#پارت229 رمان یاسمین
اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم
. عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي بين ما نيست
. اين چند خط ديگه رو هم مي نويسم تا تو بدوني چه باليي سرم آوردن . ازت خجالت مي كشم بهزاد . گستاخي رو ببخش
. درست همون شب كه تصميم گرفتم فرداش برگردم ، بهرام و بهناز و خاله م اومدن ويالشون كه كنار ويالي ماست
بهرام و بهناز اومدن ويالي ما . اخالق بهرام خيلي عوض شده بود . مي گفت بخاطر رفتار بدش متأسفه . مي گفت خيال داره با يه
. دختر ديگه ازدواج كنه . به من هم اصرار مي كرد كه حتماً با تو ازدواج كنم . مي گفت ك تو به نظرش پسر خوبي اومدي
. يه ساعت بيشتر اونجا نموندن . وقتي اونا رفتن احساس عجيبي داشتم . خوابم مي اومد ، خيلي شديد
!! ديگه تا صبح نفهميدم . فرداش كه بيدار شدم متوجه شدم كه اون پست فطرت روحم رو آلوده كرده
فرداش اومد سراغم . تو ويال راهش ندادم . .نمي دونم چي تو فنجون چايي م ريخته بود كه بيهوش شده بودم و هيچي رو نفهميدم
. دلم مي خواست زورم مي رسيد و مي كشتمش .اومده بود كه بگه ديگه بايد باهاش ازدواج كنم
دلم نمي خواست كه اين چيزها . حرفهام تموم شد بهزاد . من نتونستم كه پاك بمونم . مي رم كه جسم و روحم رو تو دريا بشورم
. رو بنويسم اما تو بايد مي دونستي
! دوستت دارم براي هميشه . منو ببخش عزيزم
فرنوش
.به فريبا اشاره كردم كه بره باال
. داشتم خفه مي شدم ! جلوي خودم رو گرفتم تا فريبا رفت . بعد نشستم رو زمين و زار زار گريه كردم . از بدي آدم ها دلم گرفت
.اما بهزاد حتي يه قطره اشك هم نريخت
: يه كم بعد ، سرش رو بلند كرد و گفت
. بريم كاوه . مي خوام برم سر خاكش-
. بلند شديم و اومديم بيرون . فريبا پشت در منتظر بود . سه تايي سوار شديم بطرف مزار فرنوش راه افتاديم
. در تمام طول راه چشم هاش بسته بود و هيچي نمي گفت
. يه ساعت بعد رسيديم و جلوي قطعه اي كه قبر فرنوش اونجا بود نگه داشتم
. پياده شد و راه افتاد . خودم رو رسوندم بهش و قبر رو نشونش دادم
.نمي دونستم اونجا كه برسه ، چه عكس العملي داره
!طفل معصوم چه حالي داشته
. وقتي باال سر قبر رسيديم ، واستاد و نوشته هاي رو قبر رو خوند
! خودم با چشمهام ديدم كه كمرش خم شد ! مثل كمون تا شد
. دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار ! طاقت ديدن اين صحنه رو نداشتم
. كنار قبر نشست و صورتش رو گذاشت رو سنگ قبر
. شايد بيشتر از يه ساعت همون جوري موند
. من و فريبا گريه مي كرديم
به اشاره فريبا ، بزور و اجبار رفتم كه بلندش كنم . دلم نمي اومد حاال كه دوتايي بعد از اين همه بدبختي بهم رسيدن ، از همديگه
! جداشون كنم
. بلند شد و من و فريبا نشستيم و يه فاتحه خونديم
وقتي ماهام بلند شديم ديدم فريبا با وحشت به من اشاره مي كنه و بهزاد رو نشونم مي ده . برگشتم و بهزاد رو نگاه كردم باورم
! نمي شد
! شنيده بودم كه كسي يه شبه موهاش سفيد بشه اما باور نمي كردم ! يعني تا به چشم خودم نمي ديدم باورم نمي شد
ديگه وادادم ! كاش گريه مي كرد ! يه . موهاي سرش از دو طرف گيجگاه سفيد شده بود ! غيرت داشت مي كشدش اما آروم بود
. قطره اشك هم از چشمهاش نيومده بود
: يه ده دقيقه هم واستاد و به قبر نگاه كرد و بعد دوال شد و دستش رو گذاشت رو سنگ قبر و گفت
. تو هم روسفيد شدي-
: بعد كاپشن ش رو از تن ش در آورد و انداخت رو قبر و گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662