🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت70🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم..
رفتم آبخوری، چنتا لیوان آب رو با ولع تمام سر کشیدم..
خلوت بود..
همه رفته بودن دیگه..
رفتم سمت خونه..
بین راه از کنار کامپیوتریه حسام رد میشدم..
لامپش روشن بود...
یعنی هنوز اونجا بود..
یه نگاه انداختم..
داشت نماز میخوند..
سجده بود..
با خودم گفتم..
"چه خوبن اینایی که محل کارشون نماز میخونن"
لبخند زدم و رد شدم..
در خونه رو زدم..
دوست داشتم یکی بیاد پشت در..
اینطور هم شد..
مامان اومد..
-واااای سهااا چرا نگفتی میای...
از ته دلت پرت شدم تو بغلش..
هرچی حسای خوب بود سرازیر شد به قلبم..
-مامان مهربونم..
از ته دل خندید و شاد شد اون گوشه کنارای قلبم با خنده هاش..
شب و دورهمی و بابای خوبم داداش بهترینم، بهترینهارو برام رقم زد...
استراحت مطلق چند روزه اونم کنار خانواده تونست اساسی حالم رو خوب کنه..
بعد از یک ماه به انباری ذهنم سپردم تمام خاطرات دانشگاه و اونچه که اتفاق افتاد و روزهای خوبمو بد کرد و خراب کرد..
دوباره از سر گرفتم کار کردن تو اموزشگاه حسام و چون گسترش داده بود شدم مربی ثابت اونجا و هر روز دو نوبت کار میکردم...
راضی بودم از اینکه کار میکردم و بیهوده وقتم نمیرفت به گه گاهی فکرای.....
تو راه آموزشگاه بودم که زهرا زنگ زد به گوشیم..
-جونم!!
+جونت بی بلا سهایی خوبی؟؟
-خوبم مهربونم..
+سهااا میگم که وای خجالت میکشم ولی هفته بعد عروسیمه میای؟؟؟
-ای جاااانم مبارک باشهههه..بسلااااامتی..
خوشحال شدم از اینکه بهترین دوستم ازدواج میکرد کسی که کمکم کرد حالم خوب باشه و خوب بمونم..
اما خب امکان رفتن به عروسیش برام مقدور نبود که🙊😂
انگاری امروز بنا بود که گوشی من هی زنگ بخوره و هی دوستام باشن هی بگن هفته ی آینده عروسی دارن...
یه بار زهرا باشه و بگه عروسیه خودشه...
یه بار سحر باشه و بگه عروسیه سپهره و خوشحاله..
یکم بی رحمونه گفت سپهر خوشحاله..
یکم بیرحمونه گفت ساناز شده همسرش..
یکم مراعاتمو نکرد وقتی گفت دعوتی...
ولی پاره شد تموم رشته هایی که منو وصل میکرد به اون شهر غریبی که دو روز از،شهرمون فاصله داشت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت70 رمان یاسمین
كاوه – بايد بري دست بهرام رو ماچ كني و بگي غلط كردم تا ديگه كاري به كارت نداشته باشه
. گم شو . راستش ديگه نمي خوام كاري به كار فرنوش داشته باشم-
اين رو كه تا حاال صدبار گفتي اما تا چشمت به فرنوش مي افته و صدات ميزنه بهزاد جون ! ، همه چيز يادت ميره و آب –كاوه
. از لب و لوچه ات راه مي افته
. مرده شور اون همفكري تو ببرن-
كاوه –مگه دروغ ميگم ؟
. حاال ببين . اگه ديگه باهاش كاري داشتم . بذار شوهرش بدن به همون بهرام پسرخاله اش-
. كاوه – آفرين حاال شدي يه آدم حسابي و منطقي
. تو ديگه الل شو-
. كاوه – چشم ، منم ديگه الل ميشم
! ا ب ب ب ب ل- : در همين وقت موبايل كاوه زنگ زد و كاوه جواب داد و بعد رو به من كرد و گفت
كيه ؟-
! كاوه –ا ب ب ب
اللي ؟-
. كاوه –ب ب يعني آره ، خودت گفتي الل شو
. ميزنم تو سرت ها-
. كاوه – ا ب ب ب يعني غلط ميكني
كيه پاي تلفن ؟-
. كاوه – اگه الل نبودم ميگفتم فرنوش با تو كار داره
. عجب ديوونه اي هستي تو . بده من اون وامونده رو-
. بزور موبايل رو از دستش گرفتم
الو ،فرنوش-
فرنوش – سالم بهزاد خوبي ؟
چرا جريان رو درست برم تعريف نكردي ؟-
. فرنوش – ميترسيدم بهزاد
. شروع به گريه كرد
حاال چرا گريه مي كني ؟ چيزي نشده كه . منم اينقدر بي دست و پا نيستم كه نتونم پس يه آدم مثل بهرام بر بيام . تو بهتر بود اينا -
. رو خودت بهم مي گفتي حاال ديگه گريه نكن
: فرنوش در حاليكه هق هق مي كرد گفت
. آخه اون دور و برش خيلي دوستاي الت و عوضي داره . مي ترسم خونه ت رو پيدا كنه و بياد اذيتت كنه پسر خيلي شري يه-
ميخوام باهات جدي صحبت كنم . من بايد تكليف . اجازه بده كه اين مسايل رو خودم حل كنم حاال اگه ميتوني بلند شو بيا اينجا-
. خودم رو بدونم
. فرنوش – تو بيا اينجا . پدرم هم مي خواد باهات حرف بزنه
با من ؟-
. فرنوش-آره ، پاشو بيا اينجا
: مدتي فكر كرد و بعد گفتم
! باشه تا يه ربع ديگه مي آم . فعالً خداحافظ-
.فرنوش- زود بيا ، منتظرتم ، خداحافظ
: تلفن رو قطع كردم و به كاوه كه مات به من نگاه مي كرد گفتم
. بلند شو بريم-
كاوه – يه دقيقه پيش داشتي چي مي گفتي ؟
. اون موقع ناراحت بودم پاشو بريم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662