🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت91🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+تنها دلیلش همین حرف بابا بوده مامان فقط همین...
-سخت بود یه کلمه به من بگی که تهش نشه این جنگ و جدال بیهوده و روانمون رو بهم بریزه...
هان؟؟!
-دیدین که مادر من الان هم که گفتم نتیجه بازهم همون بود...
شما که دیکتاتوری بابا رو میشناسین..
+صادق...
با تشر بابا محمد صادق ساکت شد و ادامه نداد دعوای مادر و پسری رو..
عمو تحمل حرف تک پسرش براش سخت بود و بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت از خونه بیرون..
من شاد بودم و بدون هیچ اظهار نظری به بقیه نگاه میکردم..
به مراد دلم رسیده بودم و چی بهتر از این..
-خب داداچ یه ندا میدادی میومدیم عروسیت...
این بار عمه طاقت نیاوورد و سبحان رو به باد بد و بیراه گرفت..
+چخبرته تو چرا هرکی هرچی گفت یه چی داری که مسخرش کنی
شرایط رو نمیفهمی درک نمیکنی الان تو چه وضعی هستیم...
سبحان بیتفاوت تر از هر وقت دیگه ای، شونه بالا انداخت و رفت نشست سرجاش..
+خب بابا الان قراره چیکار کنیم؟!
سوال علی بود از بابا..
-هیچی..
شاید من و عمو مرتضی قرارایی با همدیگع داشتیم که این برای موقع بچگیه این دوتا بوده ، ولی الان ترجیح میدادم خودشون تصمیم بگیرن..
محمد صادق در واقع کار بدی نکرده..
-عمو باور کنید من از ترس بابام حرفی نزدم تا بکشه به اینجا و بتونم اعلام کنم و گرن من خیلی بیجا بکنم بخوام دختر شمارو اسیر کنم...
اره جون خودت دو روزه مارو علاف کردی...
-دعوام نکنیدا ولی اقای محمد صادق بهتر بود زودتر میگفتی و الا تا ما گرد و خاک نمیکردیم که تو همچنان میشستی عرق پاک میکردی...
علی بزور کنترل داشت روی خنده هاش..
منم از اون بالاتر ریز ریز میخندیدم..
پروانه با ببخشیدی بلند شد اومد سمت من...
میدونستم یه نیشگون مهمونش هستم،زودتر بلند شدم و رفتم سمت اتاقم..
اومد تو اتاق در رو هم پشت سرش بست و زد زیر خنده...
-وااای خدا عرق پاک میکردی...
دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدام نره بیرون و خندیدم...
همونطور که حدس میزدم واقعا نیشگونی نثار بازوم کرد...
+ور پریده چه میخنده میدونه ممدصادق پرید و نوبت رسید به حسام جونووو...
لبخندی زدم به شادیه زن داداش مهربونم...
واز ته قلب خداروشکر کردم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت91 رمان یاسمین
دستهاشو پاك كرد و يه چايي براي من ريخت و گذاشت جلوم و گفت ، سرگذشت منم مثل بقيه دخترهايي كه
. بزرگتر دلسوز بالای سرشون نيست مادرم افتاد به كلفتي .تو خونه مردم . هفت هشت ساله بودم . پدرم از بس عرق و شراب خورد نميدونم چه مرضي گرفت و مرد
كار مي كرد . يه روز اينجا يه روز اونجا . منم اون وسطها ميلوليدم . چند سالي گذشت . يه روز به مادرم تو خيابون راه ميرفتيم
كه ماشين يه كله گنده زد به مادرم . بيچاره جا به جا تموم كرد . يارو هم گذاشت و در رفت . دستم هم به جايي بند نبود . تو
اول ها فقط اونجا ظرفشويي و نظافت و پخت و . خيابونها ويلون و سرگردون بودم كه اين سركيس من رو ديد و برد خونه خودش
. پز ميكردم ، بزرگتر كه شدم رقص و پذيرايي از مشتري هام بهش اضافه شد ، همين
. گفتم تو كه گفتي سرگذشتت خيلي مفصله ؟! گفت خب تو اين مدت ، اتفاقهايي هم برام افتاده ، يه روزي برات ميگم
ديگه پاپي نشدم . گفت هنوز سر حرفت هستي ؟ گفتم آره ، فقط صبر كن كمي وضعمون خوب بشه گفت باشه ، هر چي تو بخواي
صبر ميكنم . گفتم فقط مواظب باش سركيس بويي نبره . گفت اون فقط فكر پول درآوردنه ، حواسش به اين چيزها نيست . بعد دور
و بر و نگاه كرد و گفت چه جاي خوبيه اينجا ، پرنده هم پر نميزنه . فقط من و تو هستيم و صداي شر شر آب . ميخواي برات
برقصم ؟
. گفتم نه ، همون كه تو خونه سركيس ميرقصي بسه
دستم رو گرفت تو دستش و گفت بخدا اگه زنت بشم ، فقط تو رو ميخوام و برات هموني ميشم كه ميخواي ، صبح كه از خواب بلند
بشي ، ناشتايي ت رو حاضر ميكنم و ميچينم جلوت . سر كار كه بري خونه رو مثل دسته گل ميكنم و اونقدر به در چشم ميندازم تا
.بياي خونه
وقتي بياي برات حوله مي آرم تا دست و صورتت رو خشك كني و حالت جا بياد ، بعد برات سفره هفت رنگ پهن ميكنم و ناهار هم
. اون غذايي كه دوست داري مي پزم كاري مي كنم كه دلت نياد از خونه بيرون بري
گفتم منم نميزارم رنگت رو آفتاب هم ببينه . ديگه وقتي زنم شدي نمي خواد كلفتي كسي رو بكني و براي هر كس و ناكسي برقصي
. . مي شيني تو خونه و خانمي ت رو ميكني
داشتيم از اين حرفها ميزديم كه بارون گرفت . تو دلم به هر چي ابر و بارون بي موقع س بد و بيراه گفتم و بساطمون رو جمع
. كرديم و راه افتاديم به طرف شهر
. يه ساعت بعد هاسميك رو رسوندم به خونه و خودم هم رفتم به كارونسرا . شب طبق معمول رفتم الله زار
دوتايي نشستيم پيش هم و بي سرخر ، دل . فرداش كه رفتم خونه سركيس ، هاسميك تنها بود . سركيس رفته بود بيرون خريد كنه
. داديم و قلوه گرفتيم
از هر دري حرف زديم تا سركيس اومد . نيم ساعت بعد هم سروكله مشتري ها ، تك و توك پيدا شد . منم شروع كردم نرمك نرمك
. ساز زدن
كنار جايي كه من واستاده بودم ، يه تخت بود كه چهار نفر روش نشسته بودن و حرف ميزدن بي اختيار به حرفهاشون گوش
ميدادم . اونام يه خرده بلند حرف ميزدن و يه چيزهايي رو يواش مي گفتن ، كمي كه گذشت و كلشون از شراب گرم شد ، ديگه
! صحبت سر كشتن يه نفر بود . يواش حرف نميزدن و مي تونستم صداشون رو بشنوم . يه دفعه گوشهام تيز شد
خوب حواسم رو جمع كردم . فهميدم كه امشب قراره اين چهار نفر پشت خونه سركيس ، يه جايي قايم بشن و يه نفر رو با چاقو
بكشن . دعواشون سر اين بود كه كدوم شون يارو رو بكشه و كدوم نوچه ش رو ، گويا از طرف ميترسيدن كه هيچ كدوم زير بار
نميرفتن . يه كم كه گذشت انگار قرارهاشون رو گذاشتن . خيلي دلم مي خواست بدونم طرف كيه تا اينكه از دهن يكي شون اسم
. شعبون پريد بيرون كه بقيه بهش تحكم كردن . فهميدم ميخوان كلك شعبون خان رو بكنن
از شعبون خوشم نمي اومد اما ياد كار اون روزش افتادم كه نذاشت نوچه ش منو اذيت كنه . مونده بودم بهش بگم يا نه ؟
نيم ساعتي كه گذشت ، اون چهار تا ، حسابشون رو كردن و رفتن . داشتم با خودم فكر ميكردم كه نكنه اينا دروغ گفته باشن يا
واسه هم چسي اومده باشن و من جلوي شعبون آبروم بره . اين دفعه ديگه بهم رحم نميكنه ! گفتم به من چه مربوطه . كسي كه
. گردن كلفت شهره بايد پيه اين چيزها رو هم به تنش بماله
يه نگاهي به دور و بر كرد و رفت كه روي . تازه خونه شلوغ شده بود كه در واشد و شعبون خان با يكي از نوچه هاش اومد تو
! يه تخت بشينه . وقتي داشت از كنار من رد ميشد با اون صداي كلفت و محكمش بهم گفت خسته نباشي استاد
ازش تشكر كردم خيلي از اين رفتارش خوشم اومد . برگشتم اين طرف كه چشمم به يكي از اون چهار نفر افتاد كه ميخواستن
شعبون خان رو بكشن . دنبال شعبون خان اومده بود . ديدم ديگه نامرديه . صبر كردم تا يه ساعتي گذشت و اون يارو از خونه
. رفت بيرون . منم معطل نكردم و رفتم پيش شعبون خان و سالم كردم و واستادم
جواب داد و دست كرد يه دو تومني در آورد و گرفت جلوي من كه گفتم شعبون خان واسه پول نيومدم اينجا . يه دفعه نوچه اش
. بلند شد و گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇