حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
و او حکایت بازگو کرد.
غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
- آفرین غلام دانا.
- خدا چه میپوشد؟
- رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام
وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد
ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری ؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به
درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام
و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
☀️ بسوی ظهور🌺
🍁🌾🌻🍂
🌾🌻🍂
🌻🍂
🍂
#دلنوشته_رمضان
❣مولاجان!
غصه ندیدنتان در قلب ما ریشه دوانده
❣یابن الحسن...
دوریتان را
قطره قطره اشک می ریزیم شب و روز...
❓درد هجران شما
درمان پذیرد با چه دارویی بگو؟؟
رمضان رو به پايان است...
قصد ظهور ندارید؟
امشب زمزمه می کنيم نوای دلتنگی را
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد...
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍂
🌻🍂
🌾🌻🍂
🍁🌾🌻🍂
دعاى شبانه"
آرامش شب نصیب کسانی باد...
که دعا دارندادعا ندارند
نیایش دارند نمایش ندارند
حیادارندریاندارند
رسم دارنداسم ندارند...
شبتون آروم و در پناه خدا
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#داستانک_معنوی
#گناه_شناسی
عصر خلافت امام علي علیه السلام بود، آن حضرت روزي در مسجد كوفه در حضور جمعيت بالاي منبر رفت، پس از حمد و ثنا فرمود: اي مردم! گناهان بر سه گونه اند:
❶ گناهي كه آمرزيده شده است
❷ گناهي كه آمرزيده نشده است
❸ گناهي كه بر صاحبش، هم اميد
بخشش داريم و هم ترس عدم بخشش.
✅ حبه عرني عرض كرد: اي امير
مؤمنان! آنها را براي ما شرح بده. امام
علي (علیه السلام) فرمود:
🔵 گناهي كه آمرزيده است:
آن گناهي است كه خداوند بنده اش را به خاطر آن به بلاها مبتلا و مجازات كند، پس خداوند بردبارتر و كريم تر از آن است كه بنده اش را دو بار مجازات نمايد.
🔵 اما گناهي كه آمرزيده نشود:
عبارت است از ستمهايي كه بعضي ازر انسانها بر بعضي مي كنند،
خداوند به خودش سوگند ياد كرد و فرمود: به عزت و عظمتم سوگند كه ظلم هيچ ظالمي (بدون مجازات) از من نگذرد، گرچه آن ظلم، زدن مشتي به مشتي، يا ماليدن دستي به دستي (براي هوسراني) و يا شاخ زدن شاخداري به بي شاخ باشد.
پس خداوند براي بندگان، از يكديگر قصاص مي گيرد، تا ستمي از كسي (بدون مجازات) نماند، سپس خداوند در روز قيامت آنها را براي حساب رسي زنده كند.
🔵 اما گناه سوم:
گناهي است كه خداوند آن را پوشانده است و توبه را بر صاحبش ارزاني فرموده است و گنهكار به گونه اي شده كه از گناهان خود ترسان و به رحمت خدا، اميدوار است، ما براي چنين گنهكاری، همان حال را داريم كه خودش همان حال را دارد كه عبارت از ترس از عذاب و اميد به رحمت الهي باشد
📚 اصول کافی، باب في ان الذنوب
ثلاثة، حديث ۱ ص۴۴۳ ج۲
🍃🌹🍃
ادرس کانال در پیام رسان #ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
شیخی:
♦️👈 از خدا پرسید:
«خوشبختی را کجا میتوان یافت؟»
🌹🌼👈 خداوند فرمود؛
«آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»
♦️👈 با خود فکر کرد و فکر کرد:
«اگر خانهای بزرگ داشتم بیگمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد...
♦️👈 «اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبختترین مردم بودم.»
#خداوند به او داد.
♦️👈 اگر... اگر... واگر...
#اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود...
♦️👈 از خداوند پرسید:
«حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»
🌹🌼👈 خداوند فرمود؛ «باز هم بخواه.»
♦️👈 گفت: «چه بخواهم؟ هرآنچه را که هست دارم.»
🌹🌼👈 خداوند فرمود؛
«بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»
✅👈 او دوست داشت
وکمک کرد
و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها مینشیند
و نگاههای سرشار از سپاس، به او لذت میبخشد.
❤️👈 رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#حرف_حساب
💐🌿💐🌿💐🌿💐
با عرض سلام خدمت اعضاء خوب و همیشگی کانال داستان و رمان های مذهبی
دوستان عزیز و اعضاء محترم کانال از امشب رمان جدیدی با عنوان
#پــــــنــــاه
را میفرستیم کانال ان شاءالله که این رمان را دنبال کنید و ازخواندن این رمان لذت ببرید.
با تشکر از همه شما 💐🌹💐
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿💐🌿💐🌿💐🌿
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_اول
✍اعصابم را همیشه متشنج می کند حتی از راه دور و پای تلفن انگار نه انگار که مهم ترین دلیل دور شدنم خود او بوده ! تماسش را ریجکت می کنم و این بار شماره ی پدر می افتدنفسم را با کلافگی فوت می کنم بیرون و جواب می دهم الو ، سلام بابا
+سلام ، کجایی ؟
_کجا باید باشم ؟
چرا تلفن افسانه رو جواب ندادی؟
_کارواجب داشته حالا؟ می خواسته ببینه چقد دور شدم که جشن بگیره دیگه بگید سور و ساطش رو بچینه که تهرانم صدای لا اله الا الله گفتنش را که می شنوم می فهمم باز عصبی شده و خویشتن داری می کند
+قطارش خوب بود؟
_آره نمی دونم چرا انقدر بدبینی،پس تو کی می خوای بفهمی که
_بابا جون بیخیال می خوای حرفمو پس بگیرم ؟دلواپستم
چشمم می خورد به دختر بچه ی کوچکی که چادر مادرش را چنگ زده و از کنارم می گذرند آهی می کشم و جواب می دهم
_من دیگه بچه نیستم
+اونجا شهر غریبه،تو یه دختر تنهایی
_من همیشه تنهام در ضمن این دور شدن خودتونم می دونید که برای همه خوبه مخصوصا بعضی ها
+افسانه دوستت داره بابا
_هه می دانم از تمسخر کردن متنفر است اما بی توجه و غلیظ هه می گویم
+موظب خودت باش ، رسیدی خوابگاه زنگ بزن اگه سختت نبود !
چشمی می گویم و قطع می کنم.هرچند این چک کردن های همیشگی اش کم آزارم نمی دهد اما اگر او هم دل نگرانم نباشد که کلاهم پس معرکه است !علی رغم تمام تلاش های اخیرم می دانم از خوابگاه خبری نیست اما لزومی ندیدم که پدر را در جریان بگذارم ! دلم آزادی می خواهد از قفسی که سال هاست افسانه ، نامادری ام ساخته دوست داشتم دل بکنم و چه راهی بهتر از انتخاب دانشگاه های تهران و دور شدن از شهر خودم ! هرچند ،شهر من همین تهران بود یک روز افسانه بود که پدر را پایبند آنجا کرد و من از همان اولین روز دوستش نداشتم ! دلم برای پوریا تنگ می شود برادر کم سن و سال ناتنی ام ! شاید اگر افسانه بدتر بود هم باز پوریا را عاشقانه برادرم می دانستم با قدی که رو به دراز شدن است دیشب برای خداحافظی بغض کرده بود ، چقدر حس خوبی بود وقتی توی راه آهن گفت :"می خوای بیام تنها نباشی؟ بلاخره من مردم "
لعنت به تو افسانه که حتی بخاطر حضورت نمی توانم به برادرم ابراز علاقه کنم .
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گوید اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
نمی دانم کجا بروم و هیچ آشنایی تقریبا نمی شناسم که کمکم کند به قول افسانه که همیشه بی فکرم ! می دانستم با همیشگی قطار نزدیک به غروب می رسم و خوابگاه هم که نیست ، اما هیچ اقدامی نکردم !
وسط میدان راه آهن ایستاده ام و درست مثل در به درها چشمم به هر طرف می چرخد کم کم از نگاه های غریبه ای که رویم زوم می شود می ترسم موهای بیرون ریخته از شالم را تو می زنم و کنارتر می ایستم ماشین هایی که بوق می زنند را رد می کنم و شماره ی لاله را می گیرم .صدایش خوابالود است :
+الو رسیدی؟سلام آره ،خواب بودی؟
+نه بابا ، تازه بیدار شدم کجایی؟
_راه آهن کجا میری؟
_زنگ زدم همینو بپرسم
دختره ی خل !فکر نمی کنی یکم زود اقدام کردی برای جاگیری؟ آخه یه دختر تنهای شهرستانی تو تهران یکی دو ساعت دیگم شب میشه و
_بس کن ، حرفای بابام رو هم تکرار نکن لطفا خودت دیدی که یهویی شد همه چیزکاش حداقل دروغ نمی گفتی که خوابگاه میری تا دایی خودش یه فکری می کرد!چیکار می کرد ؟ با اون حال بدش راه میفتاد باهام میومد البته اگه افسانه جون اجازه میداد !
توام که فقط گارد بگیر
صدای مردی نزدیکی گوشم تنم را می لرزاند. "بفرما بالا ، دربسته ها "
چند قدم جلوتر می روم
پناه مزاحمت شدن هنوز نرسیده؟می خوای زنگ بزنم به دایی صابر که یه فکری کنه ؟اصلا ! می دونی که فقط دستور برگشت سریع میده
+پس چه غلطی می کنی؟
با دیدن پسر جوانی که به پرایدی تکیه داده و بر و بر مرا نگاه می کند ، حواسم پرت می شود .
_الو ؟کوشی پناه؟دزدیدنت ایشالا ؟
_نه هنوز ! نمی فهمم من چرا دهنمو می بندم تا تو همیشه بیفتی تو چاله آخه پسر برایم لبخند و چشمکی می زند و من اخم می کنم پا تند می کنم به رفتن اما این کفش های پاشنه دار و چمدان حکم سرعت گیر را دارند !
_ببین لاله ، زنگ می زنم بهت
+مواظب خودت باش تو رو خدا
فعلا ترسو نیستم اما این غریبگی بد دلهره ای به جانم انداخته باید حداقل از این یک گله جا که پر از مسافرهای عجیب و غریب و راننده است دور شوم
_سنگینه ،بده من بیارمش
باز هم همان پسر خندان است ! ابرو در هم می کشم و چمدانم را از او دورتر می کنم.گوشه ی ناخن تازه مانیکور شده ام می شکند و آه از نهادم بلند می شود از خیر پیاده رو می گذرم و کنار خیابان می ایستم دلم شور نرفتن می زند بودیم در خدمتتون ، دربست بی کرایه انگار کنه تر از این حرف هاست
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐?
💜ساده ڪه باشی...
آدمهاخیلی زود دوستت میشوند و تو خیلی دیر میفهمی دشمنت بودند...
🌸ساده ڪه باشی...
آدمها با همه ڪمبودهایشان به غرورت حمله میڪنند و باهمه غرورشان مچاله ات میڪنند...
💜ساده ڪه باشی...
آدمها تورا همیشه بازی میڪنند و خودشان همیشه بازیگران پشت پرده میمانند...
🌸ساده ڪه باشی...
آدمها اوقات بیڪاری را باسادگی ات پرمیڪنند و تو در لحظه های اندوه تنها می مانی...
💜ساده ڪه باشی...
سادگی ات را حماقت میخوانند و ڪسی نمیفهمد تو از فرط''''آدم بودن'''' ساده ای...
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت نهم 🌈
افسردگی شدید و سکوت من بالاخره روزبه را به ستوه آورد. او دیگر مرا نمی خواست.
دکتر می گفت تا یه قدمی مرگ رفتی و برگشتی...😔
😒اینها را مادرم گفت و سرش را روی سینه ام گذاشت و پر صدا گریست.
بعد از این ماجرا من و روزبه بهم نزدیکتر شدیم. او هر روز به خانه مان می آمد و ساعتها با هم درد دل می کردیم و خاطرات گذشته را زنده.😔
☺️رفت و آمدهای روزبه به خانه مان مرا حسابی به او وابسته کرده بود. او صمیمانه برایم دل می سوزاند و نگرانم بود. روزبه دیگرآن جوان شاد گذشته نبود اما تلاش می کرد جوانه های امید را در قلب من زنده کند.
دو سال بعد روزبه از من خواستگاری کرد و من به خیال اینکه او می تواند نیمه گمشده من باشد به او جواب مثبت دادم.😔
ما با چشمانی گریان و قلبی سرشار از خاطرات گذشته راهی خانه بخت شدیم.
😞 چند ماه از زندگی مشترکمان می گذشت که واقعیتهای تلخ زندگی کم کم رخ نمود. من و روزبه هیچ تفاهمی با هم نداشتیم.
😰مشکلات و فاصله بین من و روزبه آنقدر عمیق بود که به هیچ طریقی نمی شد آن را پر کرد. آنچه در دوران قبل از ازدواج من و روزبه را به هم نزدیک کرده بود علاقه راستین قلبمان نبود. ما به خودمان دروغ گفته بودیم.
😔بعد از ازدواج بود که فهمیدیم من رامین را در او و او نغمه را در من جستجو میکرد. ما هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم.
👌او داشت کم کم به زندگی امیدوار می شد و به آینده خوشبین بود من اما همچنان غرق در خاطرات گذشته بودم و نمی توانستم از آن دل بکنم.
💶روزبه که بعد از وفات عمو وارث ثروت بی حد و حصر او شده بود، برای اینکه خودش رااز من و محیط سرد خانه دور نگاه دارد، غرق در کار شده بود و من بی هیچ انگیزه و امیدی، ساعت ها عکس رامین را در آغوش می گرفتم و می گریستم.😭
💧ادامه دارد⬅️
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_پنجاه_و_نهم
شهادتین رو با خس خس و زحمت فراوان گفت و رفت. به همین سادگی، رفیق چند ساله مان پر کشید. علی از شدت گریه به حال مرگ افتاده بود و من در بهتی تلخ فرو رفتم. کم کم افق روشن می شد و سپیده سر می زد. هوا گرگ ومیش بود که سر و صداها کم شد. امیر با دیدنمان ذوق زده گفت: - الحمدالله، شما سالم هستید... بعد با دیدن سکوتمان به طرفمان آمد. لحظه اي بعد فریاد کمک خواهی اش گوش فلک را کر می کرد. دستش را روي پایم گذاشته بود و فشار می داد. با صدایی خفه گفت: - تو از کی تا حالا خونریزي داري؟آخرین صدایی که در گوشم پیچید، صداي علی بود که امام حسین رو به کمک می طلبید.
وقتی چشم باز کردم، همه جا سفید و ساکت بود. علی کنارم نشسته بود و با دیدن من، که چشم گشودم، اشک از دیدگانش جاري شد. روي تخت بیمارستان در یکی از شهرهاي مرزي بودم. علی می گفت سه چهار روزي هست که بی هوشم، البته گاهی براي مدت کوتاهی چشم می گشودم و دوباره از هوش می رفتم. ترکش خمپاره، پاهایم را آش و لاش کرده بود. پاهایم تا لگن در گچ بود و بعدها فهمیدم استخوان ساق چپم، از بین رفته و به جایش پلاتین گذاشته اند. حدود یک ماه روي تخت بیمارستان بودم. پوست سینه و پشتم، سوخته بود و پانسمان شده بود. عوض کردن پانسمان ها برایم عذاب الیم بود.هفده سالم بود و پوستم به همراه پانسمان ها کنده می شد و فریادم را به هوا بلند می کرد. خوب سنی نداشتم. تقریبا براي درد کشیدن خیلی کوچک بودم. علی، با اینکه می توانست به تهران برود همراه من در
https://eitaa.com/yaZahra1224
بیمارستان ماندگار شده بود.هر وقت بهش می گفتم برگردد تهران و خانواده اش رو ببیند، بهانه اي می آورد. سرانجام یک روز، رك و پوست کنده گفت:- حسین من تنها نمی رم. تحمل دیدن مادر رضا رو ندارم. می خوام حداقل تو هم همرام باشی. دوباره یاد رضا، آتش به دلهایمان زد. هر دو با هم به گریه افتادیم. پلاك گردن رضا، در دستان علی منتظر رسیدن به دست مادرش بودند. سرانجام وقتی کمی حالم بهتر شد اعزامم کردند به تهران.
مدتی هم در بیمارستان هاي تهران بستري بودم تا عاقبت گچ پایم را باز کردند و پانسمان ها را برداشتند. مادر و پدرم از لحظه ورودم، مدام دور و برم می چرخیدند و با نگاهشان قربان صدقه ام می رفتند. از طرف بسیج محل، به مادر و پدر رضا خبر شهادت فرزندشان را داده بودند و باري از دوش من و علی برداشتند، اما هیچوقت روزي که از بیمارستان به خانه آمدم را فراموش نمی کنم. دم درِخانه گوسفندي را قربانی کردند و با سلام و صلوات وارد خانه شدم. همۀ فامیل حتی عمه ام آ مده بودند. دو خاله ام،مهري و زري که هر دو از مادرم بزرگتر بودند و دو دایی ام، عباس و محمود با زن و بچه هایشان و شوهرخاله ها و دخترو پسرهایشان همه در حیاط کوچک خانه، انتظارم را می کشیدند. با ورودم همه صلوات فرستادند و من لنگ لنگان وارد خانه اي شدم که گاهی در جبهه خوابش را می دیدم. بعد ناگهان مادر رضا سر تا پا سیاه سیاه پوش جلو آمد. بغض درگلویم گره خورد. همه ساکت شدند. مادر رضا، انگار ده سال پیرتر شده بود، با قدي خمیده و چشمانی سرخ جلو آمد ومحکم بغلم کرد. همه به گریه افتادند. از روزي که وارد تهران شده بودم، مادر رضا را ندیده بودم. چند لحظه اي که گذشت، مرا از خودش دور کرد و با صدایی خش دار گفت: حسین تو بوي عزیزم رو می دي. بوي رضا رو! بگو... راستشرو بگو، دم آخر تو با بچه بودي؟
با بغض و شرم گفتم: بله، حاج خانم، من بالاي سرش بودم.مادر رضا پا به پا شد: بچه ام چه جوري مرد؟آهسته و خلاصه شرح ماجرا را دادم. همه چشم و گوش شده بودند. صداي هق هق مادرم و مادرعلی، سکوت را بر هم می زد. مادر رضا به سختی پرسید:- دم آخري، بچه ام حرفی نزد؟نتوانستم خودم راکنترل کنم و مثل بچه ها به گریه افتادم. در میان سیل اشک گفتم: - چرا، ازم خواست از شما وحاج آقا حلالیت بطلبم.لحظه اي مادر رضا چشمانش را بست. بعد آهسته گفت:- رضا جون، مادر، تو ما رو حلال کن. تو دست ما رو بگیر و اون دنیا شفیع من رو سیاه باش.از شدت ضعف از حال رفتم و دوباره خانه شلوغ شد.
# کانال حضرت زهرا س
https://eitaa.com/yaZahra1224