#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11906
#نامه_شماره_شانزده «شوهر گویا!»
«از تماس شما خرسندیم. شما با سامانه ارتباط مردم با شهرداری تهران تماس گرفتهاید. در صورت ارتباط با مدیریت عدد ۱، انتقادات و پیشنهادات عدد ۲، امور عوارض عدد ۳، گزارش شهری عدد ۴ و نیز ارتباط با اپراتور دکمه ستاره را فشار دهید. با تشکر از تماس شما.»
تا آن روز هیچکس نبود که از تماس من با خودش خرسند شود! یکجوری گفت خرسندیم که دفعه اول گوشی را قطع کردم. اینها همیشه زنهایی بودند که «ش»هایشان میزد. این دیگر از کجا پیدایش شده بود! از پشت تلفن هم میشد فهمید که موهایش را فرق کج شانه کرده و آستینهای پیراهن مردانهاش را تا زده و وقتی میگوید خرسندیم ابروی چپش را بالا میاندازد و دندان نیشش برق میزند. شهرداری نیمه شب آمده بود و دوباره جلوی خانه دایی منوچ که خانه روبرویی ما بود یک برآمدی دستانداز ساخته بود. هر بار هم زنگ میزدیم دلیلش را میپرسیدیم میگفت به خاطر مهدکودک روبروییتان است و هر بار هم دایی منوچ باید شناسنامهاش را بلند میکرد میبرد شهرداری که ثابت کند خانهاش مهدکودک نیست و آنها بچههای ناخواسته خودش هستند که سرعت تولیدشان از باکتری هم بیشتر است. اینبار هم قرار بود من زنگ بزنم و شکایت کنم بیایند که تلفن را برداشت. «از تماس شما خرسندیم!..» یادم است هیچوقت این را نمیگفتند. تلفن را از جا درآوردم و به آشپزخانه بردم تا مامان را هم مطمئن کنم یک مرد اینچنین منتظر تماسهای من است. جلوی گاز ایستاده بود و طوطیاش را روی شانهاش گذاشته بود. کنارش ایستادم و دوباره تلفن شهرداری را گرفتم و گوشی را گذاشتم بغل گوش مامان و اشاره دادم خوب گوش کند. داشت غذایش را هم میزد و طوطیاش موهایش را میجوید. گوشش را چسبانده بود به تلفن و داشتم فکر میکردم چند وقتی هست از بابا طلاق نگرفته تا سر حضانتم عزیز خانه شوم که گوشش را از گوشی تلفن کنار کشید و گفت: «که چی؟»
عجیب بود پرنده تربیت میکرد اما امر به این بدیهی را نمیگرفت. تلفن را قطع کردم و گفتم «صداشو میشنوی؟ شوقی که داره؟ خرسنده!»
مامان سرتاپایم را نگاه کرد و طوطیاش را بلند کرد و گذاشت روی شانهام و گفت: «نچ، نمیگه خرسندیم! میگه با سامانه تماس گرفتید. برو دیوونه!» دیگر مطمئن شده بودم تلفن گویا به من نظر شخصی دارد. تلفن را روی زندایی هم امتحان کردم اما به هیچکدام نمیگفت از تماس شما خرسندیم!
هر شب تلفن را برمیداشتم تا امتحانش کنم، اما خستهام کرده بود. تا کجای زندگیمان قرار بود فقط بگوید شماره ۲ را بگیر برای پیشنهادات. اینبار تا آمد جملههای همیشگیاش را بگوید شروع کردم حرف زدن. برایش از سلایقم گفتم و اینکه عادت دارم سمت چپ آدمها راه بروم و اگر خانه مشترکمان چند پله بخورد برود پایین رمانتیکتر است ولی او همچنان فقط میگفت: «برای ارتباط با اپراتور ستاره را فشار دهید!» دوباره ادامه میدادم دوست ندارم اول زندگی پای اپراتور را وسط زندگیمان باز کند که تلفن بوق آزاد میخورد. لجم گرفت. دوباره تلفن را گرفتم. «از تماس شما خرسندیم..»
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓