eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
اما وقتی رسید به هال دید تلویزیون روشنه و سهیل با نگاهی سرد و یخ زده داره نگاه میکنه، تعجب کرد، فکر نمیکرد سهیل تا الان نخوابیده باشه، به سمتش رفت و با این که دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه، دلش سوخت و گفت:از دیشب تا حاال نخوابیدی؟ سهیل جوابی نداد و فقط به صفحه تلویزبون نگاه میکرد، فاطمه دوباره گفت:-نمی خوای بخوابی؟ وقتی جوابی نشنید شونه ای بالا انداخت و رفت. وضو که گرفت، سجاده صورتی رنگی که توش تسبیح سر عقدشون، خاک فکه و مقداری گلبرگ گل محمدی داشت رو باز کرد، چادر سفید عبادتش رو پوشید و با االله اکبر گفتن مشغول بندگی شد. در تمام این مدت سهیل به تلویزیون چشم دوخته بود اما فکرش به شدت مشغول بود، متعجب بود از این که فاطمه این طور بی محابا ازش خواسته که طلاقش بده، میدونست سر عقد بهش قول داده بود هیچ وقت بهش خیانت نکنه. اما خیانت.... خیانت کلمه سنگینیه برای او و کارهاش.... نه نه ... نمیتونست قبول کنه که فاطمه به اون به چشم یک خائن نگاه میکنه... اون هیچ وقت روح و احساسش رو به کس دیگه ای نداده بود، فقط جسمش بود .... روی راه حلهای ممکن فکر کرد، میتونست به فاطمه قول بده که دیگه از اینکارها نمی کنه، یا می تونست ازش عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره، اگه میتونست کسی رو این وسط واسطه قرار بده خیلی بهتر بود ... اصلا می تونست همچین قولی بده؟ خودش رو که میشناخت، و این میل سرکش رو که سالهای ساله باهاشه... گیج و کالفه بود ... دارد... 📝نویسنده:مشکات 🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️#نسیم_هدایت ❣ #قسمت_پنجم ✍توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه د
❤️ 💌 ✍هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم.... 😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا بلند نکردم اما کردم همه دارن نگاهم میکنن الان چیکار کنم بازم عموجان به دادم رسید و سر بحث رو باز کردن و از شرق به طرف غرب و از غرب به طرف شرق میرفتن و بحث از همه چیز و همه کس رو میگفتن... ساعت 11 شد و گفتن دیگه دیر شد و الحمدلله مراعات کردن و زود رفتن و خداحافظی کردن... آخر شب داشتم خونه رو جمع وجور میکردم پدرم اومد و گفت خوب نظرت چیه منم که مثل همیشه گفتم بیخیال اینا که نیومدن واسه نسشتیم دو کلوم حرف زدیم ، خوش گذشت تموم شد.... یه دفعه خواهرم گفت ولی تا حالا از هیچ صحنه ای مثل صحنه مچل شدن تو لذت بخش نبود منم یه نگاه خشم گین بهش کردم و رفتم که دیگه بخوابم.... فرداش در هم درسهام خوب شد و هم بعد از ظهرش رفتم کلاس اون روز هم باید درس قبلی رو حفظ میکردم و هم باید درس جدید رو میدادم یاالله منو چه به کردن توکل کردم بر الله سبحان و شروع کردم به حرف زدن ودرس دادن... درس اون روز در مورد لااله الا الله بود اثبات و نفی بود و تمام شروطش هم بود هی گفتم و هی گفتم فهمیدم بچه ها همه یه جور نگام میکنن بعدا گفتن کارت بود.... 😳اصلا فکرش رو هم نمیکردیم تا این حد عالی باشی تو دلم گفتم پروردگارا این تو بود که من تونستم امروز رو بدون هیچ اشکالی درس بدم وگرنه منکه خودم هنوز یک بچه ام... خدارو شکر برای تمام نعمتهایی که به من داد و در اونجا بود که یاد قبل افتادم اون وقتا که با خانوادم همیشه و داشتیم ، والله داشتم به اینکه : 💫 ☝️️پروردگارا ایمان دارم به تک تک آیه هایی که فرستادی به تک تک وعده هات وبه تک تک نامهای مبارکت پروردگارا رو برام آسان کردی یاالله ازت میخوام در بندازی و باشم و در هیچ مرحله ای از زندگیم لغزش نداشته باشم آمین.... 😱بعد از یه هفته و نیم بازم سر و کله ی پیدا شد ای داد بیداد منکه فکر کردم تموم شد و رفت پی کارش... پدرم گفت زنگ زدن گفتن امشب میان اونجا منم گفتم باشه خیلی هم خوشحال میشیم... 😢منم گفتم بابا آخه شما نباید به من چیزی بگی تا منم بدونم پدرم گفت منکه جواب و رو ندادم این دست خودته اونا گفتن بیاییم اونجا منم گفتم باشه فقط همین.... شب شد و من باز بیخیال بودم از دفعه قبل بدتر بودم مادرم بازم کرد برو لباس بپوش اما این دفعه یه چیز خوب بپوش زرشکی توره رو بپوش...منم گفتم نخیر حوصله اون لباس رو ندارم هر چند من با لباس قرمزی بیام پیش بشینم که چی مثلا پیش خودم دیندارم مامانم حریفم نشد و هیچی نگفت... رفتم اون اتاق که لباس بپوشم بازم یهو لباس ساده پوشیدم اما لباسی که خیلی خیلی بود رو تنم کردم اون لباس اندازه مادرم بود ولی من بردم واس خودم گفتم برای جلوی چشم خوبه رنگش هم آبی تیره بود خیلی عالی.... ☺️بزار پشیمون بشن دیگه برن و برنگردن تو دلم بود نرفتم اون اتاق در رو هم بستم تا کسی نیاد ببینه چیکار کردم گفتم کار دارم..... زنگ در رو زدن و داداشم در رو باز کرد همینکه صدای پاشون رو شنیدم که از پله ها اومدن بالا منم رفتم خوش آمد گویی مادرم چشماش رو درشت کرد و قرمز شد از عصبانیت منم که بیخیال یکباره چشمم خورد به دوتا چشم عسلی ای وای اینکه بود.... و من سلام و احوال پرسی کردم اصلا متوجه نشدم اون پشت سر خواهرشه وای عجب چشمایی داره چه خوشکله... منکه قبلا ندیده بودمش خلاصه رفتیم نشستیم و یه دفعه خواهرش گفت این لباس مال خودته...؟ با و مادرم رو نگاه کردم تو دلم گفتم آخه این چه سوالی بود الان مادرم چشماش قرمز شده... ای داد الان بیچاره از میترکه.... منم جواب دادم بله مال خودمه ،پا شدم بریزم اگه یکم بیشتر اونجا نشسته بودم اوضاع بیخ پیدا میکرد.... ✍ .... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️#نسیم_هدایت ❣ #قسمت_پنجم ✍توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه د
❤️ 💌 ✍هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم.... 😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا بلند نکردم اما کردم همه دارن نگاهم میکنن الان چیکار کنم بازم عموجان به دادم رسید و سر بحث رو باز کردن و از شرق به طرف غرب و از غرب به طرف شرق میرفتن و بحث از همه چیز و همه کس رو میگفتن... ساعت 11 شد و گفتن دیگه دیر شد و الحمدلله مراعات کردن و زود رفتن و خداحافظی کردن... آخر شب داشتم خونه رو جمع وجور میکردم پدرم اومد و گفت خوب نظرت چیه منم که مثل همیشه گفتم بیخیال اینا که نیومدن واسه نسشتیم دو کلوم حرف زدیم ، خوش گذشت تموم شد.... یه دفعه خواهرم گفت ولی تا حالا از هیچ صحنه ای مثل صحنه مچل شدن تو لذت بخش نبود منم یه نگاه خشم گین بهش کردم و رفتم که دیگه بخوابم.... فرداش در هم درسهام خوب شد و هم بعد از ظهرش رفتم کلاس اون روز هم باید درس قبلی رو حفظ میکردم و هم باید درس جدید رو میدادم یاالله منو چه به کردن توکل کردم بر الله سبحان و شروع کردم به حرف زدن ودرس دادن... درس اون روز در مورد لااله الا الله بود اثبات و نفی بود و تمام شروطش هم بود هی گفتم و هی گفتم فهمیدم بچه ها همه یه جور نگام میکنن بعدا گفتن کارت بود.... 😳اصلا فکرش رو هم نمیکردیم تا این حد عالی باشی تو دلم گفتم پروردگارا این تو بود که من تونستم امروز رو بدون هیچ اشکالی درس بدم وگرنه منکه خودم هنوز یک بچه ام... خدارو شکر برای تمام نعمتهایی که به من داد و در اونجا بود که یاد قبل افتادم اون وقتا که با خانوادم همیشه و داشتیم ، والله داشتم به اینکه : 💫 ☝️️پروردگارا ایمان دارم به تک تک آیه هایی که فرستادی به تک تک وعده هات وبه تک تک نامهای مبارکت پروردگارا رو برام آسان کردی یاالله ازت میخوام در بندازی و باشم و در هیچ مرحله ای از زندگیم لغزش نداشته باشم آمین.... 😱بعد از یه هفته و نیم بازم سر و کله ی پیدا شد ای داد بیداد منکه فکر کردم تموم شد و رفت پی کارش... پدرم گفت زنگ زدن گفتن امشب میان اونجا منم گفتم باشه خیلی هم خوشحال میشیم... 😢منم گفتم بابا آخه شما نباید به من چیزی بگی تا منم بدونم پدرم گفت منکه جواب و رو ندادم این دست خودته اونا گفتن بیاییم اونجا منم گفتم باشه فقط همین.... شب شد و من باز بیخیال بودم از دفعه قبل بدتر بودم مادرم بازم کرد برو لباس بپوش اما این دفعه یه چیز خوب بپوش زرشکی توره رو بپوش...منم گفتم نخیر حوصله اون لباس رو ندارم هر چند من با لباس قرمزی بیام پیش بشینم که چی مثلا پیش خودم دیندارم مامانم حریفم نشد و هیچی نگفت... رفتم اون اتاق که لباس بپوشم بازم یهو لباس ساده پوشیدم اما لباسی که خیلی خیلی بود رو تنم کردم اون لباس اندازه مادرم بود ولی من بردم واس خودم گفتم برای جلوی چشم خوبه رنگش هم آبی تیره بود خیلی عالی.... ☺️بزار پشیمون بشن دیگه برن و برنگردن تو دلم بود نرفتم اون اتاق در رو هم بستم تا کسی نیاد ببینه چیکار کردم گفتم کار دارم..... زنگ در رو زدن و داداشم در رو باز کرد همینکه صدای پاشون رو شنیدم که از پله ها اومدن بالا منم رفتم خوش آمد گویی مادرم چشماش رو درشت کرد و قرمز شد از عصبانیت منم که بیخیال یکباره چشمم خورد به دوتا چشم عسلی ای وای اینکه بود.... و من سلام و احوال پرسی کردم اصلا متوجه نشدم اون پشت سر خواهرشه وای عجب چشمایی داره چه خوشکله... منکه قبلا ندیده بودمش خلاصه رفتیم نشستیم و یه دفعه خواهرش گفت این لباس مال خودته...؟ با و مادرم رو نگاه کردم تو دلم گفتم آخه این چه سوالی بود الان مادرم چشماش قرمز شده... ای داد الان بیچاره از میترکه.... منم جواب دادم بله مال خودمه ،پا شدم بریزم اگه یکم بیشتر اونجا نشسته بودم اوضاع بیخ پیدا میکرد.... ✍ .... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
🚩 -مگه دروغ میگم؟ با صداش که کنار گوشم بود پریدم هوا با گیجی نگاش کردم -هان؟ -فکر کردی من واقعا عاشقتم که باهات عروسی کردم نه کوچولو تو فقط واسم مثل یه اسباب بازی میمونی کامران به هیچ دختری دل نمی بنده یعنی هنوز اینقد احمق نشده که به دخترا اعتماد کنه حالام پاشو یه چیزی درس کنم بخور با بداخلاقی جوابشو دادم -من اشپزی بلد نیستم -ااااا،ولی بابات که خیلی از دست پختت تعریف میکرد -الکی تعریف میکرد شونش و انداخت بالا و گفت پس از گشنگش بمیر عروسک برو بابا دلت خوشه !هان پس الان فهمیدم اسم جناب کامرانه عجب کشفی کردم برو بابا دلت خوشه خوبه خودش گفت اسمش کامران حالا هرچی بره به جهنم اخخخخخخخخخخخخخخخخخ که چقد خوابم میومد رفتم رو تخت دراز کشیدم وای که چقده نرم بود به سه نرسیده خوابم برد با احساس حرکت چیزی رو صورتم از خواب بیدار شدم با گیجی به اطرافم نگاه کردم با دیدن عزراییل یا همون کامران بالای سرم به خودم اومدم و سریع اخم کردم -هان به چی نگاه میکنی؟ -به تو چه دارم به اسباب بازی جدیدم نگاه میکنم -من اسباب بازی تو نیستم -چرا هستی چون من تورو از بابات خریدم -خفه شو -هوی هوی مراقب حرف زدنت باش وگرنه میگیرم لهت میکنم -اگه مرد بودی هی زورت و به رخ من نمی کشیدی یه لبخند بدجنسانه ای بهم زد -در مردیم که شکی نیست مسخوای بهت نشون بدم چشام و از شدت خشم بستم و از روی تخت بلند شدم -ااا،کجا رفتی تازه میخواستم بهت ثابت کنم مردیم فقط به زورم نیست بعدم شروع کرد به خندیدن -رو اب بخندی نمکدون هنوز لباسای بیرونم تنم بود حتی شالمم در نیاورده بودم رفتم تو اشپزخونه صدای شکمم بلند شده بود ای کوفتتتتتتتتتتتت بخوری ظرفای یه بار مصرف خالی که معلوم بود اقا از بیرون واسه خودشون غذا گرفتن روی میز نهار خوری بود در یخچال و باز کردم خدارو شکر توش همه چیز بود بعد اینکه یه چیزی خوردم بدون توجه بهش رامو گرفتم و رفتم بالا شب شده بود و موقع خواب قلبم داشت از جا کنده می شد وای خدایا خودمو دست تو میسپارم این پسره نیاد کرم بریزه با باز شدن در دیگه فکر کنم دیگه سکته هرو زدم یه گوشه تخت کز کرده بودم کامران بدون توجه بهم تی شرتش و در اورد و بایه شلوارک روی تخت دراز کشید وقتی دید من هنوزم با لباس بیرون نشستم و تکون نمیخورم با تعجب تکونم داد و گفت -هوی زنده ای؟ -هوی تو کلات تا حلوای تورو نخورم نمی میرم -اوفففففف حالا بگیر بخواب بابا -نمیخوام -به جهنم تا صبح بیدار باش سر وصدا کنی من میدونم با تو فمیدی -ها -زهرمار تو جیگرت -اه بمیر بابا خوابم میاد بعدم پتورو کشید روش و خوابید خوش به حالش چقدر راحت میتونست بخوابه دلم هوای باران و کرده بود یاد دیشب افتادم که تو بغلم خوابیده بود امشب کجا خواب بود حتما رفته بود پیش بابا دلم هوای خونه رو کرده بود شروع کردم اروم اروم گریه کردم خیلی تلاش کردم صدای هق هقم بلند نشه ولی با بلند شدن کامران فهمیدم که اشتباه کردم -باز چته چرا داری گریه میکنی؟اگه گذاشتی کپه مرگمو بذارم چته؟ با مظلومیت تمام نگاش کردم و گفتم -دلم واسه خانوادم تنگ شده اوفیییییییییییییی کرد وبا لحن مهربون تری گفت -خوب میگی چیکار کنم؟خودت قبول کردی؟مگه من اجبارت کردم؟ -اگه تو بیشتر به بابا وقت میدادی دیگه من مجبور نبودم تحملت کن -نه بابا؟اون بابای تو اگه میتونست پول جور کنه تو همون وقتی که بهش داده بودم جور میکرد حالام به خدا اگه دوباره صدات دراد من میدونم تو بگیر بخواب جان مادرت بعدم گرفت خوابید. اه عین هو خرس میخوابه وقتی دیدم که او بی هیچ خیالی خوابیده منم اروم مانتوم و دراوردم و شلوارم و عوض کردم گوشه ترین قسمت تخت دراز کشیدم تا چشام و بستم خوابم برد 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔚 @Dastanvpand خسرو از مریم پسری بدنهاد به‌نام شیرویه دارد که در بددلی آن‌چنان است که در هنگام عروسی خسرو و شیرین (هنگامی که کودکی ده‌ساله است) می‌گوید: « کاش شیرین همسر من بود». شیرویه هنگامی که به جوانی می‌رسد؛ زمانی که خسرو برای عبادت به آتشکده رفته است زمام امور را در دست می‌گیرد و خسرو را زندانی می‌کند. در زندان تنها مونس او، همسر وفادارش شیرین است که از او دلجوئی می‌کند. شبی پس از آن‌که شیرین با کلام مهربانش به خسرو دلداری می‌دهد؛ هر دو به‌خواب می‌روند. ناگهان به دستور شیرویه، دژخیمی وارد زندان شده و با خنجر، پهلو و جگرگاه خسرو را از هم می‌درد. خسرو از شدت درد بیدار می‌شود و خود را زخمی و خونین می‌بیند. او که به خاطر خونریزی زیاد تشنه شده است تصمیم می‌گیرد شیرین را بیدارکند تا ظرف آبی به‌دستش دهد. اما می‌اندیشد اگر شیرین را در این حال بیدار کنم وقتی مرا این‌چنین خون‌آلود ببیند دیگر از شدت گریه و زاری خوابش نخواهد برد. پس به‌خاطر آرامش شیرین، تنها و غمگین و تشنه به تلخی جان می‌سپارد. مدتی بعد، شیرین از رطوبت خون خسرو بیدار می‌شود؛ او که خواب بدی هم دیده است؛ پیکرشوهرش را غرق خون می‌بیند. شیرین فریاد به گریه و زاری بلند می‌کند و پس از عزاداری و شیون بسیار، پیکر خسرو را با گلاب و کافور می‌شوید و آماده‌ی برگزاری مراسم مرگ او می‌شود. شیرویه که دلباخته‌ی شیرین است پنهانی به او پیغام می‌دهد: «دل‌خوش باش. من عاشق توام و پس از چند هفته سوگواری، تو را به همسری خود در می‌آورم و دوباره ملکه‌ی ایران زمین خواهی شد. » شیرین با این‌که از این بی‌شرمی و گستاخی شیرویه خشمگین است اعتراضی نمی‌کند تا او را فریب دهد. سپس تمام اسباب و لوازم و لباس‌های خسرو را به فقیران می‌بخشد. در مراسم تشییع، به رسم زرتشتیان پیکر خسرو را در تابوتی گذاشته و به دخمه می‌برند. به دنبال تابوت شاه، شیرین چون عروسی با زیباترین لباس و آرایش، پای‌کوبان و شادی‌کنان قدم برمی‌دارد؛ به‌شکلی که گمان می‌رود از مرگ خسرو غمگین نیست. او هنگامی که جسد خسرو را در دخمه می‌گذارند؛ دیگران را از دخمه بیرون می‌فرستد تا با خسرو وداع کند. سپس با خنجری به سوی پیکر خسرو می‌رود. محل زخم خسرو را باز می‌کند ؛ بر آن بوسه می‌زند و همان محل از جگرگاه و پهلوی خود را با خنجر از هم می‌درد. زخم خسرو با خون شیرین تازه می‌شود. شیرین فریاد می‌زند: « اکنون دل به دلدار پیوست و جان به جانان رسید. » آنگاه لب بر لب خسرو می‌گذارد و در آغوش او جان می‌سپارد. ((پایان)) @Dastanvpand
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ...🍒 👈 گریه می‌کرد و می‌گفت پدرت میگه این براش بهتره‌‌‌... گفتم مادر چی براش بهتره... ؟ شکستن غرورش نمیبینی؟همه دارن مسخرش میکنن.... رفتم بیرون پدرم داشت داغون می‌شد ولی چیزی نمیگفت برادرم داشت کشتی 5 میگرفت که عمو کوچکم از عقب پاشو گرفت خورد زمین ولی هر طوری بود نذاشت پشتش به زمین برسه بلند شد گفت جوانمردی خوب چیزیه... هر طوری بود به لطف خدا پنجمین نفر رو هم زمین زد دیگه زوری نداشت رفت یه گوشه نشست همه بهش میخندیدن شادی گفت بسه دیگه مثل حیوان افتادید به جونش برادرم به زور داشت نفس میکشید شادی براش آب برد تا آب برد تو دهنش عموم گفت بخوریش باختی، هر چی آب تو دهنش بود تف کرد تو لیوان صداش در نمیومد با اشاره گفت نمیخورم... عموم گفت تو باید یه تنه با دونفر همزمان کشتی بگیری وگرنه بگو باختم... برادرم سرشو تکون داد به همه نگاه میکرد ولی جز ناامیدی چیزی نمیدید ، بلند شد ولی پاهاش طاقت ایستادن رو نداشتن دوباره نشست و. گریه کردم گفتم بسه تورخدا بسه عموم کفر میگفت میگفت ترسوی بی غیرت ، برادرم به عموم و پدرم نگاه کرد ولی اونا چیزی نگفتن بعد نا امیدی از همه سجده کرد تو سجده که بود همه داشتن بهش تیکه می‌انداختند بلند شد گفت به امید تو خدایا ولی من با چشمام دیدم که خدا پشتش رو خالی نکرد طوری هم زمان با دونفر کشتی میگرفت که انگار از غیب دارن کمکش میکنن عموی کوچکم عصبانی شد از پشت با عصاش زد به مچ پاش که از شدت درد فریاد زد که مادرم آمد بیرون عموم بهش اشاره کرد که ولش کنه چیزی نیست ، ولی درجا مچ پاش در آمد شادی بلند شد هرچی از دهنش در اومد به عموم گفت عمو بزرگم گفت بسه دیگه بی ادب گفت من بی ادبم یا شما تا دیروز از بی خدایی براتون میگفت چیزی نمی‌گفتید حالا از خدا براتون میگه هار شدید... با شادی زیر بغلشو گرفتیم بردیمش تو اتاق تا صبح بالا سرش بودیم از شدت درد مثل مار به دور خودش می‌پیچد... وقتی برادرم رو بردیم بالا گفت برام یخ بیارید روی پاش گذاشتیم همش میگفت خدایا من در مقابل تو خیلی کفر کردم تو ببخش من به خودم رحم نکردم تو بهم رحم کن خدایا از گذشتم درگذر خدایا توبه... صبح پدر اومد پیشش گفت بسه دیگه نمی‌خواهم نماز بخونی من پسر کومونیست میخوام... برادرم خندید گفت چی میگی پدر نه بخدا ترکش نمیکنم ( پدرم نماز میخونه روزه میگیره ولی نمیدونستم چرا اینار و داره میگه) گفت آبروم رو بردی تو طایفه همه بهت میگن......... نمیخوام این طوری باشی پسرم نیستی اگه مثل سابق نشی گفت نه هرگز برنمیگردم هرچی میگن بزار بگن... بعد یه هفته یه روز پدرم اومد خونه عصبانی بود به برادرم گیر داد گفت لباسات رو در بیار همشونو... برادرم گفت عیبه نمیشه بزور درش آورد فقط یک شرت داشت برادرم داشت از خجالت آب میشد ، بعدش پدرم همه لباسها و پتو و چیزای گرم رو از اتاقش آورد بیرون گفت اینجا بمیری از سرما کسی حق نداره باهات حرف بزنه روزی یک وعده غذا ویک دفعه دست شویی... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_پنجم @Dastanvpand ماه رمضان رسید... خواهرم به من گفت که نمی تواند برایم ناهار
@Dastanvpand چند روزی از اولین حضورم در نماز تراویح و چشیدن آن سعادت بهشت مانند،گذشته بود که با خود گفتم: چرا قرآن مطالعه را نمی کنم؟ منی که هرکتابی را می خوانم،چرا قرآن را نمی خوانم؟! و با خود گفتم: قرآن را از ابتدا تا انتها بخوان و اگر باز حقیقت را نیافتی خودکشی کن! ترجمه ای از قرآن در منزل بود... من به سراغ قرآن رفتم... با ذهنی خالی و بدون هیچ پیشداوری و با تهی کردن ذهنم از هر گونه تصور پیشین.. نشستم و با احترام قرآن را بدست گرفتم و از سوره الحمد شروع کردم... متن هر آیه را خوانده و سپس ترجمه اش را می خواندم... اینچنین آیه به آیه پیش میرفتم... سبحان الله العظیم! ای خواننده محترم! چگونه برایت بگویم؟ چگونه از بزرگترین و سرنوشت سازترین حادثه عمرم بگویم...این کار برایم هم شیرین ترین کار است و هم سخت ترین... چگونه بگویم که قرآن با من چه کرد؟ به الله قسم... چند صفحه بیشتر پیش نرفته بودم که قرآن با تمام ابهت و ثقل و عظمت و کبریایی اش بر وجودم سیطره یافت.. روح و جسم و جان و عقل و هوش و قلبم را مقتدرانه در دستانش گرفت... چگونه بگویم قرآن با من چه کرد؟ کاش زبانی و بیانی فراتر از این زبان و بیان انسانی ام داشتم تا می توانستم بیانش کنم.. و چگونه می توانم در حالی که آن کلام الله است...الله...سبحانه و تعالی... آیا یک انسان می تواند شرح عظمت کلام پرورگار جهان را تام و تمام بگوید؟ من همچون کودکی بودم که با همبازی هایم "آب بازی"می کردم و به سر و صورت هم آب می زدیم..گاهی غلبه می کردم و گاه مغلوب می شدم...و گمان می کردم این نهایت وجود آب است!! من گمان می کردم بزرگترین حجم آب همان کوزه ایست که از آن آب برمیدارم! ناگهان دریایی آمد و مرا با خود برد! و من فقط نظاره گر عظمت این دریا شدم... دریایی که انتهایش را هرگز نمی بینم... و وقتی عظمت دریا را دیدم گفتم این دیگر بازی نیست و مرا توان بازی نیست!... این بود که خود را رها کرده و به موج سپردم.. من تسلیم شدم... چه بگویم و چگونه بگویم... قرآن مرا -به خدا قسم-به زانو در آورد... قرآن مرا-به سهولت و اقتدار هرچه تمامتر- تسلیم خود کرد... قرآن به من ایمان بخشید.. به من یقین داد... مرده بودم..زنده ام کرد... گریه بودم...خندانم کرد... نبودم...هستی ام بخشید... کور بودم...بینایم کرد... کر بودم...شنوایم نمود... جاهل بودم...آگاهم کرد... مرا که شکاک ترین بودم از هرگونه شک و تردید و انکاری زدود و تهی کرد... بلکه مرا از شک کردن، ناتوان نمود! هرگونه راه گریز و انکار و عناد را به رویم بست... دستم را گرفت و از چاهم بیرون کشید... هر سوالی داشتم جواب داد،هر وسوسه ای را دفع نمود؛ هر شبهه ای را رفع نمود... هر آتش کفری که در من بود به باران هدایتش خاموش نمود... همچون آفتابی بر قلب پژمرده من طلوع کرد...تاریکی اش را شست و بدان نور پاشید... قرآن چیز دیگری بود.. قرآن از جنس این دنیا نبود.. قرآن از جنس دیگری بود...قرآن نه فلسفه بود و نه آن و نه فلان... قرآن چیز دیگری بود... چیز دیگری... منی که با هر کس و هر کتاب و هر استدلال مجادله می کردم،در برابر قرآن به زانو افتادم و ساکت و صامت شدم... دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم،هیچ سوال و شبهه ای نبود که قرآن جواب ندهد... چگونه؟ قرآن چگونه و با چه روشی چنین شکاک لجوج عنودی را با اقتدار کامل و سهولت تمام قانع می کند و یقینش می بخشد؟ قرآن چگونه "هدایت" می کند؟ آن چیزی که قرآن آن را "هدایت قرآن"می نامد چیست؟و چگونه عمل می کند؟ برای جواب بدین سوال سترگ،باید هزاران صفحه نوشته شود... و آنچه اینجا در سطوری کوتاه فقط "اشاره"می کنم همچون آن کودکیست که با مشت کوچکش از دریا قطراتی آب برگیرد..نه بیشتر... روش و هدایت قرآن نه از جنس فلسفه است و نه دیگر روشها... یک چیز خاص است...فراتر از روش های بشری...و چرا نباشد در حالی که کلام الله است...کلام الله... و کجا کلام الله با کلام بشر همانند خواهد بود؟ و چگونه اقناع خداوندی با اقناع بشری یکسان خواهد بود؟ منی که با کلام هیچ بشری قانع نمی شدم...با کلام قرآن قانع شدم...سهل و آسان، قرآن با تمام اقتدار بر من غلبه کرد... چگونه بگویم؟ قرآن مرا مسحور کرد! و دوست ندارم این واژه را بکار بگیرم...چون قرآن سحر نیست ؛ کلام الله است... وقتی آن تاثیر شگرف قرآن را می بینی و خودت با تمام وجودت آن را می چشی آن وقت می فهمی که چرا کسانی که اولین بار در زمان نزول وحی قرآن را می شنیدند میگفتند این سحر است! آن منکرانی که در واقع با گفتن این سخن،تاثر عمیق خود را از قرآن بیان می کردند..عجز خود را آشکار می کردند...و اعتراف به اینکه این کلام ،با هیچ کلامی شباهت ندارد. و نمی توانستند پنهان کنند که قرآن با آنها چه کرده است! ادامه دارد @Dastanvpand
. از قیافش معلوم بود حسابی جا خورده گفت:معذرت میخوام اصلا قصد جسارت نداشتم . رویم رو برگردوندم و گفتم مهم نیست .بلکه روش کم شه بره .اما دیدم هنوز وایساده .سیریش .دوباره گفتم:اگه امری هست بفرمائد . مثل اینکه تازه یادش اومده باشه گفت .خواهش میکنم . عرضم به حضورتون که میخواستم بدونم شما جایی رو پیدا کردین؟ شیرین جای من جواب داد:شما چطور ؟ -راستش من قرار پیش داییم مشغول بشم .داییم مهندسه و یه شرکت خصوصی داره . شیرین :خب پس بسلامتی . رحیمی رو به من گفت:اگر شما جائی رو پیدا نکردین میتونید بیاید اونجا ،همینطور خانوم شجاعی(شیرین) . _نه خیلی ممنون ما خودمون چند جا رو دیدیم .شما هم میتونید این لطف رو در حق دیگران بکنید . رحیمی قیافش در هم رفت و گفت :اما اگر بیاید اونجا مشکلی از لحاظ کار کردن ندارید .در ضمن داییم رضایت کامل خودش رو به استاد اعلام میکنه .هر چند شما از هر نظر نمونه اید ... من که حسابی کلافه شده بودم گفتم:میشه ی خواهشی بکنم ؟ -تمنا میکنم شما امر بفرمایید... میخواستم بگم شرت رو کم کن .اما خب گفتم :لطف کنید و از این به بعد کمتر با کارهاتون توجه دیگران رو جلب کنید.دلم نمیخواد انگشت نما بشم. رحیمی با تعجب نگاهم کرد و گفت :من واقعا متاسفم .هرگز فکر نمیکردم که موجب آزارشما بشم. البته که شما همیشه به بنده کم لطفی داشتید .اما این رفتار من فقط بخاطر علاقه هست و بس . -امیدوار بودم با رفتارم متوجه میشدید که نظرم چیه . -خواهش میکنم دلسردم نکنید -متاسفم ،اما شما باید خوب بدونید ما اصلا به درد هم نمیخوریم . -آخه چرا ؟ میخواستم بگم اولین کسی که با تو بعد از من مخالف مادرم هستش .با اون قیافه ای که برای خودت درست کردی . اماگفتم :عقاید من و خانوادم با شما زمین تا آسمون با هم فرق داره .این رو از ظاهر هم میشه تشخیص داد . _شما دیگه چرا؟!این حرف از شما که تحصیل کرده هستید بعید هستش .این چیزا که ملاک زندگی نیست . -اتفاقا این چیزی نیست که بشه براحتی ازش گذشت.الان اینطور میگید اما بعد از یک مدت متوجه این موضوع میشید .اون وقت هستش که اختلافها شروع میشه .ما ازنظرسطح فرهنگ خانواده هامون با هم فرق داریم . -خواهش میکنه مستا .... خانوم صداقت .لطفا این قدر سریع تصمیم نگیرید.- واقعا داشتم عصبانی میشدم .اینقدر آدم سمج ! سعی کردم صدام بالا نره :آقای رحیمی با عرض معذرت باید بگم جواب من منفی هستش .امیدوارم این اولین و آخرین بار درخواست شما باشه . بعد هم رحیمی رو با اون قیافه دمق ،و شیرین رو با دهان باز ترک کردم و به طرف کلاس رفتم و رو یک صندلی نشستم .لحظه ی بعد شیرین اومد کنار دستم نشست و گفت : تو که ازدیروز از نگرانی این ترم قیافه ت اینطوری شده میمردی برای ظاهر هم که شده مثل آدم رفتار کنی بلکه اگر جائی رو پیدا نکردی بری تو شرکت داییش مشغول شی.هان میمردی ؟ -شیرین من اگه ۲ تا ترم دیگه هم بخاطر این موضوع مشروط بشم محاله برم با رحیمی تو شرکت داییش مشغول شم. -دیوانه ای دیگه ،دیوانه .دیوانه که شاخ و دم نداره .حداقل کاری میکردی من این ترم رو پاس کنم . -خیلی رو داری بخدا...تازه حالام دیر نشده .میتونی به رحیمی بگی تو حاضری اونجا مشغول بشی . -اره ،چون میدونی این کار رو نمیکنم میگی . با اومدن استاد ساکت شدیم .اما از رحیمی خبری نشد.آخی یک ذره دلم به حالش سوخت .... کلاس که تموم شد دوباره بدنبال چند شرکت رفتیم .اما باز هم بی نتیجه بود.تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که شاید نباید با رحیمی این طور حرف میزدم ... تو اتاقم نشسته بودم و به صفحه مانیتورم خیره شده بودم .همین که صدای آقام رو شنیدم مثل فشنگ پایین رفتم . -سلام آقا جون ؟چی شد ؟تونستید به نتیجه ای برسید؟ -سلام بابا جان .بگذار ی نفسی تازه کنم چشم به اون هم میرسیم. با خجالت به طرف آشپزخونه رفتم .هستی در حال چایی ریختن بود .وقتی کارش تموم شد گفتم تو برو من میارم... این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
صدای فحش و بد و بیراه ساختمونو برداشته بود. از همه واحدها اومده بودن بیرون... و دقیقا به واحدی که من میخواستم برم زل زده بودن. در همین موقع زنی شیک، با خشم درو باز کرد و اومد بیرون و با گریه گفت خدا ذلیلت کنه تو آدم نیستی حیوونی یه دفعه به اطرافش و آدمایی که بهش زل زده بودن نگاه کرد و فریاد زد چیه بدبخت ندیدین برید گمشید همتون. مردد پایین پله ها ایستاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم در همین موقع دختری آشفته با سرو صورتی خونین از در اومد بیرون.. زن به سمتش حمله کرد و موهاشو کشید و شروع به زدنش کرد... چند نفر دویدن جلو و مابین اون دوتا قرار گرفتن. دختر با پاهای برهنه فرار کرد زن پشت سرش فریاد زد کثافت... خیابونی این بود جواب محبتهام. و روی پله ها نشست و بلند بلند گریه کرد هیچکس جرات نداشت نزدیکش بشه رفتم بالا در شرکت باز بود، رفتم تو.. میز منشی بهم ریخته بود همه جا پر از کاغذ و خردهای شکسته گلدون بود هیچکس نبود میخواستم برای زنه آب بیارم رفتم جلو مردی پشت میز با ظاهری آشفته نشسته بود اصلا متوجه من نشد از آبسرد کن لیوانی آب برداشتمو رفتم بیرون روی پله ها کنار زن نشستم گفتم خانوم... ضعف کرده بود و شل و وارفته روی پله ها افتاده بود سرش روبه بغل گرفتم و لیوانو سمت لبش بردم یه کمی آب خورد و دوباره بلند گریه کرد گفتم خانوم بلند شید بریم تو بلند شد پر از ضعف بود پر از درد... کاملا قابل حدس بود چه اتفاقی افتاده رفتیم تو... در و بستم نشست مرد متوجه ما شد اومد بیرون گفت داری اشتباه میکنی زن دوباره هیستریک شد و فریاد زد خفه شو.... خفه شو رفت سمت میز منشی و گل سر و.. رو از زیر میز برداشت و فریاد زد این اشتباهه؟ اصلا نفهمیدید من کی اومدم تو با دوست من... حیا نکردی خجالت نکشیدی گفتم بدبخته دانشجو بی پدر ومادره بیاد منشیت بشه دستشو بگیریم ولی واقعا بی پدرو مادر بود. ارزش داشت؟ چند وقته؟ مرده گفت غلط کردم یهویی شد همین یه دفعه بود زنه داد زد یهویی شد... دست کرد تو کیفشو پاکتی رو آورد بیرون و پرت کرد تو صورتش و گفت بدبخت دختره حامله اس... توله توه انگار که به مرده برق وصل کردن خم شد و پاکت رو برداشت برگ سونوگرافی بودوصیغه نامه فکر کردی حال وحول وتمام... فکر کردی آخر زرنگایی... فکر کردی زنم گاگوله، عاشقمه، نمیفهمه یه سفره ای پهنه یه نوکی بزنم اتفاقی نمیوفته ولی بدبخت اون از تو زرنگتر بود خودش این برگو برام فرستاد حالا برو با اون زنه بچه بزرگ کن. اومد از در بیاد بیرون که سرش گیج رفت و افتاد دستشو گرفتم مرده دوید جلو گفت غلط کردم خودم حلش میکنم بخدا پشیمونم زنه مثل آدمای مست دیگه توانی نداشت عمق دلشکستگی تو صورتش موج میزد برگشت و گفت هرچیم که تو زندگیت بودم خوب یا بد بهت اعتماد داشتم .... اعتماد مرده زد زیر گریه دوباره گفت غلط کردم هرکاری بگی میکنم زنه گفت چیکار میخوای بکنی؟ میتونی اعتماد منو برگردونی میتونی تصویر کثیقی رو که دیدم از ذهنم پاک کنی؟.... داد زد میتونی؟ اصلا اگه من باهات اینکارو میکردم چیکار میکردی؟ مرده چشماش گشاد شد و حالت گارد گرفت حتی نمیتونست تصور کنه اومدم از در بیام بیرون که زنه فریاد زد خانوم شما بپرس منو می‌بخشید یا میکشت؟ رو کرد به شوهرشو و گفت حتی نمیتونی بهش فکر کنی؟ پس من دیگه چطور بهت اعتماد کنم.. گفتم ببخشید من با اجازتون میرم زنه گفت صبر کن منم میام دیگه نمیتونم هوایی که این آدم توش نفس میکشه رو تحمل کنم و با من از در زد بیرون وقتی رسیدیم پایین ازم پرسید رانندگی بلدی گفتم آره سوییچشو داد و بغل یه ماشین مدل بالا ایستاد سوار شدم کنارم نشست گفتم میخوایید بریم بیمارستان رنگتون بدجوری پریده؟ گفت نمیدونم فقط برو وقتی حرکت کردم مرده رو دیدم که دوید تو خیابون و صداش کرد اما من به راهم ادامه دادم گفت دنیای کثیفیه بهترین دوستت، کسی که مثل چشمات بهش اعتماد داشتی... و ساکت شد. بغل یه درمانگاه پارک کردم زیر بغلشو گرفتم حالش خیلی بد بود سریع بستریش کردن گفتم میخوایین به شوهرتون زنگ بزنم گفت نه ببخشید شما رو هم اسیر کردم گفتم نه من کار خاصی نداشتم اومده بودم واسه استخدام... لبخند تلخی زد و گفت فقط طلاق... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
شب همه خوابیدیم و صبح من از همه زودتر بیدار شدم و یکم اینور اونورو نگاه کردم ولی حوصلم اساسی سر رفته بود پاشدم و رفتم توی باغ. کنار استخر بزرگ خوابیدم عاشق بوی چمن‌ها بودم... واقعا محشر بود داشتم حال میکردم که یه چیز سیخ مثل چوب رفت تو بینی‌ام، فکر کردم که مگیه :میشه اینقدر کرم نریزی؟ اما در جواب صدای مردونه ای اومد :سلام جوجو...... از جام پریدم و سر جام نشستم : وای تویی............. !!! باز به فارسی ولی با لهجه شیرینی گفت :پ ن پ خندم گرفت.... :حوصلم سر رفته بود اومدم اینجا گفتم یکم..... انگشتشو گذاشت روی لبم :وای نگو که قراره با وراجیت مخمو سالاد کنی با دست دیگش دست کرد توی جیبش و یه چیزی شبیه به شکلات که وسطش بیسکویت بود بهم داد :بیا این تولید جدیدمونه حتی خودم نخوردمش این اولیشه آوردم تو بخوری مثل بچه ها خوشحال شدم دستمو بردم که شکالتو بگیرم اما محکم گرفتش و دستشو از جلوی دهنم ورداشت، :یه بوس میدی :بدو بدو بدو ......تولید کارخونتم میرم از سوپر مارکت سرخیابون میخرم :باشه پس من میرم :پررو فکر کردی چی! داشت میرفت اما یهو برگشت که منو غافلگیر کنه و ببوستم که من هولش دادم تو آب استخر و اونو هم نامردی نکرد و منو هم بزور برد تو استخر و دوتایی مثل احمقا افتادیم تو آب خدا رو شکر هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و ساعت 4 صبح بود تقلا کردم :ولم کن دیوونه..... :ولت نمیکنم .....دوست دارم بغلت کنم :بغلم کنی؟ بدو بدو بدو.... منو محکم تر در آغوشش گرفت هردو خیس خیس شده بودیم ......صورتامون جلوی هم بود تا بحال با یه مرد هیچوقت از نزدیک فیس توفیس نبودیم بهم خندید :میدونی به تو نسبت به بقیه یه احساسی دارم :اوال دستتاتو از دور کمر من باز کن بذار برم ..... بدشم به هر چهارتای دیگه هم اینو میگی ...... با یه دستش چونمو گرفت و لمس کرد:خوب آره.....چون به همتون یه حس خاصی دارم .....البته جز به مگی ..... با این حرفش خیلی جا خوردم :اگه دقت کنی اون از همه ما بیشتر دوستت داره... :مهم اینه که من کیو دوست دارم اون دختره شدیدا ماسته ...... لوس و رمانتیک تو روحیه ی همه من تو رو بیشتر دوست دارم و البته تو قیافه هم از بقیه یه سرو گردن سرتری..... ولی خب....دیگه اون به هنر خودت بستگی داره که بتونی عاشقم کنی یا نه :باشه .....وایسا تا عاشقت کنم.... ولی رو مگی فکر کن :باشه وایسا تا فکر کنم..... واو دختر چه استیل خفنی داری :دیگه داری خطرناک میشی... خواهشا دستاتو باز کن تا برم :گونمو ببوس اول خیلی فکر کردم ولی دیدم اون ول کن نیست خیلی سریع گونشو بوسیدم واونم ولم کرد بالای استخر وایسادم و آب موهامو چلوندم: اه اه بدترین بوسی بود که تو عمرم داشتم ..... و بعد عق زدم با چشمهای خمارش نگام کرد داشتم میرفتم که با حرفش وایسادم :اون درختو میبینی . روزی رو میبینم که وایسی پشتش و برام گریه کنی . خندیدم و گفتم :باشه باشه و بسرعت تند رفتم اما هنگام برگشتن چیز خوبی ندیدم .....مگی مگی پشت پنجره بود وای واقعا بد شد .... حالا راجع به من چی فکر میکنه!اخماش تو هم بود و با ناراحتی و غضه به من نگاه میکرد دوییدم و رفتم تو خودش درو برام باز کرد با کنایه گفت: آب بازی تون خوش گذشت یا بهتر بگم عشق بازیتون! صورتشو تو دستام گرفتم: مگی این حرفو نزن بذار برات توضیح بدمم بخدا داری بد فکر میکنی با چشمای پر از اشکش روی کاناپه نشست و گفت :اینور دوربین نداره بیا اینجا رفتم و کنارش نشستم :ببین این توله سگ قفل کرده رو من ..... من خوابم نمیبرد رفتم کنار آب نشستم اینم اومد اونجا کرم ریختن ...... و بعد هم پرتم کرد تو آب و گیر داد که اگه بخوای بذارم بری باید منو ببوسی منم مجبور شدم چون شرایط داشت خطرناک میشداما یه چیزی راجع به تو هم باهاش حرف زدم اون گفت که همتون فعلا واسه من یکی هستید و به هنر خودتون بستگی داره سکوت کرد و اشکاشو پاک کرد تو واقعا فکر میکنی من بدوستی 12 سالمون خیانت میکنم خندید انگار اینکه فکر میکرد اون هم یه شانس داره خوشحالش میکرد :ببین اگه ولگا هم بجای من بود یا میمی یا الیشیا یا تو با همتون همین کارو میکرد....... عزیزم گریه نکن حرفم به نظرش منطقی اومد و گریه رو بس کرد مگی :کمکم کن مهرسا خواهش میکنم....من عاشقش شدم اگه بهش نرسم واقعا میمیرم من پول دارم ولی بغیر از اون هیچیی ندارم عین بجه ای که مامان باباش بهش پول بدن و بگن حق نداری چیزی بخری با تاسف بهش نگاه کردم :اوه عزیزم من درستش میکنم.... بسپار به من توی بغل من نیم ساعتی آروم شد..... و بعدکنار هم‌خوابیدیم تا اینکه صدای بلند گو اومد ...... :جیگرا گروه فیلم برداری اومده مسابقه‌ ی شفاهی آغاز شد لباس‌های خوشگلتونو بپوشید و بیاید آمفی تأتر ..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_پنجم – می‌دانی چرا این قدر گستاخی؟ نمی‌دانی؟ بگذار بی ملاحظه شیر‌فهمت کنم.
🚩 مرجان در گوشه‌ی کلاس اشک می‌ریخت و می‌گفت دلش برای خودش می‌سوزد که وسط این همه دختر، لات‌ها او را بغل کرده‌اند و حالا اسمش ورد زبان همگان است. زهرا مثل همیشه بغلش کرد و دلداریش داد. – چرا ناراحتی مرجان؟ خودم می‌آم خواستگاریت عزیزم! بیا به من پا بده، توی دلت جا بده، می‌برمت از اینجا، با هم می‌ریم به آن جا، آن جا کجاست؟ تو باغچه، باغچه کجاست؟ تو طاقچه، طاقچه توی تخت‌خواب… مرجان به زور دست زهرا را از دور گردن خود باز کرد – بس کن تو هم! شوخیت گرفته؟ فکر کردی واقعا کسی می‌آد خواستگاری یه دختری که همه می‌گن بهش تجاوز شده! باید جای من باشی تا بفهمی چی می‌گم. بی عصمت شدم. مریم کیفش را برداشت و با شتاب از کلاس بیرون رفت. دخترها همهمه کردند و نغمه که با آمدن خانم پورجوادی مبصر شده بود، به قصد ساکت کردن بچه‌ها، با تخته پاک‌کن به تخته سیاه می‌کوبید اما کسی به حرفش گوش نمی‌داد. فریاد مریم در حیاط پیچید و دخترها به سوی پنجره هجوم آوردند. با آبدارچی درگیر شده بود و می‌خواست در را باز کند. خانم پورجوادی به حیاط آمد. آبدارچی که هم خدمتکار بود و هم دربان و به قولی، آچار فرانسه‌ی مدرسه بود، رو به سوی مدیر فریاد کشید: «من رو از دست این هند جگر خوار نجات بده. من رو نجات بده»! – تا پایان وقت مدرسه همین جا می‌مانی و بعدش هر کجا خواستی بروی مختاری. تا وقتی زنگ نخورده همین جا هستی. – در رو باز کن و گرنه قفل رو می‌شکونم! – غلط می‌کنی! – خودت غلط می‌کنی! مریم با لگد به در می‌کوبید و داد و بیداد می‌کرد. معلمان و دانش آموزان از همه‌ی پنجره‌ها سرشان را بیرون آورده بودند و دعوای مریم و خانم پورجوادی را نگاه می‌کردند. خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، به حیاط آمد و کمی با مریم صحبت کرد. کسی نمی‌دانست چه می‌گوید. مریم آرام شد. خانم رحیمی با خانم پورجوادی به دفتر رفت.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 معمولا اکثر وقتادادگر- اهان با یه لبخند پیروز مندانه از پشت میز امدم بیرون و سر جای همیشکیم نشستم دستامو زیر چونه زدم و به تازه وارد زل زدممثل عکسش بود .هنوز عکسش تو دستم بود که دیدم پرونده روی میزو برداشت همونی که عکسو از توش برداشتم -با اون پرونده چیکار داری؟دادگر- هیچی دارم نگاش می کنم-اره خیلی خوبه برای اول کار …. اگه می خوای فرد موفقی باشی پس خوب نگاش کن با تعجب بهم نگاه کرد-شما برای این کار خیلی جونیددادگر- بله؟اخه شما را برای چی برای این کار انتخاب کردن؟ نه تجربه ای دارید نه می دونید بایگانی چیه ؟دادگر- یکی از دوستان منو معرفی کرد-انوقت مدرک تحصیلیتون چی؟دادگر- مدرک شما چیه خانوم دباغ؟شونه هامو بالا انداختم و راست سر جام نشستم و با افتخار و اقتدار کامل گفتمسیکل اقاچنان زد زیر خنده که انگار بهترین جک سالو شنیده باشه- چتونه اقا مگه مدرکم چشه؟دادگر- هیچیش نیست خانوم معذرت می خوام ولی وقتی شما مدرک درست و حسابی ندارید برای این کار انتظار دارید منم داشته باشم -یعنی شما هم سیکل داریددادگر- نه من یه سر و گردن از شما بالاترم….من دیپلم دارم-این یعنی یه سر و گردن دادگر- اگه بخواید می کنیم نیم سر و گردن- می دونستید خیلی بی مزه ایدفقط خندید و سیتمشو روشن کرد…. تا بالا بیاد پرونده روی میزو دوباره زیرو رو کرد دادگر- خانوم دباغ تو این پرونده باید یه عکس باشه ولی نیست شما نمی دونید این عکس کجا می تونه باشه -من من از کجا باید بدونم که باید کجا باشه حالا چه عکسی توش بوده؟به چشام خیر شد( من که عقلم زیاد نمی کشه ولی فکر کنم این خیره شدن یعنی خودتی …راستش وقتی می گن خودتی رو من خوب نمی فهمم یا معنیش این که خر خودتی یا گیج خودتی من که از دوتا معنیش استفاده می کنم به قول دبیر ادبیات ایهام و از معنی دورش بیشتر استفاده می کنم یعنی میشه همون خر خودتی …..با اینکه ادبیاتم خوب بود ولی نمی دونم چرا نمره ادبیاتم همیشه زیر ۱۰ بود بگذریم – نه اقا من خبری از عکس داخل پوشه ندارمدادگر- شما که اینجا کار می کنید باید از جیک و پوک پرونده ها خبر داشته باشید – هی هی چه خبرته؟ برای من از روز اول رئیس بازی در نیاریا که یهمو کلامون تو هم می ره دادگر- ای بابا خانوم من کی رئیس بازی در اوردم د همینه دیگه برای چی انقدر منو سوال پیچ می کنی من تازه امروز این پرونده رو می بینم پس انتظار نداشته باشید از محتویات توش خبری داشته باشم دادگر- شما از اینترنت هم استفاده می کنید ؟اینترنت … چی هست این اینترنت (من معمولا تو گمراه کردن طرف بهترینم به جون شما )دادگر- یه چیزی مثل خوراکی -اه چه جالب…….. حالا طعمش چطوریه؟دادگر- بعضی وقتا خوشمزه است و بعضی وقتا تلخ و بعضی وقتا حال بهم زنسرمو مثل فیلسوفا تکونی دادم -پس باید چیز به درد بخوری باشهچه جمله قشنگی گفت یادم باشه پشت اون کتاب رمان جدیدم بنویسمحرف عارفانه ای بود به به در حال کار کردن با سیتسم یهو سرشو برد و به مانیتور چسبوند از جام بلند شدم و به طرفش خم شدمیهو سرشو اورد بالا و منم از ترس سریع سیخ وایستادم دادگر- چیزی شده خانوم دباغ-نه نه اصلا ابدادادگر- پس برای چی وایستادید؟-برای هوا خوری……….. این بالا هوا عالیهبه بالا سرش نگاهی کرد و بعد اروم بهم خیر شد-چرا اونطوری نگاه می کنیددادگر- من طوری نگاتون نمی کنم-چرا دیگه انگار می خواید مچ بگیرید دادگر- مگه شما کاری کردید که من مچ بگیرم-نمی دونم از خودتون بپرسید که از صبح تا به الان یا سوال پیچم می کنید یا عین کارگاهها نگام می کنیددادگر- من؟در حالی که لبامو تو هم جمع کرده بودم با تکون سر گفتم ارهبازم یه لبخند و دوباره مشغول ور رفتن با کامپیوتر شد . منم دوباره اروم داشتم می نشستم سر جامدادگر- وای وای وای دو متر پریدم بالا -چی شد چی شددیدم دستاشو گذاشته رو صورتش با یه حرکت خودمو رسوندم طرفش- چی شده چی شده چرا اینطوری می کنیددادگر- اینو ببندش ببندش زود زود دستامو از هم باز کرده بودم و درحالی که عکسش هنوز تو دستم بود تکونشون می دادم می پرسیدم چی رو چی رو دادگر- اون هیولا رو می گم -هیولا؟سریع به مونیتور خیر ه شدم وای خداااااااااااا ی من …. یکی منو بگیره مژی الهی بلاهای دنیا رو سرت نازل بشه….