#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_پنج
- نه، مخصوصا وقتى آمدم که حسین آقا خونه نباشن، البته از قول من تبریک بگو، اما دلم نخواست با دیدن من یاد... ساکت شد و من دلم برایش آتش گرفت. چاى و شیرینى را روى میز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم که شباهت عجیبى به حسین پیدا کرده بود، خیره شد. آهسته گفت: علیرضا... علیرضا جون!بعد اشک هایش به آرامى روى گونه هایش سرازیر شد. بدون آنکه حرفى بزنم، نگاهش کردم. گذاشتم تا راحت باشد وغم دلش را خالى کند. وقتى بچه را که به گریه افتاده بود به بغلم داد، پرسیدم:- چه کار مى کنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟سرى تکان داد و دماغش را بالا کشید: هیچى، دارم سعى مى کنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بیست سال پیرتر شده اند، منزوى و گوشه گیر تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود. برادر کوچیکه هم که اصلارفته و سراغى ازشون نمى گیره... چى بگم؟ دوباره سر کارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى کنم.
با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خیلى سخته...- نه نمى دونى! تو از حسین آقا یک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه کنى یاد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بیست ساله بشه و علیرضا رو داماد کنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم که چرا یک بچه ندارم؟ بچه اى که با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على یک رویا نبوده، خواب نبوده...واقعیت داشته! اما هیچى نیست، مثل یک خواب و یک رویا، همه چى تموم شده و من تنها و بى کس برجا موندم! با یک دنیا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته!
وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهایش فکر مى کردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى کس ماندن! بدون هیچ نشانه اى از زندگى که روزى واقعیت داشته است. بعد از شام، حسین مشغول بازى با علیرضا بود که سهیل و گلرخ از راه رسیدند. سایه کوچک را که حالا لبخند مى زد و تقریبا چاق و بى نهایت شبیه گلرخ شده بود کنار علیرضا خواباندند.وقتى سایه شروع به قان و قون کرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهیل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شدیدشان،معتقد بود به همین زودى ها برمى گردند. حسین با لحنى معتقد به نظر سهیل گفت: خدا کنه! حیفه که حالا از ایران دورباشن، نوه خیلى شیرین تر از بچه است...سهیل با خنده گفت: آره آخه خود حسین چهار تا نوه داره، خوب مى دونه...من و گلرخ خندیدیم و حسین گفت: اینطورى مى گن جناب سهیل خان!بعد از کمى صحبت، سهیل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟بى آنکه کسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پیش دایى رو دیدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار کفرگفتم، سر درد دلش باز شد! این دختر انگار خون دایى و زن دایی رو حسابى کرده تو شیشه، پرهام هم به غلط کردن افتاده است، اما این دختره چنان سیاستمداره که خونه و ماشین رو همون اول کارى به اسم خودش کرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره کم کم عذر دایى و زرى جون هم مى خواد.
سهیل زد زیر خنده، اما هیچکس نخندید. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا کنه زندگى شون درست بشه...سهیل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا!حتى حسین هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسید:- مهتاب، درست هم که تموم شده، نمى خواى برى سر کار؟فورى گفتم: خودت چى؟در جایش چرخید و گفت: چرا، شاید تو یک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست که سایه رو نگه داره، اما کسى نیست علیرضا رو نگه داره. ولى یک کم که بزرگترشد و تونست بره مهد کودك، شاید برم سر کار...سهیل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آینده حرف نمى زنیم ها!خندیدم: حالا کار سراغ دارى؟سهیل مردد گفت: آره، مى خوام یک نفر کارهاى تبلیغاتى شرکت رو به عهده بگیره، تو هم که اون روز گفتى به برنامه نویسى علاقه ندارى و بیشتر دوست دارى تو کار تبلیغات و گرافیک کامپیوترى باشى...حسین به آرامى پرسید: یعنى مهتاب بیاد شرکت؟ اون وقت تکلیف علیرضا چى...سهیل با خنده وسط حرفش پرید: حالا تو غیرتى نشو! کسى نخواست مهتاب بیاد شرکت، تو خونه کامپیوتر داره، همین جا کار مى کنه و به ما تحویل مى ده. چطوره؟قبل از اینکه حسین حرفى بزنه، گفتم: عالیه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_شصت_پنج
سخنرانی به آخراش رسیده بود
قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه.
رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد .
محمد شروع کرد به خوندن
هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد.
سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم .
با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن.
از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره..
با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم
_هیسس بچه ها یواش تر .
چیشده؟
چرا اینجایین بدون چادر؟
زهرا اروم گفت:
+تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه
زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت :
_عهه زهرا زشته
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم
_متوجه نشدم.
زهرا گفت:
+عه!!همینی که داره میخونه دیگه.
گیج تر از قبل گفتم
_ها؟این چی؟
زهرا ادامه داد:
والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه (مستراح)رو رو سرمون خراب کنن.
همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش.
با حرفش لبخند رو لبم ماسید.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+حالا نفهمیدیم زن داره یا نه .
پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:
+د لامصب بگیر بالا دست چپتو
به حلقه ی تو دستم شک کردم.
داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد
تماس خیلی کوتاه بود
تا اراده کردم جواب بدم قطع شد
عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد
به عکسش خیره مونده بودم
میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن.
برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم...
اصلا دلم یه جوری شده بود.
به خودم هم شک کرده بودم
سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم سرشون رو اوردن بالا و بهم خیره شدن.
زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون...
با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت.
اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓