📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ زدیم ولی نگرفت.
اين عبارت مثلی هنگامی بهكار میرود كه شخص در انجام كاری كمال سعی و اهتمام را معمول دارد، تمام موانع را از پيش پای مقصود بردارد، با وجود اين همه تلاش و فعاليت سرانجام با بن بستی مواجه شود كه اجابت مسئول را دشوار كند.
در اين مورد و نظاير آن اگر استعلام نتيجه شود عامل شكست خورده پاسخ میدهد:
زديم ولی نگرفت.
📘اما ريشه تاريخی اين ضرب المثل:
👇👇👇
بهطوری كه در كتب تاريخی آمده است شاه عباس دوم كه پادشاهی مهربان و غمخوار رعيت بود. روزی هنگام زمستان كه آبها يخ بسته بود، حسب المعمول با تنی چند از خاصان و وزيرانش به بازار اصفهان رفت و پيری پاره دوز را كه آثار فقير و مسكنت توأم با پيری و كهولت از ناصيهاش هويدا بود مشاهده كرد كه مشتهای در دست لرزان داشته ولی بر اثر شدت سرما و برودت هوا يارای كوبيدن مشته بر كفش و تكههای چرم را نداشته است.
شاه عباس را دل بر وی بسوخت و غفلتاً فكری بخاطرش رسيده پيرمرد را نزديك خواند و گفت:
«پيرمرد، مگر 3 را به 9 نزدی كه به اين روز افتادی؟»
پير روشن ضمير مرتجلاً جواب داد:
«چرا، مرشد كامل (مرشد كامل يكی از القاب سلاطين صفوی بود). زديم اما نگرفت زيرا سی نگذاشت.»
شاه عباس را از فراست و حاضر جوابی پير پاره دوز خوش آمد و گفت:
«هرگاه مرغی فرستم توانی پر او كندن؟»
جواب داد:
«به اقبال خداوندی از بيخ پر كنم.»
شاه گفت:
«بسيار خوب، ولي ارزان مفروش.»
چون چند قدمي دور شدند شاه عباس دوم يكي از وزيران ملتزم ركاب را مخاطب قرار داد و گفت:
«از سؤال و جواب من و آن پير پاره دوز چه فهميدی؟»
وزير عرض كرد:
«معمايی بود كه به خطاب و جواب منتقل نشدم.»
شاه عباس با تغير و خشونت گفت:
«عجب احمق بیشعوری هستی كه درك و تشخيص تو از يك پيرمرد عامی كمتر است. سه روز به تو مهلت میدهم كه اين معما را كشف كنی و به سمع ما برسانی اگر تا سه روز ديگر اين نكته نيافتی هر آينه ترا از وزارت معزول كنم.»
بيچاره وزير از حضور سلطان مرخص شد و به دنبال معما رفت ولی از هر كس استفسار كرد پاسخ صحيح و قانع كنندهای نشنيد، مدت دو روز بدين منوال گذشت و فقط يك روز به ضرب الاجل باقی مانده بود كه دوست و ناصح مشفقی از جريان قضيه مستحضر شده به وزير گفت:
«به جای آنكه از اين و آن سؤال كنی به سراغ همان پير پاره دوز برو و كشف معما را از او بخواه، زيرا گمان میكنم مقصود مرشد كامل از طرح اين معمای پيچيده اين بوده است كه پيرمرد سالخورده از اين رهگذر به نوايی برسد.
وزير موصوف نظر و گمان دوست ناصح را صحيح و معقول تشخيص داده شتابان به خانه محقر پير پاره دوز رفت و در دامنش آويخت. پيرمرد گفت:
«اگر افشای معما خالی از اشكال بود حرفی نداشتم ولی خود شاهد بودی كه مرشدی كامل در پايان سخن به من نهيب زد و گفت:
«ارزان مفروش.»
وزير گفت:
«اگر مقصود اين است كه ترا از مال دنيا راضی و خشنود كنم حرفی ندارم و در اختيار تو هستم.»
پير پاره دوز صد اشرفی گرفت و جواب داد:
«آنجا كه مرشد كامل از من سؤال كرد: «مگر 3 را بر 9 نزدی كه به اين روز افتادی؟» مقصودش اين بود كه در سه ماه تابستان و فصل كشت و زرع چرا كار نكردی تا 9 ماه ديگر آسوده خاطر باشی؟ يا به قول ديگر، چرا برگ سه ماه زمستان را از 9 ماه پيشين پس انداز نكردی كه به اين روز افتادی؟
من هم در جواب سلطان عرض كردم:
«زديم اما نگرفت زيرا 30 نگذاشت. يعنی 9 ماه بهار و تابستان و پاييز را كار كردم اما 30 كه مراد از 30 عدد دندان است نگذاشت پس انداز شود. در اينجا مراد از 30 عدد دندان اصطلاحاً كثرت عائله است كه هر كدام 30 عدد دندان دارند و هر چه بهدست میآورم برای اعاشه و ارتزاق آنان صرف میشود كه در اين صورت چيزی باقی نمیماند تا پس انداز شود.»
وزير را از فراست و تيزهوشی پير پاره دوز بینهايت خوش آمد و مبلغی ديگر در دامنش ريخته شتابان به خدمت مرشد كامل رفت و آنچه گذشت به حضورش معروض داشت. در هر صورت عبارت بالا از آن تاريخ بهصورت ضرب المثل درآمده است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🐓 امان ﺍﺯ خروس بی محل
ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻏﯿﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﯾﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺪﻭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻨﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺍﺻﻄﻼﺣﺎً ﺧﺮﻭﺱ ﺑﯽ ﻣﺤﻞ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ. ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﻭﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺎﻧﮓ ﻧﺎﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﻋﻠﺖ ﻭ ﺳﺒﺒﯽ ﺷﻮﻡ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻟﺬﺍ ﺑﻪ ﺷﺮﺡ ﺭﯾﺸﻪ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﺁﻥ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﯾﻢ ﺗﺎ ﻋﻠﺖ ﻭ ﺳﺒﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﺋﺮ ﻭ ﻣﺸﺌﻮﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻮﺩ
👇👇👇👇👇
ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺳﺮ ﺩﻭﺩﻣﺎﻥ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯽ ﭘﯿﺸﺪﺍﺩﯾﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﺭﺧﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺩﻡ ﺍﺑﻮﺍﻟﺒﺸﺮ
ﻭ ﮔﻞ ﺷﺎﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻩ، ﻭ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ. ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺭﺍ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﭘﺸﻨﮓ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﻮهها ﺑﻮﺩ ﻭ
ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﯼ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﻭ ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺎﻟﺒﺎً ﭘﺴﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﻣﻨﻬﺰﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭘﺸﻨﮓ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﺭﻩ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﺵ ﮐﻮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻼﮎ
ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺣﺴﺐ ﺍﻟﻤﻌﻤﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﭘﺸﻨﮓ ﺑﺎ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺟﻐﺪﯼ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺶ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ ﺯﺩ. ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﭼﻮﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺸﻨﮓ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻨﺪ. ﺟﻐﺪ ﺭﺍ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺖ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺟﻐﺪ ﺭﺍ ﭘﯿﮏ ﻧﺎﻣﺒﺎﺭﮎ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﻮﻡ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺑﺮﺁﻣﺪﻩ، ﺳﺎﯾﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺟﺎﯼ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﺳﭙﺎﻫﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻪ
ﺳﻮﯼ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﺘﺎﻓﺖ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﯾﺶ ﺧﺮﻭﺳﯽ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻭ ﻣﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﺧﺮﻭﺱ ﻣﺮﺗﺒﺎً ﺑﻪ ﻣﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﻣﯽﺷﺪ ﺑﺎ ﻣﻨﻘﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺎﺭ ﻧﻮﮎ ﺑﺰﻧﺪ ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺑﺎﻧﮓ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺮﻭﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﯿﺎﻧﺖ ﻭ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﻮﺱ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺟﺎﻥ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ
ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺖ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﻝ ﻧﯿﮏ ﮔﺮﻓﺖ. ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻏﻠﺒﻪ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﻍ ﻭ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ
آنها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﮕﺎﻫﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﺗﮑﺜﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺧﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻧﮓ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﺐ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻣﺪﺍﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺷﺐ ﻭ ﻃﻼﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﻧﮓ ﻧﻤﯽﺯﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﺮﻭﺱ ﻣﻮﺻﻮﻑ ﺷﺒﺎﻧﮕﺎﻫﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽﻣﻮﻗﻊ ﻭ ﻧﺎﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻧﮓ ﻧﺎﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﭼﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ
ﭼﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﯿﻮﻣﺮﺙ ﺍﺯ ﺩﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺁﻥ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺧﺮﻭﺱ ﺑﯽﻣﺤﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺒﺐ ﺑﺎﻧﮓ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﻓﺎﻝ ﺑﺪﮔﺮﻓﺘﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ
ﺭﺍ ﺷﻮﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ:
ﻫﺮ ﺧﺮﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﻧﮓ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺧﺮﻭﺱ ﺁﻥ ﺧﺮﻭﺱ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ،
ﺁﻥ ﺑﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﺬﺭﺩ ﻭ
ﺍﮔﺮ ﻧﮑﺸﺪ ﺩﺭ ﺑﻼﯾﯽ ﺍﻓﺘﺪ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ حساب منفعتهایش را میکند
در گذشته بازرگانی ثروتمند زندگی میکرد که دوستانی داشت که برای او مشکل ساز بودند و جلوی پایش سنگ میانداختند. روزی از روزها بازرگان با شنیدن صدایی بلند از جایش برخاست و از پنجره بیرون را نگاه کرد و دید مردانی به در و دیوار خانهاش سنگ پرتاب میکنند و آن افراد همان دوستانش بودند. پس بازرگان به فکر فرو رفت و دنبال راه چارهای برای رهایی از دست این گونه مشکلاتش بود. بنابراین کیسهای پر از سکههای طلا بیرون آورد که دست رنج زحماتش بود و به سمت پنجره رفت و نیمی از آن سکهها را بر سر و روی ان مردان ریخت. آن عده نیز همه آن سکهها را برداشتند و با خنده و شادی از آن جا دور شدند. روزی از روزها بازرگان باید به سفری مهم میرفت، پس غلام ویژه خویش را در حجره به جای خویش گذاشت. پس از چند روز همان عدهی بیسر و پا که از سفر بازرگان و نادانی غلام آگاه شده بودند نقشهای کشیدند و همانند خریدارانی محترم وارد مغازه.ی بازرگان شدند و کالای دکان را با قیمتهای گزاف و بیش از قیمت واقعی آنها از غلام به نسیه بردند و به همین ترتیب غلام تمام کالاها را به نسیه به آن عده داد. پس از یک ماه بازرگان از سفر بازگشت چیزی از کالا در دکان خود ندید. از غلام پرسید که اجناس کو؟ غلام گفت:
«همه آنها را به بهای گران به نسیه فروختهام».
بازرگان از نام و نشان خریداران پرسید.
غلام گفت:
«آنان را نمیشناختم اما هر کدام قبایی زرین داشتند».
بازرگان کاسهای مسی که در کنارش بود را برداشت و بر سر غلام زد. خون بر رخسار غلام نشست. اما درون کاسه مسی اندکی ماست بود و سفیدی ماست و سرخی خون با سیاهی چهره غلام با هم آمیخته شد و از دیدن این منظره بازرگان شروع به خندیدن کرد. غلام که خنده بازرگان را دید او نیز به خنده افتاد و گفت:
«چرا نخندی؟حساب منفعتهایت را میکنی»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ با زبان خوش مار را میتوان از سوراخش بیرون کشید.
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی میکردند و روگار به سر میبردند.
عدهای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار میکردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم مینشستند و هرکس با خوشی سفره خود را میگشود و نان و پنیر خود را میخورد و کسی را با کسی کار نبود. اما روزی از روزها که مردمان آبادی در سایه دیوار کاروانسرایی مشغول خوردن نان و استراحت کردن بودند، چند مرد جنگی سوار بر اسب سر رسیدند و بیصدا اسبشان را در طویلهای بستند و شمشیر بهدست و خشمگین بیرون آمدند. سردسته سواران هنگامی که نان خوردن مردم را دید بر سر جمع آنها ایستاد و گفت:
«این چه جور غذا خوردن است؟»
مردم که چنین شنیدند با تعجب به یکدیگر نگریستند و گفتند:
«مگر چه اشکالی دارد؟ مگر تو عیبی در آن می بینی؟»
سوار سری جنباند و گفت:
«بله، عیبش این است که شما همسفر هستید ولی همسفره نیستید و این خود کاری اشتباه است.»
پیرمرد آهی بلند کشید و گفت:
«ما مردمی ساده هستیم و همه همشهری و خودی هستیم و رسم ما چنین است»
سوار با خشم پا بر زمین کوبید و گفت:
«همان که گفتم. باید به فرمان من عمل کنید وگرنه اینجا را ویران میکنم و شاید هم سر از تن کسی جدا سازم.»
مردم آبادی که دیدند مرد بسیار پر زور است و چارهای ندارند، ترسیدند و به ناچار سفرهها را یکی کردند و نان و پنیرها را در هم ریختند ولی خب در اصل خشونت مسئله را حل نکرد. سوار همچنان حیران به آنان مینگریست و هنگامی که سفره بزرگ را دید گفت:
«خب اکنون درست شد. منظور من درست همین بود.»
سوار شمشیرزن پس از گفتن این سخنان سوار بر اسبش شد و رفت و همین که کمی دورتر شد مردم نفس راحتی کشیدند و دوباره به رسم دیرین خودشان سفرهها را جدا کردند و نانها را یکی یکی برداشتند و تکههای پنیر را از کنار هم جدا کردند. در این هنگام مسافری رهگذر از راه رسید. پس او نیز آمد و نشست و سفره نان و پنیرش را گشود و سپس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
«من از جایی دور آمدهام و اکنون از دیدار شما بسیار خرسندم زیرا دیگر در این مکان تنها نیستم. امیدوارم همیشه همین گونه جمعتان جمع باشد و دلتان خوش. نمیدانم با کدامتان هم نمک باشم، ای کاش سفره یکی بود. خب ما همه برادریم. ما هم در آبادی خود همین گونه غذا میخوردیم درست مانند شما. البته بسیار خوب هم بود اما چرا خوب بود؟ برای اینکه زندگی مردم با هم تفاوت دارد، یکی بیشتر دارد و یکی کمتر، یکی دندان دارد و یکی ندارد، یکی آبرو دارد و نمیخواهد دیگران بدانند که چه میخورد، سلیقهها هم با هم تفاوت دارند. ولی یک روز که چند نفر با هم به سفر میرفتیم گفتیم دوستان اکنون که همسفر هستیم همسفره نیز باشیم. پس نان و پنیرها را درهم شکستیم و دیدیم اینگونه هم بهتر شد زیرا اگر مهمانی از راه برسد سفره بزرگ آبرومندتر است و اگر هم غریبهای از راه برسد ما را همدل و همفکر و دوست و یگانه میبیند و دیگر جرأت نمیکند بر ما بزرگی بفروشد. پس از آن دیگر هرکجا که هستیم سفرهها را یکی میکنیم. دوستان بدانید که برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
ناگهان کسی از میان جمع گفت:
«پس خوب است اکنون هم سفرهها را یکی کنیم و نانها را در هم بشکنیم.»
ریش سفید جمع که تا آن هنگام سکوت کرده بود پس از کمی اندیشه گفت:
«دوستان زود همه نانها و پنیرها را چنان در هم بریزید که دیگر شناخته نشوند. این مرد درست میگوید برکت و رحمت در سفره بزرگ است.»
دیگری گفت:
«آن مرد شمشیرزن هم که همین را میخواست.»
پیرمرد پوزخندی زد و پاسخ داد:
«بله او هم همین را میگفت او از صلح سخن میگفت ولی با جنگ میگفت و تلخ و با زور هم پیش میرفت اما به عکس این دوست عزیز ما خوب و شیرین سخن میگوید و با مهربانی سخن به زبان میآورد زیرا با زبان خوش مار را هم میتوان از سوراخ بیرون کشید.»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺁﺏ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ.
ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺁﻗﺎﺳﯽ ﺻﺪﺭ ﺍﻋﻈﻢ
ﻣﺤﻤﺪ ﺷﺎﻩ ﻗﺎﺟﺎﺭ، ﺑﻪ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ
ﺍﻣﻮﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻭﯾﮋﻩﺍﯼ ﻣﯽﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛
ﯾﮑﯽ ﺗﻬﯿﻪ ﺗﻮﭖ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭﺁﻻﺕ ﺟﻨﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ
ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺣﻔﺮ ﻗﻨﺎﺕ ﻭ
ﺗﻮﺳﻌﻪ ﺯﺭﺍﻋﺖ ﻭ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ. ﺩﺭ ﻫﺮ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﺮﺍﻏﺖ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺭ ﮐﺸﻮﺭ، ﻣﻘﻨﯿﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺳﭙﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﻔﺮ ﻗﻨﺎﺕ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻮﻧﺪ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺁﻗﺎﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺳﺮﻣﻘﻨﯿﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ﭼﺎﻩﻫﺎﯼ ﺣﻔﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺁﺏ ﺁﻥﻫﺎ ﺍﻃﻼﻉ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ. ﺳﺮ ﻣﻘﻨﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﻨﺎﺕﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺁﺑﯽ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺫﻋﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﻩ ﻫﯿﭻ ﺭﮔﻪ ﺁﺑﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ. ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺁﻗﺎﺳﯽ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮐﺎﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼﻫﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﻮﺩ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻃﻼﻉ ﺍﺯ ﺭﻭﻧﺪ ﭘﯿﺸﺮﻭﯼ ﮐﺎﺭ ﺣﻔﺮ ﻗﻨﺎﺕﻫﺎ ﺭﻓﺖ. ﺳﺮﻣﻘﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﺝ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺁﻗﺎﺳﯽ ! ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﻩ ﺁﺏ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻠﻒ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﺑﻬﺘﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯽﺟﻬﺖ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﻨﯿﻢ.
ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺁﻗﺎﺳﯽ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﻘﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺁﺏ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺁﺏ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ. ﮐﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺣﻖﺍﻟﺰﺣﻤﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ. ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺳﻮﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯽﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ
ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺿﺮﺭ ﻫﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺣﺘﻤﺎ ﺳﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ بوقش را زدند
ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﻏﺎﻟﺒﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺏ ﻃﻨﺰ ﻭ ﺗﻌﺮﯾﺾ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﺮﺍﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﻼﻧﯽ ﺭﻭﯼ ﺩﺭ ﻧﻘﺎﺏ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ.
ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩﮔﺎﻧﯽ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺛﺮﻭﺕ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﻓﻪ ﻣﻨﺸﺎ ﺁﺛﺎﺭ ﺧﯿﺮ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﺯﻋﻢ ﻭ ﮔﻤﺎﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﻋﻤﺮ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺻﺮﻓﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺍﻧﺪ.
ﺿﻤﻨﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﻣﺜﻠﯽ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﻧﯿﺰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺸﺎﻏﻞ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﮐﻨﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﮐﻮﺱ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﻓﺮﻭﮐﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
در گذشتهای نه چندان دور ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﺎ ﺯﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺩﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﺨﺼﻮﺻﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻋﺰﺍ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﻮﻕ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﮑﻨﻪ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺁﮔﺎﻩ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﻓﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺩﯾﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺍﮔﺮ ﺍﺣﯿﺎﻧﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﺮﮒ ﺁﻥ ﺷﺨﺺ، ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺍﺯ ﺑﺎﺏ ﻃﻨﺰ ﯾﺎ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﺑﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﺭ ﻧﻘﺎﺏ ﺧﺎﮎ ﮐﺸﯿﺪ.
ﺍﯾﻦ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺭﻓﺘﻪﺭﻓﺘﻪ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻣﻮﺍﺕ ﻭ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺸﺎﻏﻞ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﮐﻨﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻧﯿﺰ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﺸﻬﺎﺩ ﻭ ﺗﻤﺜﯿﻞ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ، ﻓﯽﺍﻟﻤﺜﻞ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻓﻼﻧﯽ ﺑﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﻩﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻭﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺁﺵ ﺷﻠﻪ ﻗﻠﻤﮑﺎﺭ ﺍﺳﺖ.
🔸️ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ:
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻈﻢ ﻭ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﻭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﺗﺸﺒﯿﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﻪ: ﺁﺵ ﺷﻠﻪ ﻗﻠﻤﮑﺎﺭ. ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ، ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﺮﺝ ﻭ ﻣﺮﺝ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ
ﭘﺎﺵ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ.
🔹️ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ:
ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﻗﺎﺟﺎﺭ، ﻧﺬﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ- ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺑﻬﺎﺭ، ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﮏ ﯾﺎ ﺳﺮﺧﻪ ﺣﺼﺎﺭ (ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺣﯽ ﺧﻮﺵ آﺏ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﻬﺮﺍﻥ ) ﺑﺮﻭﺩ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﺹ، ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻭ، ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺩﯾﮓ ﺁﺵ ﺑﺎﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻮﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﺷﺎﻣﻞ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺭﺃﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭ
ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺣﺒﻮﺑﺎﺕ، ﺳﺒﺰﯼﻫﺎ ﻭ ﺍﺩﻭﯾﻪﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻮد. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺨﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ
ﺧﻮﺩ، ﺗﻼﺵ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ ﻧﺬﺭﯼ، ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺧﺪﻣﺖ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻣﺨﺎﺭﺝ ﻭ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﺗﻬﯿﻪﺁﺵ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﭘﺎﺵﻫﺎﯼ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺟﺸﻦ ﻭ ﺳﺮﻭﺭ ﭘﺨﺖ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﭘﺨﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺁﺵ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺑﯽﻧﻈﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽﻧﻈﻤﯽ ﻭ ﺷﻠﺨﺘﮕﯽ، ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاری دعوايشان شد رهگذر خسيسی به مرد کشاورز زحتمکشی که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت:
«زير اين آفتاب داغ کار میکنی که چی؟ اين همه زحمت میکشی که پياز بکاری؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوهها کرده به چه درد میخورد؟ آن هم با آن بوی بدش!»
پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره پياز و فايدههای آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزی میگفت و آن، چيز ديگری جواب میداد، خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم برای اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آنها را پيش قاضی بردند.
قاضی، بعد از شنيدن حرفهای دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پياز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت:
«تو اين مرد زحتمکش را اذيت کردهای. حالا بايد مقداری پول به مرد کشاورز بدهی تا او را راضی کنی.»
رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضی گفت:
«يا مقداری پول به کشاورز بده، با يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازی. اگر يکی از اين دو کار را انجام ندهی، دستور میدهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول می.دهی يا پياز میخوری يا میخواهی تو را چوب بزنند؟»
رهگذر کمی فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادی داشت. با اينکه از پياز بدش ميآمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت.
يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد، دومين پياز را هم با اين که حالش به هم میخورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاًحال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت:
«چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم.»
قاضی دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پای او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد میکشيد و چوب میخورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد:
«دست نگه داريد دست نگه داريد. پول میدهم. پول میدهم.»
تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شد مقداری پول به کشاورز بدهد و رضايت او را بهدست آورد.
اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند:
«اگر خسيس نبود اين جور نمیشد. پولی بابت جريمه میداد، هم پیاز خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.»
از آن روز به بعد، درباره کسی که زيادی طمع میکند، يا به خيال بهدست آوردن سودهای ديگر، زبانهای ظاهراً کوچک را میپذيرد اما عملاً به خواستهاش نمیرسد، میگويند:
هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📘#راز_مثلها
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🐐 علف بایدبه دهان بزی خوش بیاید.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺰﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﯾﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﻣﻌﻨﯽ ﻭ ﻣﻔﻬﻮﻣﺶ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﻠﯿﻘﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻪﻋﺒﺎﺭﺗﯽ ﻣﺰﻩ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ
ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ، ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻮﺭﺩﭘﺴﻨﺪ
ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﻌﮑﺲ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﭘﺴﻨﺪﯾﺪ، ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﻧﺒﺎﺷﺪ .
ﺍﯾﻦ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪﻧﻮﻋﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ
ﺍﺣﺘﺮﺍﻡﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻭ ﺳﻠﯿﻘﻪ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﯾﻦ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻘﻮﻟﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻭ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻟﺰﻭﻡ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪﻥ ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﻟﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﮐﻬﻦ ﮐﺸﻮﺭﻣﺎﻥ. ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺎﻓﻘﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺑﯿﺎﺗﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ:
ﺑﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﯿﺐ ﺟﻮﯾﯽ
ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻟﯿﻠﯽ ﻧﮑﻮﯾﯽ
ﮐﻪ ﻟﯿﻠﯽ ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺣﻮﺭﯾﺴﺖ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺰﻭﯼ ﺯ ﺣﺴﻦ ﺍﻭ ﻗﺼﻮﺭیست
ﺯ ﺣﺮﻑ ﻋﯿﺐﺟﻮ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﺮﺁﺷﻔﺖ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﺸﯿﻨﯽ
ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻟﯿﻠﯽ ﻧﺒﯿﻨﯽ
✍ﺍﯾﻦ ﺍﺑﯿﺎﺕ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﻮﻟﻪﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻭ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
داستان وپند
@Dastan1224