مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖🍀🌺🌹❤️
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت ویکم
لیلا:هوی روانی چرا اومدی از حوزه انصراف دادی؟
-لیلا داغونم چطوری درس بخونم ؟😔😔
لیلا:بمیرم برات
-إه خدا نکنه
لیلا:کجا میری؟
-سپاه ثبت نام دوره #روایتگری
لیلا:اوهوم
-تو نمیای ؟
لیلا:نه آخه به #مهدی نگفتم
-باشه پس من برم
فعلا یاعلی
لیلا: عزیزم مراقب خودت باش
یاعلی✋
رفتم سپاه قسمت #فرهنگی ثبت نام کردم
گفتن زمان شروع کلاسها را خودمون اطلاع میدیم بهتون
سه هفته بعد کلاسها شروع شد،
استاد که از روایتگری منطقه جنوب بهمون
آموزش میداد #حاج_حسین_یکتا بود
بچه ها برای روایتگری باید
مساحت منطقه را بدونید
عملیاتهای مهم اون منطقه
فرمانده های که تو اون منطقه شهید شدن
تاریخ عملیات
تعداد شهدای عملیات ها
تعداد اینکه دشمن چقدر تلفات داده
اما چقدر مهمات از دشمن گرفتیم
از منطقه #اروند شروع شد...
#شهید_مهدی_باکری اینجا جا مونده 😔
خواهر شهید باکری: ما سه تا برادر داشتیم
🌹🍀🌺🍀🌹💐🌺🍀
#ادامه_دارد ....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖🍀🌺🌹❤️
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و دوم
خواهر شهید باکری: ما سه تا برادر داشتیم
#علی آقا رو ساواک دستگیر کرد زیر شکنجه
شهید شد،پیکرشو بهمون ندادن...💔😔
#حمیدآقا راهم که آقا#مهدی جاگذاشت #مجنون ......😔💔
خود آقا #مهدی روهم #اروند برد...💔😔
یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی.....😭
کلاسای روایتگری شش ماه طول کشید
مناطق جنوبی شامل (اروند،شلمچه، طلائیه،
دهلاویه،دوکوهه، هورالعظیم ) را شناختیم
تو مناطق غربی هم بازی دراز وایلام ،بانه وقصرشیرین
شیرزنان غرب مثل #شهیده_ناهید_فاتحی_کرجو شناختم...
شهیده ناهید فاتحی کرجو تنها دختر مبارز جز گروه پیش مرگان کرد در اوایل انقلاب بوده
در منطقه هنوز ضد انقلاب در غالب
گروهک های مثل کومالو وجود داشت
یک روز #ناهید ربوده میشود
چندوقت بعد دختر را با سر تراشیده در روستاهای
کردستان به عنوان جاسوس #خمینی می گردانند😔
و چندروز بعد این ماجرا جنازه دختری با سر ترشیده
را در کوه های سر به فلک کشیده زاگرس پیدا میکنن....😔💔
#آری_ایران_اینگونه_ایران_شد
امروز کلاسای روایتگری تموم شد
اما دلم گرفته بود
رفتم مزار#شهدا
همینجوری بین مزارها راه میرفتم
یک دفعه گوشیم زنگ خورد.....😳😳
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو...ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و سوم
همینجوری بین مزارها راه میرفتم
یک دفعه گوشیم زنگ خورد
-الو
مامان : حنانه جان خوبی؟
کجایی مامان ؟
-#مزار_شهدا
مامان: خوب بیا خونه برات یه سورپرایز دارم
-سورپرایز چیه ؟
مامان :بیا حالا خونه
-باشه تا یه ساعت دیگه خونه ام
وارد خونه شدم
تولد تولد تولدت مبارک 🎉🎊🎈
تولدمنه
وای اصلا یادم نبود
مامان: عزیزدلم تولدت مبارک 🎉🎋🎁
بابا:اینم کادوی من و مامانت
بلیط پرواز #کربلا 😍
آقا بهتر از من سراغ نداری هرسال میطلبی ؟
باگریه رفتم اتاقم 😭😭
به بلیطم نگاه میکردم گریه میکردم
آی #شهدا من چیکار کنم با بلیط و سفر ..
تاریخ حرکت ۲۷رجب ،#عید_مبعث بود
از همه خداحافظی کردم چمدونم بستم
و.....
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و چهارم
چمدونمو با گریه بستم
با گریه خداحافظی کردم ....
روز حرکت رسید
دلم نمیخاست برم #کربلا
تو فرودگاه آخرین ایستگاه برگشتم
نرفتم #کربلا😭😭.....
برگشتم خونه اما همه زخم زبان بهم زدن
که تو دعوت امام حسین علیه السلام را رد کردی
هرچیز #لیاقت میخواد تو نداری
دلم تو اون لحظه #شلمچه میخواست..
تو اتاقم داشتم گریه میکردم 😭💔
که گوشیم زنگ خورد
با صدای گرفته گفتم :بله بفرمایید
صدا:سلام ببخشید #خانم_معروفی ؟
-بله خودم هستم
صدا: ببخشید مزاحمتون شدم #مردانی
هستم فرمانده حوزه ناحیه ۱۵
اگه امکانش هست یه قرار ملاقات
بذاریم برای برنامه #روایتگری ....
-بله آقای مردانی حتما ....😍
محل قرار مزارشهدا خوب هست ؟
آقای مردانی:بله عالیه
اتفاقا جمعه پنجم روز شهادت آقامحرم هست
-ببخشید فامیلی این شهید که میفرمایید چی هست ؟
تازه شهید شدن
آقای مردانی:بله ،#شهید_محرم_ترک
مدافع هستن ....
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت وپنجم
ایستادم به نماز وسطای نماز ک صدای زنگ گوشیم بلند شد
عادتم بود هروقت دلم میگرفت دو رکعت نماز میخوندم
سلام که گفتم گوشی رو برداشتم دیدم زینب بود
شمارشو گرفتم
_جانم زینب
زینب: حنانه 😭😭
-چیه؟
چی شده؟
زینب:خواب #کربلا دیدم
پا به پای خوابای زینب من آب شدم
خوابای زینب شد تحول بزرگی برام
یک سالی طول کشید تا زینب کربلایی بشه و اون
یک سال شد تمام زندگی من شناخت خدا، امام
حسین (علیه السلام )،#شهدای_مدافع_حرم
اما اون پنجشنبه......
با زینب رفتیم آقای# مردانی را دیدیم قرارشد کل کاروانهای راهیان نورشون را من #روایتگری کنم
شروع کردم تحقیق درمورد همه چیز ....
دلم میخاست خدا و ائمه و سایر شهدا را
بشناسم....
از مزار شهدا که برمیگشتیم
زینب:حنانه چرا تو خودتی ؟
-میخام خدا و ائمه را بشناسم کمکم میکنی؟
زینب: آره باید با دوستم #دیانا آشنات کنم
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#ادامه_دارد ....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسیار_زیباوخواندنی👇👇
دو برادر ، مادر پیر و بيماري داشتند
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد...
يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد...
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق...
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشيدم‼️
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت :
يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي❔
آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست❔
ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست‼️
به فرزندان خود ، " انسان بودن بیاموزیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شاید شما هم جزو افرادی باشید که به روح، جن و یا موجودات این چنینی اعتقاد ندارند ولی اگر نشانه های زیر در خانه شما وجود دارد ممکن است یکی از این موجودات در حال زندگی با شما باشند.
صداهای غیر قابل توضیح...
معمولا در هر خانه ای صداهایی وجود دارند که عادی هستند مانند صدای یخچال و یا تلویزیون ولی اگر قبلا موقع راه رفتن روی پله ها صدایی نبوده و الان فکر می کنید هست ممکنه به خاطر وجود روح در خانه شما باشد.گاهی هم صداهایی که جدیدا زیاد تکرار می شوند.
روشن و خاموش شدن ها...
روح کسی که در حال زندگی با شماست شاید دوست داشته باشد که تلویزیون تماشا کند یا سایر لوازم الکتریکی را خاموش و روشن کند مخصوصا رادیو!
اگر همچین روشن و خاموش شدنی را در حال تجربه کردن هستید و نمی دانید چطور تلویزیون روشن شده است مراقب خودتان باشید.
حرکت اجسام...
حرکت اجسام ممکن است به دو نوع روح اشاره داشته باشد یکی روحی که اجسام را به این ور و اونور و شاید سمت شما پرتاب می کند که یعنی دوست ندارد شما در خانه ای که او زندگی می کند زندگی کنید و اگر آنجا را ترک نکنید برای شما اتفاق بدی خواهد افتاد.
دیگری روحی که کاری با شما ندارد و هر کاری بکنید کار خودش را می کند در را باز می کند لیوان را جا به جا می کند و شاید برای سرگرمی خودش توپ بازی می کند.
ناپدید شدن وسایل...
آنها جا به جایی وسایل را دوست دارند و ممکن است بعضی از وسایل شما مانند تلفن همراه تان را چند ساعتی از شما قرض گرفته و دوباره سر جای قبلی قرار دهند.
اگر دیدی تلفن همراه تون سر جای قبلیش نیست و بعد از چند ساعت دوباره چک کردن آنجا، آنجا بود شما باید نگران شوید.
سایه ها...
در فیلم های کوتاه زیادی دیده شده که به طور ناگهانی در حالی که کسی جز فیلمبردار در خانه نیست سایه ای به سرعت رد شده است که برای هیچکس نبوده!
پس مواظب باشید ممکن است سایه هایی که در تنهایی می بینید متعلق به دزد ها نباشد.
نوشته ها و علامت های ترسناک...
بعضی روح ها حوصله شوخی و حتی زندگی یک روز با شما را دوست ندارند و ممکن است بعد از خروج از حمام نوشته ای خون آلود روی آینه ببینید که نوشته: یا برو یا خواهی مرد!
رفتارهای عجیب حیوان خانگی...
اگر دیدید که سگ شما به طرز عجیبی به سمت دیوار خالی پارس می کند یا به طور ناگهانی به چیزی که شما فکر می کنید وجود ندارد واکنش نشان می دهد باید بدانید که در ادیان مختلف می گویند که حیوانات می توانند روح و جن را ببینند و وقتی آن ها را دیدند شبانه روز دیوانه وار پارس می کنند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌داستان
بسیار بسیار عالی و خواندنی👇
تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسيار مراقبش بود.
زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار ميكرد و نزد سر و همسر او را برای جلوه گری میبرد و ترس شديدی داشت كه روزی او با مردی ديگر برود و تنهايش بگذارد. اما واقعيت اين است كه او زن دومش را هم بسيار دوست میداشت.
او زنی بسيار مهربان بود كه دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشكلی به او پناه میبرد و او نيز به تاجر كمك میكرد تا گره كارش را بگشايد و از مخمصه نجات بيايد.
اما زن اول مرد، زنی بسيار وفادار و توانا كه در حقيقت عامل اصلی ثروتمند شدن او بود اصلا مورد توجه مرد نبود. با اينكه از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای كه تمام كارهايش با او بود حس میكرد.
روزی مرد مريض شد و فهميد كه به زودی خواهد مرد. به دارايی زياد و زندگی مرفه خود انديشيد و با خود گفت:
من اكنون 4 زن دارم، ببینم آیا از بین اینها کسی حاضر است در این سفر همراه من باشد. بنابرين تصميم گرفت با زنانش حرف بزند.
اول سراغ زن چهارم رفت و گفت:
من تو را از همه بيشتر دوست دارم و انواع راحتی را برايت فراهم کردم، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: هرگز همين يك كلمه و مرد را رها كرد.
ناچار با قلبی شكسته نزد زن سوم رفت و گفت:
من در زندگي ترا بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت البته كه نه من جوانم و بعد از تو دوباره ازدواج میكنم, قلب مرد يخ كرد.
تاجر سراغ زن دوم رفت و گفت: تو هميشه به من كمك كرده ای و در مخاطرات همراه من بودی میتوانی در مرگ نیز همراه من باشی؟
زن گفت: اين فرق دارد من نهايتا میتوانم تا قبرستان همراه تو باشم اما در مرگ متاسفم, گويي صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همين حين صدايی او را به خود آورد: من با تو میمانم، هرجا كه بروی تاجر نگاهش كرد، زن اول بود كه پوست و استخوان شده بود، غم سراسر وجودش را تيره و ناخوش كرده بود و زيبايی و نشاطی برايش نمانده بود. تاجر سرش را به زير انداخت و آرام گفت: بايد آن روزهايی كه میتوانستم به تو توجه ميكردم و مراقبت بودم.
در حقيقت همه ما چهار زن داريم
زن چهارم بدن ماست. مهم نيست چقدر زمان و پول صرف زيبا كردن او بكنيم, وقت مرگ اول از همه او ما را ترك میكند.
زن سوم دارايی هاي ماست. هر چقدر هم برايمان عزيز باشند وقتی بميريم به دست ديگران خواهد افتاد.
زن دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صميمي و عزيز باشند ، وقت مردن نهايتا تا سر مزار كنارمان خواهند ماند.
زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهيم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می كنيم. او ضامن توانمندی هاي ماست اما ما ضعيف و درمانده رهايش كرده ايم تا روزی كه قرار است همراه ما باشد اما ديگر هيچ قدرت و توانی برايش باقی نمانده است....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎مرد بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت.
زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.
مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند.
دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
سپس زنجیرها را باز کرد.
به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند.
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند.
همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟
مرد گفت پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم.
─═हई 🍷 🍷 ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽
🌷 حکایت
❄️⇦ روزي سوداگر بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببـرم ؟ بهلـول جـواب داد آهـن و پنبه . آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پس از چند مـاهی فروخـت و سـود فـراوان برد. باز روزي به بهلول برخورد این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم . جواب داد
پیاز بخروهندوانه .
❄️⇦ سوداگر این دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز وهندوانه خرید و انبار نمود . پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه هاي اوپوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود . فـوري بـه سـراغ بهلـول رفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخروپنبه و نفعی برده ولـی دفعـه دوم ایـن چه پیشنهادي بود کردي ؟ تمام سرمایه من از بین رفت .
❄️⇦ بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدي گفتی آقاي شـیخ بهلـول و چـون مـرا شـخص عاقلی خطاب نمودي منهم از روي عقل به تو جواب دادم . ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودي ، من هم از روي دیوانگی جوابت را دادم . مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درك نمود.
💟http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎 روزي ملانصرالدين در مجلسي نشسته بود.
از ملا پرسيدند: خورشيد بهتر است يا ماه؟!!
ملانصرالدين قيافه متفکرانه اي به خود گرفت و گفت: اين ديگر چه سوالي است که شما مي پرسيد؟ خوب معلوم است که ماه بهتر است !!! چون خورشيد در روز روشن در مي آيد به همين علت وجودش منفعتي ندارد !!!
اما ماه شب ها را روشن مي کند!! پس ماه بهتر است!!!!
این حکایت زندگی ماست
محبت زیاد دیده نخواهد شد! کم که باشی دیده می شوی
محبت زیاد دل نمیبره؛ دل میزنه..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـصت_و_یـکم
✍پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شده ام، فرشته برای دهمین بار می پرسد:
_راستکی قشنگه؟
+خیلی،مبارکت باشه
_خدا خیرت بده که خیالمو راحت می کنی!ایشالا قسمت خودت بشه
+مرسی
زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است می پرسد:
_چه خبر پناه جان؟
فرشته دست دور شانه ام می اندازد و جای من جواب می دهد:
+خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم.
زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز می کنم و با صدای لرزان می گویم:
_بلیط گرفتم
سکوت می شود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه می دهم:
+میرم مشهد.فردا صبح...
و دست هایم را گره می کنم.فرشته تقریبا جیغ می کشد:
_ا یعنی چی؟حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم می خوای بری کجا؟!شوخی می کنی دیگه؟
جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر می کند:
+خوب کاری می کنی عزیزم،بهترین تصمیمه
و لبخندی که می زند ضمیمه ی کلامش می شود و دل مرددم را قرص می کند.
تمام وسایلم همان چندانی می شود که موقع آمدن همراهم بود.و تنها چیزهای با ارزشی که توی کوله ام می گذارم چادر نماز و سجاده ای که نصیبم شده بود و کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم!
دلم می خواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود اما شهابی نبود که جوابی بگیرم!
تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمی شود.چرا حالا که باید باشد نیست؟
تا صبح کنار پنجره می نشینم و اشک می ریزم و بالاخره وقتی آفتاب پهن می شود کف حیاط،می فهمم که وقت رفتن رسیده...
دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر می گذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم!
پله ها را از همیشه آرام تر پایین می آیم و در می زنم.فرشته همین که در را باز می کند در آغوشم می کشد.
کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمی چرخد و در سکوت خداحافظی می کنیم!زهرا خانوم کنار گوشم می گوید"سلام ما رو به آقا برسون
و دعا کن بطلبه،برو بسلامت دختر قشنگم،خدا به همراهت"
بغضم را هنوز نگه داشته ام، قرآن توی سینی را می بوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی می کنم!توی ماشین که می نشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند،هری می ریزد و چشمه ی اشکم راه باز می کند.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼