🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رفتند_که_رفتند!
🌷شهید حکمتپور بود که یک دستش قطع بود و با یک دست آمد عملیات که به شوخی میگفت: برادرها مواظب باشید این دست من اگر تیر بخورد دیگر فایدهای ندارد. مواظب باشید این دست من تیر نخورد که بتوانم یک کاری بکنم! با یک دست میشود جنگید ولی بدون دست نمیشود جنگید. و ایشان هم در ماهوت کربلای ۱۰ شهید شد.
🌷دیدم یکی از غواصها دارد میرود توی آب و گفت خدایا ما آمدیم! من از قم از این عطرهایی که دم حرم میفروشند خریده بودم به این بچههای غواصها همه عطر میزدم و به آب میرفتند بعد این بچهها که تقریباً ۱۶_۱۵ نفر بودند آن شب مفقودالاثر شدند زیر لب شروع کردند با همدیگر آرام لبیک، اللهم لبیک، لبیک لاشریک لک لبیک، لبیک لبیک گفتند و رفتند که من لحظه آخر داشتم آنها را نگاه میکردم چون بعد از آنها ما باید از توی جاده خشکی از محور دیگری به خط میزدیم.
🌷من برای آخرین بار صدا زدم حمید، این حمید ما با آن حمید حکمت نیا که بعداً شهید شد کنار هم بودند حکمتپور فکر کرد من او را صدا زدم او هم رفیق ما بود، دیدم هر دویشان برگشتند و دست تکان دادند و پیچیدند پشت نیها و رفتند که رفتند! آخرین باری بود که ما اینها را دیدیم، رفتند تا سالها بعد مثل این بچهها استخوانهایشان را آوردند.
🌹 خاطره ای به یاد جانباز شهید حمید حکمت پور
#راوی: رزمنده دلاور حسن رحیم پور ازغدی
منبع: سایت اداره حفاظت فاوا | مدیریت حراست دانشگاه فردوسی مشهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
☀️@Dastan1224👌
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#لبخند_رضایت_صیاد_دلها
🌷مبدأ: شیراز. مقصد: تهران. مسافران پرواز: چهار نفر. بعد از هماهنگی با خلبان و وارسی کامل وضعیت هواپیما خود را در صندلی کنار «امیر» جا دادم. مثل همیشه قرآن کوچکش را از جیب بیرون آورده بود و مشغول تلاوت بود. نور بیرون از پنجره افتاده بود روی صورتش و من از این صحنهی روحانی لذت میبردم. با چشمان نیمهباز به او خیره شده بودم، نمیخواستم چشم بردارم. دلم راضی نمیشد. تیمسار از گوشهی چشم به ساعت نگاه کرد و سربرگرداند سمت من. خورشید راه مغرب را در پیش گرفته بود. تیمسار گفت:....
🌷گفت: «چهکار کنیم که بتوانیم نمازمان را موقع اذان تو هواپیما بخوانیم؟» هیچ نگفتم. میدانستم که تیمسار باید نمازش را اوّل وقت به جای آورد. از جایم بلند شدم و لختی بعد با یک لیوان آب کنار تیمسار حاضر شدم. امیر با دیدن آب لبخندی روی لبها نشاند.همه تجدید وضو کردند. پتویی در انتهای هواپیما پهن شد. قبله نسبت به حرکت هواپیما مشخص شد و نماز جماعت چهار نفره به امامت امیر در هواپیما برگزار گردید. نماز تمام شد. امیر برگشت: «قبول باشد.» سکوت در فضا حاکم شد. به چشمان امیر نگریستم. هنوز لبخند رضایت بر چهرهاش موج میزد.
🌹خاطره ای به یاد صیاد دلها، امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی که در تاریخ ۲۱/فروردین/۱۳۷۸ عرشی شد.
#راوی: امیر سرتیپ خلبان سید رضا پردیس، (فرمانده سابق نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران)
منبع: سایت نوید شاهد
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رفتند_که_رفتند!
🌷شهید حکمتپور بود که یک دستش قطع بود و با یک دست آمد عملیات که به شوخی میگفت: برادرها مواظب باشید این دست من اگر تیر بخورد دیگر فایدهای ندارد. مواظب باشید این دست من تیر نخورد که بتوانم یک کاری بکنم! با یک دست میشود جنگید ولی بدون دست نمیشود جنگید. و ایشان هم در ماهوت کربلای ۱۰ شهید شد.
🌷دیدم یکی از غواصها دارد میرود توی آب و گفت خدایا ما آمدیم! من از قم از این عطرهایی که دم حرم میفروشند خریده بودم به این بچههای غواصها همه عطر میزدم و به آب میرفتند بعد این بچهها که تقریباً ۱۶_۱۵ نفر بودند آن شب مفقودالاثر شدند زیر لب شروع کردند با همدیگر آرام لبیک، اللهم لبیک، لبیک لاشریک لک لبیک، لبیک لبیک گفتند و رفتند که من لحظه آخر داشتم آنها را نگاه میکردم چون بعد از آنها ما باید از توی جاده خشکی از محور دیگری به خط میزدیم.
🌷من برای آخرین بار صدا زدم حمید، این حمید ما با آن حمید حکمت نیا که بعداً شهید شد کنار هم بودند حکمتپور فکر کرد من او را صدا زدم او هم رفیق ما بود، دیدم هر دویشان برگشتند و دست تکان دادند و پیچیدند پشت نیها و رفتند که رفتند! آخرین باری بود که ما اینها را دیدیم، رفتند تا سالها بعد مثل این بچهها استخوانهایشان را آوردند.
🌹 خاطره ای به یاد جانباز شهید حمید حکمت پور
#راوی: رزمنده دلاور حسن رحیم پور ازغدی
منبع: سایت اداره حفاظت فاوا | مدیریت حراست دانشگاه فردوسی مشهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224👌
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#گریه_برای_دشمن!
🌷هوا سرد بود. باران نم نم میآمد. دوتایی سوار موتور شدیم. من میراندم. در موتورسواری توی تپه مهارت داشتم. نزدیک دار الشیاع، موتور را پایین تپه گذاشتیم و پیاده رفتیم. کلاش و سه تا خشاب داشتم. حسن باقری فقط نقشه دستش بود. بالای تپه دراز کشید؛ دوربین را گرفت و به عراقیها نگاه میکرد. کاری به او نداشتم، مراقب اطراف بودم. یک مرتبه چشمم به حسن باقری افتاد. دیدم دارد اشک میریزد. تعجب کردم. صحنهای برای گریه کردن نبود. گفتم: آقای باقری برای چه گریه میکنی؟ دوربین را به دستم داد و گفت:...
🌷و گفت: نگاه کن. فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم. دیدم یک عراقی سبیل کلفت به سربازها دستور میدهد که روی سنگر پلاستیک بکشند. خندهام گرفت. گفتم: آقای باقری چیزی برای گریه کردن نیست. گفت: ولش کن، چیزی نیست. گفتم: آقای باقری میخواهم بفهمم برای چه گریه میکنی؟ آن موقع بچه بودم، نمیدانستم حسن باقری چه فرمانده بزرگی است. گفتم: حتماً باید بگویی. من مسلح هستم، تو مسلح نیستی. گفت: این حرف دیگری شد. حق با توست؛ من تسلیم!
🌷با من شوخی میکرد. گفتم: به من بگو چرا گریه کردی؟ گفت: آقا سید، برای عراقیهایی که توی دوربین دیدی گریهام گرفت. امشب همه اینها صددرصد کشته میشوند؛ خطشکنهای ما اول از اینها عبور میکنند، حالا دارند خودشان را از باران حفظ میکنند. حقیقتاً دلم شکست. تکان خوردم. حسن را بوسیدم. گفتم: اگر تو فرمانده عملیات باشی صددرصد پیروز میشوی، این بستان آزاد میشود. گفت: انشاءالله آزاد میشود آقاسید، به امید خدا.
🌷شادی روح همه شهدا صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حسن باقری
#راوی: رزمنده دلاور سید سعدون موسوی
📚 کتاب "ملاقات در فکه"
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
لینک جهت عضویت 🌹👇
https://eitaa.com/joinchat/1350500352C441bf7fe0d
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#كار_ما_چهار_نفر!!
🌷چهار نفر بودیم؛ من و برادرم حمید، مجتبی امینی و خدامراد امینی. قایق سوراخی داشتیم. وقتی به آب میانداختیم، یکی باید مدام آن را باد میکرد وگرنه غرق میشد. شب آن را به آب انداختیم و سوار شدیم. آن سوی رودخانه باد آن را خالی کرده آن را زیر گل و لای کنار رودخانه پنهان کردیم. کارمان این بود که در جاهایی که رفت و آمد عراقیها بیشتر بود؛ مین بگذاریم یا زیر شعارهایی که روی دیوار مینوشتند در جواب شعاری بنویسیم. اگر موتور یا خودرویی میدیدیم از آن برای کاشت تله های انفجاری استفاده میکردیم.
🌷....کارمان که تمام شد، ظهر شده بود. غذایمان کنسروهای لوبیای مربوط به سال ١٩٧٠ ارتش بود. خیلی بد مزه و بدبو بود. مجتبی امینی گفت: من که این رو نمیخورم. گفتم: شوخی نکن چارهای نیست باید همین رو بخوری. گفت: نه با من بیاین؛ من میرم غذای عراقیها را میارم. کنار ریل راه آهن خرمشهر، جایی که ریل پیچ داشت، خانهای بود که سَرو صداى بیش از صد تا عراقی از این خانه میآمد، با صدای بلند عربی صحبت میکردند. پشت ریل که مسلط بود به در خانه، سنگر گرفتیم. مجتبی تفنگش را رو به جلو گرفت، به حالت تهاجمی و مستقیم رفت داخل خانه.
🌷....گفتیم الان سَرو صداى عراقی ها بلند میشود و بيرون میریزند. چند تا مین جلوی در خانه کار گذاشتیم. وقتی عراقیها پشت سرش بیرون میآمدند، تعدادی از آنها میرفتند روی مین، بقیه هم دقایقی میترسیدند؛ بیایند بیرون و ما فرصت فرار پیدا میکردیم. یکدفعه دیدم مجتبی تفنگش را انداخت روی دوشش، قابلمه غذا را برداشته و از خانه بیرون آمد. دویدم جلو، دستش را گرفتم که روی مین نرود. قابلمه غذا را برداشتیم و رفتیم آن طرفتر نشستیم. یک آبگوشت سیر داخل خرمشهر خوردیم.
#راوی: رزمنده دلاور سرتیپ پاسدار حاج حسین دقیقی
لینک جهت عضویت 🌹👇
https://eitaa.com/joinchat/1350500352C441bf7fe0d