#کوتاه_خواندنی
🌾 دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت و پیرمرد از فرط خوشحالی و ترس از دست دادن آن ها گندم ها را در گوشه شال خود گ ره زد!
در راه با پرودرگار خود اینچنین گفت :
«ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشا»
در همین حال ناگهان گره شالش گشوده شد و گندم ها بر زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت :
«من تو را کی گفتم ای یار عزیز، کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود، این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!»
پیرمرد نشست تا گندم ها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد :
«تو مبین اندر درختی یا به چاه، تو مرا بین که منم مفتاح راه! ! »
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662