eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🌺❣🌺❣🌺❣🌺 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد.. پوووفی کردم و جوابشو ندادم... آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها.. بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد، رو به علی و حسام گفت؛ -امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما.. +فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو.. و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود.. که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود.. -چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم... بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر.. بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد.. علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛ -کاش پروانه رو آوورده بودم.. خندیدم.. داداش خانواده دوستم.. +چرا انقدر یهویی اخه.. -نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا.. دیدم تولدته، گفتم بیایم... +دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم... سبحان دهن لق که نه دهن گشاد.. دنبال حسام گشتم.. کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد.. چه یهو همه باهم صمیمی شدن.. +چیه نگاش میکنی؟! -بسه سبحان عح بیمزه... رو به علی ادامه دادم.. -چرا اینو آووردین اصن... باز ننه من غریبم بازیش شروع شد... -خانوم دکتل... سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت.. +دلد.. سبحان خودشم خنده ش گرفته بود... -اذیتم متُنه.. و اشاره کرد سمت من.. +بدرک دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن.. -حقته سبحان، چته بچه بشین خو.. +هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ.. مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود.. گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون.. -سها؟؟؟ +منم بگم درد؟؟! خندید.. -نه الان جدیم.. +عه مگه بلدی.. -سها.. +درد.. -سها جدیم گفت.. +خب بگو.. -میگم چیزه این، این، ... همچنان که سرشو میخاروند.. -این سانازه.. +خب.. -میگم میشه بهش بگی... قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت.. "بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد" ٭٭٭٭٭--💌 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت63 رمان یاسمین كاوه – نه ، منم ديگه سرحال نيستم . ميرم ماشين رو گرم كنم . فعال خداحافظ . توي
رمان یاسمین تو از كجا ميدوني ؟- . كاوه – ژاله بهم گفته : مدتي سكوت كردم و بعد گفتم . فرنوش بايد خودش تصميم بگيره- . كاوه – تو امشب زيادي آرومي . باور نميكنم چيكار بايد بكنم ! سر تو داد بزنم ؟- نه سر من چرا ؟ ولي ميتوني يه خرده خودت رو بزني و كمي گريه كني و خالصه يه خاكي تو سرت بكني ! خيلي وضعت –كاوه ! خوب بود ، رقيب هم پيدا كردي . گم شو . آدم دو تا دوست و رفيق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمي خواد- . كاوه – وظيفه مه بهزاد جون !براي كي بكنم بهتر از تو . انشاهلل وقتي بدست بهرام كشته شدي، چك و چونه ات رو خودم مي بندم : ديگه رسيده بوديم و كاوه جلوي خونه ماشين رو نگه داشت . وقتي ميخواستم پياده بشم گفتم !هركسي يه سرنوشتي داره رفيق . كار دست من و تو و بهرام نيست . خداحافظ- .... كاوه – خداحافظ اي فيلسوف بزرگ! خداحافظ اي انسان شريف ! خداحافظ اي بدبخت بيچاره ! خداحافظ اي خفه ! خداحافظ- راستي كاشكي موقعي كه مي خواستي از خونه ستايش بياي بيرون يه قابلمه از شام امشب ميگرفتي ! سرت كاله رفت . –كاوه .گفتم عجله نكن و بيخودي گل نخر ! حاال بايد بري تخم مرغ بخوري دلم ميخواست توي . در خونه رو واكردم و اومدم تو . كاوه هم حركت كرد و رفت . چراغ رو روشن نكردم. خداحافظ سق سياه- . تاريكي ، كمي فكر كنم . راست ميگفت . بدبختي ام خيلي كم بود ، وجود رقيب هم بهش اضافه شد . تو همون تاريكي لباسهامو عوض كردم و رختخوابم رو پهن كردم و دارز كشيدم ياد نقاشي اي افتادم كه فرنوش ازم كشيده بود . بي اختيار خنديدم . فكركردم كه بهرام نميتونه برام خطري داشته باشه اما ميتونه ! كمي كار رو مشكل كنه مسئله مهم چيز ديگه اي بود . دلم مي خواست در اين حال تصميمي بگيرم اين بود كه بهتر ديدم بخوابم صبح بود كه بيدار شدم . يه دوش گرفتم و تازه يادم افتاد كه ديشب شام نخوردم . خيلي گرسنه م بود . يه صبحونه كامل 8ساعت !نون و پنير و چايي ، مثل يه پسر نميچه پول دار . خوردم . تخم مرغ نيمرو 0 تا . حاال وقتش بود كه بشينم و فكر كنم . بقول كاوه يه خاكي تو سر خودم بريزم ظهر بود . تعجب كردم . قرار بود كه 12نشستم و فكر كردم . نيم ساعت . يه ساعت ، دو ساعت . وقتي به خودم اومدم كه ساعت فرنوش صبح بياد سراغ من . نكنه مريض شده بود . نكنه اتفاقي براش افتاده باشه . دلم شور زد ! . چكار ميتونستم بكنم ؟ كاش تلفنش رو داشتم و يه زنگ بهش ميزدم . دلم ميخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمي پيش اومده بود . فرنوش . دختري نبود كه بد قولي كنه جز صبر كردن چاره اي نداشتم . كالفه شده بودم . تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم . بهتر ديدم كه سرم رو با يه چيزي گرم كنم . . يه كتاب برداشتم و هر جوري بود شروع كردم به خوندن !اما مگه ميشد ؟ ! سرخودم داد زدم كه خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله كه نيستم . ديگه به ساعت نگاه نكردم . حركت آروم عقربه هاش آزارم ميداد . شايد حدود شصت هفتاد صفحه كتاب خونده بودم كه پشت در صداي واستادن ماشيني رو شنيدم خودش بود . به ساعت نگاه كردم . يك و نيم بعدازظهر بود با عجله درو باز كردم سالم اتفاقي افتاده ؟- فرنوش – سالم . نه ، چطور مگه ؟ . آخه قرارمون صبح بود- فرنوش- خب آره ، اما يه كاري داشتم ، نتونستم صبح بيام . حاال اجازه ميدي بيام تو ؟ : كنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خيلي جدي پرسيدم كجا بودي فرنوش؟- فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چي شده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662