eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان یاسمین اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم . عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي بين ما نيست . اين چند خط ديگه رو هم مي نويسم تا تو بدوني چه باليي سرم آوردن . ازت خجالت مي كشم بهزاد . گستاخي رو ببخش . درست همون شب كه تصميم گرفتم فرداش برگردم ، بهرام و بهناز و خاله م اومدن ويالشون كه كنار ويالي ماست بهرام و بهناز اومدن ويالي ما . اخالق بهرام خيلي عوض شده بود . مي گفت بخاطر رفتار بدش متأسفه . مي گفت خيال داره با يه . دختر ديگه ازدواج كنه . به من هم اصرار مي كرد كه حتماً با تو ازدواج كنم . مي گفت ك تو به نظرش پسر خوبي اومدي . يه ساعت بيشتر اونجا نموندن . وقتي اونا رفتن احساس عجيبي داشتم . خوابم مي اومد ، خيلي شديد !! ديگه تا صبح نفهميدم . فرداش كه بيدار شدم متوجه شدم كه اون پست فطرت روحم رو آلوده كرده فرداش اومد سراغم . تو ويال راهش ندادم . .نمي دونم چي تو فنجون چايي م ريخته بود كه بيهوش شده بودم و هيچي رو نفهميدم . دلم مي خواست زورم مي رسيد و مي كشتمش .اومده بود كه بگه ديگه بايد باهاش ازدواج كنم دلم نمي خواست كه اين چيزها . حرفهام تموم شد بهزاد . من نتونستم كه پاك بمونم . مي رم كه جسم و روحم رو تو دريا بشورم . رو بنويسم اما تو بايد مي دونستي ! دوستت دارم براي هميشه . منو ببخش عزيزم فرنوش .به فريبا اشاره كردم كه بره باال . داشتم خفه مي شدم ! جلوي خودم رو گرفتم تا فريبا رفت . بعد نشستم رو زمين و زار زار گريه كردم . از بدي آدم ها دلم گرفت .اما بهزاد حتي يه قطره اشك هم نريخت : يه كم بعد ، سرش رو بلند كرد و گفت . بريم كاوه . مي خوام برم سر خاكش- . بلند شديم و اومديم بيرون . فريبا پشت در منتظر بود . سه تايي سوار شديم بطرف مزار فرنوش راه افتاديم . در تمام طول راه چشم هاش بسته بود و هيچي نمي گفت . يه ساعت بعد رسيديم و جلوي قطعه اي كه قبر فرنوش اونجا بود نگه داشتم . پياده شد و راه افتاد . خودم رو رسوندم بهش و قبر رو نشونش دادم .نمي دونستم اونجا كه برسه ، چه عكس العملي داره !طفل معصوم چه حالي داشته . وقتي باال سر قبر رسيديم ، واستاد و نوشته هاي رو قبر رو خوند ! خودم با چشمهام ديدم كه كمرش خم شد ! مثل كمون تا شد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار ! طاقت ديدن اين صحنه رو نداشتم . كنار قبر نشست و صورتش رو گذاشت رو سنگ قبر . شايد بيشتر از يه ساعت همون جوري موند . من و فريبا گريه مي كرديم به اشاره فريبا ، بزور و اجبار رفتم كه بلندش كنم . دلم نمي اومد حاال كه دوتايي بعد از اين همه بدبختي بهم رسيدن ، از همديگه ! جداشون كنم . بلند شد و من و فريبا نشستيم و يه فاتحه خونديم وقتي ماهام بلند شديم ديدم فريبا با وحشت به من اشاره مي كنه و بهزاد رو نشونم مي ده . برگشتم و بهزاد رو نگاه كردم باورم ! نمي شد ! شنيده بودم كه كسي يه شبه موهاش سفيد بشه اما باور نمي كردم ! يعني تا به چشم خودم نمي ديدم باورم نمي شد ديگه وادادم ! كاش گريه مي كرد ! يه . موهاي سرش از دو طرف گيجگاه سفيد شده بود ! غيرت داشت مي كشدش اما آروم بود . قطره اشك هم از چشمهاش نيومده بود : يه ده دقيقه هم واستاد و به قبر نگاه كرد و بعد دوال شد و دستش رو گذاشت رو سنگ قبر و گفت . تو هم روسفيد شدي- : بعد كاپشن ش رو از تن ش در آورد و انداخت رو قبر و گفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662