eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
«داماد شب‌ کار» وقتی در زندگی‌ات به میزان کافی گند بزنی یا باید بمیری یا خودت را به مردن بزنی. اولی که هیچ، هنوز آرزو داشتم. ولی دومی را خوب پایه بودم. این‌که خودم را سُر بدهم زیر پتو و روی شکمم بخوابم و صورتم را فرو ببرم توی بالشت بلکه کسی هوا برش دارد و بخواهد نازم را بکشد و زنده‌ام کند. و خب آن‌قدر توجه و مهر والدین روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد که بعد از سه روز سراغم را گرفتند و مامان یادش آمد آخرین‌بار داشتم می‌رفتم دستشویی. یعنی سه روز پیش من را کنار در دستشویی دیده بود و سه روز بود دنبال تصویر جدیدی از دخترش نمی‌گشت. معده‌ام داشت سوراخ می‌شد و اکسیژن زیر پتو به حداقل رسیده بود که چیزی کوبیده شد توی کمرم. زخم بسترم تا مغز سرم سوخت و حدس می‌زدم لابد مامان دوباره با لوله جارو برقی می‌خواهد پتو را از رویم بکشد. درواقع در خانه ما لوله جاروبرقی فقط یک لوله جاروبرقی نبود بلکه نصف امور تربیتی و نظافتی و تفریحی با همین لوله بود. دوباره کوبیده شد توی کمرم. با این ضربه‌ها مُرده هم دست از لوس بازی برمی‌داشت و زنده می‌شد چه برسد به من. گوشه پتو را از روی سرم کنار کشیدم که دیدم همه جا تاریک است. نمی‌دانستم شب است یا روز اما خبری از نور نبود. پتو را دوباره کشیدم روی سرم که جسم سنگینی افتاد روی هیکلم. یعنی در این گنداب مجردی فقط بختک را کم داشتم که خودش را به من قالب کند که پتو را کنار زدم. بختک نبود. یک چمدان قدیمی بزرگ که دو شمعدانی درونش افتاده بود. از زیر پتو بیرون آمدم که نوری افتاد درون چشمم و چند قدم به عقب برگشتم و افتادم روی چمدان. باورم نمی‌شد اما مردی با طول دو متر که شانه‌های پهنش بین چهارچوب در گیر کرده بود و با یک جوراب زنانه روی صورتش که دماغش زیرش مچاله شده بود روبرویم ایستاده بود. صدای خس‌خس نفس کشیدنش از زیر جوراب به گوشم می‌رسید. نمی‌دانستم جیغ بزنم یا غش کنم اما همیشه راه سومی هم هست. با دستم سرش را نشان دادم و گفتم: «کمی جورابو اگه برگردونید پشت سرتون این‌قدر سخت نفس نمی‌کشید.» با آن هیکل کاسه‌های عتیقه در دستش را به شکمش چسباند تا کمتر صدای لرزیدنشان به گوش برسد و با صدای بم شده زیر جورابش گفت: «چاقو دارما!» این‌که یک آدم کله صورتی که حالا گلبهی شده با مقدار زیادی زخم بستر که بر اثر چهار روز الکی مردن بخاطر ۲۳ شکست عشقی را از چاقو بترسانند به همان لوسی و ننری است که به یک گراز زخمی نان خامه‌ای تعارف کنند تا دهنش را قبل از مرگ شیرین کند! از روی چمدان بلند شدم و کاسه‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: «مامان بابامو کشتی یعنی؟! چهارتا کاسه ارزش داره؟» کاسه‌ها را از دستم کشید و گذاشت درون چمدان و گفت: «کسی خونه نبود. تو از کجا پیدات شد؟» قد و هیکلش جان می‌داد برای این شوهرهایی که تنها کار مفیدشان این است که ظرف‌های بالای کابینت را برایت بیرون بکشند و در قوطی دوغ و نوشابه باز کنند. روی مبل گوشه اتاق لم دادم و چراغ موبایلم را روشن کردم، انداختم طرفش و گفتم: تا بعد_مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«داماد شب‌ کار» «شما نمیخوای اون جورابو از رو صورتت برداری یه رخ به ما نشون بدی؟ شاید عاشق هم شدیم. خدارو چه دیدی؟» لحظه‌ای سر جایش ماند و به طرفم برگشت و چاقوی ضامن دارش را به سمتم بیرون کشید و گفت: «خانم مثل این‌که من دزدما! یکم بترس ازم.» با دستم چاقویش را کنار کشیدم و گفتم: «منم ۲۳ تا شکست عشقی داشتما! میفهمی؟»کف کله‌اش را خاراند و دور خودش را نگاه کرد. زیادی درگیر شغلش بود. کمتر موجود دوپایی وجود دارد که حاضر باشد زن یک دزد در حین ارتکاب جرمش شود. به طرف فرش اتاق رفت و گوشه‌اش را تا زد. دنبالش دویدم و سر فرش را گرفتم تا با هم لوله‌اش کنیم. این هماهنگی و همدلی هم چیز خوبی در روابط زناشویی است. تا نیمه فرش را لوله کرده بودیم که سر جایش ایستاد و جوراب را تا روی دماغش بالا کشید و گفت: «متوجه که هستی من دزدم؟» روی لوله فرش نشستم و شبیه این زن‌هایی که به شوهرشان با هر کثافت‌کاری همچنان می‌گویند «آقامون» دستم را زیر چانه‌ام زدم و گفتم: «از غریبه نمی‌بری که خونه پدرزنته.» ضربه آخر را باید می‌زدم. فوقش بعد از ازدواج اصلاحش می‌کردیم اما وقت من دیگر داشت پر می‌شد و هر لحظه ممکن بود بی‌خیال شوهر شوم. گوشی موبایلم را از جیبم درآوردم و ادامه دادم: «مگه این‌که ازدواج نکنیم و نزده باشی به خونه خودی! اونوقت باید زنگ زد به پلیس» منتظر بودم گوشی را از دستم بکشد که جورابش را بالا زد. صورتش پر از زخم چاقو بود و یک تکه دماغش معلوم نبود به کجا گرفته بود که کنده شده بود. گوشه دهانم را جمع کردم که صدایش را صاف کرد و گفت: «خانم درسته من دزدم ولی می‌خواستم به زن آینده‌ام بگم مهندسی منابع زیرزمینی خوندم. تحصیلات و مطالعه و اصالت خانمم هم برام مهمه که به شما نمیاد داشته باشید. اگر اجازه می‌دید دزدیمو بکنم تا نکشتمتون!» در طول زندگی‌ام فقط یک آفتابه دزد برایم ایش و ویش نکرده بود که آن هم آنشب محقق شد. خبر نداشت بخاطر خرابکاری‌های من تلفنمان به بی‌سیم کلانتری محل وصل است تا هر وقت گندی زدم مامان فقط شماره ۲ را بگیرد. عدد ۲ را گرفتم و فقط گفتم«حق با توئه. خیلی ازم سرتری! لیاقتتو ندارم» میم آخر جمله را نگفته بودم که گاز اشک‌آور را انداختند توی اتاق. این کلانتری ما هم که از وقتی من تشکم را خیس می‌کردم و مامان زنگ می‌زد، پلیس تا امروز فقط بلد بودند گاز اشک را بیندازند وسط اتاق و خب اگر همه اینها را فراموش کنی می‌توانی در نامه بعد بالاخره منتظر خواندن ماجرای عروسی‌ام باشی… . تا بعد- مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
امید دارويی است كه شفا نمی دهد اما درد را قابل تحمل می كند... @dastanvpand
animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸 یه سلامی که بوی زندگی بده یعنی امید برای یه شروع قشنگ🌹 دوستان مهربون آرزومندم سبد امروزتون پر باشد از عشق و یه دنیا سلامتی 🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.» در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟» ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.» ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست... اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.» گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است! @Dastanvpand 👈🍃
💕داستان کوتاه دو حکیم درباره سلامت و امنیت بحث می کردند تا سخن آنها به اینجا رسید که سلامت بهتر است یا امنیت؟ گفتگوی بسیار کردند تا آن که تصمیم گرفتند آن را بر روی دو گوسفند آزمایش کنند تا عملا به نتیجه برسند. دو گوسفند را آماده کردند که یکی بیمار بود و دیگری در سلامت کامل به سر می برد. هر کدام را در یک مکان جداگانه ای قرار دادند و در جلوی او علف گذاردند، اما در برابر گوسفندی که از سلامت کامل برخوردار بود، گرگی را با افسار محکم بستند و رفتند. روز بعد که به گوسفندان سرکشی کردند، مشاهده کردند گوسفند بیمار قدری علف خورده است، اما گوسفندی که سالم بود هیچ علف نخورده است و علت نخوردن علف، ناامنی از سوی گرگی بوده است که در برابر او بسته شده بود. آنها از این آزمایش نتیجه گرفتند که امنیت بر سلامت مقدم است. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
❄️💞❄️💞❄️💞❄️💞❄️ 💙☀️💙☀️💙☀️💙 ❄️💞❄️💞 🌼داستان آموزنده🌼 🚩ایمان واقعی 🗯روزی تاجری موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و دکانش در غیاب او آتش گرفته و اجناس گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت زیادی به او وارد آمده است . 🗯فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!  🗯خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....  🗯او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟  🗯مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :  🗯مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! ♥️نتیجه اخلاقی داستان: مال دنیا امروز است فردا ممکن است نباشد. اما ایمان واقعی همیشه همراهت است. مال دنیا را هر زمان که خواسته باشی بدست آورده میتوانی نا وقت نخواهد شد. اما برای بدست آوردن ایمان یک لحظه تأخیر نکن👌 ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🕸🕊🕸🕊🕸🕊🕸
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست. پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد. آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه از سوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند... علامه دهخدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
کوتاه 💧ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ دو ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ .ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. !ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ..ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﻭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻬﺎ..... در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک می شد. 'انسان بودن و انسان دوستی محصور به هیچ دین"و کشوری"نیست.' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو😠🗣 _اومدم بابا نترس میرسیم یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول. اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد. پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند... کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش بود و.!!😣 یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم🗣 یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید: _مادر زودباش دیگه چکار میکنی _رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین😁 هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود.. کوروش خان_کجایین پس شما😠 یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک... کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد! یاشار _داریم میایم... یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید.. و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست. _چی میگفت؟ یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت 😠یوسف خنده اش را خورد و گفت: _بابا رو میگم! یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه همیشه همینطور بود،... یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..! پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،.. تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که و را! یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار...😠 به محض پیاده شدن،.. یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین‌ بهترین چیز بود. به بازار رسید... ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد!😔 سرش را به زیر افکند... دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر.😔 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ اینطور آرامتر میشد.. و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد. _سلام حاجی😊 _به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه سر بزنی! _ این چه حرفیه ما که زیاد میایم همینطور که حاج اصغر کیسه برنج و روغن و دیگر وسایل را روی میز روبرویش میگذاشت، گفت: _خوب کاری میکنی.! منِ پیرمرد دلم ب شما جوونا خوشه. یاشارخوبه؟ کوروش خان و مادر خوبن؟ یوسف کارت عابربانکش 💳را ازجیب درآورد.کارت راکشید. _ممنون سلام میرسونن، حاجی دستت درد نکنه.! این، از همون برنج قبلی هست دیگه، اره؟ _اره باباجان همونه. کارتش را در جیبش گذاشت... کیسه برنج رو در یک دستش، و پلاستیک های محتوی روغن و بقیه خریدها را در دست دیگرش گرفت. _ممنون حاجی..امری ندارین!؟ _بسلامت، برو دست خدا😊 با کیسه های خرید از مغازه بیرون آمد.. هنوزکیسه ها را درصندوق عقب ماشینش نگذاشته بود، که گوشی اش زنگ خورد. فخری خانم مادرش بود. _جانم مامان کاری داری؟دارم میام. +ببین مادر.. تو مسیرت، برو خونه خاله شهین، اونا رو هم بیار آماده هستن. منتظرن. _ای بابا!! اخه مادر من یه هماهنگی، چیزی!! من نمیرم.!خودشون بیان..!!!😐 +یوسف مادر..! خونه شون تو مسیرت هست،حتما بریااا منتظرتن.،. قربون گل پسرم. _حالا مطمئنی آماده ان.!!حوصله ندارم سه ساعت وایسم منتظر!!! میوه پس چی!؟ _نه مادر مطمئن باش.خاله ات زنگ زد گف آماده هستن،به حمید گفتم بگیره بیاره _اکی. یاعلی کفری بود از دست خودش... منتظر فرصت بود.فرصتی که باید به همه بقبولاند.. که مخالف است برای مهمانی گرفتن،..مخالف است برای این همه تجملات..برای این همه کارهایی که نمیباید انجام شود...! اما بهرحال فخری خانم بود و همین یک خواهر.خانواده خاله شهین؛ شوهرش اکبرآقا، سهیلا، سمیرا و حمید. خاله شهین همیشه آرزوی دامادی یوسف و یاشار را برای دخترانش در سر داشت. و همیشه در مهمانی ها، کاری میکرد که دخترانش، بیشتر با آن دو در ارتباط باشند.! اما یوسف را بیشتر!! چرا که جذبه و استیل مردانه اش، و البته زیبایی خدادادی او، دل هردختری را جذب او میکرد. اما رفتار توام با یوسف، همیشه کار را برای آنها سخت و دشوار میکرد، و هیچگاه به مقصودشان نمیرسیدند. فخری خانم هم، همیشه کمک میکرد به خواهرش، او هم دختران خواهرش را عروس آینده اش میدید.پشت سر هم، میهمانی میگرفت تا رو در رو شوند. دختران با پسرکش. شاید موفق میشدند. شاید دل میبردند...! سوار ماشین شد و راه افتاد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ سوار ماشین شد و راه افتاد. بااینکه همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم . به خانه خاله شهین رسید... خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!! هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت: _واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم.. نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت: +سلام،به خاله بگید بیان. _پس من چییی،من نیااااام..!؟ یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد. _بگید تو ماشین منتظرم +منتظر منم هستیییییی دیگر توجهی نکرد،... و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!. تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟ وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!! باخودش نجوا کرد؛ *فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..! چشمهایش را بست.زیر لب چند ✨صلوات✨ فرستاد؛ *خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار. درب جلو باز شد و سمیرا نشست... شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!! زیر لب گفت: _لااله الاالله.. لعنت ب شیطون گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...! پنجره کنارش را تا آخر پایین داد... آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...! آینه را تنظیم کرد. بالبخند گفت: _سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟! _سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد. سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت: _اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!! بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت: _آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟ باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!! _نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!👌 نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت... حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. هایش را زده بود. در راه است که یک سرش را 👈نفس اماره😈....و طرف دیگر را 👈نفس مطمئنه✨ ایستاده بود.😰😥 و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد. . ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓