eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 ⃣3⃣ °•○●﷽●○•° دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد ! اشکامو با آستینم پاک‌کردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم . یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده. گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن. با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه. دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد ! سید مرتضی رو صدا زدم . خودم رفتم کنار . فرمانده هم نشسته بود یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد . هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید خیلی گشتیم ۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !! فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم . قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA. شهدا منتقل شدن معراج از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش! بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه. من و محسن موندیم و شهدا. منتظر جواب DNA شدیم ‌. انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم خیلیا التماس دعا گفتن . اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید . از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .‌ با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم‌. از لرزش صداش فهمیدم‌که اونم گریش گرفته ‌. محسن از جاش بلند شد و +حاجی من برم یه چیزی بگیرم‌بخوریم میمیریم الان . سرمو تکون دادمو _باشه برو نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم . دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. از هیجان قلبم داشت کنده میشد. از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم . خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!! و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن . تلفنم زنگ خورد بعد چند ثانیه جواب دادم ____ اشک ازچشام‌جاری شد. بین این همه شهید هیچ‌کدوم نه نامی نه نشونی. خانواده هاشون چی.. تلفن و قطع کردم زنگ‌زدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن . سریع خودشو رسوند به من . بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن. ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران _ فاطمه: فردا عقد ریحانه بود ‌ خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم ‌. تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام . چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم . ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم . چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود . هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت. چه قلم گیرایی داشت . تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج . حس میکردم پر بیراهم نمیگه . ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است راجع به حضرت زهرا بود به زور از لای کتابا درش اوردم ساعت ۵ بود یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم کابینت بالایی و باز کردم یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم +فاطمه جون بد نگذره بهت با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرم و چرخوندم سمت ساعت ۸ شده بود با تعجب گفتم‌ _کی هشت شدددد؟ مامان جوابم وبا سوال داد +چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟ کلافه گفتم _هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتاب و بستم لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم و گرفتم نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد + فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟ امشب شام با توعهه و تمام اینو گفت و رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمش و رفتم آشپزخونه در کابینتا و هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد خسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانم تو اتاق بود دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم _ببخشید بسم الله شروع کنین دوتاشون خندیدن و مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم‌همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کارداشتم پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام‌دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم ۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد رفتم استقبالش ودوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا و رو میز چیدم ومنتظر بابا موندم چند دیقه بعد باباهم اومد داشتیم غذامونومیخوردیم که یهو گفتم _راستیی بابا منو میبرین امروز؟ +کجا؟ _مگه نگفت مامان بهتون؟عقد کنون دوستمه دیگه +آها کجاست؟ _خونشون +ساعت چنده؟ _هفت دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت بلندشد +۵ونیم بیدارم کن _چشمم پاشدم ظرفا وجمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد۳دیدم رفتم تواتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم وانداختم رو تخت شلوار ولوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم البته بخاطربلندیه پیراهنم مشخص نمیشد شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم خب خداروشکرچیزی نیاز به اتو نداشت رفتم وضو گرفتم و بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و بادقت ب ناخنام کشیدم بعدشم منتطر موندم تاکاملاخشک شه و گندنزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه یه کدبانو بوداز همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد دراز کشیدم روتخت و چشمامو بستم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° +دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم _ساعت چنده؟؟؟؟ +پنج و۱۳ دقیقه _عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟ +بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!! خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟ _هفت + خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم‌شد . یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن +زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟ _وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم +خب چ ربطی داره _وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم +خو چرا اون موقع لاک زدی؟ انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم مامانمم با شناختی ک ازم داشت یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت + اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن خندم گرفت از کارش از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد نشستم رو صندلی مامانم اول موهامو کامل شونه زد بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم _ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت شالم و انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود پاییزی سبزآبیم و ورداشتم با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود نشستیم تو ماشین آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم ۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونه ی معلمم اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست بابا نگه داشت و گفت +خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت _چشم .ممنونم از ماشین پیاده شدم هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم نمیشد یهو از وسطشون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود یه کفش شیک مشکیم پاش بود با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت + عه این اینجا چیکار میکنه ؟ محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت _هیس زشته سرمو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد بهم نزدیک شد و گفت +فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟ خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود صداشم خشن نبود گفت _سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال پرسی کرد منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید محمد بود.... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° چند بار محکم زد به در و گفت + زن داداش جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت +سلام عزیزم‌خوش اومدی بفرماا نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم یه راهرویی و گذروندیم و به هال رسیدیم وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی و پخش کرده بود نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم ریحانه بود از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم ارایشش خیلی کم بود ولی ‌موهاش و شنیون کرده بود دوباره بغلش کردم مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون و دعوت کرده بود همه رو بهم‌معرفی کرد دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود خیلی خانواده ی خونگرم و دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود زود باهاشون صمیمی شم جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم ریحانه یه دوربین داددستم و گفت +فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟ یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختمو گفتم _عه دوربین خریدی مبارکت باشه +نه بابا واسه داداشمه _آها نشست رو مبل دسته گلش و که از گلای رز سفید و صورتی بود ودستش گرفت دوربین و تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود عکس و که گرفتم بهش خیره شدم لباس نباتیش که روی یقه اش وسینه اش تا کمرتنگش نگینای ریز وبراق کار شده بود ودامن پف دار وتوری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود رفتم کنارش وگفتم _ چ دلی ببری شما از آقاتون خندید و اروم زد رو بازم و گفت +مسخره حالا راسشو بگو خوب شدم؟ _آره خیلی ماه شدی +قربونت برم من چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم وازش فاصله گرفتم داشت بافامیلاش حرف میزد از فرصت استفاده کردم وعکسارو یکی یکی زدم عقب تادوباره ببینم ازاخرین عکس که گذشتم چهره محمد توصفحه مستطیلی دوربین مشخص شد موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش داشت میخندید خیلی واقعی چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود با اینکه چشماش ازخنده جمع شده بود چیزی ازجذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام ته دلم لرزید! دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم دوباره یکی در زد زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل میخواست بلندشه و درو بازکنه وضعش و که دیدم دلم براش سوخت بار دار بود گفتم _من بازمیکنم با تردید نگام کردوازم تشکر کرد چون از همه به در نزدیک تربودم شالم وسرم انداختم ودر و باز کردم محمدبود از موهاش فهمیدم کیه روش سمت درنبود داشت بایکی که تو حیاط بودحرف میزد بلندگفت باشه باشههه برگشت سمتم دهنش بازشده بود واسه گفتن چیزی ولی بادیدن من یه قدم عقب رفت باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه بعد چند لحظه گفت +ببخشید چی و میبخشیدم مگه کاری کرده بود؟ دوباره ادامه داد +میشه به نرگس خانوم بگیدبیاد؟ اروم گفتم _براشون سخته هی بلندشن با تعجب نگام کردو دوباره سرش و انداخت پایین صداشو صاف کردو گفت +عاقد میخواد بیاد توبه خانوما اطلاع بدید لطفا جمله اش و کامل نکرده رفت در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم استرسم برام عجیب بود نفسم و با صدا بیرون دادم و حرفی که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم بعضی از خانوما چادر سرشون کردن یسریام فقط شال انداختن رو سرشون یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومدداخل از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه سه نفر دیگه هم اومدن یه پسرجوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل پشت سرش محمد وچند نفر دیگه در حالی که ازخنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن همه بافاصله دور سفره جمع شدن منم با فاصله کنارریحانه ایستاده بودم حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دومادنشست شروع کردب خوندن و ریحانه بارسومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیرلفظی شو ازآقادوماد گرفت بله رو گفت همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن ب جیغ زدن و کل کشیدن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود گفتم بیکار واینستم نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم بلاخره امضاهاشون به پایان رسید ریحانه و روح الله و از جاشون بلند کردن به روح الله گفتن شنل ریحانه و واسش باز کنه شنلش و باز کرد و از سرش در آورد دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه وشوهرش گل و نقل پاشیدن بعد از اینکه حلقه زدن بابای ریحانه رفت و بوسیدشون بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت بابا روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش و بوسید روح الله هم بغل کرد هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد محمد رفت سمتشون شیطنت خاصی تو چشماش بود خواهرش و طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش و گرفته بود حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم محمد ریحانه و از خودش جدا کرد از جیبش یه جعبه ای و در آورد بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد دور گردن ریحانه بستش وپیشونیش و بوسید یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه گیج سرم و اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه به خودم اومدم و خواستم دوربین وبیارم بالا که یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد چادری بود ولی خیلی جلف از اونایی ک داد میزدن ب زور چادر سرشون کردن ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود دوربین وبا یه لبخند مسخره از دستم کشید با تعجب بهش نگاه کردم رفت عقب لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت محمدد دوباره اخماش بهم گره خورد ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت ک فهمیدم ریحانه گفت + من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت +فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟ فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز رفتم و یه گوشه نشستم محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد همه باتعجب نگاه میکردن همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم علی دست محمد و گرفت و بهش گفت +ولشون کن اینارو بیا بریم محمد جواب داد +ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن همسایه ها اذیت میشن با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم بهش گفتم _چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟ +میترسم دعوا شه فاطمه _دعوا چرا +ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن _سرچی چرا؟ +سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمدعلاقه داره بعد محمدخیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم ودر بیارن نمیدونم چیکار کنم تو نمیشناسی محمدو یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره _هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش + خداکنهه پدرریحانه اومد دم درو +آقا محمد بیا پسرم کارت دارم محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و باسلمااینا برخورد کنه با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه بالبخند سیمش وکشید و گرفت تو بغلش وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت +ریحانه جون من اینومیبرم یخورده اختلاط کنم باش صدای خنده جمع بلندشد الان فقط خانوما بودن داخل شالم و ازسرم در اوردم ورفتم کنار ریحانه یه چندتاسلفی باهم گرفتیم ایستادم کنارش دوربین و دادب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره عکسامونوکه گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم ریحانه ام دیگه استرس نداشت وهمش در حال خندیدن بود یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد بزور ریحانه رو بلندکردن دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن البته همش واسه خنده بود یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن چند نفر اومدن تو و بقیه بیرون دم درکمک میکردن محمدم پشت درسینی هارو میداد دستشون چون جمعیت زیاد نبود زودکار پذیرایی تموم شد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° +من دارم میرم ،کاری نداری؟ _نه مامان خدانگهدار +مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود. محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!! با خوشالی جواب دادم _بح بح سلام عروس خانوم +سلام عزیزم خوبی؟ _هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟ +مام خوبیم خدا رو شکر!!! چه خبرا؟ _ سلامتی +یه چیزی بگم؟ _دوچیز بگو! +قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام! هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!! گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری ! _بازم شهید میارن؟ دم عیدی اخه؟ چرا؟ +وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره . حالا اصراری نمیکنم . داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته ! _اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا! +اها باشه . هر طور مایلی عزیز. ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون . کاری نداری ؟ _نه مرسی بابت تلفنت ! +خواهش میکنم. خداحافظ _خدانگهدار تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد. نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم. چه حسِ غریبی! من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست! سرم گیج رف! رو تخت دراز کشیدم ‌ صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم‌. چشمم به پست محمد خورد . عکس چندتا تابوت بود روشم نوشته بود ۱۸!!! چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ... پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود " نمیدونم چم شده بود . فوری تلفن ریحانه رو گرفتم . بعد سه تا بوق جواب داد. +جانم عزیز چیشده؟ _سلام گفتی مراسم کیه؟ +فردا چطور _ساعت چند؟ +هفت غروب شروع میشه. _اها باشه مرسی +چیشد نظرت عوض شد؟ _نه همینجوری. +اها باشه _کاری نداری؟ +نه عزیز خداحافظ فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین . _مامان مامان +جانم _میخان شهید بیارن فردا میشه بریم؟ +بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟ _اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم +سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟ _هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم. +که اینطور .عجب.‌ حالا کِی ؟ _نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت مراسمشون تو هیئت شروع میشه! +اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم قیافمو کج و کوله کردمو _اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد +خب اول اجازشو بگیر بعد! کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم _باوشه راهمو کشیدم رفتم تو اتاق حس خوبی داشتم . یجورایی دلم شاد شد . تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم . حتی واسه شامم پایین نرفتم . دیگه پلکم از خواب میپرید ‌ به نگاه به ساعت کردم . ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله ! چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم ‌. یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادامو نداد و سر سه سوت خوابم برد. با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم . منگِ خواب بودم . به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم . خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم. رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم . به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت . رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت . مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود . نشستم رو میز و مشغول شدم . بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم . با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم. پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود . کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم . هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم . ___ دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه . با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم _سلام بر پدر عزیزم خیلی جدی گفت +سلام خوبی؟ _شما خوب باشین عالی . همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و +چیزی شده؟ _نه اصلا نهار میخورین؟ +نه با دوستان خوردیم امروز! _عجب! مظلوم نگاش کردم و _بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟ + اره جایی کار دارم چطور؟ _اخه چیزه! میخان شهید بیارن این جا +خب به سلامتی من چیکار کنم؟ _گفتم اگه میشه باهم منو شما و مامان بریم ببینیمشون. لبشو کج کرد +شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟ _عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم. +ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!! اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟ _اینجوری نگین تو رو خدا بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° آروم گفتم _قسمتُ خودمون میسازیم. انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد‌ یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!! بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت. خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد. با حالت اشکبار رو به بابا گفتم _اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه ! +خب حالا برو ببین شاید کسی باشه. _نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم برگردین خونه لطفا. بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون بلند گفتم _عههههه نگه دارین یه دقیقه این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون دلم یه جورِ خاصی شد . هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم. ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی. به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم _هستن هنوز ؟ سرشو تکون داد و گفت +تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده. کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون. یه جای خیلی بزرگ بود . انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن . بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم . که یه دفعه همه بلند شدن یه صدای آشنا گف +آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!! بسم الله یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون ‌. حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم. بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون ‌ اوناهم دیگه حرکت کردن‌ چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم که همه نگاشون زوم‌شد رو من با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته... با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد . دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم _آ...آقا محسن....!! اطرافشو نگاه کرد _با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟ همه با چشایِ گرد زل زدن به من. _خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا . دیگه وایستاده بودن . مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم . +عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟ _میگم‌برات بعدا. میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش. که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!! به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ... محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!! به ریحانه گفتم _میشه کنارش بشینم؟ وضو دارم به خدا! +بشین عزیزم بشین. فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده! _قول میدم. یه لبخند به من زد و ازم دور شد ‌ ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن. وایستادم کنارش. بهش نگاه کردم . همونی که تو خوابم دیدم . تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم روش نوشته بود "شهید گمنام" (۱۸ ساله) ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم . شوری اشکمو رو لبم حس کردم. نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!! از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت. سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه . به تابوت نگاه کردم . اروم گفتم _تو همونی که دستمو گرفتی؟ کمک کردی اره؟؟ تویی پسر حضرتِ زهرا؟ تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!! اره؟ درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟ اسمش چی بود اها همون"حاجت" تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟ منِ بی سروپا!!!؟ من لیاقت داشتم؟ سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش. دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم _پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!! اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم. پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود. ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت. گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت. بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد. میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم. چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل. انگار میدرخشید. داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد +نگفتی دختره؟؟ چیشد اومدی؟ تو که گفتی نمیای بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° حرفشو قطع کردمو _خیلی سخت اومدم ریحانه خیلییی +عه پس خوشا به حالت چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر بهت حسودیم‌شد تک و تنها آرزوم بود اینجوری _فقط همین تعداد اومدن ؟ +اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن مراسم تموم شده الان!! _اره میدونم +نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم. خیلیم باشکوه شد. _نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟ بهت زده نگام کرد +تو که همینشم نمیخواستی بیای!! _خب بابام متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد‌ مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد . +بیا عزیزم‌. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود . ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در ابروهاش به هم گره خورده بود +اومدی شهید ببینی یا ....!؟ نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره. _اومدم پدرجان اومدم. اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون. سوار ماشین شدمو رفتیم. تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه. یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود "به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!! آخی چه متن قشنگی!! ولی !!چادرِ مادرش؟ امانت؟ شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم. خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود. بازش کردم نوشته بود "به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما" مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه! محمد: _ بچه ها اروم اروم بلندش کنید! بسم الله یاعلی گفتنو پاشدن که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد. همه برگشتیم سمت صدا. دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس. واسه چی اومده اینجا الان ؟ اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده . تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا. روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده. به اسمِ کوچیک صداش زد. +آقا محسن؟ هممون تعجب کردیم. این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟ +ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟ با محسن چیکار داره!! میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد. +میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟ من به زور خودمو رسوندم اینجا. ریحانه بهش نزدیک شد +عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟ سرشو برگردوند سمتش _میگم برات بعد. الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین. با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم. سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود. اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده . بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن. دیدم زانو زده جلوش. به شدت گریه میکرد... بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت . دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم! از کنار شهید بلند شد . با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن. دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن. خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم. ولی به حال این دختره غبطه میخوردم. همچین یه بارَکی اومد . یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد .... ریحانه اومد کنارم نشست برگشتم سمتش و _چیه؟ چرا اومدی پیش من؟ چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟ این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره. بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟ چش غره دادو +چقد که تو حرف میزنی اه. باشه بعد تعریف میکنم برات. از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم. _ریحانه برگشت طرفم +باز چیشده؟ پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم. _مرسی که انقد گُلی! یه لبخند عمیق نشست رو لباش. به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود. از جام پاشدم و رفتم سمت در. که دیدم محسن منتظر نشسته. +کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد. کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم _چیزی نگفت که بیچاره. این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم‌ . بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن . تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم. به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشیدم خیلی خجالت میکشیدم دلم نمیخواست چش تو چش شیم محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود عصبی سرشو انداخته بود پایین. صورتشو نمیدیدم‌ ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه. دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد‌ داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه قرمزِ قرمز ریحانه کتکش زد ینی؟ جریان چیه یاخدا ‌‌ گریه کرده بود؟ درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست بی ادب !!! اون اومد داخل بدون در زدن مگه من مقصر بودم؟؟ به من چه د لنتییی!! اه اه اه لعنت به این شانس ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم +عه کجا؟ چرا پاشدی؟ _میخوام برم . دیر شده دیگه خیلی مزاحمتون شدم به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید میرفت من بودم ایشون چرا؟ ولی ریحانه به خدا نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش. دیگه اشکم در اومده بود . تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود . منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست. بی فرهنگ . ازش بدم میومد. دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم خب غلط میکنم خب بیجا میکنم خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه! اصلا واس چی قبول کردم بیام. خونشون. با خودم کلنجار میرفتم. رو به ریحانه گفتم _جزوه ها رو گذاشتم برات. خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم. بزار برم خواهش میکنم. +نه خیر نمیشه. داداشم گف ازت عذر خواهی کنم. خیلی عجله داشت. بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ... برا همین ... ببخشش گناه داره فاطمه . خودش حالش بدتره . رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم. تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد. خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم. رو به ریحانه کردمو _باشه حلال کردم. برم حالا؟ بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا. +باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید. پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست. تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم . این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد. +حالا جدی میخوای بری ؟ _بله با اجازتون. +کسی میاد دنبالت دخترم؟ _نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا. +این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری. داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد. کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد. یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد _محمد جان؟؟؟ با صدایی که گرفته بود گفت +جانم حاج اقا؟ _حتما الان میخوای بری گل پسر؟ +اگه اجازه بدین _مواظب خودت باشی تو راها. با سرعت نرون باشه بابا؟ +چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم شما کاری دارین؟ _دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره! محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش‌. +اخه چیزه من خیلی نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم بلند گفتم _نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار. اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون. بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط. وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم. +خانم؟ با من بود؟ بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود تو دلم یه پوزخند زدم +پدر جان فرمودن برسونمتون رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون _نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم با یه لحن خاصی گفت: +چوب میزنید؟ میرسونمتون دلم یه جوری شد صبر کردم تا بیاد دزدگیر ماشینشو زد کولشو گذاشت تو صندوق و گفت +بفرمایید پشت ماشینش نشستم داشتم به رفتارش فکر میکردم‌ سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم چقدر خوبه این بشر فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!! از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد تو افکار خودم غرق بودم که دیدم برگشته سمتِ من +خانم!!! رشته افکارم پاره شد _بله؟؟؟ +کجا برسونمتون؟ _زحمتتون شد شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون از حرفم خجالت کشیدم خیلی شرمنده شدم مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
🌺 °•○●﷽●○•° با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین سرش سمت فرمون بود دیگه بهم نگا نمیکرد در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف +خواهر حلال کنید منو خیلی شرمندم به قرآن حس کردم صداش لرزید ادامه داد به خدا از قصد نبود عجله داشتم به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردمو _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم از ماشین پیاده شدمو : _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ بقیه راهو پیاده رفتم کلید انداختمو وارد خونه شدم وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم بعد چند دقیقه بابا هم رسید لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت : + بیا نهار بخوریم ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم +چرا اون نیومد؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد بایه حس بدکه از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم _مامااان +کوفت و مامان دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد گیج وبی حوصله گفتم کجاچیی؟ +امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست اعصابم خوردشده بود یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییرکردم با گذر زمان سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی و تحمل کنم لباسام و پوشیدم یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم تاوقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیاپایین قطعش کردم و پیاده شدم حیاط شیک وسنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت بعدشم خانومش اومد ومامان و بغل کرد تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعی کردم یه امشب وهمچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومدنزدیک تر گفت +چ عجب بعداینهمه مدت ما چشممون به جمال یارروشن شد جواب پیام و زنگ و نمیدین؟ رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه شونه ام و بالا انداختم و بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت: +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی و پخش کرد تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم: عهه و خودمو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم پشتشم چاییمو خوردم یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن رو تختشون دراز کشیدم کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههههه چقد خووب بوود حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا؟ به حرفش ادامه نداد کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد از حرفش خندم گرفته بود اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن میزشون شش نفره بود عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓