🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت71🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
لبخند تلخی اون روز روی لبام بود..
لبخندی که نه دلیلش رو میدونستم و نه میتونستم ترکش کنم..
وقتی یه گروهای کلاسیه دانشگاه سر میزدم و بچها و علی الخصوص ساناز با آب و تاب داشتن از این موضوع حرف میزدن، ته گلوم تلخ و تلختر میشد...
ساناز؟!
استاد؟!
سحر؟!
چرا دیگه روزای آخر منو تحقیر میکردن..
داشتم چتشون رو میخوندم..
پی ام بالای صفحه ی گوشیم، تلنگری شد تا بخوام دلمو سبک کنم..
"این حرفا توجه کردن نداره"
و خب عکس پروفایلی که میگفت آقای پارساست..
تمام بغض مونده توی گلوم رو خالی کردم با اشکایی که تا صبح شدن همنشینم..
صبح با میگرنای همیشگی از خواب بیدار شدم..
رفتم بیرون..
مامان خواب بود و بابا و علی رفته بودن بیرون..
دوسه تا مسکن خوردم و بدون صبحونه رفتم سمت آموزشگاه..
کسی نیومده بود..
حسامم پشت کامپیوترش نشسته بود و شیر و کیکی که کنارش گذاشته بود نشون میداد اونم صبحونه ای نخورده..
-سلام..
نگاهم کرد و بلند شد از جاش..
+سلام صبحتون بخیر..
با دقت کمی توی چهرم گفتـ.
-خوبین؟!
لبخند زدم..
+بله خوبم ممنونم..بچها نیومدن چرا؟!
-بفرمایید یه جا بشینید.. صبحونه خوردین؟!
رفتم سمت آبسردکن کوچیکی که اونجا بود آب بخورم سرگیجه م کمتر بشه..
-بله ممنون..
دروغ گفتم ولی حوصله سوال پیچ شدن رو نداشتم..
اومد دنبالم..
انگاری سمج تر از این حرفا بود..
-نخوردین صبحانه خوب نیستین!!
-خوبم آقا حسام..
هنوز دستم به لیوان نرسیده بود که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت71 رمان یاسمین
كاوه – من بيام ديگه چيكار ؟
. راست ميگي ، تو فتنه اي . هرجا بري شر بپا ميكني الزم نكرده بياي-
كاوه- حاال ديگه من شدم فتنه ؟
تو همين جا هستي؟-
كاوه – نه ميرسونمت در خونشون و خودم ميرم تو خيابونها ببينم ميتونم از چهار تا دختر در مورد مشكل تو نظر خواهي كنم
.فرنوش – اگه نمي خواستم و دوستت نداشتم دنبالت نمي اومدم!
! اگه با من ازدواج كني اين زندگي كه حاال داري من نمي تونم برات فراهم كنم ها-
. فرنوش- برام مهم نيست
! بايد با من بياي تو يه آپارتمان كوچيك و اجاره اي ها-
. فرنوش- ميدونم
! فرنوش شايد من نتونم حتي يه كدوم از اين چيزهايي رو كه االن داري بهت بدم و برات تهيه كنم ها-
. فرنوش- من چشم و دلم سيرم . اصال اهميت نداره
! من حتي يه ماشين هم ندارم كه با هم بيرون بريم بايد هرجا مي خواهيم بريم پياده بريم ها-
. فرنوش – راضيم
. من فقط يه قولي بهت ميدم اونم اينكه هميشه دوستت داشته باشم مطمئن باشكه براي خوشبختي تو تمام سعي و تالشم رو ميكنم-
. فرنوش- من هم بهت قول ميدم كه هميشه دوستت داشته باشم و جز تو هيچكسي رو نخوام
. بهش خنديدم . اونهم خنديد
. فرنوش باورم نميشه كه تو حاضر باشي با من ازدواج كني-
فرنوش- باور كن بهزاد . من اگر همسر تو بشم خوشبخت ميشم . تو يه مردي ، مردي كه احساس مي كنم ميتونم تو زندگي بهش
. تكيه كنم
. اميدوارم همينطور باشه كه ميگي-
. فرنوش – بيا بهزاد
: با هم كنار پيانو ، در انتهاي سالن رفتيم . پشت يه پيانوي خيلي قشنگ نشست و گفت
. از همون دفعه اول كه توي دانشگاه ديدمت ازت خوشم اومد -
با اون حمايتي كه توي تصادف از من كردي ديگه نتونستم دل ازت بكنم . اون نقاشي رو كه بهت نشون دادم كار يه شب نبوده .
. مدتها طول كشيده تا تموم بشه
. هر قلمي كه ميزدم عشقت تو دلم بيشتر مي شد و محبتت محكمتر مي شد
.دوستت دارم بهزاد . خواهش مي كنم هيچوقت عوض نشو . من تو رو با همين اخالق و غرور و عزت نفس دوست دارم
. اين آهنگ رو خودم ساختم . براي تو ساختم . شايد قشنگ نباشه ، اما هر چي كه هست براي توست با تمام احساس عشقم
شروع كرد . پنجه هاي قشنگ و ظريفش روي كليدهاي پيانو بقدري نرم و موزون حركت ميكرد كه بي اختيار محو تماشاي اونها
. شده بودم
چشمهاشو بسته بود و آهنگ خيلي قشنگي رو ميزد . نمي تونستم اينهمه خوشبختي رو براي خودم باور كنم . فرنوش اين دختر
! زيبا و مهربون براي من آهنگي ساخته بود و خودش اجرا ميكرد
. تصورش هم برام مشكل بود اما واقعيت داشت
. وقتي آهنگ تموم شد ، قطره اشكي گوشه چشمش مي درخشيد
. فرنوش ، نمي دونم چي بايد بگم . تو خيلي بيشتر از اوني هستي كه انتظار داشتم . ميترسم نتونم خوشبختت كنم-
. فرنوش- تو فقط با من باش ، من خوشبخت مي شم
. فقط با تمام محبتهاي دنيا نگاهش كردم
. نيم ساعت بعد از خونه فرنوش اينا بيرون اومدم و بطرف خونه كاوه رفتم
. اونقدر شادي تو دلم بود كه مي تونستم باهاش هزار نفر رو شاد كنم
. ميخواستم برم با كاور حرف بزنم . دلم مي خواست اونم توي شاديم شريك باشه
.زنگ زدم ، خود كاوه در رو وا كرد و رفتم تو كاوه رو ديدم با موهاي ژوليده و حالي عصبي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662