💚❤💚❤💚❤💚❤💚
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #بیست_و_هفت
از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود،
احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،😇
احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست
و چیزای #باارزش زیادی تو این دنیاست که ازش #غافلم ..
احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..😢
پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا ..
حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم ..
سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم
" من دارم میرم 🌷گلزار🌷 ..تا یه ساعت دیگه میام خونه "
.
.
🌹حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد، 🌹
بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار #شهدا تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم،
کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده #عشق_خدا رو تجربه کنم،
کنار شهدا بوی پاکی میومد ..
قدم زنان درحالیکه برای #دلِ مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار 🌷بابا🌷 رسیدم و نشستم کنارش،
باچشمایی پر از اشک گفتم:
_سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...😞😭
سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش
و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ...
از تمامِ تمامشون ...
.
.
برگشتم خونه ..
اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم،
هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم
ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره،
میدونستم که کنارمه ..😊
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
i
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام_است
💚❤💚❤💚❤💚❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🍃 #مادر_غریب 🍃🌷
🍃🌷
🌹 #برخی_از_کرامات_حضرت_زهرا_به_شهداء🌹
🍃🌷
🌹 #شهید_اردستانی که در نیروی هوایی ارتش بود؛ توی آسمان بال هواپیمایش تیر خورد؛ یعنی افتادن هواپیما قطعی بود.
اما بعدها گفت آن لحظه احساس کردم #حضرت_فاطمه_زهرا به من گفت: هول نشو هواپیما در کنترل توست و با وجود از بین رفتن بال هواپیما من هواپیمات را نگه داشتم.
🍃🌷
✅👈 اینها را گفتم برای اینکه بدانید این افراد به #حضرت_زهرا وصل بودند.
🍃🌷
#حضرت_زهرا در خواب به #شهید_کاظمی گفت شفا یافتی به کارت برس
🍃🌷
🍃🌷
🌹 #حاج_احمد_کاظمی در جنگ تیر به سرش خورد و در کما رفت؛ مجبور شدیم به عقب برگردانیمش. یک دفعه از بیهوشی از خواب بلند شد و گفت برویم من حالم خوب شد .بعد بهش گفتم حاج احمد تو در کما بودی چه شد؟
به من گفت مدیونی تا وقتی که زندهام این خاطره را برای کسی تعریف کنی گفت خانم در خواب آمد و به من گفت چته از خواب بلند شو ما شفایت دادیم برو به کارت برس.
به خاطرهمین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمی حسینیه فاطمهالزهرا ساخته
🍃🌷
بعضی از🌹 #شهدا پیشانی بندها را هم میزندند تا #سربند_حضرت_زهرا را پیدا کنند. یادم هست یکی از آنها گفت من مادر ندارم میخواهم #حضرت_زهرا موقع #شهادتم بالای سرم باشد.
🌷🍃🌷
🌹 #شهید_گمنامی بعد از #دعای_مادرش جنازهاش پیدا شد. پسرش در خواب به مادر گفت:مادر جان خیلی خوب است که جنازهام پیدا شده و تو شبهای جمعه بالای سرم میآیی؛ اما وقتی جنازهام پیدا شد من را از یک نعمت محروم کردند. ما #شهدای_گمنام شبها در بیابان #حضرت_زهرا میآمد و برایمان #مادری میکرد.
🍃🌷
✅ این حرفها را امام بیست سال پیش زده بود که
🌸💐 #شهدای_گمنام_همدمی_جز #نسیم_حضرت_زهرا_در_بیابان_ندارند.💐🌸
🍃🌷
🌹 #شهید_احمد_کریمی یک روز که در قبرستان قم قدم میزد؛ قبرش را نشان میدهد و بچهها به او میگویند قبرت خیلی کوچک است .با خنده میگوید نه این هم زیادی است من اربن اربا خواهم شد و قطعه قطعه میشوم؛ درست همان طور شد و #شهید_احمد_کریمی کیسهای از گوشت بیشتر از او باقی نماند.
🍃🌷
✅خاطره دیگری که حاج حسین نقل کرد راجع به #شهید_آوینی بود:
🍃🌷
یک کسی نامه تندی به سید مرتضی آوینی برای دلخوریهای نشریه سوره و حوزه هنری مینویسد و همین که پلکش را میگذارد #حضرت_زهرا در خوابش میآید و بیبی سه بار به او میگوید که با پسر من چه کار کردی؟ وقتی از خواب میپرد نامه از آوینی به دستش میرسد که به او میگوید یوسف جان من دوستت دارم! هر کاری که میخواهی انجام بدهی من راضی هستم اما چه کنم برای من در آن دنیا پارتیبازی شده است و #مادرم_هوایم_را_دارد.
〰〰〰〰〰〰
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 اَلّلهُمَّ عَجِّـــل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌹
🍃
🍃
.
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_هشتم 8⃣
نویسنده؛ #سیین_باا 😎
صدای گریه م بلند شد..
راوی میگفت؛ پاشین بچها وقتِ رفتنه..
چیشد؟! نمیتونی پاشی؟!
سخته نه؟! زمین گیر شدی نه؟؟
#شهدا چیکار کردن با دلت؟؟
نمیتونی دل بکنی؟!
یادم اومد به شهرم..
به زندگیم..
به بدیام..
به مسخره کردنام..
به نماز نخوندنام..
به #آدم_خوبی_نبودنم 😭
راوی گفت؛ سمت چپتون کربلاست..
فاصله ت با #بین_الحرمین فقط چند متره..
نمیخوای سلام بدی؟!
پاشو که وقتِ رفتنه!!
سلام بده و از مسیری که اومدی برگرد..
چیشده #دلت نمیاد باهات..
#خریدنت؟!!
#خوشبحالت💔
دوباره صدای مداحی بلند شد؛ (نمیشه باورم/ که وقته رفتنه/ تمومه این سفر/ بارش رو شونه ی منه)
دوست داشتم داد بزنم بگم : #میشه_تموم_نشه؟! #میشه_بمونیم؟!
.
کم اووردم..
سجده کردم..
اشکام میریخت روی خاک..
چنگ میزدم به زمین..
من کی #خوب میشم؟!
من کی میشم یارِ امام مهدیم؟!
گفتم و اشک ریختم..
گفتم و هی مرور کردم بد بودنمو..
گفتم و ذره ذره آب شدم..
بغضم سنگین تر میشد..
بلند شدم..
رو به #کربلا ..
دست گذاشتم روی سینه م..
روم نمیشد به زبون بیارم چیزی که راوی گفته بودو..
+میشه کمکم کنی؟!
#میگن_دلِ_شکسته_رو_میخری!!
#رو_سیاهم😔
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
----------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ڛُـلآلـهـ|••:
🍃
🍃
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_نهم 9⃣
نویسنده: #سییــنباقـرے 😎
به سنگینی قدم برداشتم..
از مسیر اولی برگشتم اما این بار با یه
احساس #مسئولیت بزرگ..
تویِ حال خودم بودم..
دوست داشتم سالهایِ سال تو این حس بمونم..
کم کم رسیدم به حسینیه!!
برگشتم نگاه کردم به گنبدِ #فیروزه ای رنگش..
دوباره بغض کردم..
+خدایا میشه هوامو داشته باشی😔
با یه آهِ بلند اومدم بیرون..
دوباره نگاهم افتاد به غرفه ها..
رفتم سمت حکاکی..
+آقا میشه برام بزنید؟؟
_بله چی بنویسم؟!
دوست داشتم یه چیزی باشه که همیشه منو یاد امشب بندازه، یاد #شهدا..
+لطفا بنویسید #قرار_دل_بیقرار💔
وقتی پلاکمو گرفتم، وقتی توی مشتم فشارش دادم، پر شدم از #آرامش..
انداختمش گردنم..
باید بشه #قرارم❤
اونشب وقتی رسیدیم خابگاه و همه خواب بودن، بلند شدم رفتم تویِ حیاط خابگاه..
همونجا روی سرامیکا نشستم..
چرا اینجا همه چی خوب بود؟!
چرا خنکاشو هیچ جا پیدا نکرده بودم..
خادما رو نگاه کردم، چه خانومای مهربونی بودن، چه عاشق بودن، چه حال دلشون بهشت بود..
اونشب تا اذان برای خودم حرف زدم و آرامش گرفتم..
موقع اذان، بلند شدم و رفتم خوابیدم..
نماز؟!
روم نمیشه دیگه..
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💖💫💖💫💖💫💖💫
--—--------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
همیشه روز اول که بچها رو میبردیم مناطق سختتر از روزای بعد بود..
وقتی از شلمچه برگشتیم خابگاه اونقد خسته شده بودم که دیگه حالی برام نمونده بود..
رضا با پتو و بالشی که زده بود زیر بغلش اومد کنارم دراز کشید..
+ممنون که امروز اومدی و برای بچهای اتوبوس من حرف زدی!!
ببخشید که ته اتوبوسیا...
حرفشو قطع کردم؛
_نگو رضا اینجا رزق و قسمت نیست، هرکی میاد دعوته داداش.. اونا هم #دعوت شدن و حکمت این دعوت رو یه روزی تو زندگیشون میبینن شاید عوض شدن شاید فرجی شد شایدهم،،، #شاید_معجزه ❤ شد براشون..
رضا دیگه چیزی نگفت..
چشامو بستم و به همون ته اتوبوسیا فکر کردم..
مطمئنم شهدا یه جایی یه وقتی #دست هممونو میگیرن و #بلند مون میکنن..❤
زودتر از چیزی که فکر میکردم صبح شد و روز دوم سفرمون آغاز شد..
باید میرفتیم #فکه..
یه حس غریبی بود این منطقه..
از همون ابتدا کفشمو در آووردم..
دوست داشتم گرمای #رملِ زمین رو حس کنم..
چفیه مو انداختم دور گردنم..
بقول راوی ؛ بذار برای #شهدا ، زیر نور آفتاب بسوزی☺
پس بیخیال کلاه شدم..
وقتی بچهایِ استان خودمونو برای شنیدن روایتگری جا دادیم، همون گوشه کنارِ پرچم های #یارسولالله نشستم..
راوی از شهید آوینی و شهید حسن باقری میگفت از حمیدِ میگفت و آرزو میکردم: آرزومو شهادت میکردم..
میدونستم باید #پروا کنم..
#پروا کردن، رسم #غلامِحسین بودنه..
از طریق بی سیم بهمون خبر دادن باید بچها رو هدایت کنیم سمت معراج ۱۲۰ شهید گمنامِ فکه..
همونطورکه علامت میدادم و از بچها میخواستم برن جلو، نگاهم افتاد به #دوربین_دار😐
هرچی فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آدم اولی نیست..
نشسته بود کنار سنگرای نماز و دوربینش هم کنارش بود..
چرا این انقدر عجیبه..
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
--—--------------------------------
✅
----------------------------
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♻💫♻💫♻💫♻💫♻
#شاید_معجزه ❤
#قسمت _چهاردهم 4⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
هنوز مناطق بودم..
باید تا اوایل عید نوروز اونجا میموندم ..
روزای خوبی برام سپری میشد ..
اینجا بودن و کنار #شهدا نفس کشیدن رو به هرجای دیگه ترجیح میدادم..
اونقدر کنارشون نفش کشیدن #قشنگ بود
که دوس داشتم کل عمرم و زندگیم رو بمونم کنارشون ..😍😍
امروز خادم اروند بودم..😎
داشتم از همون آب های جاری اروند وضو میگرفتم..
که گوشیم زنگ خورد 📱
رضا بود 😑
کاروانشون ک چن روزه رفته چیکار داشت دیگه ؟
+به سلام داش رضا فرمانده 😒
دوباره این بشر چندش شد و گفت:
سلام عزیز دلم خوبی نفسم
بعدشم خودش مرد از خنده😂
_حرفتو بگو رضا نمازه وقت ندارم !😐
خواستم بگم #عکسات خیلی قشنگ شده
شهید شی همشو خودم برات قاب میگیرم
خداحافظ عشقم😉
(قطع کرد)
چی گفت این بشر من که نفهمیدم..😐
#شاید_معجزه ❤
شاید یک ماهی از اون سفر که این روز ها به عنوان #سفر_عشق ازش یاد میکنم، گذشته..💔
تو این یک ماه اونقدر خودم رو به #شهدا نزدیک کردم ک حتی مامانم تعجب کرده !
من #رفیقامو پیدا کردم رفیق هایی که برای تا آخر عمرم کافیم بود...😍
تو همون هفته از طرف آقای خالقی دعوت به همکاری شدم..
یعنی شدم عکاس ثابت تمام مراسمات دانشگاه 😎
زود تر از چیزی ک فکر میکردم کارت #بسیج فعال رو بهم دادن...
لبخند زدم ☺
از یادآوری روزیکه بچه ها کارتو تو دستم دیدن ..👀
همه میگفتن :
ریحانه مگه تو از بسیج متنفر نبودی ؟!😐
من عاشق شهدا بودم هرچی اونا دوست داشته باشن ،من انجام میدم ..❤
داشتم میگفتم..
این روزها اونقدر سرم گرم شده؛
یادواره شهدا ، ایام معنوی جشن و شهادت ..
این روز ها بیشتر از هروقت دیگه نمازام برام لذت بخشه ..😍
این روزها حال دلم #بهشته💚
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
♻💫♻💫♻💫♻💫♻
--—--------------------------------
✅ 🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_پانزده 5⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
یه روز از طرف آقای خالقی پیام برام آمد که هرچه زودتر برم دفترشون..
بعد از کلاسم رفتم!!
در زدم و با یه ببخشید رفتم واخل اتاقشون..
_سلام درخدمتم !
با سلام من کسی ک پشت به در ورودی اتاق و روبه روی آقا رضا نشسته بود.. برگشت طرفم و با یه تعجب خاص بلند شد..👀
سلام کرد و سرشو انداخت پائین..😓
آقای خالقی بعد از اینکه جواب سلام منو داد 🌺
گفت : امیرجان
،خانوم صالحی ؛ بفرمائید بشینید ...
دوباره #آقای_برادر رو دیدم ..🙊
از دیدنش اونقدر خوشحال شدم ک جواب سلام رو یادم رفت ..😄
تداعی حس خوب روز های سفرم بود برام
اونقد حس خوب ک دوس داشتم ساعت ها بشینم فقط نگاهش کنم ...
مث همون روزا فقط اخم داشت ..😒
پوفففف انگار کیه ؟!
منکر نمیشم اما #بهترین بود
برای زندگی ریحانه ای که بهترین رفیقاشو ازش داشت...💚
خانوم صالحی؛ ایشون دوستِ من آقای امیر یوسفی هستن..
فکر میکنم یادتون باشه..☺
أخم دادم به صورتم 😒
+بله، راهیان نور
_بله، امیرجان ایشونم خانوم صالحی هستن، کسی که بهتون معرفی کردم جهت همکاری👌
#شاید_معجزه ❤
ایده ی کار مشترک بینِ بسیجِ مرکزی خودمون و دانشگاهِ.... که رضا اونجا مسئول بسیج بود رو به فرمانده داده بودم!
وقتی گفت خودت پیگیر ماجرا شو؛ رضا رو در جریان گذاشتم، و ازش خواستم، افرادی که حاضر به همکاری هستن رو بهم معرفی کنه...
رفتم دانشگاهشون..
گفت قرار یکی از بچهایی که مطمینا همکاری میکنه رو اول معرفی کنه بعد از طریق ایشون؛ بقیه رو معرفی میکنن...
داشتم با رضا حرف میزدم که یه صدایی تقریبا آشنا که چهرشو نمیدیدم؛😶
گفت؛ سلام در خدمتم☺
وقتی برگشتم نگاهش کردم، شناختمش..
همون #دوربین_دار اتوبوس بود😂
یعنی رضا برایِ کار به این مهمی، ایشونو معرفی میکنه؟!
نمیخواستم بگم؛ بَده😐 اما مناسب کار منم نبودن..😑
+خب امیرجان، خانوم صالحی عکاس ثابت ما هستن و البته بسیجیِ فعال گروهمون..
امیدوارم بتونن توی کارتون کمکتون کنن که البته همینطور خواهد بود😎
با خودم فکر کردم مگه این خانوم همونی نبود که رضا به خاطر مسخره بازیاشون، عذر خواهی کردن..😐
البته #شهدا کارخودشونو خوب بلد بودن😍
#الهی_شکر💚
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد
🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹#شاید_معجزه❤
#قسمت_بیست_و_سه 3⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
از همون شب قدر که ریحانه
رو با چادر گل گلی و دمپایی قرمزش دیدم بیشتر از قبل به حرفای زهرا فکر کردم ..
زهرا شب و روز تو گوشم میخوند که ریحانه بهترین مورد برام خواهد بود هر چند که میدونستم یه دختریه که فقط چند ماهه راه و رسم خودمونو پیدا کرده، از همون موقعی که تو فکه
نماز میخوندم و بهم گفت: من خیلی بدم که جوابمو نمیدی فهمیدم که گذشتهٔ خیلی خوبی نداشته، وقتی از رضا تحقیق کردم اونم تأیید کرد که
جزء بچهای خوب دانشگاهشون نبوده...
اما خانوادهٔ خوب و متدینی داره ولی خب برای من مهم حال الآن ریحانه بود که عجیب متعلق به #شهدا بود ...
چند روز بعد از شبی که رفتم براشون غذای نذری ببرم از زهرا خواستم مامانو در جریان قرار بده که من همسرمو انتخاب کردم..
#دوربین_دار_زبون_دراز_اتوبوس_شمارهٔ ۲🍃
زهرا وقتی فهمید که به قول خودش عاقل شدم و ریحانه رو انتخاب کردم؛ از خوشحالی نمیتونست یه جا گیر کنه اونقدر صورتمو بوسید که دیگه حالم داشت بد میشد😅
وقتی مامانو در جریان قرار دادیم خیلی خوشحال شد از همون اول، مهر این خانواده به دلش نشسته بود..
بابا نبود یعنی هنوز برنگشته بود ولی مامان و زهرا عجله داشتن برای به اصطلاح خواستگاری..
که زنگ زدن بابا و ازش اجازه گرفتن هر چی زودتر به خانوادهٔ ریحانه بگن و بابا هم از خدا خواسته اجازه رو صادر کرد بلکه هم دیگه یه پسر عزب تو خونش نداشته باشه 😂
میدونستم ریحانه هم نسبت به من بی تفاوت نیست ، اما میترسیدم این بی تفاوت نبودن از علاقه نباشه و صرفا من براش یه قهرمان باشم
آخه به زهرا گفته بود که با حرفای من....
همزمان با مامان که زنگ زد خونهٔ آقای صالحی زهرای فضول هم گوشیشو برداشت زنگ زد ریحانه...
هم خندم گرفته بود، هم عصبانی بودم که آبرومونو میبره
اونقدر با ذوق و شوق بود که دلم نیومد جز فضول خانوم چیزی بهش بگم ...
مامان میگفت مادر ریحانه هم بی میل نبود..
و این باعث اطمینان بیشترم میشد ...
اما وقتی فردای اون روز که بابا برگشت قرار بود بیان خونمون ، ریحانه باهاشون نبود، بند دلم پاره شد...💔
یعنی چی چرا نیومده ... کلافه بودم... هی میرفتم پیش زهرا بلکه یه خبری بهم بده و اون هی لبخند میزد، نامطمئن لبخند میزد ، ناراحت لبخند میزد...
صد سال پیر شدم اون روز تا به پایان رسید و تونستم از زهرا بپرسم چرا ریحانه نیومد؟ و اون جوابی داد که کلا ناامید شدم ، گفت: جواب تلفناشو هم نداده....
تا موقع نماز صبح بیدار بودم همش فکر میکردم به چه دلیل باید خواسته نشم؟
حالا که خودم عاشق شدم وخودم انتخاب کردم، سختمه
#نرسیدن و#نشدن ...
چفیه مو پهن کردم ، سجادم بود، دوزانو نشستم روش تسبیح هدیهٔ دوست شهیدم رو برداشتم و ذکرگفتم:
+کارم گره خورده رفیق باز هم تو #لطفا
تحمل این بی خبری برام سخت بود هر چند مامان میگفت مادر ریحانه گفته:
ریحانه داره فکر میکنه و این کناره گیری طبیعی بود...
زهرا میگفت نیاز داره فکر کنه نگران نباش
دلم میگفت اوضاع خوب میشه ولی میترسیدم ...
اونقدر گفتم و گفتم که زهرا پوشید و رفت خونهٔ ریحانه اینا، خودم رسوندمش و اون دو ساعتی که زهرا رفته بود بالا نشستم تو ماشین...
آرومم میکرد دمِ گرمَ حاج رضا نریمانی وقتی میخوند، ″دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه″
ریحانه میتونست منو برسونه به جایی که میخواستم اون الآن پر از معنویت بود الآن شده بود مثل یه زمین پاک آمادهٔ کاشته؛
آماده ست یکی از جنس خودش برسوندش به اوج ...
منو ریحانه میتونستیم بشیم همسفر تا مقصدم همسفر تا #بهشت ...😍
قرار شد شب عید غدیر بریم خونشون یعنی به لطف خدا و رفیق بامرام😍
و زبونی که زهرا به اعتبار گذاشت و دل ریحانه رو به دست آورد که اجازه داد بریم خونشون!
اولین قدم رو که به خونشون گذاشتم نذر عمهٔ سادات کردم زندگیمو ، و بااطمینان خاطر بیشتری رفتم ..
با خودم عهد کردم تو همین جلسهٔ اول تمام حرفامو به ریحانه بزنم یا حداقل خیالمو راحت کنم از #بهدستآوردن دلش 😀
خوب بود که زهرا پیشنهاد صیغه رو داد و گرنه من آدم حرف زدن با نامحرم نبودم اونم کسی که دوسش دارم ..
وقتی زهرا گفت برای این دوتا کفترمونم صیغه بخونید؛
نگاهمو اولین بار دوختم به نگاه ریحانه شاید اصرار چشمامو ببینه انگاری فهمید چون بعد از نگاه من قبول کرد...
با بسم ا.. پا گذاشتم اتاقش ..
+ میتونم بشینم روی تخت؟!
درسته جا خورد از پررو بازیم ولی عهد بسته بودم ..
وقتی نشست کف اتاق طاقت از دلم رفت و نشستم رو به روش...
لبخند زدم به چهره ش..
+همین ریحانه؟! همینه که یه هفته س منو گذاشتی تو برزخ!!؟
دلم آشوب بود از حالِ آشفته ای که داشت..
اما باید آرامش رو بهش هدیه میکردم..
لبخندمو حفظ کردم و ادامه دادم:
+ریحانه خانوم؟!
اگه ما بد و خوبِ شمارو قبول داشته باشیم چی؟!
بهت زده نگاهشو دوخت بهم..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مهریه همسران #شهدا چه بود؟
♦️مهریه شهید #ابراهیم_همت:
بنا به درخواست همسر شهید هیچ
مهریه ای در نظر گرفته نشد
♦️مهریه همسر شهید #سیدمحسن_صفوی:
#شهادت سید محسن صفوی
♦️مهریه همسر شهید #جهان_آرا:
یک سکه طلا
♦️مهریه همسر لبنانی شهید #چمران:
یک جلد قرآن کریم و یک لیره لبنانی
♦️مهریه همسر شهید #جلال_افشار:
یک چک با مبلغ بسیار پایین
مبلغ چک پس از ازدواج به فرمانده
سپاه اصفهان تقدیم شد تا خرج رزمندگان
در جبهه ها شود.
♦️مهریه همسر شهید #مهدی_باکری:
سلاح کلت کمری شهید و یک جلد قرآن
♦️مهریه همسر شهید #ناصر_کاظمی:
یک سکه طلا به عشق امام خمینی(ره)
♦️مهریه همسر شهید #حسن_غفاری:
زیارت شهرهای مکه، مدینه، مشهد،
سامرا، کربلا، نجف، کاظمین
که همگی انجام شده و مهریه ادا شده است.
♦️مهریه شهید #صادق_عدالت_اکبری:
یک سفر حج
♦️مهریه شهید مدافع حرم #محسن_حججی:
۱۲۴ هزار صلوات، حفظ قرآن، ۵ سکه طلا
و ۱۴ شاخه گل نرگس
به عشق امام زمان (عج)
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
هدایت شده از از
🌷رسیدن به خدا چه زیباست و #شهدا چقدر خاکی شدند که خدا برای دیدارشان بی تاب شد
_____________________________
محتوای کانال:👇👇👇
خاطرات
😂 طنز جبهه
📚 زندگےنامه شهـدا
📽 کلیپ و صوت شهـدایی
🎤 خبرهاےمدافعـین
📃 وصیت نامہ شهـدا👇
#کانـال_شهـدارو_خالے_نـزاریـد
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3007512577Ccdf91540c9
#شهیدی_که_مداحی_میدانست؛ #مردم_زیادی_از_او_یاری_میگیرند
🔰یکی از علاقهمندان #شهید_تورجیزاده که از بچههای مسجد اباالفضل(ع) نور باران اصفهان بود در بخشی از خاطرههایش در مورد او گفت: شهید تورجیزاده مداح بود، سوز عجیبی هم داشت، کمتر مداحی را مثل او دیده بودم، سی دی مداحی او هم هست. او عاشق حضرت زهرا (س) بوده وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود.
🔰یکی دیگر از بچههای همین مسجد گفت: هر وقت بیاییم سر مزارش شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاریها و مشکلاتشان به سراغ این شهید میآیند. خدا را به حق این شهید قسم میدهند و برای او نذر میکنند، #قرآن میخوانند و #خیرات میدهند.
🔰 #شهید_محمد_تورجی_زاده دوست داشت بعد از شهادتش خیلی برایش فاتحه بخوانند.
🔰و حالا مزار او محل زیارت کسانی است که دلشان از دنیا گرفته و هیچ گوش شنوایی هم جز همین شهدای بیادعا پیدا نکردهاند.
♥️ #ماه_مبارک_رمضان است ماه نزول قرآن .#شهدا را فراموش نکنیم به نیابت از شهدای کانالمون قرآنی هم ختم میکنیم ثوابش را به روح بلند این شهیدان هم نثار کنیم.
ان شاءالله که در قیامت شفیع ما بشوند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 محبّت صحیح ،
تنها راه نجات
#امام_صادق عليه السّلام فرمودند :
#پیامبر_اکرم صلّى اللّٰه عليه و آله فرمودند :
هنگامى كه #روز_قيامت فرا می رسد ، گروهى را بر منبرهايى از نور مىآورند كه چهرههايشان همچون ماه شب چهارده مىدرخشد و اوّلين و آخرين[ آفريدگان ]به حال آنها غبطه مىخورند .
در اين لحظه ، رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله سكوتى كرد و در ادامه ، سه بار همين عبارت را تكرار فرمود .
#عمر_بن_خطاب گفت : پدر و مادرم به فدايت ، آيا اينها #شهدا هستند؟
پيامبر خدا فرمودند : اينها شهدا هستند ، اما نه آن شهدايى كه شما گمان مىكنيد.
گفت : اوصيا هستند؟
حضرت فرمود : اينها اوصيا هستند ، اما نه اوصيايى كه شما خيال مىكنيد.
گفت : آيا از اهل آسمانند يا اهل زمينند؟
پيامبر خدا فرمود : از اهل زمينند .
گفت : پس به من بگو اينها چه كسانى هستند؟
رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله با دستش به #امیرالمؤمنین عليه السّلام اشاره كرد و فرمود :
« هَذَا وَ شِیعَتُهُ ؛ مَا یُبْغِضُهُ مِنْ قُرَیْشٍ إِلَّا سِفَاحِیٌّ وَ لَا مِنَ الأنهار الْأَنْصَارِ إِلَّا یَهُودِیٌّ وَ لَا مِنَ الْعَرَبِ إِلَّا دَعِیٌّ وَ لَا مِنْ سَائِرِ النَّاسِ إِلَّا شَقِیٌّ یَا عُمَرُ کَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ یُحِبُّنِی وَ یُبْغِضُ عَلِیّاً.
اين و شيعيانش هستند . هيچ كس نسبت به او #بغض و كينه نمىورزد ، مگر از قريش ، آن كه حرامزاده است و از انصار ، آن كه يهودى است و از عرب ، آن كه حرامزاده باشد و از ساير مردم ، آن كه كسى كه اهل #شقاوت و بدبختى است.
سپس فرمودند : اى عمر ! دروغ مىگويد كسى كه گمان مى کند دوستدار من است ، در حالى كه نسبت به على عليه السّلام بغض و كينه دارد . »
🗂منبع :
فضائل الشیعه ، ج ۱ ، ص ۳۰
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662