#پارت12 رمان یاسمین
كاوه – با يك حركت ناگهاني ماشين رو گوشه خيابون پارك كرد و زل زد به من
پسر اين چه طرز رانندگيه ؟ -
مي گه از آن نترس كه هاي و هو دارد از آن بترس كه سر به تو دارد . تو نبودي كه صبح مي گفتي اتفاقي پيچيده جلوي –كاوه
ما و اگه مي خواست ما رو سوار كنه اتفاقيه و از اين جور چرت و پرت ها ؟! اي موجود خبيث ! با دست پيش مي كشي با پا پس
مي زني ؟
! حاال حتماً يه خرده ديگه كه مي گذره خبر دار مي شم كه خواستگاري هم رفتي
گم شو كاوه . خب االن خيلي وقته كه تو دانشكده فرنوش رو مي بينم . باور كن كه هميشه از برخورد باهاش دوري كردم . يعني -
.سعي خودم رو هم كردم كه باهاش روبرو نشم ولي خب داريم يه جا درس مي خونيم و اين طبيعيه كه همديگرو ببينيم
! كاوه – ملعون تو آدم خوش قيافه م هي سر راه اين طفل معصوم واستادي و دختره رو هوايي كردي . اي اهريمن
. نه به جون تو . اگه اين فكر رو داشتم امروز سوار ماشينش مي شدم -
! كاوه – اون هم اگر سوار نشدي مي خواستي دون بپاشي طرف رو تشنه كني . اي صياد ظالم . اي از خدا بي خبر
آقاي ملون . تا يه ساعت پيش روي من قسم مي خوردي ، حاال شدم ابليس ؟ -
. بخدا من يه همچين نيتي نداشتم
. كاوه با خنده : ديوونه شوخي كردم . من تو رو از خودت بهتر مي شناسم
. حاال ديگه بيش تر ناراحت شدم . وجدانم معذب شد . خدا كنه ت اشتباه كرده باشي -
. كاوه – من اشتباه نكردم . سرنوشت كار خودش رو مي كنه . به حرف تو و من نيست
. تو هم بيخودي خودت رو ناراحت مي كني . فرنوش بچه نيست . حدود بيست سالشه
. تو هم كه گولش نزدي . خودش انتخاب رو كرده . تو هم عشوه شتري نيا ! همه چيز رو بسپار دست خدا
فكر هم نكن كه فردا صبح كله سحر ، فرنوش و پدر مادرش يه ديگ حليم مي گيرن در خونت . فرنوش از اين جور دخترا نيست .
. بيخودي دلت رو صابون نزن . احتماالً مي خواسته بدونه كجا زندگي مي كني و چه جوري
! خيلي كم بدبختي دارم ، اين هم شد قوز باال قوز -
خدا چهار پنج تا از اين قوزهام به من بده ! تو به اين مي گي قوز ؟ دختره به چشم خواهري مثل يه تيكه ماه مي مونه ! –كاوه
تعبير از اين شاعرانه تر سراغ نداشتي مجنون ؟
. ا حركت كن بريم ديگه -
. كاوه – چشم كازانوا ، اين هم حركت
: و با سرعت حركت كرد . تو اين فكر بودم كه آخر اين جريان به كجا مي كشه كه كاوه گفت
داري تو مغزت مرحله بعدي نقشه شيطاني ات رو طرح مي كني ؟ -
. نگاهش كردم و گفتم : امروز خيلي بلبل زبون شدي كاوه خان
: كاوه زد زير خنده و گفت
از بس امروز خوشم . دارم مي بينم كه كار خدا چه جوريه . صد تا پسر آرزو دارن كه يه زني مثل فرنوش خانم نصيبشون بشه ، -
. نميشه . اونوقت تو كه از دست اين دختر فرار مي كني با زور داره مي آد سراغت
از كجا معلوم شايد اين هم يه بدبختي ديگه باشه . راستي نفهميدي خونه خود فرنوش كجاست ؟ -
كاوه – تو به خونه دختر مردم چيكار داري ؟ نكنه مي خواي دام رو ايندفعه در خونشون پهن كني ؟
. نگهدار . مي خوام پياده شم . از دستت امروز خسته شدم . خفه شي كاوه . حقته كه بهت بگم آقا گاوه
. كاوه - صبر كن بريم تو اين كوچه نگه مي دارم
. پيچيد تو يه كوچه و اواسط كوچه نگه داشت
! كاوه – بفرماييد . پياده شيد بهزاد خان
مرده شور اون دوستي تو ببره . اگه مي گفتم يه ميليون تومن پول بده اينقدر زود گوش مي كردي ؟ -
. با عصبانيت از ماشين پياده شدم و در ماشين رو محكم بستم
. كاوه- خداحافظ يار وفادار ! در ضمن خونه ليلي كه مي خواستي بدوني كجاست ع همين خونه بزرگه س
. تا اين رو شنيدم سريع دوباره سوار ماشين شدم
خدا خفه ات كنه كاوه . جداً اين خونه فرنوشه؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت12 رمان یاسمین
كاوه – با يك حركت ناگهاني ماشين رو گوشه خيابون پارك كرد و زل زد به من
پسر اين چه طرز رانندگيه ؟ -
مي گه از آن نترس كه هاي و هو دارد از آن بترس كه سر به تو دارد . تو نبودي كه صبح مي گفتي اتفاقي پيچيده جلوي –كاوه
ما و اگه مي خواست ما رو سوار كنه اتفاقيه و از اين جور چرت و پرت ها ؟! اي موجود خبيث ! با دست پيش مي كشي با پا پس
مي زني ؟
! حاال حتماً يه خرده ديگه كه مي گذره خبر دار مي شم كه خواستگاري هم رفتي
گم شو كاوه . خب االن خيلي وقته كه تو دانشكده فرنوش رو مي بينم . باور كن كه هميشه از برخورد باهاش دوري كردم . يعني -
.سعي خودم رو هم كردم كه باهاش روبرو نشم ولي خب داريم يه جا درس مي خونيم و اين طبيعيه كه همديگرو ببينيم
! كاوه – ملعون تو آدم خوش قيافه م هي سر راه اين طفل معصوم واستادي و دختره رو هوايي كردي . اي اهريمن
. نه به جون تو . اگه اين فكر رو داشتم امروز سوار ماشينش مي شدم -
! كاوه – اون هم اگر سوار نشدي مي خواستي دون بپاشي طرف رو تشنه كني . اي صياد ظالم . اي از خدا بي خبر
آقاي ملون . تا يه ساعت پيش روي من قسم مي خوردي ، حاال شدم ابليس ؟ -
. بخدا من يه همچين نيتي نداشتم
. كاوه با خنده : ديوونه شوخي كردم . من تو رو از خودت بهتر مي شناسم
. حاال ديگه بيش تر ناراحت شدم . وجدانم معذب شد . خدا كنه ت اشتباه كرده باشي -
. كاوه – من اشتباه نكردم . سرنوشت كار خودش رو مي كنه . به حرف تو و من نيست
. تو هم بيخودي خودت رو ناراحت مي كني . فرنوش بچه نيست . حدود بيست سالشه
. تو هم كه گولش نزدي . خودش انتخاب رو كرده . تو هم عشوه شتري نيا ! همه چيز رو بسپار دست خدا
فكر هم نكن كه فردا صبح كله سحر ، فرنوش و پدر مادرش يه ديگ حليم مي گيرن در خونت . فرنوش از اين جور دخترا نيست .
. بيخودي دلت رو صابون نزن . احتماالً مي خواسته بدونه كجا زندگي مي كني و چه جوري
! خيلي كم بدبختي دارم ، اين هم شد قوز باال قوز -
خدا چهار پنج تا از اين قوزهام به من بده ! تو به اين مي گي قوز ؟ دختره به چشم خواهري مثل يه تيكه ماه مي مونه ! –كاوه
تعبير از اين شاعرانه تر سراغ نداشتي مجنون ؟
. ا حركت كن بريم ديگه -
. كاوه – چشم كازانوا ، اين هم حركت
: و با سرعت حركت كرد . تو اين فكر بودم كه آخر اين جريان به كجا مي كشه كه كاوه گفت
داري تو مغزت مرحله بعدي نقشه شيطاني ات رو طرح مي كني ؟ -
. نگاهش كردم و گفتم : امروز خيلي بلبل زبون شدي كاوه خان
: كاوه زد زير خنده و گفت
از بس امروز خوشم . دارم مي بينم كه كار خدا چه جوريه . صد تا پسر آرزو دارن كه يه زني مثل فرنوش خانم نصيبشون بشه ، -
. نميشه . اونوقت تو كه از دست اين دختر فرار مي كني با زور داره مي آد سراغت
از كجا معلوم شايد اين هم يه بدبختي ديگه باشه . راستي نفهميدي خونه خود فرنوش كجاست ؟ -
كاوه – تو به خونه دختر مردم چيكار داري ؟ نكنه مي خواي دام رو ايندفعه در خونشون پهن كني ؟
. نگهدار . مي خوام پياده شم . از دستت امروز خسته شدم . خفه شي كاوه . حقته كه بهت بگم آقا گاوه
. كاوه - صبر كن بريم تو اين كوچه نگه مي دارم
. پيچيد تو يه كوچه و اواسط كوچه نگه داشت
! كاوه – بفرماييد . پياده شيد بهزاد خان
مرده شور اون دوستي تو ببره . اگه مي گفتم يه ميليون تومن پول بده اينقدر زود گوش مي كردي ؟ -
. با عصبانيت از ماشين پياده شدم و در ماشين رو محكم بستم
. كاوه- خداحافظ يار وفادار ! در ضمن خونه ليلي كه مي خواستي بدوني كجاست ع همين خونه بزرگه س
. تا اين رو شنيدم سريع دوباره سوار ماشين شدم
خدا خفه ات كنه كاوه . جداً اين خونه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662