#پارت111 رمان یاسمین
ديدم اگه بخوابم بهتره
! رختخوابم رو انداختم و خوابيدم . اما چه خوابي
اين بار خودش دم در داشت به باغچه و . صبح مثل برج زهرمار از خواب بيدار شدم و بعد از صبحونه ، راهي خونه هدايت شدم
: درخت ها ور ميرفت . من رو ديد و خنديد و گفت
. حالل زاده اي ! االن تو فكرت بودم-
. سالم ، خسته نباشيد . اجازه بدين كمك تون كنم-
. هدايت – دستت درد نكنه ، تموم شد بريم تو خونه
(. طال اومد جلو و دستي سر و گوشش كشيدم و با هدايت رفتيم تو خونه . چايي حاضر بود . هدايت دو تا ريخت و كنارم نشست)
خب ، چه حال چه خبر ؟-
سالمتي . شما چطوريد ؟-
. هدايت – هنوز زنده ! تا كي غروب ما برسه ، خدا ميدونه
. شما نبايد اينقدر نااميد باشين . زندگي اونطور هم زشت نيست هرچند كه براي خودم هم زياد زيبا نيست-
. هدايت – سرگذشت من بايد براي تو يه درس باشه . من آخر خطم اما تو نه . بايد مبارزه كني جلو بري بيفتي بلند شي
يه سوال دارم جناب هدايت . االن كه برميگردين و به پشت سرتون به اين همه خاطره نگاه مي كنين چه احساسي دارين ؟-
: هدايت كمي فكر كرد و گفت
. پوچي ! شايد باور نكني تا زماني كه جوون بودم و درگير مسائل ، هيچي نمي فهميدم-
زندگي ارزش هيچ غمي رو نداره . ما بدنيا . اما حاال كه همه چيز تموم شده ، مي فهمم كه بيخودي اين همه دست و پا زدم
. نيومديم كه براي خودمون غم و غصه درست كنيم و بشينيم تو سر خودمون بزنيم
: چايي مون رو خورديم و بعد رو به هدايت كردم و گفتم
نمي خواهين بقيه داستان رو تعريف كنين ؟-
هدايت – برات واقعا جالبه ؟
وقتي مي شنوم كه چه مشكالتي رو پشت سرگذاشتين ، آروم مي شم . گاهي كه اصالً باورم نميشه كه خود شما بازيگر اين .خيلي -
. نقش ها بودين
هدايت – نقش ؟ شايد هم درست ميگي . زندگي چند پرده نمايشه ! بعضي از پرده ها خسته كننده س ، بعضي ها هم غم انگيز . فكر
. فقط كسي بهش فكر نمي كنه . كنم اين پرده ها توي نمايش همه آدم ها باشه
: سيگارش رو در آورد و روشن كرد . وقتي چند تا پك محكم به سيگار زد ، گفت
طرف غروب بود كه از خونه سركيس اومدم بيرون و سر راه يه چيزي خوردم و رفتم تو اون خيابون محل هميشگي . يه ساعتي -
گذشت . داشتم ويلن ميزدم كه يه دست سنگين ، از پشت اومد رو شونه ام . برگشتم ، ديدم شعبون خانه با نوچه هاش . حسابي جا
. خوردم . آماده شدم كه يه كتك جانانه بخورم كه لبخند شعبون خان دلم رو آروم كرد
بهم گفت خسته نباشي . جواب ش رو دادم . پرسيد اينجا شبي چند كاسبي ؟ گفتم دو تومن ، بيست و پنج زار . پرسيد كجا مي
. بهم اشاره كرد كه دنبالش برم . خوابي ؟ بهش گفتم
رفتيم طرف هتل و دوتايي از در پشتي هتل وارد هتل شديم . مدير هتل منتظرمون بود . شعبون خان دستم رو گذاشت تو دست مدير
و رفت . مونده بودم كه چي ؟
مدير نگاهي به من كرد و گفت : چيكار كردي كه شعبون خان ضامنت شده ؟ هيچي نگفتم كه گفت از فردا ، يه دست لباس حسابي
تنت مي كني و تو همين جا مشغول مي شي . يه ساعت از غروب رفته ، كارت شروع ميشه . شبي دوتومن هم بهت ميدم . انعامش
. هم مال خودته
پرسيدم يه تومن انعام داره ؟ خنديد و گفت پسرجون ، هر چي كله گنده س مي آد اينجا . يه تومن واسه اينا پول نيست . حاال برو ،
. فردا شب نو نوار بيا
. برگشتم پي كارم ، اما همش حواسم پي فردا شب و هتل بود
فردا صبح رفتم و يه دست لباس آبرومند خريدم و پيچيدم تو يه بقچه و رفتم خونه سركيس . تا هاسميك در رو واكرد با ذوق جريان
رو براش تعريف كردم . خيلي خوشحال شد و گفت ناقال! نكنه تومبونت دو تا بشه و منو فراموش كني ؟
. بهش خنديدم و گفتم خيالت راحت باشه . از اينجا مي برمت انگار خدا برام خواسته
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662