✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــلــم
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!
نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس!
مغزم داشت منفجر مے شد،امین چرا بازے مے ڪرد؟!
چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟!
صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم!
صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟!
بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم:پاشو بریم!
همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم،بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا!
خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم،سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن!
بهار با تعجب گفت:این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!
رسیدیم جلوے ورودے،حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت:سلام استاد،بهترید؟
با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت:سلام ممنون شڪر خدا!
بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:استاد هستنا!
آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد!
صداے بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!
لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم،سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود!
اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود!
بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟
سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:گفتم یڪم هوا بخورم!
بهار باز گفت:از تهران تا قم براے هوا خورے؟!
از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:یڪم ڪار داشتم!
صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد.
جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے!
بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن!
سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین!
با تعجب گفت:نہ من نمیشناسمشون!
خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:خانم هدایتے!
سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت:هانیہ میشناسیش؟
سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم:امینِ!
بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم:تابلو بازے درنیار!
برگشتم سمت امین،چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم
ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد!
با تعجب گفتم:عاطفہ!
ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟
نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:اِم..اِم...خب...
امین جدے گفت:لابد فڪر ڪردن من تنهام!
عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ!
دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت:امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم!
بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت!
خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:این آقا با شما ڪارے دارن؟
سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!
سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:الان میام!
عاطفہ گفت:قبلا ندیدہ بودمش؟!
همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:موقع خرید محضر!
آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت!
خیلے خجالتے بود!
سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:امیررضا هیولا دیدے؟!
خندہ م گرفت،بـے توجہ بہ من ادامہ داد:بیا بریم دیگہ!
سرفہ اے ڪردم و گفتم:استاد بفرمایید برسونیمتون!
میدونستم قبول نمیڪنہ،میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ!
زل زد بہ پایین چادرم:ممنون وسیلہ هست!
سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین!
یڪ قدم اومد جلو!
_مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر!
خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن!
پوزخندے زدم و گفتم:خدانگهدار برادر!
ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تقدیر و تشکر از ادمین کانال بابت داستانهای زیبا و خواندنی درود بر شما 🌷
🔻مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره…
🔹زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار
داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده…
🔸مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
🔹زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
🔸من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
🔹پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…🔹
💎هی خانم ، تنهام بزار ، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم…💎
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹
✅ اگر میخواهید،
«کاری را» خوب انجام دهید،
با «سه تن»،
از «سالخوردگان» مشورت کنید.
✅ اگر میخواهید،
«سخن درشت» نشنوید،
با «سخن درشت»،
با «مـردم» گـفتـگو مکنـید.
✅ بجای اینکه،
از كسی «متنفر باشيد»، «او را»،
از «دايرهٔ توجه تان» خارج کنید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🍃
🍃🍁
#دستگیرے
◆✍در بلخ مردے علوے (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میڪرد تا اینڪه بیمار شد و بعد از دنیا رفت. همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم ڪمتر ما را سرزنش ڪنند و در سرماےشدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم براے تهیّه چیزے بیرون آمدم.
◆✍دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع ڪردهاند، پرسیدم: او ڪیست؟
گفتند: شیخ شهر است.
من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور و توجهی به من نڪرد و من هم به مسجد بازگشتم.در راه پیرمردےرا در مغازهاے دیدم ڪه تعدادے در اطرافش جمعاند،پرسیدم: او ڪیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است،با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود. لذا نزد وےرفته و جریان را شرح دادم.
◆✍او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر ڪن، تا به اینجا بیاید،پس از چند لحظه بانویی با چند ڪنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور!سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانهاش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهاے فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراڪها را به ما داد و آن شب را بهراحتی سپرے کردیم.
◆✍در نیمههاےشب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر (ص) بر بالاے سرش بلند شد.در آنجا قصرے سبز را دید و پرسید: این قصر از آن ڪیست؟ پیامبر (ص) فرمود: از آن یڪ مسلمان است. شیخ جلو میرود و پیامبر (ص) از او روے میگرداندعرض میڪند: یا رسولالله (ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میڪنی؟
فرمود: دلیل بیاور ڪه مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزےبگوید.
پیامبر (ص) فرمود: فراموش ڪردے، آن ڪلامی را ڪه به آن زن علوے گفتی؟ این قصر از آن مردے است که این زن در خانه او ساڪن شده
◆✍ در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش براے یافتن زن علوے در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یڪ مجوسی است. شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضاے دیدن وے را نمود، مجوسی گفت:
نمیگذارم او را ببینی. شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.️گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرموقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را ڪه دیشب تو دیدهاے من هم دیدهام من رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.
سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شدهایم‼️
📚 ارشاد القلوب الی الصواب، ج 2، ص: ۴۴۵
#حکایت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍁
💙🍃
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#مهر_و_مهتاب #تکین_حمزه_لو #قسمت_صد_و_شصت_نه باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قا
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_آخر
سرفه امانش نداد و دکتر احدى با عصبانیت از اتاق بیرونم کرد.تکان دستى از جا پراندم: مهتاب، چى شده؟ چه خبر؟سرم را بلند کردم و به چهرة نگران مادرم زل زدم. پشت سر مادرم، پدر در حالیکه دست کوچک علیرضا را در دست داشت در کنار سهیل و گلرخ ایستاده بودند. بغضم ترکید:- حسین حالش خیلی بده... بردنش مراقبتهاي ویژه... مادرم آغوشش را باز کرد و به گریه افتاد: الهی بمیرم! کاش من به جاش می مردم...این مادر بود که این حرفها را می زد؟ سهیل انگار فکر مرا خوانده باشد، گفت:- الله اکبر به این پسر که حتی نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش برگردوند! زنی سفید پوش صدایم زد: خانم ایزدي...با وحشت برگشتم: بله؟...- دکتر احدي صداتون کردن، عجله کنین...با عجله به سمت پله ها دویدم. مادرم علیرضا را بغل کرد و دنبالم دوید. پشت در اتاق حسین، دکتر احدي با صورتی بی اندازه غمگین انتظار می کشید. به محض دیدنم، گفت:- دخترم، خیلی متاسفم، اما حسین دیگه نمی تونه نفس بکشه...گیج پرسیدم: یعنی...سري تکان داد: نه، هنوز نه! ولی وقت خداحافظی است. براي همین صدات کردم.بدون آنکه منتظر بقیه حرفهاي دکتر شوم به داخل اتاق هجوم بردم. حسین چشمانش را باز کرده بود. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. آهسته گفتم:- حسین...
لبخند کمرنگی زد. لحظه اي بعد اتاق از حضور خانواده ام پر شد. مادرم جلو رفت و با مهربانی حسین را در آغوش کشید:پسرم، ما رو حلال کن...صداي خس خس ضعیفی بلند شد: خیلی وقت بود که کسی بهم نگفته بود، پسرم.مادرم چندین بار صورت حسین را بوسید: عزیزم تو پسر منی، تو عزیز منی، منو ببخش... از خدا می خوام منو به جاي توببره، اما چه فایده که خدا هم دست چین می کنه و من رو سیاه رو قبول نداره...بعد پدرم جلو رفت و بی حرف صورتش را بوسید. علیرضاي کوچک دست آویزان حسین را گرفت و گفت: بابا حسین چی شده؟ اگه بوست کنم خوب می شی؟سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین آهسته فرزندش را بوسید. گلرخ با هق هقی آشکار، علیرضا را بیرون برد. بعد سهیل دست حسین را گرفت و پشت دستش را بوسید. صدایش از شدت بغض می لرزید: حسین خیلی چاکرتم، خیلی آقایی!بعد همه رفتند و من ماندم. جلو رفتم و لبهاي خشکیده همسرم را با حرارت و عشق بوسیدم. بی آنکه گریه کنم، گفتم:دوستت دارم... صدایش به زحمت بلند شد: منم دوستت دارم، مهتاب، مواظب خودت باش.خم شدم، با محبت موهایش را مرتب کردم. نفس هاي کوتاهش به صورتم می خورد. بیشتر خم شدم. می خواستم حرارت بدنش را حس کنم. حسین، به سختی صورتم را بوسید و به زحمت گفت: مهرت رو حلال کن، مهتاب...می دانستم که دیگر دارد زجر می کشد. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. انگشتانش از کبودي به سیاهی می زد. تمام توان و نیرویم را جمع کردم. به یاد حرف هایش افتادم که ماهها پیش گفته بود، لحظه اي می رسد که از ته قلب به رفتنم رضایت می دي و دانستم که حالا وقتش رسیده است. دیگه راضی به رنج و دردش نبودم. بی آنکه اشک بریزم و عجز نشان بدهم، از ته دل و با قاطعیت گفتم:
- حسین، مهرم حلال...
همانطور که دستانش در دستم بود، ماندم. حسین آخرین نگاه را به صورتم انداخت و چشمانش را بست. فشار اندکی به
دستم که درون دستش گرفته بود، داد. آهسته گفتم:
- خداحافظ عشق من...
و حسین در نهایت آرامش با همان لبخند معصومانه روي لبهایش، رفت.
پایان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷روز زیارتی مخصوص امام رضا (ع) و زیارت از دور و نزدیک🌷
آخرین روزهای ماه ذی القعده با توجه به منابعی که از بزرگان شیعه در اختیار ما قرار گرفته است عناوین مبارک و مقدسی دارد ، در روز ۲۳ ذی القعده که روز زیارتی مخصوص امام رضا (ع) است همگان می توان با گفتن صل الله علیک یا اباالحسن، زائر امام رضا (ع) شد.
🔻از جمله موارد مبارک و مقدس در روزهای آخر ماه ذی القعده، روز زیارتی مخصوص امام رضا(ع)درروز ۲۳ و روز ۲۵ این ماه با عنوان «دحوالارض» یا روزی که زمین گسترده می شود ، است که در این باره بزرگان دین برای این که ما را متوجه فضیلت این روزها کنند، مطالبی را بیان کرده اند.از جمله این شخصیت ها سید ابن طاووس است که در کتاب «اقبال الاعمال» خود، آدابی را برشمرده و در بخش ماه ذی القعده می گوید من در کتاب های بزرگان دیده ام که برای روز ۲۳ این ماه زیارت مخصوص امام رضا(ع) را مطرح کرده اند.
🌹معمولا زیارت در حرم ائمه معصومین انجام می شود اما در این روز با آوردن دو کلمه «قرب» و «بعد» (نزدیک و دور) می خواهد همه افراد را متوجه آن مکان کند که اگر در نزدیک حرم هستید به حرم مشرف شوید و اگر از آن دور هستید و در هر جای دنیا زندگی می کنید به آن روز به عنوان روز زیارتی مخصوص امام رضا(ع) توجه داشته باشید.بر این اساس کیفیت زیارت بستگی به شرایط، امکانات و اختیارات زائر دارد که اگر امکان داشته باشد زیارت های معروفی همچون زیارت جامعه، زیارت امین ا… و … که این شأن را برای او فراهم می کند به جای آورد.
🔻صلوات خاصه حضرت:🔻 اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوهً کَثیرَهً تآمَّهً زاکِیَهً مُتَواصِلَهً مُتَواتِرَهً مُتَرادِفَهً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ
🔰توصیه آیت الله بهجت برای زیارت امام رضا (ع)🔰
زیارت شما قلبی باشد. در موقع ورود اذن دخول بخواهید، اگر حال داشتید به حرم بروید. هنگامی که از حضرت رضا(ع) اذن دخول میطلبید و میگویید: « أأدخل یا حجه الله: ای حجت خدا، آیا وارد شوم؟ » به قلبتان مراجعه کنید و ببینید آیا تحولی در آن به وجود آمده و تغییر یافته است یا نه؟ اگر تغییر حال در شما بود، حضرت(ع) به شما اجازه داده است. اذن دخول حضرت سیدالشهدا (ع) گریه است، اگر اشک آمد امام حسین(ع) اذن دخول دادهاند و وارد شوید.
🌻اگر حال داشتید به حرم وارد شوید. اگر هیچ تغییری در دل شما به وجود نیامد و دیدید حالتان مساعد نیست، بهتر است به کار مستحبی دیگری بپردازید. سه روز روزه بگیرید و غسل کنید و بعد به حرم بروید و دوباره از حضرت اجازه ورود بخواهید.
🌸زیارت امام رضا (ع) از زیارت امام حسین(ع) بالاتر است، چرا که بسیاری از مسلمانان به زیارت امام حسین(ع) میروند. ولی فقط شیعیان اثنیعشری به زیارت حضرت امام رضا (ع) میآیند.
🍃🌸🍃🌸🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسیارزیباست
یک تحویلدار بانک میگفت
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه .
ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!
ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
ﮔﻔﺘﻢ: فرقی نمیکنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رنج دیدﻩ ای داشت،
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ
ﭘــﺪﺭ است که ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳش ﻧﻴﺴﺖ ....
ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳش ﻣﻲ ﮔﺬﺭد ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷد ...
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳش ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨد...
خدایا بالاتر از بهشتت چه داری برای پدرم میخواهم.
تقدیم به همه باباها ...❤️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن ه دارد.
و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
📚http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹بسـم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
🌹🌹🌹روزمون رو متبرک میکنیم با سلام به عمه سادات حضرت زینـب کبـری علیها السلام🌹🌹🌹
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ فـاطِمَةَ وَخَديجَةَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ وَلِيِّ اللهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وليِ الله
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا عَمَّةَ وَلِيِّ اللهِ وَرَحْمَةُ اللهِ
وَبَرَكـاتُهُ
💐يـا سَيِّدَتي يـا زَيْنَبُ، اِشْفَعي لي فِى الْجَنَّة💐
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻ببرها برای "ایستاده مردن" خلق شده اند ...
🔹حیواناتی مقتدر و با انصاف ، با روابطی بر پایه ی قانونمندی و احترام !
علیرغمِ جثه ی بزرگشان ، هرگز بر سرِ طعمه و غذا نمی جنگند ، به نوبت غذا می خورند و حتی ببرهایِ نر در نهایتِ گرسنگی و استیصالشان هم ، تا سیر شدنِ ببرهایِ ماده و کوچکتر منتظر می مانند ،
این حجم نوع دوستی و مروت ، واقعا جالب و ستودنی ست ...
🔸ببرها جاذبه ی بِکر و قابل توجهی دارند ، مجموعه ای کامل از خصوصیاتِ ظاهری و رفتاریِ خاص و منحصر به فرد !
🔹اقتدار و خودباوریِ این حیواناتِ زیبا را دوست دارم ، این که هرگز به هر طعمه ای و صرفا برایِ سیر شدن ، رضایت نمی دهند و فقط طعمه های بزرگ و قوی را برای شکارشان انتخاب می کنند ، طعمه هایی که "ارزشِ جنگیدن" داشته باشند !
🔸این که هرگز برایِ ترساندنِ سایر گونه ها و قدرت نمایی ، از غرّش و اُبُهت غریزیِشان استفاده نمی کنند ،
این که طبلِ تو خالی نیستند و به وقتش و برایِ انتخابشان ، بدونِ سر و صدا ، فقط واردِ عمل می شوند و کار را یکسره می کنند ...
🔹من زود به زود شیفته ی هیچ موجودی نمی شوم اما یاد گرفته ام وقتی از چیزی یا کسی خوشم آمد ، "#عیب هایش را هم دوست داشته باشم" ...
🔸من ببرها را دوست دارم ، حتی زمانی که برایِ فریب دادنِ طعمه شان ، صدایِ او را تقلید می کنند ، حتی زمانی که ناجوانمردانه کمین می کنند و از پشتِ سر به طعمه ی بخت برگشته شان حمله می کنند ... من پذیرفته ام که این اقتضایِ طبیعتِ ببرهاست !
🔹دنیا مجموعه ای ست از خصلت هایِ خوب و بد ،
نه هیچ حیوانی و نه هیچ انسانی بی نقص و کامل نیست ...
💎از ببرها بیاموزیم چه کسی را برای رابطه انتخاب کنیم! آیا او ارزش جنگیدن دارد؟یادمان باشد عمر باارزشترین چیزیست که داریم و بدون بهاس و نمیشود پسش گرفت پس برای هرکسی هزینه ش نکنیم!💎
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662