eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ... در این صبح زیبا از تو میخواهم دلهایمان را چون آب روشن ... زندگیمـان را چـون بهـار خـوش عطـر ... وجـودمان را چـون گل باطراوت ... و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کنی ... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
‍ ‍ 😳 😳 زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «» است. زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🍃🌺 نم‌نم‌عشق قسمت نهم مهسو صدای درزدن اومد،یاسردرروبازکرد،یکی ازخدمتکارابود،پس خائن اینه…دختره ی… +من میام بعدا مهسو  _باشه،زیادخودتوعصبی نکن پس…لطفا لبخندی زد وگفت +چشم ..یاعلی ازاتاق خارج شد و من موندم و کلی احساس و فکر و خیال… هنوزهمازجمله ای که گفته بود کل تنم درگیرآرامش میشد… * ساعت۲شب بود…دیگه ازاومدن یاسر ناامیدشده بودم…مثل شبهای دیگه… لباسم رو با یه تاپ دوبنده ی قرمز و شلوارکش عوض کردم…همیشه عادت داشتم با تاپ شلوارک بخوابم…چراغ رو خاموش و دیوارکوبها رو روشن کردم… آروم خزیدم زیرپتو وتا روی گردنم بالاکشیدمش…دستمو روی جای خالی اونورتخت کشیدم..بوی عطریاسر همه جا بود… روی تخت،روی بالش،توی کمدلباس…همه جا… بالشش رو برداشتم و بوکردم…صدای دراومد…سریعا بالش رو سرجاش گذاشتم و بی توجه به وضع لباسام اززیرپتو بیرون اومدم و با گارد گفتم _کجابودی تاحالا؟ یاسر اتاق تاریک بود ولی دیوارکوبها به من اینقدرمیدان دیدداده بودن که بتونم مهسو رو ببینم که ای کاش نمیدیدم… متوجه حرف زدنش بودم ولی نمیفهمیدم چیا میگه…این دختر واقعا نمیفهمه با من چه میکنه؟اصلا چیزی از دنیای آقایون حالیشه؟گمون نمیکنم…. نزدیکتررفتم..عصبی و کلافه بودم…مردد و دلتنگ…درونم غوغابود…دستهام میلرزیدن… آخرین بارکه این حالت رو داشتم وقتی بود که آنا میخواست من رو به گناهی عظیم آلوده بکنه…ولی الان چی؟گناه نبود… این دختر عشقم بود… عشق قدیمیم… زنم… دارمش ولی،درعین داشتن ندارمش… دستم به سمت صورتش رفت ولی یکهو مغزم فرمان داد دستم میون راه ایستاد… با آرومترین تن صدایی که ازخودم سراغ داشتم گفتم… _لعنتی،دست من امانتی…به دلم رحم کن… بعدهم به سرعت برق ازاتاق خارج شدم و به سمت حیاط دویدم… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت دهم مهسو باشنیدن صدای در زیرپتوخزیدم… حرفش توی مغزم اکو میشد… اشکی از چشمم چکید… کدوم رو باور کنم؟امانت بودنم؟یااینکه به دلت راه پیداکردم رو؟ دلم آتیش گرفته بود… حس زنی رو داشتم که پسش زدن… درسته چیزخاصی نبود..ولی… شایدمیتونست باشه…اگرامانت نبودم..اگرعشقش بودم،اگراونم مثل من عاشق بود… با گریه چشمام رو بستم… یک هفته بعد گوشیم داشت خودش رو میکشت…شماره ی مهیاربود.. _جونم داداشی… +مهسو… باصدای هق هقش شوکه شدم… با من من گفتم… _مهیارچیشده؟حرففف بزن +آبجی…بیا….بابا،مامان.. _چی شده مهیاااار… _کشتنشون….تصادف کردن… گوشی ازدستم رها شد و بعد…. سیاهی مطلق… یاسر _دکترحالش چطوره؟ +یاسرجان متاسفانه شوک عمیقی بهش واردشده،اگرصلاح میدونی برش گردون ایران…تالااقل پیش برادرش باشه… درضمن،باضربه ای که به سرش واردشده..آسیبی ندیده ولی… باوحشت گفتم _ولی چی دکتر؟نگید که حافظش داره برمیگرده… +متاسفانه احتمالش خیلی بالاست چون هم شوک هم ضربه باهم واردشدن.. بادرموندگی گفتم _ممنون دکتر…نیازبودبازهم تماس میگیرم ** _مهسوجان….خانم گل…نمیخوای بیدارشی؟ باناله ی ضعیفی چشماش روبازکرد… +یاسر… _جانم… _مامانم…بابام… بعدهم اشکهاش یکی یکی جاری شدند… دستش رو گرفتم و گفتم.. _آروم باش گلم،توفعلاخوب شو…گریه برات خوب نیست جانکم.. +بروبیرون.. _چی؟ +میگم بروبیرون میخوام تنهاباشم… _باشه،باشه…دادنزن…میرم…چیزی خواستی صدام کن… 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 نم‌نم‌عشق قسمت یازدهم ـ اشکهام یکی یکی راه خودشونوپیدامیکردند وجاری میشدن…همش منتظربودم مهیارزنگ بزنه و بگه که همه ی اینا یه شوخیه مسخره و ب نمک بوده برای اذیت کردن من…بعدهم گوشی به پدرومادرم بده تاباهاشون صحبت کنم… به عمق تنهاییم پی بردم….چقدرتنهاو بی پناه شده بودم… توی کشورغریب خبرکشته شدن خانوادم رودریافت کردم و من مثل بی عرضه ها فقط دارم زارمیزنم…من حق دارم لااقل یکباردیگه قبل از دفن کردنشون ببینمشون..بایدبه یاسربگم،اون مهربونه،منومیبره…میدونم… یکهوسردرعجیبی که وحشتناک ترازسردردهای سابقم بود به سراغم اومد… ناخوداگاه شروع کردم به دادزدن… تصویری مثل فیلم جلوی چشمم جون گرفت…فیلمی روی دورتند… دختر۸_۹ساله ای که بی شباهت به من نبود…دوریک حوض می دوید و میگفت.. «بدومیلاد،بدواگه تونستی منوبگیری» یه پسر ۱۵_۱۶ساله هم دنبال دخترک میدوید و باخنده میگفت «اگه بگیرمت هیچوقت نمیذارم دربریا..» وهمون لحظه دخترک روی زمین افتاد و گوشه ی پیشونیش خونی شد… تصویراز جلوی چشام کناررفت…ولی ناخوداگاه دستم رو روی پیشونیم گذاشتم..درست همونجایی که دخترک زخم خورده بود… من هم همون نقطه از پیشونیم جای یه زخم کهنه بود…. یعنی… توجهم به یاسر جلب شد که باچشمهای اشکی بهم زل زده بود… یاسر ازین به بعد میدونستم اوضاعش همینه…انتظاربدترازایناروهم داشتم… _خوبی عزیزم؟ +یاسرمن چم شده؟اولش اون سردردای شدید…الان هم… بانگرانی بهش زل زدم _الان هم چی مهسو؟ +چیزی نیست،نمیدونم…یه تصاویری جلوی چشمم جون میگیره.‌تصاویری که انگار مال ذهن خودمه… نگرانی کل وجودموفراگرفت،لبخندملیحی زدم و گفتم _مطمئنی مهسو؟ +من به تو دروغ میگم یاسر؟ _نه خب منظورم…خب توحال روحیه مناسبی نداری… با حالت عصبی و عجیبی بهم زل زد و گفت +میخوام برگردیم ایران،پیش برادرم…لااقل قبل از خاکسپاری پدرو مادرموببینم … باکلافگی نگاهی بهش انداختم و گفتم… _مهسوجان،متاسفم که اینومیگم ولی…نمیشه برکردیم..اونجا امن نیست… یکدفعه جوش آورد و با دادگفت +چی؟به درک که امن نیست،اینجا امنه که جامون لورفته و خائن پیداشده بین اون خدمتکارا؟هوم؟چرالالمونی گرفتی؟ بعد اشکاش سرازیرشدند و بالحن ارومتری گفت +ببین یاسر،تاامروز هرچی گفتی مثل غلام حلقه به گوشت قبول کردم…ولی قسم به همون خدایی که میپرستیش ازت نمیگذرم..تاعمردارم نفرینت میکنم اگرمنو به مراسم نرسونی… حرفهاش عین حقیقت بود…دلم شکست…آخه خدایا…کرمتو شکر…من چکارکنم حالا؟ 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 قسمت دوازدهم مهسو دوسه روز بعدازروزی که بایاسراتمام حجت کردم به سراغم اومدوخبردادکه وسایلم رو جمع کنم و برای بازگشت به ایران آماده بشم… توی این چندروز تماس های مکررم بامهیار قطع نشده بود و طبق رسوم مسیحیت تا یک هفته فرصت داشتیم تا فرد فوت شده رو دفن کنیم…و مهیار منتظر بازگشت من بود… امشب قراربه بازگشت داشتیم… یاسر و امیرحسین توی این چندروز به شدت عصبی بودن و هیچکس توی خونه حوصله حرف زدن نداشت…کار منم شده بود گریه و زاری…من به خانوادم وابسته نبودم…یعنی دراصل هیچوقت حضور نداشتندکه بخوام بهشون وابسته بشم،ولی مرگشون…خیلی برام سخت بود..خیلی… دیگه به جز مهیاروشاید یاسر پشتوانه ای نداشتم…دیگه یه پدر قوی نداشتم.. صدای دراتاق اومد…برگشتم و یاسررودیدم که واردشده… ته ریش کم پشتی که داشت و حالا به احترام پدرومادرمن کوتاهش نکرده بود…ولباس مشکی اش که مثل همیشه جذابش کرده بود…ازچهره اش غم و خستگی میبارید… +سلام _سلام… +اومدم حرف بزنیم _پس بشینیم… یاسر _مهسو،اگراون روز قسم نخورده بودی عمرأمیذاشتم واردایران بشی،چون برات اصلا امن نیست…هرچند به قول تو اینجاهم دیگه امن نیست،ولی ازایران بهتره… توی این چندروز با انواع و اقسام سردارو سرهنگ سروکله زدم و حرف شنیدم…تا خواسته ی دل تو انجام بشه،تافقط خیالم بابت دل توراحت باشه… مکث کردم و گفتم تاهمونجورکه به بابات قول دادم نزارم آب توی دلت تکون بخوره.. دارم ریسک میکنم…روی جون تو،جون خودم،همکارام،موقعیت شغلیم…همه چی… وبرت میگردونم ایران،اینارونگفتم که خودت رومدیون من بدونی،ایناروگفتم که بدونی برام مهمی…بدونی که منم راضی به زجرکشیدنت نیستم،درک میکنم حالاتتوولی تنهاکاری که صلاحه انجام دادنش حفظ امنیتته…فقط امنیت… لبخندی زد و یکهودستاش رو دورگردنم حلقه کرد…شوکه شده بودم… +ممنونم یاسر توخیلی خوبی خیلی…یه دنیاممنونم… بعدانگارکه تازه متوجه وضعمون شده باشه…سریع ازمن جداشد وگفت +خب برودیگه…میخوام آماده بشم… لبخندی زدم وگفتم _تنهاچیزی که بهت نمیادهمین خجالته…من رفتم..فعلا.. وازاتاق خارج شدم… …♥️ 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ ‍ ‍ قسمت سیزدهم مهسو ته ریش چندروزه اش،لباس مشکیش،لاغرشدنش،همه ی اینا توی چشم بود..دسته ی چمدون رو رهاکردم…وخودموتوی آغوشش انداختم… اشکهام سرازیرشد،ولرزش شونه های مردونه ی برادرم رو حس کردم… مهیارمن،توی این مدت به یه پیرمرد تبدیل شده… * افرادزیادی برای خاکسپاری اومده بودند…مراسم رومطابق رسوم مسیحیت توی کلیسابرگزارکردیم… بعدازطلب آمرزش همگانی…وکمی سخنرانی توسط کشیش کلیساطبق آداب و رسوم تابوت پدر ومادرم به سمت قبرشون حمل شد… تابوت هاروتوی قبرقراردادندوکشیش رپی هرکدوم ازتابوتها صلیبی قرارداد‌.. بادرخواست کشیش هرکدوم ازفامیل های نزدیک بایدمقداری خاک رو روی تابوت میریختن،اول ازهمه مهیار،بعدازاون تنهاعمه ام…وبعد یاسر… نوبت به من رسیده بود… کشیش مشغول خوندن آیاتی ازکتاب مقدس بود… همزمان شروع به خاک ریختن کردم وباصدای رسایی گفتم «ماراتعلیم ده تاایام خودرابشماریم،تادل خردمندی راحاصل نماییم» یاسر ++آقایاسرمن نگران مهسوام..اون دخترقوی نیست،تظاهربه قوی بودن داره…اون به خانوادش وابسته نبود ولی… سرش روپایین انداخت،انکارکه برای زدن حرف خاصی مرددبود… _طنازخانوم ادامه بدین…ولی چی؟ ++شماروبه خدا ازمن نشنیده بگیرین…ولی…مهسوبه شمانیازداره..خیلی ازش دوری میکنید..اون الان فقط تشنه ی محبته… بادرموندگی نگاهی کردم وگفتم.. _اون دست من امانتتته..محبت کردن من به اون فقط وابسته اش میکنه…من به زورواردزندگیش شدم..حق ندارم آینده اش رو خراب کنم… ++اون زن شماست،حق داره محبت ببینه…حقتونه محبت کنین … لجبازی نکنید،مهسوتنهاست… _ممنون،بهش فکرمیکنم لبخندآرومی زد و ازسرجاش بلندشدوبه سمت اشپزخونه رفت.. +طنازراست میگه…دوباره ازدستش میدیا یاسر…  _میگی چکارکنم؟حافظش داره برمیگرده..حالیته امیر؟اونجوری منومیبخشه که حقیقتوبهش نگفتم و به خودم وابستش کردم؟ +همه ی ماشاهدیم که توکل تلاشتوکردی تاخانوادش راضی بشن،اونانخواستن یادش بیاد…اونا توروازش دورکردن..یادت رفته؟؟یادت رفته چه ظلمی بهت شد؟ یادته بخاطر مادرت چقد ضربه خوردین تو و مهسو؟بس نیست اینهمه سال زجر؟ _اون زن مسبب تموم این بدبختیاس…اگه نبود مهسو الان سالهابود که منومیشناخت…میدونست که بینمون چی گذشته..من کی بودم براش،چی بودم…الان عاشقم بود… با نفرت از سر جام بلندشدم و گفتم… _انتقام هردومون رو ازش میگیرم.. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
.شیخ ابو سعید ابوالخیر را گفتند:«فلان کس بر روی آب می‌رود». گفت: «سهل است.وزغ نیز بروی آب می‌رود». گفتند که: «فلان کس در هوا می‌پرد!» گفت: «مگسی هم در هوا بپرد». گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود». شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود، این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.☘ ◍⃟🔰 @Dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ رمان #جوانه_ی_امید قسمت بیستم هستی : اومدی بری دیدن هیراد ؟ -اره هستی بگو ببینم کجاست ؟ مریض شد
رمان قسمت بیستویکم خدارو شکر همه چی داره رو به راه میشه ... فعلا به نسرین گفته بودم نمیام اصفهان بعد عروسی با هیراد میایم و یه فکری برای خونه میکنیم خدارو شکر هیراد بیماریش بهتر شده بود ... خیلی براش خوشحال بودم -هسلا خانومی ؟ -جونم هیراد -میدونستی معجزه ی زندگیمی ؟ -اوهوم میدونستم عشقم خیلی سریع کاررای عروسیمون رو انجام دادیم هستی : هسلا تا الان که محمدرضا نفهمیده ؟ هان ؟ -نه نه اصلا .. شما هم نگید .. هیرادم گفت نمیگه .. واقعا ازش بدم میاد باعث شد ما از هم جدا بشیم 10 ماه برام 10 سال گذشت من بدون هیراد نمیتونم زندگی کنم خب روز عروسی رسید ... خیلی خوشحال بودم .. خدایا شکرت که مشکلی پیش نیومد .. اقای سماواتی هم فعلا خبری ازش نیست .. من و هیراد که ازدواج کنیم دیگه نمیتونه کاری بکنه امیدوارم بره با یکی ازدواج کنه و دست از سرم برداره ساعت 5 عصر وقت عقد داشتیم .. صبح رفتم ارایشگاه و وقتی کارم تموم شد خودمو تو اینه نگاه کردم .. وای خدایا چقدر ناز شده بودم .. وقتی خودم نمیتونم از خودم چشم بردارم هیراد می خواد چیکار کنه .. هستی : وای هسلا چقدر ناز شدی دختر -راست میگی ؟ خودمم خیلی خوشم اومده . -اره .. محشر شدی خندیدم و هیراد زنگ زد و گفت که رسیده دم ارایشگاه وقتی رفتم پایین هیراد به ماشین تکیه داده بود .. سرشو اورد بالا اول یکم نگام کرد بعد حلقه ی اشک تو چشماش جمع شد .. وای از اینکه منو تو این لباس دیده خیلی خوشحاله .. با هم به سمت اتلیه رفتیم .. قرار بود عقد تو خونه ی خودمون انجام بشه .. یه خونه جدید خریده بودیم و مهریه ام همین خونه بود .. هیراد به نامم زده بود . انقدر خوشحال بودم یه خونه 182 متری دوبلکس .. خیلی ناز و شیک بود فوق العاده بود .. بعد از کلی عکس گرفتن به سمت خونمون رفتیم .. مامان و بابا و بارانا و باراد و هستی و باربد و علی و عرفان و بعضی از فامیلای هیراد اینا و مامان و بابا و خواهر باربد اونجا بودن .. مارو که دیدن با کلی کل و هورا و دست و اسپند و صدقه اومدن سمتمون .. عاقد هنوز نیومده بود .. ساعت 5 بود که عاقد هم رسید... وقتی خطبه ی عقد جاری شد اشکای منم جاری شدن .. مامان بابا .. روز نامزدیم اومدم سر خاکتون ولی امروز نتونستم بیام و ازتون اجازه بگیرم منو ببخشین .. با هیراد فردا میام قول میدم مامان برام دعا کن خوشبخت بشم بابا برام دعا کن عاقبت به خیر بشم وقتی به خودم اومدم دیدم همه دارن نگام میکنن .. هیراد دستمو محکم گرفته بود .. عروس خانوم برای باره اخر میپرسم بنده وکیلم ؟ عروس خانوم اجالتا من باید جای دیگه هم برم -با اجازه ی بزرگتر ها بله صدای شادی و همهمه میومد .. خدایا شکرت که مشکلی نبود .. هیراد پیشونیمو بوسید و یه حلقه ی خیلی خوشگل دستم کرد منم حلقه شو دستش کردم .. تا وقت شام موزیک بود و کلی عکس گرفتن .. شام که سرو شد کم کم مهمونا عزم رفتن کردن و تعدادمون به حد 10 نفر خودمون رسید . من و هیراد و هستی و باربد و مامان و بابا و بارانا و باراد هستی و باربد هم اومدن برای خدافظی کلی با هستی گریه کردیم که با صدای باربد از بغل هم درومدیم .. وقتی مامان و بابا ی هیرادم رفتن .. .. –هیراد من میرم دوش بگیرم -باشه عزیزم .. راستی هسلا -جانم ؟ -محمدرضا این چندوقته اومده پیش تو ؟ وای قلبم داشت میومد تو دهنم .. -نه چطور ؟ -من از دروغ خوشم نمیاد هسلا میدونی که -اره میدونم -باشه پس حالا برو دوش بگیر زیر دوش فقط به این فکر میکردم که هیراد چرا این سوال رو پرسیده .. وقتی اومدم بیرون نه تنها سبک نشدم بلکه خیلی سنگینم شدم .. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت بیستودوم مهر ماه شده بود تازه از ماه عسل برگشته بودیم صبح از خواب بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم وقتی از حموم اومدم بیرون حوله رو دور تنم پیچیدم و رفتم سمت تلفن -الو ؟ هیراد: جان - صبح چرا بیدارم نکردی وقتی میخواستی بری ؟ هیراد: اخه دیدم خوب خوابیدی دلم نخواست بیدار بشی .. الان داری میری استخر ؟ -اره عزیزم امروز 2تا شاگرد دارم ساعت 11 الانا دیگه حاضر میشم و میرم هیراد: باشه عزیزم پس برو شب میبینمت خانومی تلفن رو گذاشتم رو تخت و رفتم لباس بپوشم ساعت حدودا 9 و 40 دقیقه بود که از خونه خارج شدم از پارکینگ که در اومدم محمدرضا جلوی در بود ماشینو از پارکینگ خارج کردم و گوشه ای پارک کردم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اقای سماواتی -سلام محمدرضا: سلام هسلا -خوبین ؟ اینجا چیکار میکنین ؟ هیراد مگه تو شرکت نیست ؟ محدرضا: چرا هست ولی اومدم با تو حرف بزنم -خب بفرمائید .. فقط من عجله دارم محدرضا: بهت گفته بودم که با هیراد ازدواج نکن .. شما که جدا شده بودین .. چی شد ؟ -ببینید اقای سماواتی برادر شیدا هستین .. برادر بهترین دوستم ..احترامتون واجب ولی بهتون اجازه نمیدم توی زندگی من دخالت کنین یه بار باعث شدین من و هیراد از هم جدا بشیم و 10 ماه جفتمون جدا بشیم از هم ولی دیگه این اجازه رو بهتون نمیدم خواهش میکنم دخالت نکنین سریع به سمت ماشینم رفتم و راه افتادم وقتی رسیدم به هیراد پیام دادم که اگه جواب ندادم نگران نشو دلشوره گرفتم خدا بگم چیکارت کنم محمدرضا اه دست از سرم بردار دیگه ای خدا من چیکار کنم که بی خیال زندگی من بشه ؟ اخه واسه چی دخالت میکنه ؟ ساعت 6 عصر بود داشتم شام خوشمزه ای که هیراد دوست داره رو براش درست میکردم زنگ ایفون به صدا در اومد درو باز کردم رفتم جلوی در منتظر هیراد شدم هیراد: به به چه بوی کبابی -بله اقایی دارم براتون شام خوشمزه ای رو درست میکنم هیراد رفت که لباساشو عوض کنه .. خدایا بهش بگم ؟ قاطی نکنه ؟ نمیخوام این مهربونی هیراد از بین بره .. نمیخوام زندگیم بهم بریزه اخه یکی نیست به محمدرضا بگه چی به تو میرسه اگه ما جدا بشیم ؟ من که نمیام حتی یه لحظه هم بهت نگاه کنم اقای سماواتی پس دست از سرم بردار همین طوری تو فکر بودم که متوجه س صدای هیراد شدم هیراد: خانوم کجایی ؟ حواست کجاست ؟؟؟ -همینجام عزیزم برو یکم بشین الان شام رو اماده میکنم بعد شام ظرفارو شستم و با هیراد رفتیم که نماز بخونیم بعد نماز سجاده رو جمع کردم و رو به هیراد گفتم : خوابت میاد هیراد : اره -هیراد وایسا -جونم خانومم ؟ -هیراد میخوام یه چیزی بگم ولی توروخدا عصبانی نشو - چی ؟ بگو هسلا -محمدرضا همش تهدیدم میکنه -چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -نمیدونم چرا همش میگه از تو طلاق بگیرم .. میگه اگه طلاق نگیرم بیچارمون میکنه هیراد بلند شد و رفت چراغو روشن کرد . اومد شونه هامو گرفت و با داد گفت کی این حرفارو زده ؟ -هیراد تروخدا عصبانی نشو -حرف بزن هسلا -چند ماه پیش ... هم قبل عروسی هم بعد عروسی یعنی امروز اومد گفت که چرا ازدواج کردیم منم گفتم نمیخوام که دخالت کنه هیراد توروخدا عصبانی نشو .. بهت نگفتم که اینجوری نشی عزیزم قبل عروسی هم اومده بود میگفت نامزدی رو بهم بزن که بهم خورد -اون شب ازت پرسیدم.. شب عروسی پرسیدم ... واسه چی دروغ گفتی ؟ اون مرتیکه باعث شد ما 10 ماه از هم دور بشیم هسلا میفهمی ؟ نباید ازم اینو پنهون میکردی -هیراد از این عصبانی شدنت میترسیدم تو روخدا هیراد اروم باش اولین باری بود که هیراد محکم پرتم کرد رو تخت رفت لباسی پوشید و از خونه گذاشت رفت .. وای خدایا .. نره بلایی سر محمدرضا بیاره .. چیکار کنم حالا ؟ انقدر گریه کردم که خوابم برد .. صبح که بیدار شدم دیدم هیراد داره نگام میکنه .. چشماش خیلی قرمز بود -هیرادم .. -هیس .. هیچی نگو هسلا . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت بیستوسوم فکر کردی منو خوشبخت کردی ؟؟؟ تو داری هروز بیشتر از قبل بیچارم میکنی .. هیراد اومد جلو ادامه دادم : همش داد میزنی .. مگه من چقدر طاقت دارم .. مگه من چیکارت کردم ؟؟ نه میخندی نه باهام حرف میزنی نه باهام بیرون میای .. بعد اگه گریه کنم بهم میگی بچه ؟؟؟؟؟ هیراد سعی کرد ارومم کنه اما من دیگه اروم نمیشدم .. کاری میکنی هیراد فکر کنم تو ازدواج باهات عجله کردم .. اگه مشکل داری بیا بگو با هم حلش کنیم .. با همه بد رفتار میکنی با باراد با من با مامانت .. بسه دیگه .. انقدر داد زدی سرم که پشیمونم از ازدواجم .. خودمم نمیدونم چرا این حرفارو زدم من که پشیمون نیستم فقط خسته شدم از داد و بیداد کردنش .. هیراد تند تند اشکامو پاک میکرد .. هی قربون صدقم میرفت اما من دیگه پسش میزدم .. گفتم : محمدرضا راست میگفت باید ازت طلاق بیگرم .. اون میشناختت اما من فقط عاشقت شده بودم و هیچی نمیدیدم ازت .. هیراد منو از بغلش جدا کرد و سیلی محکمی زد بهم .. با دستم روی صورتمو گرفتم و از جام بلند شدم تا حالا داد میزدی حالا میزنی منو ؟؟؟ هیراد بلند شد دستمو گرفت .. تو چشماش بغض بود نگرانی بود .. با صدای لرزون گفت : من دوست دارم .. من حال روحی خوبی ندارم هسلا درکم کن -پس کی منو درک کنه هیراد ؟ مگه من چیکار کردم ؟ واسه چی حال روحی خوبی نداری ؟ ما تازه ازدواج کردیم قبلا خوشبخت تر بودی که اون 10 ماهی که از هم جدا بودیم حالت بهتر بود که این حال و روز رو نداشتی -محمدرضا داره نابودمون میکنه هسلا -هیراد بسه .. هرچی میشه به اون میچسبونی .. خودت منو میزنی .. میگی تقصیر اونه ؟؟ سرم داد میکشی میگی تقصیر اونه ؟؟؟ جمع کن خودتو رفتم بالا تو اتاق و درو بستم.. دستمو رو شکمم گذاشتم -مامان جونم .. قربون لوبیا کوچولوم بشم .. نترسیا فقط یه دعوای سادس .. نشستم روی تخت و دستمو به شکمم گرفتم .. هیراد درو باز کرد و اومد داخل پایین پام زانو زد و گفت : هسلای من خوشگلم منو ببخش حق با توئه -هیراد برو بیرون .. اگه الان اینجام فقط به خاطر باراناس .. نه چیزه دیگه .. وگرنه با اون سیلی همچی دیگه تمومه -نه هسلا اینو نگو توروخدا احساس کردم حالم داره بهم ومیخوره سریع دویدم سمت سرویس بهداشتی که داخل اتاق قرار داشت .. هیراد اومد کنارم .. -خوبی هسلا ؟ ببخش منو توروخدا منو ببخش .. من بهت بد کردم جبران میکنم .. ببخشید که زدمت .. ولی نمیخوام دیگه اسم محمدرضارو بیاری -نگاش کردم .. واقعا پشیمونی از قیافش میبارید .. حال و حوصله ی کش دادن بحث رو نداشتم نگامو ازش گرفتم و رفتم دراز کشیدم . ساعت نزدیک 2 بود که مامان اومد تو اتاقمون : هسلا جان بیا پایین عاقد اومده -باشه مامان الان میام با هیراد سر سنگین بودم ولی مثل پروانه داشت دورم میچرخید .. با خودم گفتم : اگه هیراد بفهمه حامله ام خیلی خوب میشه . بعد امشب بهش میگم عقد بارانا خیلی با شکوه انجام شد و تا خود شب من فقط پذیرایی کردم و کار کردم .. داشتم از خستگی میمردم .. تا فرودگاه همراهیشون کردیم ... مامان و بابا خیلی گریه میکردن .. من مامان رو دلداری میدادم هیراد بابارو وقتی بارانا و همسرش رفتن مام برگشتیم سمت خونه مامان اینا .. تو راه حالم چندباری بهم خورد و هیراد هی نگه میداشت .. وقتی رسیدیم تا اومدم از پله ها بیام بالا سرم گیج رفت و از پله ها پرت شدم پایین فقط صدای داد و جیغ مامان و بابا و هیرادو میشنیدم .. دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشم باز کردم ساعت 4 صبح بود هیراد کنارم نشسته بود .. هیراد: خوبی ؟ -بهترم -چرا اینجوری شدی ؟ -دکترا چیزی نگفتن ؟ -ازمایش گرفتن ازت -خب ؟ -جوابش نیومده -اهان .. پس هنوز نمی دونه من حامله ام . البته خودمم مطمئن نیستم هیراد خوابش برده بود .. پرستار اومد تو اتاق -سلام خانوم رادمنش .. بهتری ؟ -بله خانوم پرستار جواب ازمایشم کی میاد ؟ -اومده منتظر دکتریم بیاد -خب ؟ -خبرای خوبیه نگران نباش با لبخند رفت بیرون .. مطمئن شدم که حامله ام .. خیلی خوشحال شدم .. ساعت 9 مامان و بابای هیراد اومدن .. دکتر هم اومد. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ... در این صبح زیبا از تو میخواهم دلهایمان را چون آب روشن ... زندگیمـان را چـون بهـار خـوش عطـر ... وجـودمان را چـون گل باطراوت ... و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کنی ... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌