eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره در آینه به تصویرم زل زدم. به نظر خودم شیک و مرتب بودم. یک بلوز و شلوار بنفش با حاشیه هاى گلدوزى شده و یک شال بى نهایت زیبا که لیلا براى روز تولدم هدیه داده بود. آرایش ملایم و اندکى هم داشتم. قرار بود سهیل دنبالم بیاید. صندل هاى مشکى ام را پوشیدم و کمى عطر زدم. سرانجام سهیل آمد. در طول راه، گلرخ صحبت مى کرد و من و سهیل ساکت بودیم. دل تو دلم نبود که افراد فامیل چه برخوردى مى کنند. سرانجام رسیدیم. هوا تاریک شده بود ومى دانستم که اکثر مهمانان آمده اند. تصمیم گرفتم خیلى عادى و طبیعى برخورد کنم. جلوى در، مادر به استقبالمان آمد و با دیدن من گفت: مهتاب چقدر ناز شدى، بیایید تو.با اضطراب پرسیدم: همه آمدن؟مادرم با سر جواب مثبت داد. وارد خانه شدم و جلوى آینۀ راهرو، دوباره به خودم نگاه کردم. مات بودم. مادرم آهسته پرسید: نمى خواى روسرى تو بردارى؟ قاطعانه گفتم: نه! بعد به طرف سالن پذیرایى راه افتادم. گلرخ فورا کنارم آمد. مى دانستم براى اینکه به من دلدارى بدهد، همراهى ام مى کند. همه روى مبل و صندلى ها نشسته گرم صحبت بودند. با ورود من لحظه اى سکوت شد. با صداى بلند سلام کردم و به طرف عمو فرخ که با دیدنم از جا بلند شده و جلو آمده بود، رفتم. بعد از روبوسى با عمویم به طرف دایى على چرخیدم. او هم با مهربانى در آغوشم کشید و گفت: - واى، چقدر دلم برات تنگ شده بود آتیش پاره!بعد عمو محمدم دستانش را براى در آغوش گرفتنم دراز کرد. خاله مهوش هم با صمیمیت صورتم را بوسید: چقدر خوشگل و خانم شدى عزیزم! اما زرى جون فقط دستى براى دست دادن دراز کرد و به سردى احوالپرسى کرد. مینا حتى دست هم دراز نکرد و فقط به سلامى خشک و خالى بسنده کرد. با آرام و مریم هم روبوسى کردم و به امید و پرهام سرى تکان دادم. به دختر قد بلندى که کنار پرهام ایستاده بود، نگاه کردم. یک تاپ و دامن صورتى و خیلى کوتاه پوشیده بود. حتى خودش هم معذب بود.وقتى خم مى شد دستش را بالاى سینه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهیل کنار گوشم بلند شد: - انگار مجبورش کردن بره تو این یک وجب پارچه!صورتش را بزك غلیظى کرده بود. مژه هایش از شدت ریمل، سنگینى مى کرد. موهایش را رها کرده بود. و دایم سر ودستش را تکان مى داد. با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همکاران پدرم هم سلام و احوالپرسى کردم و گوشه اى کنارگلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساکت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت کردند. صداى عموى بزرگم را شنیدم: خوب،مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون کجاست؟ - خوبم عمو جان، حسین هم براى معالجه رفته خارج، که تا چند وقت دیگه برمى گرده.صداى مینا مثل ناخنى که روى تخته بکشند، گوشم را خراشید:- مگه چند سالشونه که براى معالجه رفتن خارج؟ بى توجه به سوال مینا، مشغول صحبت با آرام که به کنارم آمده بود، شدم. اما این بار پرهام به صدا در آمد:- نه مینا خانم، جناب ایزدى سن و سالى ندارن، ایشون تقریبا فاقد ریه هستن.صداى آهسته گلرخ را شنیدم: مهتاب هیچى نگو، ول کن.تصمیم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم کافى بود، همانطور که سینى شربت را جلوى سهیل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ریه باشه تا فاقد غیرت!پرهام که اصلا انتظار چنین جوابى را از مادرم نداشت، ساکت شد. چند دقیقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتیم تا به مادرم کمک کنیم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما کافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زدید، بیچاره پرهام سوسک شد. مادرم خونسرد جواب داد: به درك! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چیز تمام هستن، یکى نیست بگه تو کور بودى این دختره هفت رنگ رو گرفتى یا بى غیرت؟ لابد هر دوش!روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مینا داخل آدم هستن؟مامان نفس عمیقى کشید: نه، اما آدم نباید هر حرفى رو بى جواب بذاره.همانطور که ظرفها را بیرون مى بردم تا روى میز بچینم، دختر کوچولو و بى نهایت ملوسى را دیدم که روى فرش مشغول بازى با یک ماشین کوچک است. حتما این هاله دختر امید بود که در بدو ورودم خوابیده بود. خم شدم و با محبت بغلش کردم. بچه اول با تعجب به صورت غریبه اى که او را بلند کرده بود، خیره شد. بعد لب برچید و شروع به گریه کرد. مریم جلو دوید و با خنده گفت: - مهتاب جون دختر ما خیلى بداخلاقه! صورت بچه را بوسیدم و گفتم: ماشالله خیلى نازه. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به مینا که با حسرت به هاله خیره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون که کنارم ایستاده بود، پرسید:- خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟مى دانستم منظورش بیمارى حسین و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم:- من که خیلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جدیدتون راضى هستید؟نگاه خشمناکى کرد و گفت: هلیا دختر خوبیه.با خنده گفتم: بله، مشخصه.هلیا که با شنیدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى که سعى مى کرد خیلى شیرین جلوه کند، گفت: مادر جون،شما صدام کردید؟بعد رو کرد به من، پشت چشمى نازك کرد و پرسید: شما همیشه روسرى سرتونه؟- چطور مگه؟غمزه اى کرد و گفت: هیچى، آخه خانواده و فامیلتون اینطورى نیستند.با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فکر کردم دیدم به خاطر گناه من هیچکدوم از اعضاى خانواده و فامیل جوابگو نیستن،هر کسى مسئول کاراى خودشه. یکى شاید دلش بخواد لخت بیاد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا باید جواب پس بده، نه؟ ابرویى بالا انداخت و گفت: این حرفا به نظر من همش چرنده!بى اعتنا گفتم: نظریات هم خیلى زیاد و متفاوته!گلرخ با لبخند کنارم آمد: مهتاب مثل کشتى گیرا شدى، هى حریف مى آد جلو و تو یکى یکى رو زمین مى زنى.با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار این آدما یاد نگرفتن سواى همه چیز، همدیگرو دوست داشته باشن.گلرخ زیر لب گفت: آخرین حریف رو تحویل بگیر.برگشتم و به مینا که کنارم آمده بود، نگاه کردم. مینا با موذى گرى خاص خودش گفت:- حالا این حسین آقا خوب شدنى هست یا نه؟لحظه اى تمام کینه و نفرت عالم را کنار زدم و با ملایمت گفتم: من که از ته دل دعا مى کنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به این نتیجه رسیدم که طول عمر مهم نیست، عرض عمر و کارهایى که در عرضش مى کنیم مهمه، اگر شما هم یاد بگیرى على رغم همه حسادتها و کینه هایى که تو قلبت حس مى کنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پیدا مى کنى.مینا هم ضربه فنى شد و کنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنجا پیدا کرده بودم و ازداشتن این حس راضى بودم. در سالن فرودگاه جمعیت موج مى زد. مثل کودکان دست مادرم را گرفته بودم و از این باجه به آن باجه مى رفتم. دلم نمى خواست حتى لحظه اى از وقت باقى مانده را تلف کنم. سرانجام زمان جدایى فرا رسید. پدر و مادرم، جلوى درى که مسافرین پرواز آمستردام غیبشان مى زد، ایستادند. پدرم سر بلند کرد و به ما نگاه کرد. افراد فامیل دورمان حلقه زده بودند.تقریبا تمام کسانى که در مهمانى حاضر بودند، در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم با صدایى گرفته گفت: - اگر بار گران بودیم... مادر به گریه افتاد و من و سهیل را هم به گریه انداخت. چه لحظات سخت و دشوارى بود. مادر و پدرم تک تک اعضاى فامیل را بوسیدند و خداحافظى کردند، اما با من و سهیل و گلرخ نمى توانستند خداحافظى کنند. تا به هم نگاه مى کردیم بى اختیار به گریه مى افتادیم. سرانجام پدرم با بغض گفت: بسه دیگه، آبغوره ارزون شد. بعد مرا در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: مواظب خودت باش. اجاره خونه به حساب سهیل ریخته مى شه، هروقت پول احتیاج داشتى به سهیل بگو. به حسین هم سلام برسون. ما تا رسیدیم باهاتون تماس مى گیریم.بعد مادرم جلو آمد، صدایش از شدت گریه بریده بریده به گوش مى رسید:- مهتاب جون، مامانى، منو حلال کن، در حق تو خیلى ظلم کردم. از حسین هم حلالیت بخواه.صورتش را بوسیدم: این حرفو نزن مامان، من هم خیلى اذیتت کردم. وقتى مادر و پدرم پشت درهاى شیشه اى، دور مى شدند به این فکر مى کردم که کارهاى دنیا چقدر عجیب است. قراربود سه هفته دیگر هم به فرودگاه بیایم، اینبار براى استقبال از حسین، چقدر آمدن به این مکان عجیب و غریب بود. براى آخرین بار دستم را برایشان تکان دادم. مادرم چشمانش را پاك مى کرد، معلوم بود هنوز گریه مى کند. به افراد فامیل که با رفتن پدر و مادرم کم کم متفرق مى شدند و به خانه هایشان باز مى گشتند، نگاه کردم. با من خداحافظى مى کردند ومن بى آنکه بفهمم چه مى گویم، حرفى مى زدم و دستى تکان مى دادم. سرانجام سهیل بازویم را گرفت و کشید: بیا دیگه، چرا خشکت زده؟ 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بى حرف، دنبالشان رفتم. در میان راه، از پنجره به بیرون زل زده بودم. با خودم فکر مى کردم که زندگى چه رسم غریبى دارد. آخرین هفته اى که مادرم مى گذراند پر از حادثه بود. من امتحانهایم را مى دادم و شادى میان مجالس آشناى خواستگارى و بله بران در کش و قوس بود. لیلا هم روز به روز افسرده تر و سنگین تر مى شد. انگار با بزرگ شدن جنین در رحمش، بى حوصلگى اش افزایش مى یافت و عاقبت حسین خبر از بازگشتشان داد. هفتۀ سوم مهر ماه، درست سه هفته بعد از رفتن پدر و مادرم، بر مى گشت. چند بار درباره على هم پرسیده بودم اما باز جواب همان بود: بعدا برات مى گم!حالا بى صبرانه منتظر بودم. دلم مى خواست دارویى وجود داشت که مرا تا زمانى که مى خواهم در خواب نگه مى داشت.صداى سهیل مرا از افکارم بیرون آورد: - مهتاب فردا ثبت نام دارى؟با خستگى جواب دادم: آره، صبح زود باید برم دانشگاه.- چند ترم دیگه مونده؟- این ترم و ترم بعدى. سهیل خندید: پس دیگه راحت مى شى. چیزى نگفتم. سهیل از آینه نگاهم کرد: راستى مهتاب، یک مقدار از پول ماشین باقى مونده بود که ریختم به حساب حسین، بابا هم یک مقدار پول برات داده...با تعجب گفتم: براى چى؟- براى شهریه دانشگات، خوب بابا باید پول دانشگاه تو رو بده، مخصوصا تو این شرایط که حسین چند ماهه بیکار بوده...تا خواستم دهان باز کنم، سهیل غرید: حرف نزن! لجبازى فایده نداره، بابا رفته و این پول بى زبون دست منه، اگه نگیرى هپل هپو مى شه، حالا خود دانى! صبح، وقتى وارد محوطه دانشگاه شدم، خنده ام گرفت. قیامت بود، طبق معمول! با خودم مى خندیدم و فکر مى کردم چقدر زمان باید بگذرد تا کارهاى دانشگاه ما درست انجام شود. چند وقتى بود که از اواسط ترم دانشجوها را وادار مى کردند برگه پیش ثبت نام پر کنند. براى اینکه بتوانند پیش بینى کنند به چند کلاس براى یک درس احتیاج است اما بازهم موفق نمى شدند و با اینکه تعدادى از دانشجوها نمى توانستند نمره قبولى در بعضى از دروس بگیرند و خود به خود پیش ثبت نامشان بى معنى مى شد، باز موقع انتخاب واحد بیشتر کدها پر بود و باید با التماس به مدیر گروه و تعریف کردن داستان زندگى خودت و هفت پشت جد و آبادت، قانعشان مى کردى که چند نفرى به ظرفیت بیفزایند. لیلا گوشه اى نشسته بود و شادى داشت کارهایش را انجام مى داد. بسم الله گویان به میان جمعیت دختران فریاد کش، رفتم وخودم هم شروع به فریاد زدن، کردم. وقتى پس از سه چهار ساعت کارم تمام شد، شادى که کنار لیلا نشسته بود، داد زد: چقدر خسارت دیدى؟نگاهى به سرتا پایم کردم و گفتم: فقط یک دکمه، تو چى؟شادى خندید: یک جیب کنده شده و سه دکمه گم شده!آیدا با شنیدن خنده هایمان به طرفمان آمد و سلام کرد. شادى با خنده گفت:- به به، عروس خانوم، دیدى انقدر گفتى و مسخره کردى تا آخر خودت هم تو کوزه افتادى؟آیدا کنارمان نشست و گفت: هنوز معلوم نیست.پرسیدم: چرا، حرفى پیش آمده؟ آیدا آه کشید: هنوز نه، ولى ما هنوز به مسعود واقعیت رو نگفتیم، فقط مى دونه که پدر و مادرم از هم جدا شدن.لیلا پرسید: حالا این آقا مسعود چطور پسریه؟ اگه بفهمه چه کار مى کنه؟ - پسر خوبیه، از دوستاى آرمانه، اما پدر و مادر خیلى خشکه مقدس و وسواسى داره، خیلى هم گوش به فرمان مادرش است. آرمان که مى گه اصلا بهشون نمى گم، اگه هم خودش فهمید و سوال کرد مى گیم ما بى خیال بابامون شدیم.ولى من مى ترسم، دلم نمى خواد بعدا از دهن کس دیگه اى بشنوه، خوب تو این مدت بهش علاقه مند شده ام. پسرخوش اخلاق و خوبیه، کار و خونه و زندگى اش هم که معلومه، فقط دعا کنید اوضاع خراب نشه.شادى آهسته گفت: نه بابا، هیچى نمى شه.آیدا به شادى نگاه کرد و با شیطنت پرسید: تو چه کار کردى؟ استاد دیگه داره مى میره...شادى لبخند زد: نترس نمى میره. ازم خواستگارى کرده، با پدر و مادرش و خواهرش آمدن خونه مون، چه خواهرى داره از اون چشم سفیداست، ولى پدر و مادرش آدماى ساده و خوبى بودن. پدر و مادر منم قبول کردن و قرار شد آخر این ترم مراسم عقد و عروسى یکجا برگزار بشه.لیلا با کنجکاوى پرسید: اسمش چیه؟ هنوز بهش مى گى آقاى راوندى؟شادى خندید: نه بابا، اسمش رامینه، عصرها تو یک شرکت کار مى کنه و صبحها تو دانشگاه ما و چند جاى دیگه درس مى ده. وضعش عالى نیست، ولى بد هم نیست. یک خونه کوچیک خریده و یک ماشین جمع و جور داره، البته نه فکرکنى با حقوق دانشگاه اینا رو خریده ها، به قول خودش حقوق دانشگاه فقط براى خریدن روزنامه و کتاب، کفاف مى ده.باباش کمکش کرده.همانطور که بلند مى شدم، گفتم: نترس، خودش جوونه کار مى کنه پول در مى آره. همه اول زندگى سختى مى کشن،هیچکس از اولش راحت و آسوده نیست.لیلا غمگین گفت: هر کى هم از اول همه چیز داره، مطمئن باش خیلى چیزاى دیگه نداره. 👇👇👇👇👇👇👇❤ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در راه بازگشت به حرف لیلا فکر مى کردم. قبل از اینکه با مهرداد ازدواج کند همه سعى داشتند همین حرف را به اوبقبولانند، اما زیر بار نمى رفت، حالا چه زود خودش به این نتیجه رسیده بود. چند هفته از شروع ترم جدید مى گذشت و من هر روز را با سختى به پایان مى بردم. پدر و مادرم به محض رسیدن زنگ زده بودند. مادرم قول داده بود هر وقت خانه پیدا کردند و از خاله طناز جدا شدند به ما خبر بدهند. یک تماس دیگر هم با حسین داشتم که ساعت و شماره پروازشان را اطلاع داده بود. بلیط هایشان قطعى شده بود و دل من و سحر بى قرار مى تپید. شب قبل از ورودشان با هم قرار گذاشته بودیم تا در فرودگاه همدیگر را پیدا کنیم و با هم منتظرشان باشیم. چند ساعت مانده به ورودشان، سهیل را بیچاره کردم. از بس عجله داشتم، آنها را هم هول و دستپاچه مى کردم. عاقبت به فرودگاه رسیدیم. سهیل، گوسفند درشتى در حیاط خانه ما بسته بود و به آقاى محمدى سفارش کرده بود یک قصاب پیدا کند تا به محض ورود حسین به خانه، گوسفند را قربانى کند. وقتى وارد فرودگاه شدیم سحر و خانواده خودش و شوهرش گوشه اى ایستاده بودند. به همراه سهیل و گلرخ جلو رفتیم و همه با هم سلام و احوالپرسى کردیم. به سحر نگاه کردم که بى قرار چشم به تابلوى اعلام پروازها داشت. چادرش روى شانه رها شده و لبانش بهم فشرده بودند. صداى شل ووارفته دخترى در بلندگو بلند شدن و نشستن هواپیماها را اعلام مى کرد و با هر دفعه نواختن زنگ مخصوص بلندگو،قلب من از جا کنده مى شد. مادر و پدر على هم بى قرار و مضطرب بودند. مادر سحر روى صندلى نشسته بود و با تسبیح درون دستش ذکر مى گفت. به سهیل و گلرخ نگاه کردم که صورتهایشان را به شیشه قدى و سرتاسرى سالن چسبانده بودند. سرانجام پرواز بن- تهران با یکساعت تأخیر به زمین نشست و اشک من سرازیر شد. حالا صورت هاى من و سحرهم به پشت شیشه اضافه شده بود. صداى خشمگین سحر را شنیدم: واى! چقدر لفتش مى دن! نمى دانم چقدر پشت شیشه چسبیده بودم که صداى سهیل بلند شد:- اوناها، آمدن!روى پنجه پا بلند شدم و نگاه کردم. سهیل راست مى گفت. حسین عزیزم آنجا بود. با یک بلوز آبى و شلوار جین، على هم کنارش ایستاده بود و داشت با مسئول پشت میز صحبت مى کرد. چشمان حسین در جستجو بود، شروع کردم به دست تکان دادن، عاقبت مرا دید. صورتش را خنده اى زیبا پر کرد. با عجله آستین على را گرفت و به طرف در کشید. چند نفر را که پشت سرم ایستاده بودند به کنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دویدم. سحر هم پشت سرم بود. اول على بیرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من بدون خجالت، خودم را در آغوش بازحسین انداختم. حسین هم بى ملاحظه دیگران صورتم را مى بوسید، صدایش مثل یک آهنگ لطیف در گوشم نواخته شد: - عزیزم... دلم برات خیلى تنگ شده بود. عروسکم.عقب رفتم تا خوب نگاهش کنم، همزمان با سهیل گفتم: - ماشاءالله چاق شدى!حسین با خنده به طرف سهیل رفت و برادرم را در آغوش کشید:- چاکرم! سهیل با خنده گفت: ما بیشتر! لحظه اى بعد، همه داشتند با حسین و على روبوسى و احوالپرسى مى کردند، مادر على، پسرش را در آغوش گرفته بود وبى اعتنا به حضور مردم مى گریست. سرانجام همه سوار ماشینها شدند و از هم خداحافظى کردیم. من و حسین روى صندلى عقب ماشین سهیل نشستیم و سهیل به طرف خانه حرکت کرد. در بین راه حسین، دستم را در دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسید. وقتى رسیدیم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى که کنارش بود، اشاره کرد و مرد گوسفند را جلوى پایمان سر برید. گلرخ با ترحم گفت: حیونکى!سهیل خندان جواب داد: کاش من گوسفند بودم دلت برام مى سوخت. به حسین که اشک در چشمانش حلقه زده بود، خیره شدم. حسین با صدایى که به سختى شنیده مى شد به سهیل گفت:شرمنده کردى.از آقاى محمدى تشکر کردیم و همه داخل خانه شدیم. سهیل چمدان حسین را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب دیگه خیال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد.در آشپزخانه مشغول درست کردن چاى بودم که صداى سهیل را شنیدم:- حسین مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها! حسین خندید: همش باده سهیل جون، مصرف زیاد کورتن اشتهاى کاذب و پف مى آره! 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در راه بازگشت به حرف لیلا فکر مى کردم. قبل از اینکه با مهرداد ازدواج کند همه سعى داشتند همین حرف را به اوبقبولانند، اما زیر بار نمى رفت، حالا چه زود خودش به این نتیجه رسیده بود. چند هفته از شروع ترم جدید مى گذشت و من هر روز را با سختى به پایان مى بردم. پدر و مادرم به محض رسیدن زنگ زده بودند. مادرم قول داده بود هر وقت خانه پیدا کردند و از خاله طناز جدا شدند به ما خبر بدهند. یک تماس دیگر هم با حسین داشتم که ساعت و شماره پروازشان را اطلاع داده بود. بلیط هایشان قطعى شده بود و دل من و سحر بى قرار مى تپید. شب قبل از ورودشان با هم قرار گذاشته بودیم تا در فرودگاه همدیگر را پیدا کنیم و با هم منتظرشان باشیم. چند ساعت مانده به ورودشان، سهیل را بیچاره کردم. از بس عجله داشتم، آنها را هم هول و دستپاچه مى کردم. عاقبت به فرودگاه رسیدیم. سهیل، گوسفند درشتى در حیاط خانه ما بسته بود و به آقاى محمدى سفارش کرده بود یک قصاب پیدا کند تا به محض ورود حسین به خانه، گوسفند را قربانى کند. وقتى وارد فرودگاه شدیم سحر و خانواده خودش و شوهرش گوشه اى ایستاده بودند. به همراه سهیل و گلرخ جلو رفتیم و همه با هم سلام و احوالپرسى کردیم. به سحر نگاه کردم که بى قرار چشم به تابلوى اعلام پروازها داشت. چادرش روى شانه رها شده و لبانش بهم فشرده بودند. صداى شل ووارفته دخترى در بلندگو بلند شدن و نشستن هواپیماها را اعلام مى کرد و با هر دفعه نواختن زنگ مخصوص بلندگو،قلب من از جا کنده مى شد. مادر و پدر على هم بى قرار و مضطرب بودند. مادر سحر روى صندلى نشسته بود و با تسبیح درون دستش ذکر مى گفت. به سهیل و گلرخ نگاه کردم که صورتهایشان را به شیشه قدى و سرتاسرى سالن چسبانده بودند. سرانجام پرواز بن- تهران با یکساعت تأخیر به زمین نشست و اشک من سرازیر شد. حالا صورت هاى من و سحرهم به پشت شیشه اضافه شده بود. صداى خشمگین سحر را شنیدم: واى! چقدر لفتش مى دن! نمى دانم چقدر پشت شیشه چسبیده بودم که صداى سهیل بلند شد:- اوناها، آمدن!روى پنجه پا بلند شدم و نگاه کردم. سهیل راست مى گفت. حسین عزیزم آنجا بود. با یک بلوز آبى و شلوار جین، على هم کنارش ایستاده بود و داشت با مسئول پشت میز صحبت مى کرد. چشمان حسین در جستجو بود، شروع کردم به دست تکان دادن، عاقبت مرا دید. صورتش را خنده اى زیبا پر کرد. با عجله آستین على را گرفت و به طرف در کشید. چند نفر را که پشت سرم ایستاده بودند به کنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دویدم. سحر هم پشت سرم بود. اول على بیرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من بدون خجالت، خودم را در آغوش بازحسین انداختم. حسین هم بى ملاحظه دیگران صورتم را مى بوسید، صدایش مثل یک آهنگ لطیف در گوشم نواخته شد: - عزیزم... دلم برات خیلى تنگ شده بود. عروسکم.عقب رفتم تا خوب نگاهش کنم، همزمان با سهیل گفتم: - ماشاءالله چاق شدى!حسین با خنده به طرف سهیل رفت و برادرم را در آغوش کشید:- چاکرم! سهیل با خنده گفت: ما بیشتر! لحظه اى بعد، همه داشتند با حسین و على روبوسى و احوالپرسى مى کردند، مادر على، پسرش را در آغوش گرفته بود وبى اعتنا به حضور مردم مى گریست. سرانجام همه سوار ماشینها شدند و از هم خداحافظى کردیم. من و حسین روى صندلى عقب ماشین سهیل نشستیم و سهیل به طرف خانه حرکت کرد. در بین راه حسین، دستم را در دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسید. وقتى رسیدیم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى که کنارش بود، اشاره کرد و مرد گوسفند را جلوى پایمان سر برید. گلرخ با ترحم گفت: حیونکى!سهیل خندان جواب داد: کاش من گوسفند بودم دلت برام مى سوخت. به حسین که اشک در چشمانش حلقه زده بود، خیره شدم. حسین با صدایى که به سختى شنیده مى شد به سهیل گفت:شرمنده کردى.از آقاى محمدى تشکر کردیم و همه داخل خانه شدیم. سهیل چمدان حسین را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب دیگه خیال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد.در آشپزخانه مشغول درست کردن چاى بودم که صداى سهیل را شنیدم:- حسین مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها! حسین خندید: همش باده سهیل جون، مصرف زیاد کورتن اشتهاى کاذب و پف مى آره! 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چاى را روى میز گذاشتم و کنار حسین روى دسته مبل نشستم. حسین دست در کمرم انداخت و با مهربانى پرسید: خوب چه خبر؟ مامان اینا به سلامتى رفتن؟سهیل جواب داد: آره، رفتن! خیلى هم ناراحت شدن که نتونستن با تو خداحافظى کنن. حالا از این حرفا بگذر، خودت چطورى؟ تعریف کن ببینم چه بلایى سرت آوردن؟حسین سرى تکان داد و گفت: هیچى! همون تشخیصى که تو ایران هم دادن، مقدارى از بافتهاى ریه ام از بین رفته بود که با عمل جراحى تقریبا نصف ریه ام رو در آوردن.گلرخ با تعجب پرسید: وا! چطورى با نصف ریه مى شه نفس کشید؟حسین خندید: خودم هم همین سوالو پرسیدم. دکتره مى گفت کیسه هاى هوایى، نبود قسمتى از ریه رو با اضافه کردن ظرفیت خودشون جبران می کنن. بعدش هم یک سري درمان با کورتن رو انجام دادن که همین باعث چاق شدنم شد.پرسیدم: پس دیگه تموم شد، حالا دیگه مى تونى راحت نفس بکشى؟ حسین با مهربانى پشتم را نوازش کرد: ممکنه، نمى شه گفت. اگه بافتهاى دیگه رو آلوده نکرده باشه، مى شه به بهبودى فکر کرد، اما هنوز معلوم نیست، ممکنه چند وقت دیگه باز بیمارى عود کنه. وقتى گوشتهاى قربانى را آقاى محمدى در یک لگن بزرگ دم در خانه آورد سهیل بلند شد و گفت: خوب دیگه ما مى ریم، شما هم یک استراحتى بکنید. فردا بهتون سر مى زنیم. با عجله قسمتى از گوشت را جدا کردم و درون ظرفى به دست گلرخ دادم.حسین دوباره صورت سهیل را بوسید و تشکر کرد. به اصرار سهیل، دیگر از پله ها پایین نرفتیم و همان جا خداحافظى کردیم.حسین در را آهسته بست و با ادایى بامزه گفت: خوب، حالا من ماندم و تو...با شادى گفتم: چقدر خوشحالم که برگشتى، بذار من این گوشتها را بذارم تو یخچال، الان مى آم.حسین هم به اتاق رفت تا لباس عوض کند. لحظه اى بعد، وقتى دستانم را مى شستم، دیدمش که با یک بغل خرت وپرت وارد هال شد. با تعجب پرسیدم:- اینا چیه؟حسین دستم را گرفت: سوغاتى...یک بلوز و دمپایى براى سهیل و گلرخ، یک کیف و کفش خیلى شیک و زیبا به اضافه یک پیراهن راحتى و یک تابلوى تزئینى براى من و چند لاك و رژ لب براى شادى و لیلا و همسایه طبقه پایین، حسین به فکر همه بود. به اسباب بازى که روى میز گذاشته بود نگاه کردم و گفتم:- اینم لابد مال جواده؟ حسین با چشمانى گرد شده از تعجب، پرسید: تو از کجا مى دونى؟با خنده برایش ماجراى آشنایى با جواد را تعریف کردم، وقتى حرفم تمام شد، حسین آهى کشید و گفت: اون طفلک هم کسى رو نداره، درست مثل من! دلم مى خواد گاهى خوشحالش کنم.با ناراحتى گفتم: پس من اینجا چى هستم؟ حسین بغلم کرد و صورتم را بوسید: تو همه کس من هستى، عروسک. ولى من درد یتیمى رو چشیده ام...براى اینکه موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم: راستى على چطوره؟ دکتر درباره اون چى گفت؟ چرا هر بار ازت حالش رو مى پرسیدم، طفره مى رفتى؟با شنیدن این سوال، صورت حسین در هم رفت. دوباره گفتم: - پس چرا ساکتى؟ سحر هم بهش شک کرده بود.حسین هراسان نگاهم کرد: چرا؟ شانه اى بالا انداختم: نمى دونم، مى گفت هر وقت حالش رو مى پرسه، موضوع صحبت رو عوض مى کنه و انگار یک جورایى از جواب دادن طفره مى ره، از من خواست از تو بپرسم و اگه چیزى بود بهش بگم. دیگه نمى دونست که تو هم از جواب دادن طفره مى رى. حالا چى شده؟ نمى خواى بگى؟ حسین دستانش را در هم گره کرد و گفت: چرا بهت مى گم اما به یک شرط... - چه شرطى؟ - به شرط اینکه پیش سحر لب از لب باز نکنى، اگر هم پرسید، بگو حسین حرفى غیر از حرف على نزده. خوب؟ سر تکان دادم: باشه، قول مى دم.حسین اندوهگین نگاهم کرد: اونجا ازش یک عالم عکس و آزمایش گرفتن... على دچار یک لوکمیاى نادر شده، دکترا بهش گفتن اگه همون جا بمونه و تحت نظر باشه، ممکنه با شیمى درمانى چند وقتى به عمرش اضافه کنن، اما على قبول نکرد. مى گفت دلش مى خواد تو وطن خودش و در کنار خانواده اش بمیره. مى گفت عمر بیشتر، اما دور از خانواده به دردش نمى خوره، از من قول گرفت به پدر و مادرش و سحر حقیقت رو نگم و منم قول دادم.گیج و مات پرسیدم: لوکمیا؟ لوکمیا دیگه چیه؟به اشک هاى زلال حسین که از چشمانش سرازیر شد، نگاه کردم و صداي آهسته اش را شنیدم:- لوکمیا، یعنى سرطان خون. 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کم کم زندگى به روال عادى باز مى گشت. حسین به سر کارش برگشته بود و من هم مشغول درس خواندن بودم. على و سحر، از چند هفته بعد از آمدن على به مسافرت رفته بودند. سفر ایران گردى! و فقط من و حسین مى دانستیم که چرا على با آن عجله مى خواست به همراه همسرش جاى جاى ایران را بگردد. اواسط ترم بود که خبرى، همۀ مان را شوکه کرد. درس کلاس ساعت اول تمام شده بود، بچه ها متفرق مى شدند. من و لیلا و شادى، ساعت بعد هم کلاس داشتیم،افتان و خیزان وسایلمان را جمع کردیم و به طبقه بالا که قرار بود درس هوش مصنوعى در آن برگزار شود، رفتیم. درست سر جایمان ننشسته بودیم که فرانک در را با شدت باز کرد. هر سه ترسان نگاهش کردیم. شادى با حرص گفت: بمیرى با این در باز کردنت!اما با دیدن چشمان به خون نشستۀ فرانک، خشکمان زد. لیلا فورى پرسید:- چى شده فرانک؟ فرانک همانطور اشک ریزان دهان باز کرد و آوار بر سرمان خراب شد:- آیدا خودکشى کرده... چند لحظه اى ساکت و گیج به فرانک که روى صندلى افتاده بود و داشت هق هق مى کرد، خیره ماندیم. اولین نفرى که به خود آمد، شادى بود. از جا بلند شد و به طرف فرانک رفت:- چرا چرت و پرت مى گى؟ فرانک بریده بریده گفت: صبح رفتم دنبالش با هم بیاییم دانشگاه، خونه شون قیامت بود. اول فکر کردم روضه دارن،چون همه مشکى پوشیده بودند. بعد که جلو رفتم، مادرشو دیدم که تمام صورتشو کنده بود و با دیدن من، از حال رفت.فهمیدم که روضه و این حرفها در کار نیست. از زنى که چشمانش از شدت گریه ورم کرده بود، پرسیدم: چى شده؟ بهم گفت که پریشب آیدا قرص خورده و صبح دیگه بلند نشده، صبح زود برادرش وقتى براى نماز صبح صداش مى کنه وجوابى نمى شنوه متوجه جریان مى شه و فامیل رو خبر مى کنه، همه داشتن مى رفتن پزشکى قانونى، نمى دونین با چه حالى آمدم تا خبرتون کنم. بیایید ما هم بریم، هنوز وقت هست. آنچه مى شنیدم باور کردنى نبود. همانطور به فرانک زل زده بودم که صداى گریه و جیغ لیلا بلند شد. شادى هم درسکوت اشک مى ریخت. بغض در گلویم گره خورده بود و راه تنفس را برایم بسته بود. همانطور که به طرف در مى رفتم،فریاد کشیدم: اى خدا! و بغضم شکست. در طول راه همه ساکت بودیم و فقط اشک مى ریختیم، وقتى رسیدیم، آیدا را شسته بودند و داشتند برایش نماز مى خواندند. انگار در خواب راه مى رفتم. ایستادم و نگاه کردم. به برآمدگى سفیدى که تکه اى شال ترمه رویش انداخته بودند و زمانى دختر جوان و زیبایى بود. به رویایى که مى رفت تا در دل خاك، مدفون شود. به خوابى که تعبیر نشده، تمام شده بود. نماز تمام شد و ضجه و فریاد زنى کوتاه قامت و فربه به هوا بلند شد: - واى نو عروسم، واى پارة تنم، واى واى! جوانم، دختر گلم! اشک هایم در اختیارم نبود. به صورت زن خیره شدم، جاى ناخن در گونه هایش به خون نشسته بود. صداى شادى ازکنارم بلند شد: لیلا داره مى میره، بیا برگردیم.برگشتم و به صورت رنگ پریده لیلا زل زدم. زنى جلو آمد و با لهجه غلیظ آذرى گفت: - ببریدش، زن آبستن گناه داره...بى حرف، لیلا را از جا بلند کردیم و دوباره برگشتیم. جلوى در خانه به شادى گفتم: - عصر بریم خونه شون؟ شادى ناله کرد: حتما! - تو آدرس دارى؟شادى بغضش را فرو خورد: شماره فرانک رو دارم، ازش مى گیرم و میام دنبالت. بعدازظهر وقتى شادى دنبالم آمد، در حال حرف زدن با حسین بودم. همانطور که گوشى تلفن دستم بود، در را براى شادى باز کردم و اشاره کردم بنشیند. بعد به حسین گفتم: - عزیزم، ممکنه وقتى برگردى، من خونه نباشم. زنگ زدم که نگران نباشى.صداى مهربانش بلند شد: کجا مى رى عروسک؟ با صداى گرفته اى گفتم: یکى از دوستاى دانشگاهى ام فوت کرده، باید برم مجلس ختم...صداى نگران حسین گوشم را پر کرد: واى! کى؟ - تو نمى شناسى... آیدا... - آیدا خان احمدى؟ با تعجب گفتم: تو از کجا مى شناسى؟ صدایش پر از اندوه شد: خوب من براى شما تمرین حل مى کردم... 👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
واى اصلا یادم رفته بود، که حسین همۀ همکلاسهاى مرا مى شناسد. ناراحت گفتم:- راست مى گى، یادم رفته بود. خوب، شادى آمده دنبالم، باید برم.- از قول من هم تسلیت بگو، آدرس مسجد را هم بگیر با هم مى ریم.در بین راه، از شادى که چشمانش قرمز شده بود، پرسیدم: از لیلا چه خبر؟- زنگ زدم، مادرش بالا سرش بود مى گفت حالش خوب نیست، استفراغ کرده و دل بهم خوردگى داره.آهسته گفتم: طفلک اونم حال نداره.صداى شادى انگار که با خودش حرف بزند، بلند شد: آخه یکهو چى شد؟ آیدا که داشت ازدواج مى کرد. چرا این کارو کرد؟وقتى رسیدیم، سر در خانه شان را پارچه سیاه زده بودند. کفش هایمان را در آوردیم و گوشه اى نشستیم. مادر آیدا، گوشه اى نشسته بود و زبان گرفته بود. چیزهایى مى گفت که اصلا قابل فهم نبود، فقط آهنگ سوزناکى داشت. موهاى سپید سرش بى قید روى شانه اش رها شده بود. چشمانش از شدت گریه باز نمى شد. شادى با دخترى که کنارش نشسته بود،صحبت مى کرد. من به این فکر مى کردم که چقدر همه چیز ناپایدار است. دیروز با هم مى خندیدیم و امروز برایش مى گریستیم. البته چند روزى بود که آیدا دانشگاه نمى آمد و همه فکر مى کردیم حتما با نامزدش اینطرف و آنطرف مى روند. در افکارم بودم که شادى با سقلمه به پهلویم زد: - پاشو به مادرش تسلیت بگیم و بریم. - به این زودى؟ - زود چیه، دیوانه! الان دو ساعته مثل خُل ها زل زدى به مردم.به ساعتم نگاه کردم، شادى راست مى گفت. در راه بازگشت، شادى با ناراحتى نگاهى به من کرد و گفت: فهمیدى چرا خودکشى کرده؟سر تکان دادم: نه، تو چى؟ شادى راهنما زد و گفت: اینطورى که دختر خاله اش مى گفت دو هفته پیش مسعود مى فهمه که باباى آیدا کجاست وبا کى زندگى مى کنه، چند روزى غیبش مى زنه و وقتى آیدا پیگیر قضیه مى شه، مى آد خونه شون و شروع به داد وبیداد مى کنه، که شما دروغگو و متقلب هستید و مى خواستید منو بدنام کنید و از این حرفها، بعد آرمان جلو مى ره و با هم دعواشون مى شه و پسره هم مى پره تو کوچه و شروع مى کنه به آبروریزى و نسبتهاى زشت دادن به آیدا و مادرش،مردم مى ریزن و آرمان و مسعود رو جدا مى کنن. چند روزى هم آیدا تو لاك خودش بوده تا دیشب، عصر دیروز آرمان زنگ مى زنه به باباش و هه چه دلش مى خواد بهش مى گه و جریان بهم خوردن نامزدى آیدا رو با اون افتضاح براش تعریف مى کند، آیدا هم که دکمۀ آیفون رو زده بوده، مى شنوه که باباش مى گه: به جهنم! آیدا هم ساکت و آروم پا مى شه مى ره به اتاقش و دیگه هم زنده بیرون نمى آد.شب وقتى داستان را براى حسین تعریف مى کردم، بى اختیار اشک مى ریختم. سرانجام حرفهایم تمام شد و حسین با ملایمت در آغوشم گرفت. چشمانش ابرى شده بود و صدایش گرفته:- این دنیا خیلى ظالمه مهتاب، ببین پدر آیدا چقدر اسیر هوسهاى نفسانى خودش شده که بود و نبود پاره جیگرش براش فرقى نداره. واقعا آدم متاسف مى شه. کاش خدا به بعضى ها اصلا بچه نمى داد، چون لیاقت بزرگ کردنشو ندارن. کاش مى شد کارى کرد که آدمهاى بد و ظالم و فاسد هیچوقت بچه دار نشن تا نسل بشر از آلودگى پاك بشه... کم کم آن حادثه را فراموش مى کردیم. مراسم چهلم آیدا هم برگزار شده بود و این بار اکثر بچه هاى کلاس و ورودیها خودمان آمده بودند. به اواخر ترم نزدیک مى شدیم و داشتیم روى روال طبیعى کارمان مى افتادیم که اتفاق دیگرى،کاممان را تلخ کرد. چند روزى بود لیلا سر کلاس نمى آمد. چند بار از شادى سراغش را گرفته بودم که جواب داده بود:هر چى زنگ مى زنم خونه شون کسى بر نمى داره! خودم هم چند بار به خانه مادرش تلفن کرده بودم و کسى گوشى را برنداشته بود. اواخر هفته بود که شادى ناراحت در کلاس را باز کرد. استاد نیامده بود و هر کس مشغول کارى بود. منهم داشتم قسمتهایى از جزوه را که نداشتم، مى نوشتم. با اولین نگاه به شادى فهمیدم اتفاق بدى افتاده، فورى پرسیدم: چى شده شادى؟ روى صندلى ولو شد: لیلا بیمارستانه...هراسان پرسیدم: چرا؟ چى شده؟ شادى با بغض جواب داد: بچه اش سقط شده... - تو از کجا فهمیدى؟ - امروز رفتم دم خونه شون، اتفاقا مهرداد هم داشت مى رفت بیرون، اون گفت. مى گفت چند روزه الان بیمارستانه، افتاده به خونریزى و وقتى رسوندش بچه مرده بوده! 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سوزش اشک را دوباره در چشمانم حس کردم. خدایا! این چه تقدیرى است. با صدایى بلند گفتم: چرا همه اش داره بد مى آد؟ اون از آیدا، این از لیلا!شادى با تغیّر گفت: زبونت رو گاز بگیر، خدا رو شکر، حال خودش خوبه.- حالا کدوم بیمارستان بستریه؟ - مهرداد گفت امروز بعدازظهر میارنش خونه، خونه پدرى اش، مى ریم همون جا دیدنش.بعدازظهر، قبل از بیرون رفتن از خانه براى حسین یادداشت گذاشتم و راه افتادم. در بین راه چند کمپوت و یک جعبه شکلات خریدم. وقتى جلوى در خانه شان پارك کردم تازه متوجه شدم چقدر به لیلا سخت گذشته است. دو ماه بیشتر به زایمانش نمانده بود. و خیلى سخت بود بچه اى که هفت ماه با خودت حمل کرده اى، از دست بدهى. مطمئن بودم لیلا به بچه اش علاقه مند شده بود و حالا برایش خیلى سخت بود که مرگش را تحمل کند.وقتى وارد خانه شان شدم، شادى آمده بود. مادر لیلا جلو آمد و صورتم را بوسید. با دقت نگاهش کردم. انگار چندین سال پیرتر شده بود. از آن زن خونسرد و بى خیال دیگر خبرى نبود. وارد اتاق سابق لیلا شدم که باز روى تخت آن خوابیده بود. زیر چشمانش دو چاله سیاه افتاده بود. با دیدن من لبخند کمرنگى زد و گفت: سلام مهتاب، حال و روزم رو مى بینى؟ با بغض گفتم: آخه چى شد؟ چرا اینطورى شد؟مادر لیلا از پشت سرم جواب داد: خوب مادر، زن جوون توجه و مراقبت مى خواد، این دایم داشت تو اون خونه حرص مى خورد. خوب معلومه یا یک بلایى سر خودش مى آد یا بچه اش! هى بهش گفتم آروم باش، وقتى حامله اى باید آرامش داشته باشى، تغذیه خوب داشته باشى، ورزش کنى. اما لیلا فقط حرص خورد، غذاش شده بود حرص و جوش!زیر لب گفتم: خدا رو شکر خودش سالمه!صداى لیلا انگار از ته چاه مى آمد: از جهتى هم خوب شد مهتاب، من به خاطر این بچه خیلى چیزا رو تحمل کردم، ولى حالا دیگه انگیزه اى ندارم.شادى با ناراحتى گفت: چى مى گى؟ به این زودى تصمیم نگیر.خانم اقتدارى روى صندلى افتاد و گفت: نه شادى جون! این بار تصمیم درستى گرفته، حالا چون خودش خواسته زن مهرداد شده که نباید یک عمر بمونه و بسوزه تا تاوان بده، مردى که با داشتن زن جوون، عیاشى مى کنه قابل زندگى نیست، حتى اگر دنیایى پول و ثروت داشته باشه. اون دفعه هم به حرف من گوش نکرد، من مادرم، خیر بچه مو مى خوام.حالا هم دیر نشده، لیلا هنوز سنى نداره، ولى اگه بمونه و بسازه موقعى مى رسه که مهرداد پیرو از کار افتاده مى شه واون وقت لیلا مى شه پرستار تمام وقت! این جور مردها وقتى هم گوشه خونه مى افتن چون خودشون تو جوونى هزارجور کثافت کارى کردن، در مورد زنشون بدگمان مى شن و پدر زن بدبخت رو در مى آرن. کجا بودى؟ با کى بودى؟ کى بود زنگ زد؟ به کى زنگ زدى؟... مگه لیلا دیوانه است؟ پس تکلیف خودش و زندگى اش چى مى شه؟ نباید از عمرش لذت ببره و استفاده کنه؟ به لیلا نگاه کردم که چانه اش مى لرزید و اشک در چشمان سیاهش موج مى زد. در دلم آرزو کردم که اى کاش دختران جوان و دم بخت، لیلا را در این حالت مى دیدند و به این نتیجه مى رسیدند که پول ضامن خوشبختى نیست! شب، وقتى براى حسین حال و روز لیلا را تعریف مى کردم، هنوز قلبم از دیدن دوستم در آن وضعیت، درد مى کرد. حسین هم دراندوه گوش کرد و در آخر حرفهایم گفت: - اى کاش شوهر لیلا قدر قدرتى که خدا بهش داده، مى دونست. پول زیاد، یک قدرته، مى تونه باعث بشه آدم در دنیا و آخرت خوشبخت و سعادتمند باشه، امتیازى که فقیرها ندارن، فقیرها نمى تونن مسجد و مدرسه بسازن، نمى تونن به نو عروساى بیچاره جهیزیه بدن، به تحصیل یتیم ها کمک کنن، اما پولدارها مى تونن و اگه کسى پول داشت و قدم خیرى براى همنوعاش برنداشت از تمام اون فقیرا بدبخت تره!آن شب، وقتى مى خوابیدم، در دل از اینکه شوهرى فهمیده و انسان مثل حسین دارم، خدا را شکر کردم.آن ترم لیلا براى امتحانات هم به دانشگاه نیامد. ضعف جسمانى و افسردگى روحى از پا در آورده بودش، این بود که من و شادى بدون لیلا درس خواندیم و امتحانات را پشت سر گذاشتیم. شادى که آن روزها حال عجیبى داشت، شب تا صبح براى امتحانات درس مى خواند و صبح تا شب هم به دنبال خرید عروسى اش بود. اینطور که تعریف مى کرد، رامین پسرساده و با محبتى بود که عاشقانه شادى را دوست داشت و براى راضى کردن دل شادى به همه کارى دست مى زد. 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مراسم عقد و عروسى شادى در یک روز و درست یک هفته پس از پایان آخرین امتحانمان بود. قرار بود براى ماه عسل به جزیره کیش بروند و من به جایش ثبت نام ترم جدید را انجام دهم. شادى براى عقد، من و لیلا و براى عروسى سهیل و گلرخ را هم دعوت کرده بود. براى عقد، کت و شلوار زیبایى به رنگ طوسى داده بودم به خیاط تا برایم بدوزد. مراسم عقد در خانه پدرى شادى برگزار مى شد و مراسم عروسى در یک تالار، حسین آنروز مرخصى گرفته بود تا به من کمک کند، گلرخ و سهیل هم براى عروسى مى آمدند. شب گذشته با لیلا تماس گرفته بودم تا اگر مى خواهد دنبالش برویم،اما جواب داده بود هنوز معلوم نیست بیاید و اگر خواست همراه مادرش به مجلس مى آید. جلوى آینه مشغول آرایش کردن بودم که حسین وارد اتاق شد. با دیدن من در آن حالت، جلو آمد و دست روى شانه هایم گذاشت: - مهتاب کارى کن حداقل عروس، امشب به چشم بیاد.با خنده گفتم: تو از قیافه من خوشت مى آد. همه که خوششون نمى آد.حسین موهایم را نوازش کرد: همه بى سلیقه هستن!... نگاه، این موها مثل ابریشم مى مونه. انقدر از جعدش خوشم مى آد که نگو، این چشم ها که هر لحظه یک رنگى هستن. این چونۀ کوچک این ابروهاى کمونى، واى خدایا! اگه فرشته هاى بهشت هم به این زیبایى باشن خوش به حال بهشتى ها! با دستم آرام کنارش زدم: بس کن، باز بى کار شدى؟حسین دستم را گرفت: کار من تویى عزیزم، هر چقدر هم ازت تعریف کنم، کمه.جدى پرسیدم: حسین تو از ازدواج با من راضى هستى؟در چشمانم خیره شد: من خیلى خوشبختم مهتاب، این یکسال جبران همه سالهایى که در رنج و تنهایى گذراندم، کرد.فقط گاهى آرزو مى کردم اى کاش خونواده ام بودند و تو را مى دیدند. و در شادى داشتن تو با من سهیم بودند. گاهى وقتها فکر مى کنم تمام اینا یک خوابه، یک رویاست. تو، با اونهمه امکانات و شانس هاى بهتر از من، در کنار منى. با این صورت و هیکل زیبا و اخلاق و رفتار مثل فرشته ها! بعد دعا مى کنم اگه خوابم، بیدار نشم. تحت تاثیر حرفهایش، دو طرف صورتش را بوسیدم و گفتم: - عزیزم، تو مستحق خیلى بهتر از من هستى، این من بودم که شانس داشتم و با تو آشنا شدم. حالا هم به آرزوم رسیده ام و همیشه خدا را شکر مى کنم. من هم گاهى آرزو مى کنم کاش پدر و مادرت بودند تا دستانشان را که تو را اینطورى بزرگ کرده اند، مى بوسیدم. هنوز حرفم تمام نشده بود که حسین محکم بغلم کرد و با حرارت لبانم را بوسید. چند لحظه اى در آغوشش ماندم.صدایش مثل زمزمه بود: اگه یک کم دیر بشه عیب داره؟با تعجب نگاهش کردم، با ملایمت روى تخت نشاندم و همانطور که مى بوسیدم گفت: خواهش مى کنم...حسابى دیر شده بود، با عجله لباس پوشیدم و به حسین که از حمام بیرون آمده و هنوز مرا نگاه مى کرد گفتم: چیه؟ جن دیدى؟ بعد خودم را لوس کردم: حسین، مى شه بعد از عقد منو بیارى خونه لباس عوض کنم؟لبخند زد: جان نثار در خدمتگزارى حاضرم و مفتخر! وقتى رسیدیم، عاقد در حال خواندن خطبه عقد بود و شادى همیشه شیطان، براى اولین بار سر جایش ساکت و آرام نشسته بود. واى که چقدر زیبا شده بود. لباسش پیراهن سفید و زیبایى بود که برخلاف اکثر لباسهاى عروسى دامن پف دار نداشت، شادى قد و هیکل درشتى داشت و دامن پف دار، گنده تر نشانش مى داد. از گوشه چشم نگاهى به من انداخت و لبخند زد. حسین کنارم ایستاده و سر به زیر داشت. مى دانستم در جایى که زنها بى حجاب هستند، معذب است. درمیان هلهله و سر و صداى زنها، شادى بله را گفت. به آقاى راوندى نگاه کردم که شرمزده و محجوب، از هدیه دهندگان تشکر مى کرد. به اطراف نگاه کردم، اما اثرى از لیلا و مادرش نبود. سکه اى به عنوان هدیه براى شادى خریده بودم که جزو آخرین نفرات تقدیم عروس و داماد کردم. وقتى جلو رفتم، شادى با خوشحالى گفت: - چه خوب شد حداقل تو آمدى. لیلاى بى معرفت نیامده.آهسته گفتم: طفلک حال نداره، بهش حق بده. حسین با ادب، تبریک گفت و کنار ایستاد تا من با شادى صحبت کنم. موهایم را زیر روسرى جمع کرده و حالا از شدت گرما، کلافه شده بودم. شادى مشغول عکس یادگارى انداختن بود که من و حسین به طرف خانه حرکت کردیم، باید لباس عوض مى کردم و به دنبال سهیل و گلرخ مى رفتیم. 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حسین مثل بچه ها ذوق می کرد: واي مهتاب، چقدر اینجا قشنگه. مادرت خیلی با سلیقه است. واي چه دکوراسیونی، چه هوایی، چه منظره اي...حسین در خانه می چرخید و من با خوشحالی نگاهش می کردم. بعد از ناهار، حسین مثل کودکی مشتاق گفت: مهتاب بریم کنار دریا؟با وجود خستگی، بلند شدم و لباس پوشیدم. حالا که فهمیده بودم حسین تا به حال دریا را ندیده، دلم نمی خواست بیش از این منتظرش بگذارم. هوا ابري شده بود و سوز سردي از جانب دریا می وزید. کاپشن حسین را برداشتم و پشت سرش راه افتادم. ویلاي ما فاصله چندانی با دریا نداشت. پس از چند دقیقه پیاده روي به گستره آبی - سبز زیبا رسیدیم. موج هاي بلند مثل یک دست در ساحل پیش می آمدند و خالی برمی گشتند. به حسین نگاه کردم که فارغ از دنیا، به دریا خیره شده بود. صورتش درهم رفته و نگاهش غمگین بود. کاپشن را روي شانه هایش انداختم و پرسیدم:- چرا ناراحت شدي؟ بی آنکه نگاهش را از دریا برگیرد، جواب داد: دلم خیلی براي پدر و مادر و خواهرام تنگ شده، دلم می خواست اونها هم اینجا بودن و دریا رو می دیدن. مطمئنم زهرا و مرضیه عاشق دریا می شدن.بی حرف به کناري رفتم، تا خلوتش را بهم نزنم. آنقدر کنار دریا قدم زدیم تا آفتاب غروب کرد.سفره هفت سین کوچکی روي میز چیده بودم. اولین سالی بود که موقع سال تحویل، تهران نبودم.مشغول جا به جا کردن وسایل هفت سین بودم که حسین از پشت سرم پرسید:- مهتاب، می خواي گلی خانوم و مش صفر رو هم صدا کنیم بیان پیش ما؟با تعجب نگاهش کردم. براي حسین سرگذشت گلی را تعریف کرده بودم و او می دانست آنها به جز هم، کسی را ندارند.بعد با خودم فکر کردم چه اشکالی دارد آنها هم سر سفره هفت سین ما باشند؟ با گشاده رویی پاسخ دادم: خیلی خوب می شه. اون طفلک ها هم تنها هستن، مثل ما! چند ساعت قبل از تحویل سال، وقتی با حسین کنار اتاقشان رفتیم تا ازشان دعوت کنیم، هر دو به گریه افتادند. اول قبول نمی کردند، بعد از اصرارهاي ما سرانجام پذیرفتند. قبل از تحویل سال با لباسهاي تمیز و پاکیزه، محجوبانه کنار ما نشستند. وقتی سال تحویل شد، حسین صورت مش صفر را بوسید و گفت:- مَشتی، شما بزرگتر ما هستین، یک دعایی برامون بکنید...وقتی من و گلی هم روبوسی کردیم و نشستیم، مش صفر چشمانش را که پر از اشک شده بود، پاك کرد و آهسته گفت:پسر جون، خیلی وقت بود که انگار کسی ما رو نمی دید. براي همه حکم درخت و تیر و تخته رو داشتیم، اما این چند روزه که شما تشریف آوردین، واقعا احساس می کنم هنوز آدمم و بود و نبودم براي کسانی مهم است. اگر خدا دعاي این سگ رو سیاه رو قبول کنه، آرزو می کنم خدا عاقبت به خیرت کنه! بعد بلند شدند تا بروند. حسین هر چه اصرار کرد نماندند، جلوي در، حسین پاکت در بسته اي به طرف مش صفر دراز کرد و با اصرار در جیبش گذاشت. با حیرت به حسین و رفتارش دقت کردم. چرا ما هیچوقت مش صفر و گلی را ندیده بودیم؟چرا ما مثل بقیه انسانها با آنها رفتار نمی کردیم؟ به یاد سهیل افتادم که وقتی با جواد آشنا شد و به ارتباطش با حسین پی برد، گفته بود« . از خودم خجالت می کشم »آن لحظه من هم از خودم خجالت کشیدم. چند دقیقه بعد، پدر و مادرم و بعد سهیل و گلرخ زنگ زدند تا به من و حسین سال نو را تبریک بگویند. آن چند روز، با اینکه هوا سوز سردي داشت، حسین اغلب اوقات را کنار ساحل می گذراند. گاهی منهم همراهش می رفتم. روي تخته سنگ بزرگی می نشست و به دریا خیره می شد. آن روزها بود که مرا با خاطراتش آشنا می کرد. همانطورکه زل زده بود به آبهاي سبز و کف آلود، لب باز کرد:- وقتی به این دریاي بزرگ نگاه می کنم، یاد همسنگرام می افتم... یاد آنهایی که رفتن... بعضی هاشون خیلی کم سن و سال بودن، اما پر از گذشت و ایثار! وقتی خمپاره منفجر می شد، موج انفجار بلندمون می کرد و می کوبیدمون به این طرف اون طرف. تو اون لحظه هاست که واقعا به عظمت خدا پی می بري، دستت از همه جا کوتاه است. 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صداي بچه ها بلند می شد که خدا رو صدا می زدن، اماماي معصوم رو صدا می زدن. و همه اینها یک معنی می داد، اینکه انسان چقدرعاجز و ناتوانه! تو جبهه انگار ده پله به خدا نزدیکتر بودي. با گوشت و پوستت درك می کردي که این خداست که داره تو رو حفظ می کنه و نه هیچ قدرت دیگه! و باز این خداست که تو رو می بره، نه هیچکس دیگه اي! تو جبهه یاد می گرفتیم براي همون لحظه زندگی کنیم، چون هیچ تضمینی براي لحظۀ بعدمون وجود نداشت، براي همین خیلی کارا مثل دروغ گفتن و براي جاه و مقام و مال دنیا هول زدن، برامون بی معنی شده بود. چون می دونستیم ممکنه لحظه اي بعد، نباشیم! مرگ رو به چشم می دیدیم و حسش می کردیم. همۀ رزمنده ها با قلبشون معنی جمله خدا از رگ گردن« به شما نزدیکتر است »رو درك می کردن. اما حالا، حتی کسانی که ادعاي دین و ایمان می کنن، خدا رو به خودشون نزدیک حس نمی کنن، براي همینه که دو دستی به پست و مقامشون چسبیدن، تو کارشون دزدي می کنن، از وقت مردم می زنن، از مال مردم براي خودشون برج می سازن و چند تومنی هم به ساخت مساجد و مدرسه ها کمک می کنن تا صداي وجدانشون خفه بشه! اما مهتاب، ما به هر کی دروغ بگیم، جلوي هر کی تظاهر کنیم و هر چقدر هم در تحمیق آدمها موفق باشیم، باز به خودمون نمی تونیم دروغ بگیم. اینهمه مردانی که ادعاي خدا ترسی می کنند اما زن و فرزندانشون از دستشون به عذاب هستن، اهل خونه شون رو با دیکتاتوري خفه می کنن، واقعا نمازشون به درگاه حق قبوله؟ اینهمه کسانی که ادعاي پیروي از حضرت علی (ع) رو می کنن تا به حال شده که با زن و فرزندانشون مثل علی (ع) رفتار کنن؟با ادب و احترام به زنشون کمک کنن و فرزندشون رو محترم بدونن؟ نه! ما فقط یاد گرفتیم جلوي مردم تظاهر کنیم.اینکار حتی از نماز نخوندن و روزه نگرفتن، بدتره. هر کس اگه یاد بگیره بدون تظاهر و ریا به اون چیزي که نیست، فقط وفقط در تربیت نفس خودش بکوشه باور کن دنیا گلستان می شه. در سکوت به حرفهایش گوش می دادم و فکر می کردم.عاقبت تعطیلات به پایان رسید و دوباره به طرف تهران حرکت کردیم. به محض رسیدن با لیلا تماس گرفتم. هنوز خانه مادرش بود و مراحل مقدماتی دادخواست طلاق را می گذراند. شادي هم برگشته بود و قرار شد یک شب براي صرف شام، همراه شوهرش به خانه مان بیایند. چند روزي از شروع کلاسها می گذشت که سحر زنگ زد. همان لحظه داشتم از خانه بیرون می رفتم که تلفن به صدا درآمد. با عجله گوشی را برداشتم، با شنیدن صداي سحر هیجان زده گفتم: واي سحر! چه عجب از مسافرت دور دنیا برگشتین. صدایش پرخنده بلند شد: جات خالی مهتاب، با اینکه براي خودم هم این مسافرت طولانی و ناگهانی، عجیب بود، ولی خیلی خوش گذشت.نگران پرسیدم: حال علی آقا چطوره؟ - اِي، اونهم بد نیست. یک کم لاغر و رنگ پریده شده. شاید به خاطر این مسافرت طولانیه، منم لاغر شدم.قرار شد براي شام، بیایند خانه ما، تا حسابی با هم حرف بزنیم. وقتی عصر حسین به خانه آمد و متوجه شد که براي شام مهمانانمان کیستند، خوشحال شد. اما نگران گفت: - مهتاب یک موقع از دهنت حرفی نپره ها! علی خیلی ناراحت می شه. - نه، خیالت راحت باشه.اما خیال خودم راحت نبود. برایم سخت بود به دختري که تا چند ماه دیگر شوهرش را از دست می داد، لبخند بزنم. بعد با خودم فکر کردم شاید معجزه اي بشه و علی عمر درازي داشته باشد. وقتی آمدند سحر کیسۀ بزرگ و انباشته از سوغاتی هاي مختلف را به دستم داد و علی با خنده گفت:- این کوله بارو سحر تا اینجا کشونده، هر چی می دید می گفت باید براي مهتاب خانم بخریم.سپاسگزار کیسه را گرفتم و صورت سحر را بوسیدم: دستت درد نکنه، از اینکه به فکر ما بودین خیلی ممنون. وقتی چاي می آوردم به علی که لاغر و تکیده روي مبل نشسته بود، نگاه کردم. موهاي جلوي سرش ریخته بود، پوستش کمی زرد و شل شده بود. چشمانش شفافیّت همیشگی را نداشت. بعد از خوردن شام، وقتی همراه سحر در آشپزخانه،ظرفها را می شستم، صداي نجوایش را شنیدم:- مهتاب، به دلم افتاده که علی مریضه. 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662