❣🌺❣🌺❣🌺❣🌺
.
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت64🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد..
پوووفی کردم و جوابشو ندادم...
آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها..
بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد،
رو به علی و حسام گفت؛
-امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما..
+فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو..
و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود..
که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود..
-چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم...
بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر..
بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد..
علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛
-کاش پروانه رو آوورده بودم..
خندیدم..
داداش خانواده دوستم..
+چرا انقدر یهویی اخه..
-نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا..
دیدم تولدته، گفتم بیایم...
+دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم...
سبحان دهن لق که نه دهن گشاد..
دنبال حسام گشتم..
کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد..
چه یهو همه باهم صمیمی شدن..
+چیه نگاش میکنی؟!
-بسه سبحان عح بیمزه...
رو به علی ادامه دادم..
-چرا اینو آووردین اصن...
باز ننه من غریبم بازیش شروع شد...
-خانوم دکتل...
سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت..
+دلد..
سبحان خودشم خنده ش گرفته بود...
-اذیتم متُنه..
و اشاره کرد سمت من..
+بدرک
دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن..
-حقته سبحان، چته بچه بشین خو..
+هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ..
مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود..
گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون..
-سها؟؟؟
+منم بگم درد؟؟!
خندید..
-نه الان جدیم..
+عه مگه بلدی..
-سها..
+درد..
-سها جدیم گفت..
+خب بگو..
-میگم چیزه این، این، ...
همچنان که سرشو میخاروند..
-این سانازه..
+خب..
-میگم میشه بهش بگی...
قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت..
"بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت63 رمان یاسمین كاوه – نه ، منم ديگه سرحال نيستم . ميرم ماشين رو گرم كنم . فعال خداحافظ . توي
#پارت64 رمان یاسمین
تو از كجا ميدوني ؟-
. كاوه – ژاله بهم گفته
: مدتي سكوت كردم و بعد گفتم
. فرنوش بايد خودش تصميم بگيره-
. كاوه – تو امشب زيادي آرومي . باور نميكنم
چيكار بايد بكنم ! سر تو داد بزنم ؟-
نه سر من چرا ؟ ولي ميتوني يه خرده خودت رو بزني و كمي گريه كني و خالصه يه خاكي تو سرت بكني ! خيلي وضعت –كاوه
! خوب بود ، رقيب هم پيدا كردي
. گم شو . آدم دو تا دوست و رفيق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمي خواد-
. كاوه – وظيفه مه بهزاد جون !براي كي بكنم بهتر از تو . انشاهلل وقتي بدست بهرام كشته شدي، چك و چونه ات رو خودم مي بندم
: ديگه رسيده بوديم و كاوه جلوي خونه ماشين رو نگه داشت . وقتي ميخواستم پياده بشم گفتم
!هركسي يه سرنوشتي داره رفيق . كار دست من و تو و بهرام نيست . خداحافظ-
.... كاوه – خداحافظ اي فيلسوف بزرگ! خداحافظ اي انسان شريف ! خداحافظ اي بدبخت بيچاره ! خداحافظ اي
خفه ! خداحافظ-
راستي كاشكي موقعي كه مي خواستي از خونه ستايش بياي بيرون يه قابلمه از شام امشب ميگرفتي ! سرت كاله رفت . –كاوه
.گفتم عجله نكن و بيخودي گل نخر ! حاال بايد بري تخم مرغ بخوري
دلم ميخواست توي . در خونه رو واكردم و اومدم تو . كاوه هم حركت كرد و رفت . چراغ رو روشن نكردم. خداحافظ سق سياه-
. تاريكي ، كمي فكر كنم . راست ميگفت . بدبختي ام خيلي كم بود ، وجود رقيب هم بهش اضافه شد
. تو همون تاريكي لباسهامو عوض كردم و رختخوابم رو پهن كردم و دارز كشيدم
ياد نقاشي اي افتادم كه فرنوش ازم كشيده بود . بي اختيار خنديدم . فكركردم كه بهرام نميتونه برام خطري داشته باشه اما ميتونه
! كمي كار رو مشكل كنه مسئله مهم چيز ديگه اي بود
. دلم مي خواست در اين حال تصميمي بگيرم اين بود كه بهتر ديدم بخوابم
صبح بود كه بيدار شدم . يه دوش گرفتم و تازه يادم افتاد كه ديشب شام نخوردم . خيلي گرسنه م بود . يه صبحونه كامل 8ساعت
!نون و پنير و چايي ، مثل يه پسر نميچه پول دار . خوردم . تخم مرغ نيمرو 0 تا
. حاال وقتش بود كه بشينم و فكر كنم . بقول كاوه يه خاكي تو سر خودم بريزم
ظهر بود . تعجب كردم . قرار بود كه 12نشستم و فكر كردم . نيم ساعت . يه ساعت ، دو ساعت . وقتي به خودم اومدم كه ساعت
فرنوش صبح بياد سراغ من . نكنه مريض شده بود . نكنه اتفاقي براش افتاده باشه . دلم شور زد ! . چكار ميتونستم بكنم ؟ كاش
تلفنش رو داشتم و يه زنگ بهش ميزدم . دلم ميخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمي پيش اومده بود . فرنوش
. دختري نبود كه بد قولي كنه
جز صبر كردن چاره اي نداشتم . كالفه شده بودم . تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم . بهتر ديدم كه سرم رو با يه چيزي گرم كنم
. . يه كتاب برداشتم و هر جوري بود شروع كردم به خوندن
!اما مگه ميشد ؟
! سرخودم داد زدم كه خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله كه نيستم
. ديگه به ساعت نگاه نكردم . حركت آروم عقربه هاش آزارم ميداد
. شايد حدود شصت هفتاد صفحه كتاب خونده بودم كه پشت در صداي واستادن ماشيني رو شنيدم خودش بود
. به ساعت نگاه كردم . يك و نيم بعدازظهر بود با عجله درو باز كردم
سالم اتفاقي افتاده ؟-
فرنوش – سالم . نه ، چطور مگه ؟
. آخه قرارمون صبح بود-
فرنوش- خب آره ، اما يه كاري داشتم ، نتونستم صبح بيام . حاال اجازه ميدي بيام تو ؟
: كنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خيلي جدي پرسيدم
كجا بودي فرنوش؟-
فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چي شده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662