eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 💠✨ 💖🍃 پـــدر ابوســـعید ابوالخیــــرعـطار ثـروتـمندی بود. خانه‌ای داشت ڪه در تمام دیوارهای آن، اسم سلطان محمود را نوشته بود. 💖🍃 ســــــــــــــــلطان مـحمــــــــــــــود بـه خــــانه او رفـت و آمد داشت. ابوسعید در نوجوانی به پدر گفت: برای من اتاقی درست ڪن می‌خواهم در آن زندگی ڪنم. پدرش ساخت. ابوسعید در تمام دیوارهای آن ڪلمه الله را نوشت. پدرش گفت: پسرم چرا الله نوشتی اگر سلطان محمود خانه من بیاید ترسم بر من خشم گیرد. 💖🍃ابـوسعیــــــــــد گفــت: پـــــــــــــدر هـر ڪـس اسـم سلطان خویش بنویسد من هم اسم سلطان خویش نوشتم. اگر سلطان من (الله) مرا دوست داشته باشد، سلطان تو را توان خشم گرفتن بر من نیست 💖🍃و اگـــــر ســــلطان مـــــن تـــــــو را دوست نداشته باشد سلطان تو را قدرت نگه داشتن از خشم سلطان من نیست. پدر را این حرف فرزند شگفت آمد و راه خود عوض ڪرد و شاگرد پسر در راه معرفت شد @Dastan1224
✨﷽✨ 💠✨ 💖🍃 پـــدر ابوســـعید ابوالخیــــرعـطار ثـروتـمندی بود. خانه‌ای داشت ڪه در تمام دیوارهای آن، اسم سلطان محمود را نوشته بود. 💖🍃 ســــــــــــــــلطان مـحمــــــــــــــود بـه خــــانه او رفـت و آمد داشت. ابوسعید در نوجوانی به پدر گفت: برای من اتاقی درست ڪن می‌خواهم در آن زندگی ڪنم. پدرش ساخت. ابوسعید در تمام دیوارهای آن ڪلمه الله را نوشت. پدرش گفت: پسرم چرا الله نوشتی اگر سلطان محمود خانه من بیاید ترسم بر من خشم گیرد. 💖🍃ابـوسعیــــــــــد گفــت: پـــــــــــــدر هـر ڪـس اسـم سلطان خویش بنویسد من هم اسم سلطان خویش نوشتم. اگر سلطان من (الله) مرا دوست داشته باشد، سلطان تو را توان خشم گرفتن بر من نیست 💖🍃و اگـــــر ســــلطان مـــــن تـــــــو را دوست نداشته باشد سلطان تو را قدرت نگه داشتن از خشم سلطان من نیست. پدر را این حرف فرزند شگفت آمد و راه خود عوض ڪرد و شاگرد پسر در راه معرفت شد @Dastan1224
💠✨ 🍃✨مردی ، به خانه‌ای برای مهمانے دعوت شد. دید صاحب‌خانه سفره را گسترده و وقت نماز است. ناراحت شد و گفت: چرا نماز نخوانده غذا میخورید؟ 🍃✨صاحب‌خانه گفت: تو برو نمازت را بخوان٬ ما ڪاری به ڪار تو نداریم. مهمان رفت و وضو گرفت و در اتاقے شروع به نماز خواندن ڪرد. 🍃✨صاحب‌خانه چون به اتاق آمد، دید مهمان قبله را برعکس ایستاده است. آرام رو به پسرش ڪرد و گفت: پسرم چرا به این مرد نگفتے قبله درست نیست؟ 🍃✨پسرش گفت: صدا نکن پدرم، بگذار بخواند. من وقتے آمدم دیدم قبله را درست نایستاده است. خواستم بگویم، نزدیڪ رفتم دیدم حمد و سوره را ڪلا غلط میخواند. 🍃✨با خود گفتم، حال که حمد و سوره را غلط میخواند و مشخص است نمازخوان نیست و برای ریا میخواند، چه فرقے برای خدا دارد هر طرف میخواند بخواند، چه رو به قبله چه پشت به قبله، قبول نیست. @Dastan1224
💠✨ 🍃✨مردی ، به خانه‌ای برای مهمانے دعوت شد. دید صاحب‌خانه سفره را گسترده و وقت نماز است. ناراحت شد و گفت: چرا نماز نخوانده غذا میخورید؟ 🍃✨صاحب‌خانه گفت: تو برو نمازت را بخوان٬ ما ڪاری به ڪار تو نداریم. مهمان رفت و وضو گرفت و در اتاقے شروع به نماز خواندن ڪرد. 🍃✨صاحب‌خانه چون به اتاق آمد، دید مهمان قبله را برعکس ایستاده است. آرام رو به پسرش ڪرد و گفت: پسرم چرا به این مرد نگفتے قبله درست نیست؟ 🍃✨پسرش گفت: صدا نکن پدرم، بگذار بخواند. من وقتے آمدم دیدم قبله را درست نایستاده است. خواستم بگویم، نزدیڪ رفتم دیدم حمد و سوره را ڪلا غلط میخواند. 🍃✨با خود گفتم، حال که حمد و سوره را غلط میخواند و مشخص است نمازخوان نیست و برای ریا میخواند، چه فرقے برای خدا دارد هر طرف میخواند بخواند، چه رو به قبله چه پشت به قبله، قبول نیست. @Dastan1224
💠✨ ❣ گویند: ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند. 🔹به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. 🔹یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند. 🔹🔹ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟ 🔻🔺گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت. ⛔️ دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم. @Dastan1224
✨﷽✨ 💠✨ 💖🍃 پـــدر ابوســـعید ابوالخیــــرعـطار ثـروتـمندی بود. خانه‌ای داشت ڪه در تمام دیوارهای آن، اسم سلطان محمود را نوشته بود. 💖🍃 ســــــــــــــــلطان مـحمــــــــــــــود بـه خــــانه او رفـت و آمد داشت. ابوسعید در نوجوانی به پدر گفت: برای من اتاقی درست ڪن می‌خواهم در آن زندگی ڪنم. پدرش ساخت. ابوسعید در تمام دیوارهای آن ڪلمه الله را نوشت. پدرش گفت: پسرم چرا الله نوشتی اگر سلطان محمود خانه من بیاید ترسم بر من خشم گیرد. 💖🍃ابـوسعیــــــــــد گفــت: پـــــــــــــدر هـر ڪـس اسـم سلطان خویش بنویسد من هم اسم سلطان خویش نوشتم. اگر سلطان من (الله) مرا دوست داشته باشد، سلطان تو را توان خشم گرفتن بر من نیست 💖🍃و اگـــــر ســــلطان مـــــن تـــــــو را دوست نداشته باشد سلطان تو را قدرت نگه داشتن از خشم سلطان من نیست. پدر را این حرف فرزند شگفت آمد و راه خود عوض ڪرد و شاگرد پسر در راه معرفت شد. @Dastan1224
✨﷽✨ ✍در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت. خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم. بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر. شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟ 📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات @Dastan1224
👌 🔸با پیـرمــردِ مـــؤمنـی، درمسجــد نــشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست ڪمڪ داخل خانه‌ی خـدا شد. 🔹پــیرمــــــردِ مــــؤمـن٬ دســــت در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نڪردند و سڪه‌ای دادند. 🔸جــــوانـی از او پـرسیــد: پــــول شیــرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی ڪافی بود!! پیرمرد تبسمی ڪرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند. 🔹 از پـــول شیـــرین‌تـــر، جــــــــان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ @Dastan1224
✨﷽✨ 💠✨ 💖🍃 پـــدر ابوســـعید ابوالخیــــرعـطار ثـروتـمندی بود. خانه‌ای داشت ڪه در تمام دیوارهای آن، اسم سلطان محمود را نوشته بود. 💖🍃 ســــــــــــــــلطان مـحمــــــــــــــود بـه خــــانه او رفـت و آمد داشت. ابوسعید در نوجوانی به پدر گفت: برای من اتاقی درست ڪن می‌خواهم در آن زندگی ڪنم. پدرش ساخت. ابوسعید در تمام دیوارهای آن ڪلمه الله را نوشت. پدرش گفت: پسرم چرا الله نوشتی اگر سلطان محمود خانه من بیاید ترسم بر من خشم گیرد. 💖🍃ابـوسعیــــــــــد گفــت: پـــــــــــــدر هـر ڪـس اسـم سلطان خویش بنویسد من هم اسم سلطان خویش نوشتم. اگر سلطان من (الله) مرا دوست داشته باشد، سلطان تو را توان خشم گرفتن بر من نیست 💖🍃و اگـــــر ســــلطان مـــــن تـــــــو را دوست نداشته باشد سلطان تو را قدرت نگه داشتن از خشم سلطان من نیست. پدر را این حرف فرزند شگفت آمد و راه خود عوض ڪرد و شاگرد پسر در راه معرفت شد. @Dastan1224
💠✨ ❣ گویند: ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند. 🔹به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. 🔹یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند. 🔹🔹ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟ 🔻🔺گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت. ⛔️ دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم. @Dastan1224
💠✨ ❣✨ پسر جوانے ڪه بی‌نماز بود از دنیا رفت، و یڪے از صمیمے‌ترین دوستان‌اش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با این‌ڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولے برای نماز تنبلے میڪردم و مادرم همیشه بخاطر بے‌نمازی من ناراحت بود و از آخرت من می‌ترسید. ❣✨ روزی مادرم بخاطر بے‌نمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم من‌بعد نمازم را بخوانم. ❣✨ و از آن روز هر وقت مادرم را می‌دیدم فقط برای شادی او و رضایت‌اش نماز می‌خواندم و نمازم ظاهری بود. ❣✨ بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ ❣✨ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولے برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز می‌ایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعے ثبت ڪردیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌داستان وپند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Dastan1224
✨﷽✨ 💠✨ 🌷 روزۍ، پیـــرمــرد دنــــــیا دیده‌ی عـــــارفی به فرزندش چنین نصیحت کرد: 🌷«ای فــرزنــــدم! همیشه تـــــــو را به عبـــادت خـــــــدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه می‌ڪنم؛ 🌷 چــــرا ڪه یڪی از ایـــــن، دو ســـــود را بــرای تـو خواهد داشت: یا گره از مشکلات تو خواهد گشود یا صبری به تو خواهد داد 🌷 تا مشڪلات خــــــــود را به راحتـــی تحمـــل ڪنی و ناله نڪنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات به‌خاطر این صبر در برابر مشڪلات از صابرین و بهشتیان شوی.» کانال داستان و پند ☀@Dastan1224