#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه_نهم
لب گزیدم: نه، سحر. نفوس بد نزن.سحر دستان خیسش را روي دستم گذاشت: مهتاب به علی نگاه کن، این علی همون علی چند ماه پیشه؟ هر چی می پرسم می گه دکتر گفته هیچی نیست. هفته اي یکبار هم غیبش می زنه، تو مسافرت هم همینطور بود. هر چی می پرسیدم حرفی نمی زد. اما داره جلو چشمام آب می شه.آهسته گفتم: به دلت بد نیار. انشاءالله که هیچ طوري نیست.سحر با بغض گفت: تو باور می کنی؟وقتی جوابی ندادم، ادامه داد: به زور منو برد مسافرت، تقریبا کارم رو از دست دادم، خودش هم همینطور، اگه حسین آقا رو سر کارش قبول کردن چون مدارك پزشکی تایید می کند تحت معالجه و خارج بوده، اما علی چی؟ از وقتی برگشته نزدیک شش ماه می گذره هنوز سر کار نرفته... به من هم می گه مهم نیست اگه سر کار نرم، آخه براي چی؟ از خودش هم که می پرسم، مرموزانه می گه خدا می رسونه! ولی مهتاب ما خیلی نقشه داشتیم. می خواستیم هر دو کار کنیم وپس اندار کنیم، بلکه یک خونه کوچیک بخریم... بچه دار بشیم... اما انگار علی همه چیز از یادش رفته، فقط دلش می خواد بگرده و خرج کنه، اما تا کی؟
در دل گفتم تا وقتی که دیگه نتونه از جا بلند بشه، اما قولی را که به حسین داده بودم به یاد آوردم و علی رغم درون متلاطمم با آرامش لبخند زدم: سحر، انقدر کارآگاه بازي در نیار، حتما خودش یک فکري کرده دیگه، تو هم سعی کن بهت خوش بگذره.آن شب وقتی علی و سحر رفتند، به سوغاتی هایی که برایم آورده بودند نگاه کردم. یک بسته گز، یک جعبه سوهان وپشمک و باقلوا، یک کیف جاجیم، یک جفت گیره، و یک قاب خاتم کاري شده که درونش شعر زیبایی نوشته شده بود.حجاب چهرة جان می شود
غبار تنم خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم
چننین قفس نه سزاي چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
حسین را صدا زدم: بیا فکر کنم این قاب مال توست.قاب را از دستم گرفت و لحظه اي نگاهش کرد. نم اشک را در چشمانش دیدم. روي مبل نشست و قاب را به سینه اش چسباند. پرسیدم:- حسین، چرا علی انقدر لاغر و رنگ پریده شده بود؟ انگار موهاش هم ریخته...با بغض گفت: هفته اي یکبار شیمی درمانی می کنه. مثل اینکه داروهاش باعث ریزش مو می شه، انگار حال آدم رو هم خیلی بد می کنه. - تو مسافرت چطور شیمی درمانی می کرد؟ - آمپولاش را همراهش برده بود، دور از چشم سحر می رفته بیمارستان و براش تزریق می کردن.به یاد چشمان نگران و بغض خفۀ سحر افتادم. سر نماز از خدا خواستم به سحر صبر و طاقت بدهد و خودم به گریه افتادم. خسته و نالان به طرف دستشویى دویدم. واى از این حال بدى که داشتم، دلم بهم مى خورد. سرم سنگین و دهانم خشک شده بود. به تصویرم در آینه توپیدم: - خوب بالا بیار و راحت شو دیگه! اما خبرى نبود. فقط دلم بهم مى خورد. شمارة موبایل شادى را گرفتم، صداى خفه اش بلند شد: بله؟بى حوصله گفتم: شادى... منم! زنگ زدم بگم امروز نمى آم با حواس جمع جزوه بردار!صداى پچ پچش در گوشى پیچید: باز چه مرگته؟ دوباره مسمومیت غذایى؟ بابا جون مواد غذایى رو از مغازه بخر، از توآشغال ها پیدا نکن!!غریدم: بس کن، بى مزه. لیلا آمده؟
- آره، سلام مى رسونه... بعداز ظهر جلسه توجیهى پروژه داریم، یادت هست؟نالیدم: آره، یادمه. اما استاد از آشناهاست، مهم نیست اگه نیام.استادى که قرار بود راهنماى پروژه پایان نامه مان باشد، شوهر شادى، استاد راوندى بود. شادى با خنده اى در گلو گفت:کور خوندى، بهش مى گم حذفت کنه! - غلط مى کنى، شر رو کم کن، مى خوام استراحت کنم! در حال نالیدن بودم که صداى زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد، گلرخ وارد خانه شد و با دیدن من خندید: چى شده؟دوباره مسموم شدى؟روى مبل افتادم: نمى دونم چه مرگم شده؟ از صبح انقدر عرق نعنا و نبات داغ خوردم که معده ام مثل استخر شده... اما حالم خوب نمى شه.گلرخ سرى تکان داد و با شیطنت گفت: شاید به درد من مبتلا شدى...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصتم
متعجب پرسیدم: تو دیگه چته؟ دل بهم خوردگى دارى؟گلرخ خندید: الان نه، ولى یکى، دو ماه پیش تو تعطیلات عید، پدرم در آمد. هر چى مى خوردم بالا مى آوردم و همش معده ام ناراحت بود.نالیدم: خوب، حالا چطور؟ رفتى دکتر؟دستش را بالا آورد: آره...- خوب چت بود؟ زخم معده؟- نه یه نى نى کوچولو اون تو بود که حالم هى بهم مى خورد.وقتى متوجه مفهوم حرفش شدم، از جا پریدم: گلى... راست مى گى؟ واى، چه قدر خوب!گلرخ چشمکى زد و گفت: حالا فکر کنم تو هم همین درد رو دارى!اما چند دقیقه اى با فکر کردن به جوانب و « ؟ اگر حدس گلرخ درست باشد، چى مى شه » . وحشتزده بر جاى ماندم شرایط، شادى عجیبى زیر پوستم دوید. در دل آرزو کردم تشخیص گلرخ درست باشد. گیج پرسیدم:- حالا چه کار کنم؟ از کجا بفهمم؟ - کارى نداره، برو آزمایشگاه سر کوچه آزمایش ادرار بده. البته باید ناشتا باشى.
سرى تکان دادم و در فکر فرو رفتم. چند روز بعد، وقتى براى گرفتن جواب آزمایش به طرف آزمایشگاه نزدیک خانه مى رفتم، دل تو دلم نبود که چه جوابى به دستم مى رسد. به هیچکس چیزى نگفته بودم. مى خواستم اول مطمئن شوم وبعد حرفى بزنم. صداى زن از فکر بیرونم آورد:- خانم ایزدى؟...دستپاچه گفتم: خودمم، چى شده؟دخترك سرى تکان داد و خشک و بى روح گفت: تبریک مى گم، جواب مثبته...از خوشحالى دلم مى خواست صورت پر از جوشش را ببوسم: خیلى ممنون...فورى به خانه گلرخ و سهیل رفتم و به گلرخ که در حال سرخ کردن کتلت بود، برگه آزمایش را نشان دادم: گلى، مثبته!اخمى دوستانه کرد و گفت: اى حسود! فکر کنم بچه هامون به فاصله چند ماه متولد بشن!با تجسم بچه ها، چرخى زدم و گفتم: واى گلى! تصور کن بچه ها با هم بازى کنن، دنبال هم بدون...گلى قاشق روغنى را در هوا تکان داد: اوووه! چه رویا پردازى! این حرفها مال سه، چهار سال دیگه است. الان باید بترسى که با هم گریه کنن و خونه رو بذارن رو سرشون! با خنده گفتم: قربونشون برم.شب، به محض رسیدن حسین، سلام کردم. حسین با خنده جوابم را داد:- سلام از ماست خانم، انگار شنگولى، چى شده؟
لیوان شربت را جلویش گذاشتم: بیا خنکه...حسین صورتم را بوسید: بذار دست و صورتمو بشورم.وقتى روبرویم نشست با دقت نگاهش کردم. چقدر نقش پدرى به او مى آمد. مى دانستم با اخلاقى که دارد بهترین پدردنیا مى شود. حسین با خنده گفت:- حواست کجاست؟ - چى گفتى؟ - مى گم چرا آنقدر خوشحالى؟ مامان و بابات زنگ زدن؟سرى تکان دادم: نه، دیگه خودمون مامان و بابا هستیم، باید به فکر خودمون باشیم. حسین اولش متوجه معناى حرفم نشد، ولى بعد شربت را روى میز گذاشت و با دهانى باز از تعجب پرسید: چى؟ لحظه اى بعد هر دو در آغوش هم و در حال خوشحالى کردن بودیم. تقریبا تا اذان صبح راجع به بچۀ آینده مان خیال پردازى مى کردیم، اسمش، قیافه اش، صدایش، مدرسه و تفریحش، طرز تربیتش... انقدر حرف زدیم و بحث کردیم تا صداى اذان بلند شد.
با خوشحالى خبر باردارى ام را به پدر و مادرم و دوستانم دادم. همه برایم خوشحال بودند و تبریک مى گفتند. عاقبت هیجان اولیه ام فروکش کرد و دوباره به فکر درسهایم افتادم. این ترم، آخرین ترم تحصیلى ام بود. باید مثل همیشه با موفقیت پشت سر مى گذاشتمش به خصوص که مهمان عزیزى در راه داشتم که به یک مادر تمام وقت نیاز داشت.حسین، از وقتى فهمیده بود حامله ام نمى گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. دایم صدایش بلند بود:- مهتاب جون، ظرفها رو بذار براى من... مهتاب اینا رو بلند نکن، خودم مى برم... مهتاب عزیزم غذاتو کامل بخور... چى دوست دارى بپزم؟... چى هوس کردى بخرم؟منهم خوشحال از اینکه کسى لوسم مى کند و نازم را مى کشه، حسابى ناز مى کردم.- واى کمرم... واى پام خشک شده انگار!... چقدر دلم طالبى مى خواد... هوس گوجه سبز کردم...حسین با گشاده رویى، تمام آره و بله هاى مرا جا مى آورد. شوهر شادى هم از وقتى باخبر شده بود من باردارم، خیلى سخت نمى گرفت و مو را از ماست نمى کشید. من و شادى، هر دو روى یک موضوع براى پایان نامه کار مى کردیم وعملا کارهاى مرا هم شادى انجام مى داد، اکثرا با گلرخ به پیاده روى مى رفتیم تا زایمان راحتى داشته باشیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_یکم
اواخر ترم بود که بسته پستى بزرگى از طرف مادرم رسید. وقتى رسید بسته را امضا کردم، با عجله بسته را که پستچى زحمت کشیده و برایم تا بالا آورده بود، باز کردم. پر از لباس بچه و وسایل نوزاد بود. همه رنگهاى شاد و زیبا، زیرپوشها و بلوزهاى کوچک، پتویى نرم و صورتى، یک ساك وسایل بچه، شیشه هاى شیر در اندازه هاى مختلف، ظروف غذا خورى، عروسک هاى مختلف، یک آغوش زیبا براى حمل بچه، یک بسته کوچک هم براى گلرخ به همراه نامه اى که در آن از اینکه خودش کنارم نیست اظهار تاسف کرده بود. با شادى وسایل را به اتاق کوچک و خالى خانه مان بردم و از همان لحظه آن اتاق، اتاق بچه نامیده شد.سهیل هم از جانب پدر، مبلغ قابل توجهى به من داده بود تا تخت و کمد و دیگر وسایل بچه را به سلیقۀ خودم بخرم.حسین، هر دو هفته یکبار مجبور بود به دکتر احدى سر بزند و معاینه کامل شود، تا داروهایش عوض و یا تجدید شود.هر بار على را هم همراه خودش مى برد. على هم تحت نظر دکتر احدى و یک دکتر دیگر بود که تا حد ممکن، بیمارى اش را کنترل کنند. سحر همچنان در تردید و شکى جانکاه به سر مى برد. طفلک در برزخ بود، از ترس اینکه مادر و پدرعلى را نگران کند، حرفى نمى زد اما خودش انگار مى دانست على رفتنى است. اواخر ترم بود که به خانه مان آمدند.
علی دیگر شناخته نمی شد، از فرط لاغري و رنگ پریدگی مثل یک جسد شده بود. موهاى ابرو و سرش دیگر حسابى ریخته بود. ریش و سبیلش را هم خودش تراشیده بود. سحر هم لاغر و تکیده شده بود. وقتى با خبر شد که حامله ام، آهى ازحسرت کشید: - خوشا به سعادتت مهتاب، على داره جلو چشمام آب مى شه و هیچ کارى از دستم برنمى آد. اى کاش حداقل منهم یادگارى از او به همراه داشتم. یک بچه!... اما هر بار حرفش پیش مى آد على عصبانى مى شه و مى گه تکلیف خودمون معلوم نیست، بچه بیچاره رو هم حیران و ویلان کنیم؟!آن شب لحظه اى صداى على را که با حسین حرف مى زد از داخل آشپزخانه شنیدم. - حسین، براى بچه ات حتما تعریف کن که پدرش و دوستانش چه کردن و چه بودن! دلم مى خواد على رغم فضایى که الان بوجود آمده و جوانها فکر مى کنن ما باهاشون خصومت شخصى داریم، بهش بگى که ما به عشق بچه هاى ایران و مادر و پدراش، شهرها و روستاهاش، جلو رفتیم و سینه سپر کردیم. تازه باخبر شدم چند نفر دیگه از بچه ها هم شیمیایى شدن، تازه به این فکر افتادم که نکنه ماسکهاى ما خراب بودن؟ یا شاید تاریخ مصرف آمپول ها گذشته بود؟... یا اصلا آمپول و ماسک فقط براى دلگرمى ما بودن و هیچ تاثیرى نداشتن؟... هان؟آن شب در فکر حرفهاى على بودم و از ته دل دعا مى کردم معجزه اى بشود و على دوباره همان على سابق شود. طاقت نگاههاى مظلومانه او و صورت نگران سحر را نداشتم. با دلى خون و چشمى گریان به رختخواب رفتم و کنار حسین خوابیدم.
آخرین امتحان را هم با بدبختى و مصیبت پشت سر گذاشتم، لیلا به دلیل سقط جنین چند واحد را حذف کرده و ترم پیش از ما عقب افتاده بود و باید ترم تابستانى هم چند واحد برمى داشت، تا بلکه درسهایش تمام بشود. اما من و شادى دیگرراحت شده بودیم، پروژه پایان ترم را هم عملا به دست شادى سپرده بودم و خودم فقط استراحت مى کردم. از وقتى حامله شده بودم، خوابم زیاد شده بود و بیدار نشده، دوباره مى خوابیدم. اواسط تابستان بود و هوا گرم شده بود. پنجره را باز گذاشته بودم و خودم زیر ملافه اى نازك، خوابیده بودم. هنوز کاملا به خواب نرفته بودم که با صداى باز شدن درآپارتمان از جا پریدم، ترسان پرسیدم: کیه؟صداى حسین بلند شد: سلام، منم عزیزم. نترس...
بلند شدم و در جایم نشستم. حسین جلو آمد و صورتم را بوسید. به چشمان غمگین و سرخش نگاه کردم و پرسیدم: این وقت روز خونه چه کار دارى؟از جا بلند شد و به طرف کمد لباسها رفت: هیچى...از تخت پایین آمدم و دست روى شانه حسین گذاشتم: حسین چى شده؟...با این سوال، ناگهان بغضش ترکید و بریده بریده گفت: على... رفت.ناباورانه به چشمان بارانى اش زل زدم، لحظه اى صورت مظلوم و نگران سحر جلوى چشمم، مجسم شد، زیر لب گفتم:واى! واى! بیچاره سحر...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_دو
ساعتى بعد، هر دو در راه خانه پدرى على بودیم. حسین بى صدا اشک مى ریخت و رانندگى مى کرد. منهم در سکوت،بهت زده به این فکر مى کردم که به سحر چه بگویم. عاقبت رسیدیم. جلوى در غلغله بود. صداى ضجۀ زنى سکوت کوچه را شکست. بى اختیار دست و پایم به لرزه افتاد. حسین در بغل پدر على فرو رفت و به هق هق افتاد. طبق عادت مى دانستم که زنها طبقه بالا جمع شده اند، چادرم را که روى شانه هایم افتاده بود دور کمرم جمع کردم و راه افتادم. به محض گشودن در، چشمم به سحر افتاد که از حال رفته، وسط اتاق پهن شده بود و چند زن در اطرافش سعى مى کردند به هوشش بیاورند. ناگهان سحر چشم باز کرد و نگاهش به من که همچنان سرپا دم در ایستاده بودم، افتاد. صداى خش دارش بلند شد: - مهتاب... مهتاب دیدى چى شد؟ دیدى چه خاکى به سرم شد؟
جلو رفتم و بغلش کردم. محکم در آغوشم گرفت و نالید:- مهتاب، حالا چه کار کنم؟... چه زود رفت...به اطراف اتاق نگاه کردم، مادر رضا مشغول خواندن قرآن بود. مادر على گیج و مات گوشه اى نشسته بود و به فضا زل زده بود. برخواستم و جلو رفتم. اشک جلوى دیدم را گرفته بود. دست مادر على را در دست گرفتم و گفتم: خدا صبرتون بده...نگاهى مات به چهره ام انداخت و گیج گفت: حسین آقا چطوره؟صداى ضجۀ مرجان از ته دلش برخاست.-آنا... آنا الله صبر ورسون... قارداش... قارداش.بعد شروع به خواندن مرثیه اى به زبان ترکى کرد و همه زنهاى حاضر را به گریه و شیون انداخت. با اینکه زبانشان را نمى فهمیدم، اما سوزى در کلامش بود که دلم را مى لرزاند و اشک هایم بى اختیار سرازیر مى شدند. قرار شد من وحسین شب همان جا بخوابیم تا صبح زود براى تشییع جنازه همراه دیگران عازم بهشت زهرا و قطعه شهدا شویم. نیمه هاى شب بود که از خواب پریدم. صداى ناله و گریه اى خفه مى آمد. اطرافم پر از رختخواب بود و زنهایى که چشمهاى خسته از گریه شان را بسته بودند. پاورچین به طرف اتاقى که درش نیمه باز بود و صدا از آن مى آمد، رفتم. از لاى در به درون اتاق سرك کشیدم. سحر رو به قبله روى سجاده نشسته بود و پشت به من داشت. صداى نالانش مى آمد.
- على، چرا انقدر زود رفتى؟ فکر نکردى من تنها چه کار کنم؟ کجا برم؟... چرا به من نگفتى که مریضى؟ چرا پنهان کردى؟... اگه مى دونستم نمى ذاشتم حتى لحظه اى تنها بمونى، از فرصت هامون استفاده مى کردم... على...جلو رفتم و کنارش نشستم. با چشمان خیس از اشک نگاهم کرد و لب برچید:- مهتاب، تو مى دونستى؟سرم را تکان دادم. صدایش بلند شد: پس چرا بهم نگفتى؟ چرا نگفتى تا حالا این قدر نسوزم...آهسته گفتم: على آقا از حسین قول گرفته بود، تو خبردار نشى، نمى خواست غصه بخورى.وقتى دیدم حرفى نمى زند، پرسیدم: یکهو چى شد؟ اون دفعه که آمدین خونه ما على آقا حالش خوب بود...سحر سرى تکان داد و گفت: هفته پیش حالش بد شد. از حال رفت، بردیمش بیمارستان و دکتر احدى و یک دکتر دیگه که من نمى شناختم بالاى سرش آمدن، تازه فهمیدم از عاشورا که حالش بد شد و آوردیم بیمارستان دکتر تشخیص یک نوع سرطان خون رو داده که وقتى على خارج هم رفته تائیدش کردن، وقتى از دکتر پرسیدم علت بیمارى چیه، بهم گفت گاز خردل یکى از مواد شیمیایى است که سرطان زایى اش به اثبات رسیده است، گفت که سرطان خون یکى از عارضه هایى است که بعد از سالها مى تونه گریبانگیر یک مصدوم شیمیایى بشه، بعد هم گفت اگه این مورد در على تو همون مراحل اولیه تشخیص داده مى شد ممکن بود با عمل پیوند مغز استخوان، درمان بشه. ولى حالا خیلى دیر شده. همون موقع حسین آقا آمدن بیمارستان ولى به تو خبر ندادیم، گفتیم حامله اى و درست نیست بیاى بیمارستان و ناراحت بشى،چند روز بعد هم على دیگه به حال خودش نبود، از شدت مسکن هاى تزریق شده همش تو خواب و بیدارى بود و دیروزحوالى ظهر، چشم باز کرد و لبخند زد. انگار همون على سابق شده بود. تو چشماش نشاط و شادابى موج مى زد. سرشوبلند کرد و از همه حلالیت خواست، بعد پلاك شناسایى خودش و رضا رو داد به حسین آقا، من و مادرش رو بوسید...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_سه
سحر دوباره به گریه افتاد و من خاموش در کنارش منتظر ماندم. - به من گفت اگر مى دونست این وضعو داره امکان نداشت باهام ازدواج کنه و ازم معذرت خواست. بعد به حسین آقا گفت خدارو شکر مى کنه که شهید مى شه و دیگه شرمنده اش نیست. همیشه از اینکه تو اون موقعیت ماسکش رو جا گذاشته و باعث شده حسین ماسک خودش رو به او بده، ناراحت بود و عذاب وجدان داشت. اما از وقتى فهمید که خودش هم شیمیایى شده، انگار تا حدودى راحت شده بود و دیگه شبها کابوس نمى دید و در خلوت اشک نمى ریخت... خلاصه وقتى حرفاش تموم شد، چشماش رو بست و رفت...
سحر با گریه ادامه داد: به همین سادگى از کنارم رفت. مهتاب! نمى دونى چقدر آسوده و مظلوم خوابیده انگار که واقعا خواب باشه.صبح روز بعد، وقتى پیکر على را بالاى گودال بزرگى که در زمین کنده بودند، گذاشتند و رویش را براى آخرین خداحافظى کنار زدند، حسین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. فریادش به آسمان بلند شد: على، شهادتت مبارك. على، على! چرا رفیق نیمه راه شدى؟ قرار نبود تو زودتر از من برى، قرار نبود پیمان شکن باشى، من و تو با هم عهد و پیمانى داشتیم... على حالا من با این پلاکت چه کار کنم؟ مى خواستم پلاك خودم رو به تو بدم نه اینکه تو پلاکتو به من بدى. على!پاشو مسلمون، پاشو و دوباره بخند و بگو که همه اینا شوخى بوده! تو نباید زودتر از من مى رفتى!!وحشتزده به حسین که فریاد مى زد و اشک مى ریخت، خیره مانده بودم. بعد ناگهان همه چیز بهم ریخت. نفس حسین گرفت و دهانش مثل ماهى که روى خاك افتاده باشد، باز و بسته مى شد. در چشم بهم زدنى، حسین را داخل ماشین انداختند و من پشت فرمان نشستم و اشک ریزان به طرف بیمارستان حرکت کردم.
باز در بیمارستان بودم، اما این بار به خاطر خودم! بعد از تشییع جنازه على، حسین چند روزى در بیمارستان بسترى بود.باز هم دیسترس تنفسى و تنگى نفس، گریبانش را گرفته بود. وقتى هم که مرخص شد چند هفته بعد براى دیدن گلرخ به بیمارستان رفتم. گلرخ هم بعد از دو روز درد کشیدن، سرانجام در آخرین روز شهریور، صاحب دخترى زیبا و ملوس شده بود. حالا دختر گلرخ و سهیل که اسمش را سایه گذاشته بودند، یک ماهه بود و من در بیمارستان بسترى بودم. به یاد حسین و چشمهاى نگرانش افتادم و لبخند بر لبم شکوفا شد. دیشب، درد امانم را بریده بود. مشغول نگاه کردن تلویزیون بودیم که ناگهان کیسه آبم پاره شد. چند ساعتى بود که درد داشتم، درد مى آمد و مى رفت. آنقدر درد داشتم که ترجیح دادم شام نخورم. براى اینکه خودم را مشغول کنم، تلویزیون نگاه مى کردم و ناله مى کردم. حسین هم با ملایمت شانه ها و کمرم را ماساژ مى داد. ولى بعد هراسان و وحشتزده دور خودش مى چرخید و مرا هم مى ترساند. ازچند روز قبل با پیش بینى دکترم، ساك بچه را آماده کرده بودم. با توافق من و حسین، قرار گذاشته بودیم که از دکترنخواهیم جنسیت فرزندمان را معلوم کند و دکتر هم که خانمى منضبط و خونسرد بود، با کمال میل قبول کرده بود تا سونوگرافى را فقط براى اطمینان از سلامت من و جنین داخل رحمم، انجام دهد و از بازگو کردن جنسیت بچه، حتى درصورت اطمینان، خوددارى کند. سرانجام حسین ساك را پیدا کرد و زیر بغل مرا که از درد اشک مى ریختم، گرفت و ازپله ها پایین برد. تقریبا تا صبح درد کشیدم تا سرانجام کوچولوى لجباز تصمیم گرفت تشریف بیاورد. وقتى فارغ شدم،موقع اذان صبح بود. با اولین الله اکبر مؤذن، پسر من و حسین سالم و سلامت پا به دنیا گذاشت. صداى گریه جیغ مانندش که بلند شد با آسودگى از حال رفتم.
با صداى در، از افکارم بیرون آمدم. حسین بود که با سبد بزرگى گل رز لیمویى و قرمز وارد شد. صداى خوشحالش بلند شد: سلام مامان کوچولو...با خنده گفتم: همچین مى گى کوچولو انگار چهارده سالمه، من بیست و سه سالمه! حسین با مهربانى لبها و پیشانى ام را بوسید: عروسک! تو براى من همیشه کوچولویى! حالت چطوره؟ درد ندارى؟لبخند زدم: نه آنچنان! پسرمون چطوره؟با این حرف صورت حسین باز شد: واى! انقدر ناز و بامزه است که نگو!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_چهار
قبل از اینکه حرفى بزنم، سهیل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده و شادى شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مکید و چشمانش بسته بود. با دقت به صورت کوچکش خیره شدم. سر کوچکش را انبوهى از موهاى نرم و سیاه پوشانده بود. ابروهایش پرپشت و صورتش هم پر از کرك نرم و سیاه بود. پوست دستش چین خورده و ناخن هاى کوچکش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون کارت، وزنش سه کیلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چیزش طبیعى و نرمال بود. با ملایمت لمسش کردم. قلبم براى موجود کوچکى که در آغوشم بود، مى لرزید. دلم ازمحبت این کوچولو که نقطه ارتباط من و حسین بود، پر شد. خم شدم و سر کوچک و نرمش را بوسیدم. حسین کنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت.- مهتاب خیلى ازت ممنونم...با تعجب پرسیدم: براى چى؟- براى این دسته گل! دیگه چى از این بهتر؟خندیدم: خواهش مى کنم!
دو سه روز بعد، لیلا و شادى براى دیدن بچه، به خانه مان آمدند. لیلا کمى چاق تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتربود. بعد از اینکه بچه را دیدند، روى پتویش گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شیرینى از لیلا پرسیدم: اوضاع شما چطوره؟ کارتون به کجا کشید؟لیلا خندید: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد با طلاق، موافقت کرد و چند روز پیش به طوررسمى از هم جدا شدیم.متعجب پرسیدم: اصلا قابل باور نیست. مهرداد که اینهمه اصرار داشت با تو ازدواج کنه، پس چى شد به این راحتى حاضرشد طلاقت بده؟لیلا نفس عمیقى کشید و گفت: خودش هم تو این ازدواج مونده بود، یک هوسى کرده بود و بعدش هم پشیمون شد.نصف مهریه ام را داد و خلاص! انگار یک نفر رو پیدا کرده و قراره به زودى ازدواج کنه! یک هوس جدید! خدارو شکرمى کنم که زود فهمیدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شکر مى کنم که بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى یافت.شادى شیرینى را برداشت و پرسید: حالا مى خواى چه کار کنى؟لیلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر کار مى رم تا بعد هم خدا بزرگه!بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى کرد و در سکوت انگشتش را مى مکید. همزمان با باز شدن در،تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به سلام حسین جواب دادم.
صداى ضعیف مادرم در گوشى پیچید: مهتاب جون، قربونت برم... چطورى؟با خوشحالى فریاد کشیدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟- همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهیل یک ذره شده، از وقتى تو و گلرخ بچه دار شدین، همه اش دلم ایران پیش شماست. هر شب خواب مى بینم نوه هامو بغل کرده ام و مى بوسم.صداى مادرم از بغض مى لرزید: دارم دق مى کنم، مهتاب. دلم براى همه چیز انقدر تنگ شده که ساعتها اینجا زار مى زنم و به عکسهاى شما زل مى زنم.غمگین گفتم: مامان بى تابى نکن، بابا هم دلش به تو خوشه!پس از چند لحظه مادرم که معلوم بود گریه مى کند، پرسید: پسرت چطوره؟ حسین چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتین؟- حسین خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سیر و خشک داره براى خودش دست و پا تکون مى ده، هنوزاسمش قطعی نشده...مادرم دوباره نالید: واى که قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شکل کیه؟ معلومه؟با خنده گفتم: بیشتر شکل حسینه، البته حسین مى گه لب و دهنش شکل منه، حالا که خیلى زشته، تا بعد هم خدا مى دونه شکل کى مى شه.بعد با پدرم صحبت کردم و گوشى را به حسین دادم تا با پدر و مادرم صحبت کند. وقتى گوشى را گذاشت، من مشغول شیر دادن به بچه بودم که حریصانه سینه ام را به دهان گرفته بود و همه انرژى اش را صرف شیر خوردن مى کرد. حسین آهسته کنارم نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى کرد. با خنده پرسیدم:- آقاى پدر، این پسر شما بالاخره اسمش چیه؟ ما تا کى باید بگیم بچه، نى نى، کوچولو؟حسین لبخند زد: خوب تو چه پیشنهادى دارى؟فکرى کردم و گفتم: واله چه عرض کنم! نمى دونم چرا همش فکر مى کردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پیدا کرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟حسین فکرى کرد و با دودلى گفت: راستش یک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم!با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب کنى.حسین نگاهى به بچه که خیس عرق، شیر مى خورد انداخت و گفت: علیرضا چطوره؟فورى به یاد دوستانش افتادم و دلیل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عالیه!علیرضا دو ماهه بود که سحر به دیدنش آمد. سراپا مشکى پوشیده بود و ابروهاى ظریفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود.آویز « الله» زیبایى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صمیمیت و دلتنگى صورتش را بوسیدم و گفتم: چرا بى خبر آمدي؟ مى گفتى حسین مى آمد دنبالت...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_پنج
- نه، مخصوصا وقتى آمدم که حسین آقا خونه نباشن، البته از قول من تبریک بگو، اما دلم نخواست با دیدن من یاد... ساکت شد و من دلم برایش آتش گرفت. چاى و شیرینى را روى میز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم که شباهت عجیبى به حسین پیدا کرده بود، خیره شد. آهسته گفت: علیرضا... علیرضا جون!بعد اشک هایش به آرامى روى گونه هایش سرازیر شد. بدون آنکه حرفى بزنم، نگاهش کردم. گذاشتم تا راحت باشد وغم دلش را خالى کند. وقتى بچه را که به گریه افتاده بود به بغلم داد، پرسیدم:- چه کار مى کنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟سرى تکان داد و دماغش را بالا کشید: هیچى، دارم سعى مى کنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بیست سال پیرتر شده اند، منزوى و گوشه گیر تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود. برادر کوچیکه هم که اصلارفته و سراغى ازشون نمى گیره... چى بگم؟ دوباره سر کارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى کنم.
با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خیلى سخته...- نه نمى دونى! تو از حسین آقا یک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه کنى یاد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بیست ساله بشه و علیرضا رو داماد کنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم که چرا یک بچه ندارم؟ بچه اى که با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على یک رویا نبوده، خواب نبوده...واقعیت داشته! اما هیچى نیست، مثل یک خواب و یک رویا، همه چى تموم شده و من تنها و بى کس برجا موندم! با یک دنیا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته!
وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهایش فکر مى کردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى کس ماندن! بدون هیچ نشانه اى از زندگى که روزى واقعیت داشته است. بعد از شام، حسین مشغول بازى با علیرضا بود که سهیل و گلرخ از راه رسیدند. سایه کوچک را که حالا لبخند مى زد و تقریبا چاق و بى نهایت شبیه گلرخ شده بود کنار علیرضا خواباندند.وقتى سایه شروع به قان و قون کرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهیل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شدیدشان،معتقد بود به همین زودى ها برمى گردند. حسین با لحنى معتقد به نظر سهیل گفت: خدا کنه! حیفه که حالا از ایران دورباشن، نوه خیلى شیرین تر از بچه است...سهیل با خنده گفت: آره آخه خود حسین چهار تا نوه داره، خوب مى دونه...من و گلرخ خندیدیم و حسین گفت: اینطورى مى گن جناب سهیل خان!بعد از کمى صحبت، سهیل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟بى آنکه کسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پیش دایى رو دیدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار کفرگفتم، سر درد دلش باز شد! این دختر انگار خون دایى و زن دایی رو حسابى کرده تو شیشه، پرهام هم به غلط کردن افتاده است، اما این دختره چنان سیاستمداره که خونه و ماشین رو همون اول کارى به اسم خودش کرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره کم کم عذر دایى و زرى جون هم مى خواد.
سهیل زد زیر خنده، اما هیچکس نخندید. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا کنه زندگى شون درست بشه...سهیل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا!حتى حسین هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسید:- مهتاب، درست هم که تموم شده، نمى خواى برى سر کار؟فورى گفتم: خودت چى؟در جایش چرخید و گفت: چرا، شاید تو یک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست که سایه رو نگه داره، اما کسى نیست علیرضا رو نگه داره. ولى یک کم که بزرگترشد و تونست بره مهد کودك، شاید برم سر کار...سهیل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آینده حرف نمى زنیم ها!خندیدم: حالا کار سراغ دارى؟سهیل مردد گفت: آره، مى خوام یک نفر کارهاى تبلیغاتى شرکت رو به عهده بگیره، تو هم که اون روز گفتى به برنامه نویسى علاقه ندارى و بیشتر دوست دارى تو کار تبلیغات و گرافیک کامپیوترى باشى...حسین به آرامى پرسید: یعنى مهتاب بیاد شرکت؟ اون وقت تکلیف علیرضا چى...سهیل با خنده وسط حرفش پرید: حالا تو غیرتى نشو! کسى نخواست مهتاب بیاد شرکت، تو خونه کامپیوتر داره، همین جا کار مى کنه و به ما تحویل مى ده. چطوره؟قبل از اینکه حسین حرفى بزنه، گفتم: عالیه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_شش
حسین لبخند زد: اِى تنبل!آن شب تا دیر وقت صحبت کردیم و قرار شد تا یکى دو روز آینده، سهیل کارها را برایم به خانه بیاورد. بعد از رفتن سهیل و گلرخ، به علیرضا شیر دادم و جایش را عوض کردم، کنار حسین روى تخت نشستم. حسین مشغول خواندن مفاتیح بود،بعد از مدتى کتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت:- خوب خانم خودم چطوره؟- حسین، نظرت راجع به پیشنهاد سهیل چیه؟صورتم را بوسید: کار تو خونه؟- اوهوم!- به نظرم خیلى خوبه، تو باید بتونى روى پاهاى خودت وایستى، ممکنه یک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بیارى...مى دانستم در فکرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از این حرفها نزن...همانطور که نوازشم مى کرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم یک روزى مى میرم، تو باید یاد بگیرى که مستقل باشى،محتاج کسى به غیر از خدا نباشى...بغض گلویم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر کرد. حریصانه حسین را در بازوانم فشردم.آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى که تو نباشى رو نبینم.صداى حسین، در گوشم زمزمه کرد: هیس س! این حرفها رو نزن، پس تکلیف علیرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگیر، اما اگه من هم نباشم تو باید باشى، باید شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعریف کنى...
آهسته پرسیدم: کدوم داستان؟صداى زمزمۀ حسین، سکوت اتاق را شکست: داستان سروهایى که ایستاده مى میرند...علیرضا، تقریبا سه ساله بود که طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ایران را کردند. نزدیک به شش ماهى مى شد که علیرضا را به مهد کودك برده و ثبت نامش کرده بودم و به طور مرتب سر کار مى رفتم. حسین با اینکه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسید، اما فاصله دکتر رفتن ها و بسترى شدن هایش کمتر شده بود. آن روز با عجله علیرضا را به مهد کودك رساندم و خودم راهى شرکت شدم. به محض رسیدن، سهیل در اتاق را باز کرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم:- چى شده؟ حتما سایه امروز بهت گفته بابا جون؟سهیل خندید: نه خیر، بابا جون خودت امروز زنگ زد.- خوب؟ - هیچى، مى گفت کى اجازه داده تو رو استخدام کنم...با حرص گفتم: سهیل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم.سهیل پشت میز نشست: باز چى شده؟غمگین گفتم: دیشب دوباره حسین خون بالا آورد، امروز صبح رفت بیمارستان پیش دکتر احدى، خیلى نگرانم!سهیل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شرکت؟ مى رفتى بیمارستان...پوزخند زدم: چه فایده؟ حسین خودش لجبازى مى کنه و زیر بار نمى ره... دکتر احدى مى گه باید چند روزى در بیمارستان بسترى بشه، اما خودش تا یک کمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته.
- علیرضا چطوره؟ امروز گریه نکرد؟- نه، کم کم به مهد کودك عادت مى کنه، امروز مى گفت عمو موسیقى میاد مهدشون، خوشحال بود.به سهیل که به دستانش خیره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟سهیل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن!در جایم نیم خیز شدم: چى؟- همین که شنیدى، مامان دیگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح کنه که اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فیلش یاد هندستون نکنه. مامان هم عکس هاى جدید علیرضا و سایه رو که دیده، دیگه با گریه و زارى خواسته برگردن.ناباورانه پرسیدم: حالا کى برمى گردن؟ سهیل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نیست، باید کاراى ناتمومش رو تموم کنه، وسایل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصمیم قطعى گرفته بودند.
با خوشحالى در فکر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عکس بچه ها را براى مامان مى فرستادیم، یک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شکلات و لباس برایشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ دیدن نوه هایش است و به عشق آنها خرید مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه کار مى کرد و در یک کلینیک، مشاورة تغذیه و رژیم غذایى، انجام مى داد. لیلا و شادى مشترکا یک شرکت خدمات اینترنت و طراحى سایت راه انداخته بودند که به قول شادى هنوز اول کار بود و فقط براى پشه و مگس ها سایت طراحى مى کردند. هر از گاهى از حال سحر هم باخبر مى شدم. یک خانه خریده بود و فعالیت شبانه روزى در یک گروه حمایت از بیماریهاى خاص و سرطان داشت و بیشتر وقتش را صرف کمک کردن به این افراد مى کرد. من و حسین هم همچنان عاشقانه کنار هم بودیم. چند ماهى بود که تک سرفه ها و نفس تنگى هاى حسین،بیشتر شده بود و نگرانم مى کرد. با دکتر احدى صحبت کرده بودم، او اعتقاد داشت، حسین باید تحت نظر دایم باشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_هفت
مى گفت قسمت دیگرى از ریه اش دچار فیبرز شده و دیگر از دست کورتن و داروهاى گشاد کننده ریه، کارى برنمى آید. اما حسین، لجوجانه از بسترى شدن در بیمارستان پرهیز مى کرد. بعدازظهر، با خوشحالى از اینکه به زودى پدر و مادرم را مى دیدم دنبال علیرضا رفتم. وقتى از پله ها پایین مى آمد، نگاهش کردم. شباهت عجیبى به حسین پیدا کرده بود. همان موهاى مشکى و مجعد، همان چشمان درشت و مشکى با نگاه معصوم و همان ابروهاى پیوسته و متمایل به شقیقۀ حسین را داشت. لبها و بینى اش کمى شبیه من بود. قدش نسبت به هم سن و سالهایش بلندتر و در نتیجه از آنها کمی لاغرتربود. با دیدن من، صورت کوچکش پر از خنده شد: سلام مامانى! - سلام عزیزم، خوش گذشت؟با گفتن این جمله، انگار در کلۀ کوچکش دکمه اى فشرده شد. تا به خانه برسیم یک بند حرف زد.- مامان، حسام امروز به من گفت گولاسه، فلفل بریز تو دهنش... مامان چرا چراغ سبز شد؟ مامان چرا کلاغها مى گن قار قار؟ امروز خانم مربى به من گفت آفرین پسر خوب، شقایق با امیرحسین دعواش شد، خاله ناهید هر دوشون رو دعوا کرد. ناهار ماکارونى خوردیم، سوپ هم خوردیم...به محض پیدا کردن فرصت، گفتم: علیرضا امروز چى یاد گرفتى؟پسرم با زبان، لبانش را لیسید و دوباره شروع کرد: - فصل پاییزه... هى برگا مى ریزه... هى سرده هوا... خیلى دل انگیزه،سرانجام وقتى در را باز کردم و علیرضا چشمش به حسین که مشغول روزنامه خواندن بود، افتاد، شعر خواندنش تمام شد و جیغ کشید: بابا حسین! سلام.رو به حسین که علیرضا را به خودش چسبانده بود، کردم: حسین، رفتى دکتر؟ - اهووم! - چى گفت؟ در میان بوسه هایش، خندید: هیچى! گفت حالت خوبه! سُر و مُر و گنده...دوباره مشغول بوسیدن علیرضا که حالا خودش را حسابى براى پدرش لوس کرده بود، شد. جلو رفتم و عصبى علیرضا را از آغوشش بیرون کشیدم: حسین درست حرف بزن ببینم چى شده؟ دکتر احدي چی گفت؟ حسین با ادایی بامزه لبهایم را بوسید و صداي علیرضا بلند شد:- اهه! اهه! چرا لباي مامان مهتاب رو بوس می کنی؟ ولی نوبت من که می شه می گه زشته، لپاي منو بوس می کنی؟ بی اختیار خنده ام گرفت و حسین را در آغوش گرفتم و رو به علیرضا که حالا عصبانی، دستان کوچکش را مشت کرده بود، گفتم: این باباي خودمه! تو برو براي خودت یکی دیگه بخر!
طبق معمول هر روز، کشتی سه نفره مان شروع شد. چند دقیقه بعد، حسین نفس نفس زنان دستانش را بالا برد: آقا ما تسلیم!علیرضاي کوچک فاتحانه پشت پدرش ایستاد و گفت: هی! برنده! برنده! بعد از شام، وقتی علیرضا خوابید، با مهربانی دستم را دور کمر حسین انداختم و گفتم:- بالاخره نمی خواي بگی دکتر احدي چی گفت؟حسین با ملایمت لبها و پیشانی ام را بوسید: نگران نباش عروسک! چیز مهمی نبود.با بغض داد زدم: یعنی چی؟ تو چند وقته دایم سرفه می کنی، دستمالات رو نگاه کردم خون آلود بود... نفست زود می گیره، دایم لب و ناخن هات کبوده، باز می گی هیچی نیست؟ حسین چرا با خودت لج می کنی؟دستش را روي بینی ام گذاشت: هیس س! علیرضا بیدار می شه...دستش را از روي صورتم عقب زدم: بس کن! من احمق نیستم، بچه هم نیستم که سرم کلاه بذاري...خم شد و محکم در آغوشم گرفت: مهتاب، وقتی عصبانی هستی هزار بار خواستنی تر و خوشگل تر می شی... به خودم حسودي ام می شه! می دونم دلم براي همۀ حرکاتت تنگ می شه.همانطور که براي رهایی از قفل بازوانش، تقلا می کردم، گفتم: دلت تنگ می شه؟ مگه می خواي بري جایی؟ - آره، جایی که همه می رن. دکتر احدي هم امروز گفت باید یک ماه پیش بستري می شدم. گفت دیگه داروهاي گشاد کنندة ریه و کورتن چنان تأثیري در من نداره و ظرفیت ریه ام کم شده است. گفت ممکنه دچار عفونت ریوي بشم یا ایست تنفسی پیدا کنم... گفت باید بستري بشم... اما مهتاب، من عاشق تو و علیرضا و زندگی مون هستم. دلم نمی خواد حتی ثانیه اي رو هدر بدم. چه فایده داره من دو ماه بیشتر عمر کنم اما ده ماه روي تخت بیمارستان و دور از تو و بچه ام باشم؟ من به همون هشت ماه، اما در کنار شما راضی ام! قطعا تو هم همینطور...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_هشت
به همسرم که تقریبا شش سال در کنارش زندگی کرده بودم، خیره شدم. نگاه چشمانش هنوز مثل یک بچه پاك ومعصوم بود. ریش و سبیل و موهاي سرش درست مثل دوران دانشجویی منظم و مرتب و کوتاه بود. فقط موهاي کنار شقیقه هایش تک و توکی سفید شده بود. لبان کبودش روي هم فشرده و ابروهایش بیشتر از چشمانش فاصله گرفته بودند. صورتش چاق تر از پیش شده بود، اما هنوز همانی بود که عاشقش شدم. من این مرد را می پرستیدم. زمینی که رویش راه می رفت، می بوسیدم و سجده می کردم. در تمام این مدت شش سال، لحظه اي نبود که از دستش ناراحت وعصبی باشم. همیشه شرمنده کارها و اعمالش بودم. لحظه لحظه این شش سال، سر سجاده نماز از خدا خواسته بودم ازعمر من کم کند و به عمر حسین بیفزاید. حالا او چه می گفت؟ من چه می خواستم؟ اینکه او عمر کوتاه تري داشته باشد اما در خانه بگذراند؟ یا عمر درازتري را در بیمارستان طی کند؟ مثل گنگ ها گفتم:- مامان و بابام دارن میان!
حسین لحظه اي ساکت نگاهم کرد، بعد با صداي بلند خندید:- دیوونه! تو همیشه یک حرفهایی می زنی که ربطی به موضوع بحث نداره! حالا شوخی کردي یا جدي گفتی؟همانطور با بغض گفتم: جدي گفتم. انگار مامان دیگه طاقتش تموم شده و به بابا اصرار کرده برگردن.حسین لبخند زد: خوب خیلی خوشحالم، خدا رو شکر که مادر و پدرت میان و تو هم از تنهایی در می آي. روي تخت دراز کشیدم و به انبوه داروهاي حسین که روي پاتختی صف کشیده بودند، نگاه کردم. این داروها تا چند وقت می توانستند به داد حسین برسند؟ حسین چراغ را خاموش کرد و روي تخت نشست.- به چی فکر می کنی عروسک؟- به اینکه چرا سرنوشت هر کس یک جوره! چرا تو باید توي جنگ شیمیایی بشی؟ چرا من باید انقدر ناتوان و عاجز باشم؟ چرا علیرضا پسر من و توست؟حسین کنارم دراز کشید و دستانم را گرفت: عزیز من انقدر دلتنگ نباش، تو خودت هم وقتی زن من شدي، می دونستی که یک روزي از هم جدا می شیم...با حرص گفتم: اما نه به این زودي...حسین خندید: پس انتظار داشتی بعد از چهل سال زندگی مشترك؟ تو می دونستی من مریضم... حالا هم هنوز هیچی نشده، ولی مهتاب تو این شش سال شاید من و تو به اندازه چهل سال یک زن و شوهر عادي از زندگی لذت برده باشیم و از بودن کنار هم خوشحال بودیم. من و تو با علم به اینکه یک روزي قراره از هم جدا بشیم، قدر همۀ لحظات با هم بودنمون رو دونستیم، وقتی خاطراتم رو مرور می کنم، حتی ثانیه اي نیست که عاشق تو نبوده باشم و با رضایت و شادي زندگی نکرده باشم.
لحظه اي نیست که براي گذشتنش تاسف خورده باشم... من همیشه شاکر خدا هستم، با اینکه عمرطولانی به من نداد اما تو رو به من هدیه کرد. مهتاب تو عشق و زندگی منی، هوایی که تو تنفس کرده باشی براي من مقدسه، تک تک اجزاي صورت و بدنت براي من پرستیدنی است. من خوشبخت بودم... خیلی خوشبخت! هر کسی ممکنه نتونه به این جا برسه، اینهمه آدمایی که دنبال پول و مقام و عنوان می دون! حرص می زنن، دزدي می کنن، به هم دروغ می گن، به همدیگه خیانت می کنن، ممکنه صد ساله هم بشن اما خوشبخت نباشن! ولی من، انقدر خوشبخت وسعادتمند بودم که تو همین عمر کوتاه به همه چیز رسیدم. حالا هم فقط از یک چیز ناراحتم، تنهایی تو و علیرضا! می دونم که دلم خیلی براتون تنگ می شه و می دونم بهتون خیلی سخت می گذره، اما فکر روزهاي با هم بودن و اینکه روزي دوباره همه کنار هم خواهیم بود، حتما آراممون می کنه... این حرفها خیلی وقته که تو دلمه و دلم می خواد بهت بگم اما همش می ترسیدم که ناراحت و غصه دار بشی، ولی امروز از این ترسیدم که خیلی دیر بشه و تو این حرفها روهیچوقت نشنوي، من خیلی دوستت دارم و همیشه از اینکه با همۀ شرایط بد و سخت من کنار آمدي و باهام زندگی کردي و معنی گذشت و عشق رو بهم فهموندي، مدیونت هستم. مهتاب تو انسان خیلی بزرگی هستی، پشت پا زدن به مادیات و رو آوردن به معنویات به خاطر عشق، خیلی کار بزرگیه! کاریه که حتی خود من شاید نتونم انجامش بدم. مطمئن باش هر زمان که بمیرم با آرامش و رضایت می رم، فقط و فقط دلم براتون تنگ می شه.اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود، با هق هقی خفه گفتم:- تو هیج جا نمی ري! هنوز مدیون منی، تا مهرمو کامل ندي نمی ذارم هیچ جا بري... صداي گرفته حسین بلند شد: مهتاب، مطمئنم که اگه تو نخواهی، من حتی نمی تونم بمیرم. ولی عزیزم التماس می کنم هر وقت که دیگه دیدي دارم زجر می کشم، ازم بگذر. این تنها خواهش منه، از من راضی باش و دِین منو ببخش. مثل روز برام روشنه که اگه تو اجازه ندي، نمی تونم از زمین کنده بشم...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_نه
باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قابل کنترل گفتم:- حسین، بس کن. من هیچوقت راضی نمی شم تو ازم جدا بشی...حسین همانطور که نرم در آغوشم می کشید، زمزمه کرد:- موقعی می رسه که با رضایت قلبی بهم اجازه رفتن می دي.سرم را روي سینه اش گذاشتم و آهسته گفتم:- نمی دونم، ولی خدا می دونه که هیچوقت این رضایت از ته دل نخواهد بود. من عاشق تو هستم حسین، باور کن تصورلحظه اي بی تو برایم ناممکنه، من بی تو چه کنم؟ تو انقدر خوب و مهربون و با گذشتی که من رو لوس کردي، از همه توقع این رفتارو دارم و می دونم حسابی اذیت می شم. چون تا به حال هیچکس نظیر تو رو ندیدم و می دونم که دیگه هم نخواهم دید. تو این شش سال به من هم خوش گذشت و از ته دل احساس می کردم خوشبخت و سعادتمند هستم.از اینکه تو رو انتخاب کردم و روي حرفم ایستادم، خوشحالم و لحظه اي احساس پشیمانی نکردم.بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نزدیم، حسین پرشور و با هیجان صورتم را بوسید و مرا در آغوش گرمش کشید.
صداي بلندگو که دکتري را صدا می زد، مرا از خاطراتم بیرون آورد. چادرم را دور شانه هایم جمع کردم و با قدم هاي کوچک و سریع به سالن انتظار بیمارستان رفتم. هنوز سهیل و گلرخ نیامده بودند. نزدیک شش ماه از بسترى شدن حسین در این بیمارستان مى گذشت. پدر و مادرم هم چند ماهى بود که برگشته بودند و تقریبا هر روز به بیمارستان مى آمدند تاحسین را ببینند. چهار ماه بود که هر روز علیرضا را به مهد کودك مى بردم و مادرم بعدازظهر او را برمى گرداند. حالادیگر مادرم را به خوبى مى شناخت و طاقت دورى از او را نداشت. مادر و پدرم هم در اولین برخورد، عاشق علیرضا شده بودند. خدا را شکر مى کردم که وجود پدر و مادرم و خانه بزرگشان چنان علیرضا را به خود مشغول کرده که زیاد بهانه من و حسین را نمى گیرد و بى تابى نمى کند. قبل از آمدن پدر و مادرم، حسین حالش بد نبود. همه چیز با یک سرما خوردگى ساده شروع شد. چند روزى خودم مرخصى گرفتم تا مراقبش باشم، اما حالش روز به روز بدتر مى شد. سرفه هاى خشک و بى امان، تب شدید و نفس تنگى، از پا انداخته بودش. عاقبت با کمک پدر و سهیل به بیمارستان رساندیمش و دکتر احدى به سرعت بسترى اش کرده بود. از همان روز، آزمایشها و گرفتن عکس هاى مختلف شروع شد. حسین ازماندن در بیمارستان خسته شده بود، اما برخلاف دفعات قبل، هیچ بهبودى در اوضاعش حاصل نشده بود تا با این بهانه از بیمارستان مرخص شود. هر روز بعدازظهر، علیرضا را به دیدن پدرش مى آوردند. با توجه به وخامت حال حسین،نگهبانى اجازه مى داد علیرضاى کوچک به همراه پدر بزرگ و مادر بزرگش به دیدن پدرش بیاید. سهیل و گلرخ هم تقریبا هر روز به دیدن حسین مى آمدند. سهیل با حسین شوخى مى کرد و مى خنداندش، اما مى شد ترس و نگرانى را در چشمهاى سهیل خواند که على رغم لب خندانش، بى قرار و نگران بود.شادى و لیلا هم هر هفته به دیدن حسین مى آمدند و برایش گل و شیرینى و کتاب مى آوردند. سحر و پدر و مادر على هم دوبار به دیدن حسین آمده بودند. یاد دوشب پیش افتادم که حسین به هوش بود و مى توانست صحبت کند. به محض بیدارى اش جلو رفتم و دستانش را دردست گرفتم. لوله هاى اکسیژن درون دماغش، حرف زدن را برایش مشکل مى کرد. با دیدنم لبخند زد و گفت:- مهتاب، هر وقت چشم باز مى کنم تو اینجایى... خسته نشدى؟سرم را به علامت نفى تکان دادم. آهسته گفت: علیرضا چطوره؟ کجاست؟- خوبه، نگران نباش. پیش مامان و بابامه.تک سرفه اى کرد و گفت: خدا رو شکر که پدر و مادرت آمدن، تو این اوضاع و احوال خیلى کمکت هستن.
بعدش دستش را دراز کرد و اشک ها را از روى گونه هایم پاك کرد. صدایش در اثر مورفین زیاد و گیج بودن خودش،کشدار و بى حال بود:- عروسک! گریه نکن، قلبم درد مى گیره وقتى چشماى خوشگلت پر از اشک مى شه.نمى توانستم خودم را کنترل کنم، به گریه افتادم. حسین هم گریه مى کرد. صدایش به زحمت بلند شد:- دلم مى خواست باز هم کنارت مى موندم! من از تو سیر نمى شم مهتاب، ولى انگار وقت رفتنه. دلم مى خواد این پلاك ها رو از گردنم در بیارى... با زحمت، پلاك هاى على، رضا و خودش را از گردنش بیرون کشیدم. سه پلاك نقره اى، که مشخصاتشان حک شده بود. حسین دستم را گرفت:- مهتاب، از قول من این ها رو بده به علیرضا، وقتى که بزرگ شد و تونست ارزش اینا رو درك کنه، بهش بگو درسته که پدرش مرد ثروتمند و بزرگى نبود تا براش چیز ارزشمندى به ارث بذاره، اما پدرش و صاحبان این پلاك ها براى او وبقیه فرزندان ایران، این سرزمین مقدس رو به ارثیه گذاشتن، بهش بگو و ازش بخواه که قدر این ارث رو بدونه و دوستش داشته باشه و اگه لازم شد براى نگه داشتن و به ارث گذاشتنش براى نسل هاى بعدى، بجنگه و تا پاى جون وایسه، من اطمینان دارم روزى ایران پر از سرو مى شه، سروهایى که هیچکدوم به خاك نیفتادن و با افتخار و سرافرازى، ایستاده جون دادن...
#کانال_داستان_و_رما
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#مهر_و_مهتاب #تکین_حمزه_لو #قسمت_صد_و_شصت_نه باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قا
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_آخر
سرفه امانش نداد و دکتر احدى با عصبانیت از اتاق بیرونم کرد.تکان دستى از جا پراندم: مهتاب، چى شده؟ چه خبر؟سرم را بلند کردم و به چهرة نگران مادرم زل زدم. پشت سر مادرم، پدر در حالیکه دست کوچک علیرضا را در دست داشت در کنار سهیل و گلرخ ایستاده بودند. بغضم ترکید:- حسین حالش خیلی بده... بردنش مراقبتهاي ویژه... مادرم آغوشش را باز کرد و به گریه افتاد: الهی بمیرم! کاش من به جاش می مردم...این مادر بود که این حرفها را می زد؟ سهیل انگار فکر مرا خوانده باشد، گفت:- الله اکبر به این پسر که حتی نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش برگردوند! زنی سفید پوش صدایم زد: خانم ایزدي...با وحشت برگشتم: بله؟...- دکتر احدي صداتون کردن، عجله کنین...با عجله به سمت پله ها دویدم. مادرم علیرضا را بغل کرد و دنبالم دوید. پشت در اتاق حسین، دکتر احدي با صورتی بی اندازه غمگین انتظار می کشید. به محض دیدنم، گفت:- دخترم، خیلی متاسفم، اما حسین دیگه نمی تونه نفس بکشه...گیج پرسیدم: یعنی...سري تکان داد: نه، هنوز نه! ولی وقت خداحافظی است. براي همین صدات کردم.بدون آنکه منتظر بقیه حرفهاي دکتر شوم به داخل اتاق هجوم بردم. حسین چشمانش را باز کرده بود. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. آهسته گفتم:- حسین...
لبخند کمرنگی زد. لحظه اي بعد اتاق از حضور خانواده ام پر شد. مادرم جلو رفت و با مهربانی حسین را در آغوش کشید:پسرم، ما رو حلال کن...صداي خس خس ضعیفی بلند شد: خیلی وقت بود که کسی بهم نگفته بود، پسرم.مادرم چندین بار صورت حسین را بوسید: عزیزم تو پسر منی، تو عزیز منی، منو ببخش... از خدا می خوام منو به جاي توببره، اما چه فایده که خدا هم دست چین می کنه و من رو سیاه رو قبول نداره...بعد پدرم جلو رفت و بی حرف صورتش را بوسید. علیرضاي کوچک دست آویزان حسین را گرفت و گفت: بابا حسین چی شده؟ اگه بوست کنم خوب می شی؟سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین آهسته فرزندش را بوسید. گلرخ با هق هقی آشکار، علیرضا را بیرون برد. بعد سهیل دست حسین را گرفت و پشت دستش را بوسید. صدایش از شدت بغض می لرزید: حسین خیلی چاکرتم، خیلی آقایی!بعد همه رفتند و من ماندم. جلو رفتم و لبهاي خشکیده همسرم را با حرارت و عشق بوسیدم. بی آنکه گریه کنم، گفتم:دوستت دارم... صدایش به زحمت بلند شد: منم دوستت دارم، مهتاب، مواظب خودت باش.خم شدم، با محبت موهایش را مرتب کردم. نفس هاي کوتاهش به صورتم می خورد. بیشتر خم شدم. می خواستم حرارت بدنش را حس کنم. حسین، به سختی صورتم را بوسید و به زحمت گفت: مهرت رو حلال کن، مهتاب...می دانستم که دیگر دارد زجر می کشد. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. انگشتانش از کبودي به سیاهی می زد. تمام توان و نیرویم را جمع کردم. به یاد حرف هایش افتادم که ماهها پیش گفته بود، لحظه اي می رسد که از ته قلب به رفتنم رضایت می دي و دانستم که حالا وقتش رسیده است. دیگه راضی به رنج و دردش نبودم. بی آنکه اشک بریزم و عجز نشان بدهم، از ته دل و با قاطعیت گفتم:
- حسین، مهرم حلال...
همانطور که دستانش در دستم بود، ماندم. حسین آخرین نگاه را به صورتم انداخت و چشمانش را بست. فشار اندکی به
دستم که درون دستش گرفته بود، داد. آهسته گفتم:
- خداحافظ عشق من...
و حسین در نهایت آرامش با همان لبخند معصومانه روي لبهایش، رفت.
پایان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662