایش سگ میگوید تو دروغ گفتی و خروس میگوید من دروغ نمیگویم چون که همیشه اذان هارا به موقع میگویم و مطمئن باش فردا صاحبخانه میمیرد و همه اقوام برای او گوسفند قربانی میکنند و تو به مرادت میرسی. صاحبخانه این را هم شنید و نزد حضرت موسی رفت و از او چاره ای خواست. حضرت گفتند
اسب و خر و غلامت بلای جانت بودند و اگر بلاهای جانت را دور نمیکردی نوبت به خودت نمیرسید به خاطر همین میگفتم به ضررت است که زبان حیوانات را بدانی. این را گفت
و آن شخص در لحظه ای بعد مرد.
حضرت موسی دعایی کرد که خدایا به بزرگی ات این
مرد را ببخش و اورا زنده کن. خداوند به حضرت موسی گفت ما او را به خاطر تو بخشیده و زنده اش میکنیم.
آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول
آرزوی گل بود گلخواره را
گلشکر نگوارد آن بیچاره را
📚مثنویمعنوی
✍مولانا
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنۍ همراه ما باشید😊
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایتی_خواندنی
✍گفت موسی را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران
شخصی به نزد حضرت موسی می آید و از او میخواهد که زبان حیوانات را به او بیاموزد. حضرت موسی به او میگوید که اینکار درست نیست و به صلاح نیست که بدانی. ولی شخص اصرار میکند و حضرت موسی از خدا اجازه میگیرد که به او بیاموزد این را.
صبح روز بعد آن شخص در خانه نزد حیوانات میرود. غلام او که داشت صبحانه آماده میکرد تکه نانی از دستش زمین می افتد. سگ و خروس به سمت آن نان میدوند و خروس آن را برمیدارد. سگ میگوید انصاف نیست تو میتوانی جو و گندم بخوری و من نمیتوانم پس نان را به من بده. خروس میگوید فردا اسب صاحبخانه میمیرد و تو میتوانی از گوشت آن بخوری. صاحبخانه این را میشنود و فورا اسب را میفروشد. فردای آن روز دوباره خروس نان را برمیدارد. سگ میگوید تو ب من دروغ گفتی و اسب فروخته شد. خروس میگوید اشکالی ندارد در عوض امروز خرش میمیرد و تو میتوانی گوشت خر بخوری. صاحبخانه خر را نیز میبرد و میفروشد. روز بعد دوباره سگ میگوید که تو باز دروغ گفتی و من گشنه مانده ام. خروس میگوید اینبار غلام او میمیرد و برایمان کلی نان میریزند. صاحبخانه غلامش را هم فروخت. فردایش سگ میگوید تو دروغ گفتی و خروس میگوید من دروغ نمیگویم چون که همیشه اذان هارا به موقع میگویم و مطمئن باش فردا صاحبخانه میمیرد و همه اقوام برای او گوسفند قربانی میکنند و تو به مرادت میرسی. صاحبخانه این را هم شنید و نزد حضرت موسی رفت و از او چاره ای خواست. حضرت گفتند
اسب و خر و غلامت بلای جانت بودند و اگر بلاهای جانت را دور نمیکردی نوبت به خودت نمیرسید به خاطر همین میگفتم به ضررت است که زبان حیوانات را بدانی. این را گفت
و آن شخص در لحظه ای بعد مرد.
حضرت موسی دعایی کرد که خدایا به بزرگی ات این
مرد را ببخش و اورا زنده کن. خداوند به حضرت موسی گفت ما او را به خاطر تو بخشیده و زنده اش میکنیم.
آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول
آرزوی گل بود گلخواره را
گلشکر نگوارد آن بیچاره را
📚مثنویمعنوی
✍مولانا
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنۍ همراه ما باشید😊
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662