eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴مرده‌ای که بوی گلاب می‌داد 💠یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد: 💠یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت. وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد. 💠آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند. 💠وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود. 💠 از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود، آدمی که هر روزش با زیارت عاشورا شروع می شد🌷... 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
4_5886497874555963128.mp3
824.4K
میمیرم برات •• ♥️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸 یه سلامی که بوی زندگی بده یعنی امید برای یه شروع قشنگ🌹 دوستان مهربون آرزومندم سبد امروزتون پر باشد از عشق و یه دنیا سلامتی 🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠✨ ❣✨در زمان عیسی بن مریم علیه السلام ، زنی بود صالحه عابده. چون وقت نماز می شد، هر ڪاری ڪه داشت می گذاشت و به نماز و طاعت مشغول می شد روزی نان می پخت، مؤذن بانگ ڪرد، نان پختن را رها ڪرد و به نماز مشغول گشت. چون در نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه ڪرد: تا تو از نماز فارغ شوی همه نان ها خواهد سوخت. زن به دل جواب داد: ❣✨اگر همه نان بسوزد بهتر ڪه روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد. دیگر بار شیطان وسوسه ڪرد ڪه: پسرت در تنور افتاد و سوخت. زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا ڪرده است ڪه من نماز ڪنم و پسرِ مرا به آتش بسوزاند، من به قضای خدای تعالی راضی گشتم و از نماز دست برندارم، ڪه اللّه تعالی فرزندم را نگاه دارد از آتش. ❣✨شوهرِ زن از درِ خانه درآمد، زن را دید در نماز، نان را در تنور به جای خویش دید نسوخته و فرزند را دید در آتش بازی می ڪند و یڪ تار موی از او ڪم نشده و آتش به قدرت خدای عزّوجلّ بر وی بوستان گشته. چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست او را گرفت و نزدیڪ تنور آورد و در تنور نگریست. فرزند را دید سلامت و نان به سلامت، هیچ بریان نشده، تعجّب ڪرد و شکر باری تعالی ڪرد و زن سجده شکر به جا آورد خدای عزّوجل را. شوهر فرزند را برداشت و به نزدیڪ عیسی علیه السلام برد و حال قصه با وی بگفت: عیسی علیه السلام گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت ڪرده است و چه سرّ دارد از خدای؟ ❣✨چنانچه این ڪرامت برای مردان بود، او را وحی می آمد و جبرئیل برای وی وحی می آورد. شوهر پیش زن آمد و از معالمت وی پرسید. زن جواب داد: ڪار آخرت پیش گرفتم و ڪار دنیا را بازپس داشتم. و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم، الا در حال زنان. و دیگر اگر هزار ڪار در دست داشتم، چون بانگ نماز بشنیدم همه ڪارها به جای رها ڪردم و به نماز مشغول گشتم. ❣✨و دیگر هر ڪه با ما جفا ڪرد و دشنام داد، ڪین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و ڪار خویش با خدای خویش افڪندم و به قضای خدای تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت ڪردم وسائل را هرگز باز نگردانیدم، اگر اندڪ و اگر بسیار بودی بدادمی. و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نڪردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن، مرد بودی پیامبر گشتی. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 ⚡️
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــل و هــفــتـــم (تـــو یـہ احـمـقــے) همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ... - آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ... - نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ... و بعد رو کرد به آرتا و گفت ... - مگه نه پسرم؟ ... تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ... - من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ... دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ... - آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ... - من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ... دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ... حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ... - خوب، جوابت چیه؟ .. ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــل و پــنــجـــم (جــشــن تــولــد‌) بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ... - ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ... با دلخوری به پدرم نگاه کردم ... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد ... مگه اشتباه می کنم؟ ... لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت ... - منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ... هر دوی ما با تعجب برگشتیم سمتش ... من از اینکه هنوز شراب می خورد ... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ... موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ... - شما هنوز شراب می خورید؟ ... با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... - البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ... ولی دیگه ... یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ... - یه ماهه که مسلمان شدم ... دارم ترک می کنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ... تا با سر تاییدش کردم ... دوباره هیجان زده شد ... - روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم ... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ... راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــل و شـشــم (خــواســتــگـارے)‌ پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ... اما ازش خوشش می اومد ... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ... به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ... - تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ... چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه می کردم .. - حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی ... چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ... - ازدواج؟ ... با کی؟ ... - لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ... هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ... - تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ... با ناراحتی گفتم ... - پدر ... مکث کردم و ادامه دادم ... - حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ... - لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــل و هــشـــتــم (نـــام‌هــاے مـبــارک)‌ من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ... مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ... مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد .. ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ... 💥پــایــان🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
لینک قسمت بیست https://eitaa.com/Dastanvpand/11965 «شوهر متخصص!» مادربزرگت یا همان مادرم بی‌احساس‌ترین موجود درحال زیست آن موقع بود. یعنی وقتی برایش گفتم دوست دارم عاشق شوم طوطی‌اش را از روی شانه‌اش برداشت و دست‌هایش را دوطرف صورتم گذاشت. آمدم قیافه‌ام را آویزان‌تر کنم و بیفتم در بغلش که گفت: «دهنتو باز کن، زبونتو بیار بیرون!» حدس می‌زدم باز هم بخواهد از میزان سفیدی روی زبانم حالم را بسنجد و بعدش یک ملین دم کند و به خوردم بدهد که شکمم راه بیفتد تا همه چیز حل شود. درواقع یک‌جورهایی گلوله درک احساسات بود. از نظر مامان همه چیز یا تقصیر یبوست است یا هورمون‌ها! هنوز دهانم باز بود که با دستش فکم را بست و گفت: «پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر»‌ این جمله را وقتی کنکور قبول شدم یا وقتی اولین‌بار از کلمه «مادر عزیزم» استفاده کردم هم گفت. به نظرش تقصیر هورمون‌هاست. خودم را زدم به آن راه که این بار تسلیمش نمی‌شوم و سرم را به نشانه مخالفت بالا دادم و پشتم را کردم و از خانه بیرون آمدم. داشتم درخیابان فکر می‌کردم مامان بد هم نمی‌گوید و اگر دکتری وجود داشت که مشکل ازدواجم را حل می‌کرد، خوب می‌شد که مسیرم را به سمت ساختمان پزشکان انتهای خیابان کج کردم. تابلوهای جلوی در را بالا و پایین می‌کردم که چشمم به تابلویی خورد که چراغ پشتش روشن و خاموش می‌شد. «دکتر سپهر مشیری، متخصص زنان!» یعنی یکسری مرد در دنیا وجود دارند که می‌روند۱۰‌سال درس می‌خوانند راجع به ما! یعنی مردهایی هستند که ما زنان این‌قدر برایشان جذاب هستیم که بروند درسمان را بخوانند و همه اینها یعنی ما زن‌ها یک موضوع تخصصی هستیم و خب چه کسی بهتر از یک متخصص زنان! لحظه‌ای به افتخار نبوغ خودم پف کردم و وارد ساختمان پزشکان شدم. تمام مسیر پله‌ها داشتم فکر می‌کردم اسمش برایم آشناست. مطبش خالی بود و فقط یک منشی ۳۰کیلویی پشت میزش نشسته بود و به تلویزیون چسبیده به دیوار خیره شده بود. بدون این‌که چشمش را از تلویزیون بردارد اشاره داد بروم داخل. وقتی وارد اتاق شدم تقریبا فقط یک کله‌ بود که از پشت میز بیرون زده بود، با موهای صاف روغن‌زده که فرق کج موهایش از بالای گوشش شروع شده بود. کیفم را کوباندم روی میزش و گفتم: «آقای دکتر من چمه؟!» سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و گفت: «جان؟!» شناختمش! سپهر، پسر خانم مشیری همسایه دایی منوچ بود. بچه مثبت کوچه که نظریه‌اش این بود بچه‌ها را لک‌لک‌ها می‌آورند و می‌گذارند توی حلق مادرها و بعدش مادرها با یک اَخ و تُف بچه را بالا می‌آورند و به دنیا می‌آید، حالا چنان انتقامی از نادانی‌اش گرفته بود که شده بود متخصص زنان! به صندلی تکیه دادم و گفتم: «قصد ازدواج دارم» کمی به سمت جلو روی میز سُر خورد و بیشتر نگاهم کرد و گفت: «با کی؟» دستم را کوباندم روی دسته صندلی‌ام و صدایم را بالا بردم «هر کی! مثلا همین شما سپهرخان!» عینکش را بیشتر به چشمانش چسباند و گفت: «زبونتو بیار بیرون» داشتم کم‌کم شک می‌کردم نکند این مدت اشتباهی فکر کردم این حس و حال شوهر پیدا کردن است و همه‌اش فقط علایم یک یبوست جزیی بوده که سرش را از جلوی دهانم کنار کشید و گفت: «مزاجتم خوبه! پس یعنی جدی شوهر می‌خوای؟!» خودم را در صندلی فرو بردم که تسلط بیشتر داشته باشم و با انگشت اشاره نشانش دادم و گفتم: «شوهر و البته متخصص در امور زنان! میخوام منو بفهمه» ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و کف دستانش را به هم سابید و گفت: «همتون مثل همید آخه! زن جماعت واسه من جذابیتی نداره دیگه» دروغ می‌گفت. کیفم را از روی میز برداشتم و از جایم بلند شدم که کیفم را روی میزش کوباند و ادامه داد: «البته زنان حامله رو می‌گم» دوباره روی صندلی نشستم و دهانم را تا حوالی گوشم باز کردم و گفتم: «فقط من چون رو شوهرم حساسم شما بعد ازدواجمون نباید بیمار زن قبول کنید» انگار که نیمه صورتش لمس شده باشد، همه جایش شل شد و تا آمد دهانش را باز کند خودم ادامه دادم: «میتونن شوهراشون بیان. چه فرقی می‌کنه! من حساسم رو این چیزا» عینکش را از روی صورتش برداشت و در اتاق را بست و به سمتم برگشت و شستش را طرف گرفت و داد زد: «قبوله! ولی یه چیزی» هنوز آثاری از عقب‌ماندگی‌های کودکی‌اش را داشت که قبول کرده بود! روبه‌رویم نشست و بازویش را خاراند و گفت «من دو تا بچه دارم از دو مادر! مشکلی که نداری؟» از جایم بلند شدم که ادامه داد: «یعنی خب وقتی فهمیدم لک‌لکا بچه‌ها رو نمیارن رفتم تا تهشو در بیارم دیگه شد! منم کنجکاو و جسور!» عقب‌ عقب به سمت در رفتم تا بیرون بروم اما همچنان ادامه می‌داد: «بیشتر تحقیقی بود! دیگه بی‌دقتی هم کردم. از بس درس برام مهم بود آخه» یادم است تا خانه نیمی از موهایم را به خاطر این شکست کندم. سپهر هم پدر بود اما پدر تو هنوز جای دیگری بود. یادت هست که گفتم تکه کتش هنوز در خانه وفایی بود؟ یادت باشد تا بعد_مادرت
«کت بی صاحب!» موهایم را صورتی و چتری‌هایم را هم تا روی ابروهایم کوتاه کرده بودم و از حمام بیرون آمدم. یعنی در یک کتابی نوشته بود دخترها وقتی شکست می‌خورند یک دستی در قیافه‌شان می‌برند و طبیعتا بعد از ۲۱ مورد شکست، رنگی کمتر از صورتی میزان سنگینی شکست‌هایم را نشان نمی‌داد. بعد از پرتاب بشقاب مامان از آشپزخانه به سمت کله‌ام و جاخالی دادنم و اصابت بشقاب به گوشه چشم بابا به طرف اتاقم فرار کردم و در را روی خودم قفل کردم. آن زمان از پنجره اتاقم آشپزخانه خانه خانم وفایی معلوم بود. یعنی هر وقت پرده را کنار می‌زدم، خانم وفایی به گوشه کابینت تکیه داده بود و درحالی‌که مَویز می‌جوید به گاز خیره می‌شد. یعنی یک بار از پشت پنجره برایم گفت دارد روی قانون جذب کار می‌کند و فکر می‌کرد اگر ذهنش به یک قورمه‌سبزی پخته شده متمرکز شود، قورمه‌سبزی به سمتش می‌آید و خودش پخته می‌شود؟! میزان حماقتش دست‌کاری شده بود اما این بار که پنجره را کنار زدم خانم وفایی قانون جذبش را کنار گذاشته بود و داشت همان کت قهوه‌ای رنگ پاره شده را رفو می‌کرد. نمی‌دانم چرا آن‌قدر آن کت بی‌ریخت برایم مهم شده بود اما حتما صاحبش دیر یا زود سروکله‌اش پیدا می‌شد. مامان آن‌قدر با زانوهایش به در اتاقم کوبیده بود که جای کاسه زانویش روی در برآمده شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که وسط خریدن جهیزیه من خرج جراحی یک کاسه زانوی مصنوعی هم افتادیم که خانم وفایی غیبش زد. تا کمرم از پنجره بیرون آمده بودم تا ببینم چه بلایی سر کت قهوه‌ای آورده است که فهمیدم کسی زنگ خانه‌شان را زده. حتما خودش بود. چتری‌های صورتی‌ام را روی ابروهایم ریختم و در اتاق را باز کردم و به طرف در خروجی دویدم. از پشت چشمی در دیدمش. پسری با قدی متوسط که یک کلاه پشمی سرش گذاشته بود و یک عینک مربعی به چشم داشت. کت را از خانم وفایی گرفت و درون یک ساک دستی گذاشت و از پله‌ها پایین رفت. پله‌ها را دو تا یکی پایین ‌رفتم تا دوباره ازش جا نمانم که پله آخری زیر پاهایم خالی شد، کمرم کوبیده شده به پله‌ها و بعدش صدای ترک خوردن لگنم و قل‌خوردنم روی پله‌ها و اصابتم به صاحب کت! ١٠ پله‌ای را با همدیگر قل خوردیم تا کوبیده شدیم به در خروجی. صورتم روی زمین مالیده شده بود. صورتم را از روی زمین بلند کردم و همان‌طور که روی زمین افتاده بودم یک پایم را روی آن یکی انداختم و تا جایی که توانستم لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم «سلام»، جیغی زد و گفت: «موهاتون!» خودم را از روی زمین جمع کردم و بلند شدم و گفتم: «پس کجا بودید شما؟!» کلاهش را از سرش برداشت و زیر پوستش از ذوق، آب جمع شد و گفت «من؟!» خاک لباسم را تکاندم و در را باز کردم. جلوتر از خودش راه افتادم و انتهای کوچه را نشانش دادم و گفتم: «ته‌کوچه یدونه دفترخونه ازدواج هست.» خودش را به من رساند و با آن عینک دوبرابر صورتش، خیره‌ام شد و گفت: «اونام چروکی دارن؟!» سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. با خودم گفتم این دیگر چه رسم مزخرفی است که عاقد باید چروک باشد! درست است اکثر دفتردارها آن‌قدر چروک و فسیل هستند که اسم عروس و داماد را آن‌قدر با لرزش و ناواضح می‌گویند که امکانش هست هر لحظه اشتباهی با بغل دستی‌ات عقد شوی اما نه در این حد که رسم باشد!» یکجور عجیبی نگاهم می‌کرد. نگاهش روی لباس‌هایم دو دو می‌زد. بابا می‌گفت به این آدم‌ها می‌گویند هیز! یعنی درعین‌حال که نمی‌توانند روی یک نفر تمرکز ‌کنند اما تمرکزشان حساب شده و روی اصول است. دستم را جلوی چشمانش تکان دادم تا حواسش سر جا بیاد که نزدیک‌تر آمد و گفت: «این کتتون رو در بیارید!» یک قدم عقب رفتم و گفتم «بله؟!» اما همراهم جلو آمد و به یقه‌ام نزدیک‌تر شد و گفت: «یقه‌تون چروکه، لکه‌ام داره! دربیارید» ساکش را از دستش کشیدم و گفتم «شما مگه صاحب کت نیستید؟!» عینکش را جلوتر آورد و بدون توجهی به حرف‌هایم گفت: «چروک تو زندگی خیلی مهمه‌ها، من از آدم صاف و صوف خوشم میاد!» تا بعد_مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«کت بی صاحب!» دوم نامه شماره بیست و دو «کت بی صاحب!» دوباره یک قدم عقب‌تر رفتم و ساک را باز کردم و کت را بیرون آوردم و داد زدم «سیندرلا کتتو بپوش بریم عقد کنیم! حالا سر فرصت زندگی صافمون می‌کنه!» کت را از دستم کشید و دوباره درون ساک گذاشت و انگار که پوشاک نوامیسش باشد، داد کشید: «کت مشتری رو چیکار داری خانم؟!» خشکیده شدم. شاگرد اتوشویی بود. همان شل مغزی که می‌گفتند وسواس چروک داشته و پارسال مادربزرگش را گذاشت زیر اتو بخار! فیش کت را انداخت کف دستم. راهی نداشتم جز این‌که حالا که تا چند قدمی دفترخانه هستیم با همین دیوانه متأهل شوم برود پی کارش که آقای کیانی با پیژامه‌ و عرق‌گیرش همراه کیسه زباله‌ از خانه‌اش بیرون آمد. یکی نیست به این پیرمرد بگوید این‌همه دمبه و گوشت چروکیده و آویزان را وقتی در عرق‌گیرت می‌اندازی بیرون جز برای عیال خدا بیامرزت برای ما جذابیت بصری که ندارد هیچ، این اتوکش هم ممکن است تو را ببیند و وسواسش بگیرد! طفلک آنی در برابر چروک‌های عمیق آقای کیانی احساس ناتوانی در صاف کردنش کرد و همان جا به رعشه افتاد و از حال رفت! حیف مامان با در کنده شده و گیر کرده در زانویش به دنبالم آمد و مجبور شدم فرار کنم اما گاهی آدم در خیابان ممکن است نیمه‌اش را پیدا کند پس تا بعد_مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«قانون جذب!» دیده بودم دخترهای فراری قیافه‌های عجیب و کتک‌خورده‌ای دارند اما وقتی داشتم از ضربات کفش مامان به‌خاطر چتری‌های صورتی‌ام فرار می‌کردم، هیچ فکرش را نمی‌کردم که با پیژامه آبی نخی‌ که به تعداد جمعیت کلانشهر تهران عکس گوسفند دارد ودمپایی لا‌انگشتی و پالتوی یقه خز و آن چتری‌های صورتی لعنتی که باران رویش ریخته بود و رنگش روی ابروها و پیشانی‌ام پس داده بود، قرار است تا شب خیابان‌ها را متر کنم.هرچند راهم را کج کردم سمت پارک دانشجو.تو شاید از آن موقع که از ایران رفتی یادت نباشد اما پارک دانشجو جایی بود که اگر با ترکیب پیژامه آبی نخی گوسفند نشان و دمپایی لاانگشتی و پالتوی یقه خز و چتری صورتی به همراه یک تخته طراحی در آن راه می‌رفتی،کسی چپ که نگاهت نمی‌کرد هیچ، آرتیست صدایت می‌کردند.کلاه پالتویم را روی سرم گذاشتم و رنگ وارفته روی پیشانی‌ام را پاک کردم و درحالی‌که داشتم خودم را منقبض می‌کردم که از شدت لرزیدن از سرما استخوان‌هایم از پوستم بیرون نزند،یادم افتاد خانم وفایی می‌گفت به هرچیزی فکر کنی همان اتفاق به سمتت می‌آید.‌نمی‌دانم این زن دقیقا روی کدام فلاکتی این‌طور متمرکز شده بود که وضعش این بوداما این ازآن قوانینی است که روانشناس‌ها به امیدش هنوزاز رو نرفته‌اند؛ قانون جذب! دستم را جلوی صورتم گرفتم وبا بخار دهانم گرمش کردم. روی نیمکت روبه‌رویی پیرمردی نشسته بود که به موهایم خیره شده و زیر لبش یک چیزی می‌گفت. از آنهایی بود که روی غرایز ۱۸سالگی‌شان قفل کرده وازوقتی آمدم با یک کیسه نان در مسیر دخترهای دانشجو می‌پلکید ونان داغ به خوردشان می‌داد تا بازویش را بگیرند و از پله‌ها عبورش دهند! سرم را چرخاندم که دیدم یک پسر مچاله شده ازسرما روی نیمکت بغلی دراز کشیده ودرحالی‌که کیفی بین دو زانویش قرار داشت، شکمش ازنیمکت بیرون زده بود.دندان‌هایم را روی هم فشاردادم و چشم‌هایم را ریز کردم و خیره‌اش شدم تا تمرکزم رویش بیشتر شود.قدیم‌ها هم روی اشیا تمرکز می‌کردم تا به سمت خودم تکانشان بدهم اما هربارآخرش مجبور بودم خودم ریز ریز بروم جلو و در خانه جیغ بزنم که چقدرشاهکارم تا عزت نفسم از هم نپاشداین‌طور که من روی این مردک متمرکزشده بودم،بعد از یک ربع باید تکثیر هم می‌شد اما خبری نبود. از روش قدیمی‌ام به شکل جدیدی استفاده کردم و با وجود این‌که همچنان خیره مانده بودم، زیر لب گفتم: «پیس پیس!»به نظرم این دیگر نقطه اوج قانون جذب بود.کمی خودش را تکان داد و گوشه چشمش را باز کرد. انگشت اشاره‌ام را بالا بردم و تکان دادم تا متوجه‌ام شود.داشت جذب می‌شدسرش را از روی نیمکت بلند کرد و دورش را نگاه کرد و دستی در موهای فرفری خیسش کشید.کی فکرش را می‌کرد یک همچین جنتلمنی را از توی پارک پیدا کنم، آن هم با قانون جذب بیشتر تمرکز کردم و تکه پوست پسته‌ای که ته جیبم بود راطرفش پرت کردم تا از سرگردانی در بیاید و نقطه جذاب را که من باشم پیدا کند. تا به حال هیچ‌وقت روی یک مرد این‌قدر تمرکز نکرده بود. دیگر دلم داشت هم می‌خورد که از روی نیمکت بلند شد و به سمتم آمد.خودم را مرتب کردم و کنار کشیدم تا روی نیمکت بنشیند. باران آن‌قدر تند شده بود که شُره رنگ صورتی از چانه‌ام می‌چکید کنارم نشست و نگاهش به نگاهم خورد. از آن حالت‌های دو نفره‌ای که وقتی بابا هرجایی ببیند بعد از نیم ساعت خیره ماندن بهشان می‌گوید:«کره‌خرای هیز!»چشمانش را مالید و گفت: «میشه ۵ تومن»صدایش یکجوری بود انگار جلوی پنکه نامریی حرف می‌زند صورتم را پاک کردم و گفتم«چی؟!» سرش را خاراند و گفت:«پول جذبتون!»هیچ جای قانون جذب نگفته بودند طرف بو می‌برد! سرم را نزدیک‌تر بردم و گفتم: «مگه شما می‌دونید چیه؟!» از کیفش یه تکه مقوای کارتن بیرون آورد و گذاشت زیرش و گفت: «خانم مث این‌که این‌جا پارکه‌ها! روزی ١٠ مورد جذب داریم، این پیس پیسا که قدیمی شده.» باورم نمی‌شد که در هر کاری نفر آخر هستم اما تو نمی‌فهمی که بعد از ۲۲ مورد شکست چیزی برای از دست دادن که نداری هیچ، یک چیزی هم باید دستی بدهی! گفتم«میلیون؟» از کیفش کیسه چروکیده‌ای درآورد و کله‌اش را فرو کرد داخلش و گفت: «نه پس! برو ببین زن مو صورتی کجا ۵ حساب میکنن؟» گیج شده بودم اما از جایم بلند شدم و گفتم: «قبول! عقد کنیم بریم سر خونه زندگیمون، بابام می‌ریزه به حسابت» کارتن را از زیرش کشید و با چشم‌های خسته‌اش گفت: «ما الان توی خونمونیم دیگه! بیا بشین رو کارتن، بیا غریبی نکن.» گند زده بودم. کوباندم روی صورتم تا جذبم از کار بیفتد اما گوشه پالتویم را کشید و ادامه داد: «بیا پلنگ صورتی من، بیا کارتن دو نفره دارم». زیادی رویش متمرکز شده بودم. دیگر کار از جذب گذشته بود، چسبیده بود! عقب‌عقب رفتم تا جذبش ازکار بیفتد و بی‌خیال زندگی کارتن‌خوابی شود که کوبیده شدم به یک نفر بابا بود تابعد_مادرت ادامه دارد