eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖💔 🍃 نویسنده: 📚 با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آموزشگاه.. امروز تمام دنیا بد باشه من خوبم.. خیلی خوب.. در آموزشگاه باز و حسامم مثل هرروز پشت میزش نشسته بود.. -سلام..صبحتون بخیر.. بلند شد.. +سلام همچنین... سرشو انداخت پایین و با لبخند ادامه داد، +خداروشکر، نه به خاطر اتفاق بدی که ممکنه بین پسر عمو و عموتون افتاده باشه ، بخاطر حل شدن موضوعی که برام حکم مرگ و زندگی داشت... تو دلم الحمدلله ای گفتم و حرفای حسام رو با لبخند تایید کردم.. با شور شعف بیشتری اون روز کار کردم.. میدونستم همه چی حل شده و قرار نیست دنیا به نفعم نچرخه.. مامان زنگ زده و ازم خواسته هرچه زودتر برم خونه.. حسام اصرار میکرد باهام بیاد ولی دلیلی نداشت برای اومدن.. تنهایی راهی خونه شدم.. وقتی رسیدم دم کوچه چمدونای پشت در خونه ی عمو توجهم رو جلب.. مستقیم رفتم اونجا.. عمه رو به روی عمو مرتضی ایستاده بود و با اشک یه چیزایی براش میگفت.. زن عمو هم با تمام فخری که میتونست بفروشه کنار مامان... حق داره فخر بفروشه خب.. خبر داره بابا یه دوره ای ورشکست شد.. هیچی نداشت.. حتی نون شب.. خبر داره علی مثل پسر خودش تا دکتری درس نخونده و فوقشم به زور گرفت... خبر داره مامان طلاهاشو فروخت.. دست اخر هم زندگی تو فرنگ کجا و زندگی روستایی کجا... -اومدی مامان؟! +جونم عزیزم.. سلام زن عمو.. جواب سلامم رو نداد زن عموی با کلاسم خخخ و رو به مامان ادامه دادم.. +مامان عمه چیشده.. -عموت میخواد برگرده اونور... +بهتر.. خب زن عمو هم ناراحت بود از پسرش و هم احتمالا از دست دادن عروس گلی مثل من... -من نمیدونم چرا ثریا خانوم انقد اصرار دارن... +وا خب زن عمو داداششه ها.. اومده بوده مثلا بمونه نره.. و بازهم از اینهمه صحبتم با زن عمو برگردوندن چهره ش از من نصیبم شد.. +داداش باید من بمیرم که تو بری اصلا جیغ عمه و حرف کوبنده ش عمو رو ساکت کرد.. تک خواهر بود دیگه.. جراتشو داشت دستور بده.. حتی به داداش بزرگه ش و بزرگ فامیل.. و خب انگاری حرفش خریدار داشت که تو بغل عمو جا گرفت و بوس از موهاش شد نصیبش... و این یعنی این "تو بردی" چقد سخت بود پذیرش این موضوع برای زن عمو که جوری دسته ی چمدونش رو رها کرد و عقب گرد به سمت اتاقشون ، که چمدون خورد زمین و مامان آروم "خاک به سرمی" گفت و من ریز ریز خندیدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین گفت دست شعبون خان برکت داره بگیر و برو دنبال کارت. شعبون خان بهش اشاره كرد كه بشينه ، بعد به من گفت چي ميخواي پسر جون ؟ جريان رو آروم در گوشش گفتم و رفتم سر كارم . . اونام ده دقيقه يه ربع بعد بلند شدن و رفتن . خيالم راحت شد كه كاري رو كه از دستم بر مي اومد انجام دادم اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت نگاهي به من كرد و گفت بهزاد جون ، تو اين دنيا از آدمها فقط خوبي مي مونه ويه بدي . يه ياد نيك و يه ياد زشت . بعد بلند شد و رفت از گنجه ويولن ش رو درآورد و شروع كرد به كوك كردن و گفت اين همون آهنگي شايد بعد از اينكه شنيدي يه يادي از رضا خدابيامرز بكني . . كه اولين شب تو الله زار ، جلوي مردم زدم . حاال واسه تو ميزنم . روحش شاد بعد ويلن رو گذاشت زير چونه اش و آرشه رو كشيد روي سيم ها كه ناله ساز بلند شد اما واقعا قشنگ ويلن ميزد . هم اون قشنگ ميزد و هم آهنگ بسيار زيبا و سوزناكي بود رفتم تو خودم . نميدونستم االن تو دوره سركيس و هاسميك و شعبون و رضا هستم يا ! تو زمان فرنوش و فريبا و كاوه داشتم از موسيقي لذت مي بردم كه صداي هق هق گريه هدايت با ساز همراه شد .دلم نمي خواست كه اين قطعه موسيقي رو از . دست بدم اما ديدن گريه يك پيرمرد تنها و گويا دل شكسته هم دلي مي خواست كه من نداشتم . بلند شدم و با يه خداحافظي زير لب از اتاق بيرون اومدم نزديك ظهر بود كه رسيدم خونه ، طبق معمول دو تا تخم مرغ درست كردم و خوردم گفتم يه چرتي بزنم و عصر يه سر به فرنوش . بزنم . دراز كشيدم و رفتم تو فكر آقاي هدايت . بيچاره خيلي بدبختي كشيده بود . به خودم و زندگيم اميدوار شدم . كم كم چشمهام گرم شد نفهميدم چه صدايي تو خيابون اومد كه از خواب پريدم . هوا تاريك شده بود . چراغ رو روشن كردم و نشستم . اتاق سرد شده بود . اما حال اينكه بخاري رو روشن كنم نداشتم . ساعت رو نگاه كردم . پنج بود . بلند شدم و رفتم حموم كمي حالم بهتر شد . داشتم لباس ميپوشيدم كه در زدن . پرسيدم كيه ؟ . كاوه – منم ، وا كن . صبركن يه چيزي تنم كنم ، لختم- ! كاوه –همين شرم و حيات دل منو برده . گم شو ! يكي از اونجا رد ميشه و ميشنوه زشته- كاوه – از خدا پنهون نيست ، چرا از خلق خدا پنهون كنيم ؟ واكن اين در بي صاحاب رو . با خنده در رو واكردم به به شادوماد . ببينم كف پاهاتو خوب سنگ پا كشيدي ؟ آقاي ستايش گفته از دامادي كه كف پاش مثل پاي شتر كثيف و –كاوه . پينه بسته باشه خوشش نمي آد ! بيا تو دم در اين قدر چرت و پرت نگو آبروم رو جلو همه بردي- . اومد تو رفت سر كتري رو بخاري كاوه –اه چايي ت چرا براه نيست ؟ . كتري رو آب كردم و بخاري رو روشن ! كاوه – مژده مژده چه خبر شده باز ؟- ! كاوه – مادر زنت ميخواد تو رو ببينه ! بلند شو ، ياهلل مگه از خارج برگشته ؟- . كاوه – بعله ، خيلي هم دلش مي خواد تو رو ببينه كي ؟ كجا ؟- ! كاوه – همين االن ، رو تخت مرده شور خونه الل بشي پسر راستي برگشته ؟- . كاوه – فعال نه ، هنوز براي زندگي وقت داري . گفتم ! اون حاال حاالها نمياد . داره كار اقامتش رو درست ميكنه- . كاوه – جدي برات يه مژده دارم ! گم شو كاوه – امشب دعوت داريم ، خونه ژاله . از بس شوخي ميكني آدم هيچكدوم از حرفهاتو باور نميكنه- جان بهزاد راست ميگم ژاله و فرنوش و چند تا از دوستهاي دانشكدشون رو دعوت كردن خونه ژاله اينها منم فرستادن –كاوه . دنبال تو پاشو كم كم حاضر شو بريم جون من راست ميگي ؟- كاوه – تو تا حاال از من دروغ شنيدي ؟ ! اصالً خوب شد حموم كردم ها- . كاوه – بپوش بريم . بخاري رو يادت نره خاموش كني حاال زود نيست ؟- .كاوه- چه زودي داره ؟ مهموني ساعت پنج بوده ، االن پنج و نيمه ، تا برسيم اونجا ميشه شش 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662