eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 2⃣2⃣ نویسنده: 😎 عید غدیر بود.. خانواده امیر اجازه خواستن که برای خواستگاری بیان خونمون... وقتی مامان صدام زد که مهمونا اومدن و باید برم پایین؛ بازم چادر رنگیِ هدیه ماه بی بی به دادم رسید..😍 شد تکمیل‌کننده تیپ یاسی رنگم و چقدر می داد این چادر یادگاری.. پدر و مادر زهرا اونقدر مهربون و صمیمی بودند که آدم خجالت می کشید از مهربونی هاشون... زهرا به پدرش رفته بود هم اونقدر شوخ و شلوغ؛ و البته مادر زهرا که از ابتدا دخترم خطابم می‌کرد.. فقط نمیدونم این وسط امیربه کی برده بود که امشب هم، جدی نشسته بود.. گاهی که ازش سوال میپرسیدن با لبخند جواب میداد.. آقای خالقی هم همراهشان بود و سخت ترین قسمت مراسم سلام کردن به ایشون بود که از هم دانشگاهیام بودند.. زهرا هم طبق معمول نبض جمع را به دست گرفته بود شیطنت میکرد.. بابا مامان که انگار تازه رفیقای قدیمی شون را دیده باشند.. + پوففف کلا تنها بودم.. با صدای پدر امیر جمع ساکت شد. که خطاب به بابا گفت؛ آقای صالحی نمیدونم کِی و کجا و چه جوری آقا امیر ما دخترخانوم شما را پسندیدند!😄 حالا ریش و قیچی دست شما... بابا بالبخند ادامه داد؛ اختیار دارید هم ما شما رو می شناسیم همین که شما؛ و البته این آشناییِ قشنگ به واسطه خود بچه ها بوده! من و مادر ریحانه مشکلی برای ادامه رابطه نداریم :) تا خود ریحانه خانم چی بخوان... وقتی بابا برگشت نگاهم کرد؛ عشق و تحسین رو توی نگاهش دیدم.. آروم زیر لب گفتم؛ ممنونم بابا.. +خب دخترم نظر شماچیه؟! پدر امیر بود که این سوال را از من می پرسید.. قبل از اینکه من جوابی بدم زهرا قرصا شو نخورده پرید و گفت؛ +بابا به نظر من برای این دوتا کفتر مونم یه صیغهٔ محرمیت بخونید برن چند کلوم حرف بزنن بعد نظرشونو بگن ...😉 نگاهم افتاد به امیر، انگار یه بارِ خیلی بزرگ از روی شونش برداشتن که نفس عمیق کشید.. بود نه زهرا.. وقتی احساس کردم این خواست امیر بوده مخالفتی نکردم پدر هم تابع نظر من موافقت کرد این بین پدر امیر صیغه روجاری کرد و در تعیین مهریه فقط یک قرآن خواستم.. بعد از جاری شدن صیغه زهرا گفت: پاشین حالا راحت برین حرفاتونو بزنید.. بلند شدم و پشت سر امیر اومدم تو اتاقم، اشاره کردم بشینه روی صندلی کنار میز تحریرم اما در کمال تعجب گفت: نه ریحانه خانوم اگه اجازه بدین بشینم روی تخت.. تعجبمو که دید با لبخند ادامه داد : +چیه خب همچنان انتظار داری اخمو باشم؟ یا نه مثلا همون # آقای_برادر بمونم 😉 چقدر خوب که خودشو راحت میگرفت هرچند من معذب نبودم.. با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفتم: من انتظار خاصی ندارم هر طور خودتون راحتید.. خندید دستی به صورت و ته ریشش کشید و گفت: شمشیر رو از رو بستید انگاری ☺کارم مشکله ... چقدر خوب بود این بشر.. اونموقع دروغ بود اگه نمیگفتم از حرفش ذوق کردم ... + ریحانه خانوم؟ من اومدم اینجا که حرفای شما رو بشنوم بانو 😊 وگرنه من که صحبتی ندارم .‌.. نمیخواین بکین یک هفته ای که کنج عزلت گزیده بودین ، به چی فکر میکردین؟ این یه هفته آب و نون منم گرفته بودیا؟! یه ذره دیگه ادامه میداد غم اون یه هفته میشد گریه و نصیب دلش میشد ...💔 با بغض گفتم: چرا منو انتخاب کردین؟ من، من، خیلی بدم ... اونقدر ناراحت بودم که بی توجه به موقعیتم نشستم کف اتاقم... اومد نشست روبه روم نگاهشو دوخت به صورتم و با لبخند گفت: +همین ریحانه؟ همینه که یه هفته اس منو تو برزخ گذاشتی؟؟ چقد صمیمی حرف میزد و چقد آرامشمو بیشتر میکرد این صمیمی بودنش...❤ 😉 😎 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 --—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 3⃣2⃣ نویسنده: 😎 از همون شب قدر که ریحانه رو با چادر گل گلی و دمپایی قرمزش دیدم بیشتر از قبل به حرفای زهرا فکر کردم .. زهرا شب و روز تو گوشم میخوند که ریحانه بهترین مورد برام خواهد بود هر چند که میدونستم یه دختریه که فقط چند ماهه راه و رسم خودمونو پیدا کرده، از همون موقعی که تو فکه نماز میخوندم و بهم گفت: من خیلی بدم که جوابمو نمیدی فهمیدم که گذشتهٔ خیلی خوبی نداشته، وقتی از رضا تحقیق کردم اونم تأیید کرد که جزء بچهای خوب دانشگاهشون نبوده... اما خانوادهٔ خوب و متدینی داره ولی خب برای من مهم حال الآن ریحانه بود که عجیب متعلق به بود ... چند روز بعد از شبی که رفتم براشون غذای نذری ببرم از زهرا خواستم مامانو در جریان قرار بده که من همسرمو انتخاب کردم.. ۲🍃 زهرا وقتی فهمید که به قول خودش عاقل شدم و ریحانه رو انتخاب کردم؛ از خوشحالی نمیتونست یه جا گیر کنه اونقدر صورتمو بوسید که دیگه حالم داشت بد میشد😅 وقتی مامانو در جریان قرار دادیم خیلی خوشحال شد از همون اول، مهر این خانواده به دلش نشسته بود.. بابا نبود یعنی هنوز برنگشته بود ولی مامان و زهرا عجله داشتن برای به اصطلاح خواستگاری.. که زنگ زدن بابا و ازش اجازه گرفتن هر چی زودتر به خانوادهٔ ریحانه بگن و بابا هم از خدا خواسته اجازه رو صادر کرد بلکه هم دیگه یه پسر عزب تو خونش نداشته باشه 😂 میدونستم ریحانه هم نسبت به من بی تفاوت نیست ، اما میترسیدم این بی تفاوت نبودن از علاقه نباشه و صرفا من براش یه قهرمان باشم آخه به زهرا گفته بود که با حرفای من.... همزمان با مامان که زنگ زد خونهٔ آقای صالحی زهرای فضول هم گوشیشو برداشت زنگ زد ریحانه... هم خندم گرفته بود، هم عصبانی بودم که آبرومونو میبره اونقدر با ذوق و شوق بود که دلم نیومد جز فضول خانوم چیزی بهش بگم ... مامان میگفت مادر ریحانه هم بی میل نبود.. و این باعث اطمینان بیشترم میشد ... اما وقتی فردای اون روز که بابا برگشت قرار بود بیان خونمون ، ریحانه باهاشون نبود، بند دلم پاره شد...💔 یعنی چی چرا نیومده ... کلافه بودم... هی میرفتم پیش زهرا بلکه یه خبری بهم بده و اون هی لبخند میزد، نامطمئن لبخند میزد ، ناراحت لبخند میزد... صد سال پیر شدم اون روز تا به پایان رسید و تونستم از زهرا بپرسم چرا ریحانه نیومد؟ و اون جوابی داد که کلا ناامید شدم ، گفت: جواب تلفنا‌شو هم نداده.... تا موقع نماز صبح بیدار بودم همش فکر میکردم به چه دلیل باید خواسته نشم؟ حالا که خودم عاشق شدم وخودم انتخاب کردم، سختمه و ... چفیه مو پهن کردم ، سجادم بود، دوزانو نشستم روش تسبیح هدیهٔ دوست شهیدم رو برداشتم و ذکرگفتم: +کارم گره خورده رفیق باز هم تو تحمل این بی خبری برام سخت بود هر چند مامان میگفت مادر ریحانه گفته: ریحانه داره فکر میکنه و این کناره‌ گیری طبیعی بود... زهرا میگفت نیاز داره فکر کنه نگران نباش دلم میگفت اوضاع خوب میشه ولی میترسیدم ... اونقدر گفتم و گفتم که زهرا پوشید و رفت خونهٔ ریحانه اینا، خودم رسوندمش و اون دو ساعتی که زهرا رفته بود بالا نشستم تو ماشین... آرومم میکرد دمِ گرمَ حاج رضا نریمانی وقتی میخوند، ″دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه″ ریحانه میتونست منو برسونه به جایی که میخواستم اون الآن پر از معنویت بود الآن شده بود مثل یه زمین پاک آمادهٔ کاشته؛ آماده ست یکی از جنس خودش برسوندش به اوج ... منو ریحانه میتونستیم بشیم همسفر تا مقصدم همسفر تا ...😍 قرار شد شب عید غدیر بریم خونشون یعنی به لطف خدا و رفیق بامرام😍 و زبونی که زهرا به اعتبار گذاشت و دل ریحانه رو به دست آورد که اجازه داد بریم خونشون! اولین قدم رو که به خونشون گذاشتم نذر عمهٔ سادات کردم زندگیمو ، و بااطمینان خاطر بیشتری رفتم .. با خودم عهد کردم تو همین جلسهٔ اول تمام حرفامو به ریحانه بزنم یا حداقل خیالمو راحت کنم از دلش 😀 خوب بود که زهرا پیشنهاد صیغه رو داد و گرنه من آدم حرف زدن با نامحرم نبودم اونم کسی که دوسش دارم .. وقتی زهرا گفت برای این دوتا کفترمونم صیغه بخونید؛ نگاهمو اولین بار دوختم به نگاه ریحانه شاید اصرار چشمامو ببینه انگاری فهمید چون بعد از نگاه من قبول کرد... با بسم ا.. پا گذاشتم اتاقش .. + میتونم بشینم روی تخت؟! درسته جا خورد از پررو بازیم ولی عهد بسته بودم .. وقتی نشست کف اتاق طاقت از دلم رفت و نشستم رو به روش... لبخند زدم به چهره ش.. +همین ریحانه؟! همینه که یه هفته س منو گذاشتی تو برزخ!!؟ دلم آشوب بود از حالِ آشفته ای که داشت.. اما باید آرامش رو بهش هدیه میکردم.. لبخندمو حفظ کردم و ادامه دادم: +ریحانه خانوم؟! اگه ما بد و خوبِ شمارو قبول داشته باشیم چی؟! بهت زده نگاهشو دوخت بهم.. 😉 😎 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎 ❤️ 4⃣2⃣ نویسنده: 😎 امیر بیشتر از چیزی که فکر میکردم بود.. اونقدر خوب که تو همون شب اول اطمینانِ یه عمر پا به پا بودن و همسفر بودنش رو بهش دادم.. همونشب وقتی خواست از اتاقم بره بیرون، وقتی برگشت و نگاه مهربونش رو حواله ی چهره ی مضطربم کردو گفت: بانو من تنها نیومدم اینجاها!!؟! ضامن من بود.. قلبم جا به جا شد از حرفش.. مگه میشد بهش بگی ! خیلی زودتر از توقعمون عقدمون رسمی شد و قرار شد که عروسی بمونه برایِ .. روزای خوبم با امیر خوب تر شد.. ذوق داشتم، پر از انرژی بودم،پر از حسآی آرامش بخش که همه ش رو مدیون نگاهِ عسلی رنگِ آقایِ برادر زندگیم بودم😍 ویبره ی گوشیم؛ باعث شد دست از نوشتن بکشم؛ خندیدم؛ پیام از امیر بود! ″خنک‌آن‌دم‌که‌نشینیم‌درایوان‌من‌وتو به‌دونقش‌وبه‌دوصورت ‌به‌یکی‌جان‌من‌وتو ″ هروقت محبتهای یهوییشو میدیم؛ فقط میتونستم در جواب بگم؛ ″مرسی که انقدر خوبی ″ سرکلاس بودم و قرار بود امروز بعد از کلاس امیر بیاد دنبالم؛ بریم خونشون.. هفتم محرم بود و نذری داشتن! شب هم میرفتم هیئت محله شون.. بعد از کلاس رفتم دانشگاه.. میدونستم امیر اونجا منتظرم میمونهـ کوله پشتی خاکستری رنگمو روی شونه م جاب جا کردم یه دست کشیدم مقنعه ی سورمه ای رنگم، و مانتویی که به خاطر سیدالشهداء جانم مشکی بود؛ تیپمو تکمیل میکرد.. دیدمش😻 سرتا پا مشکی پوشیده بود 💔 نشسته بود و نگاهش به سنگ مزار بود ، میدونم آرزوتو 💔 پشت سرش وایسادم؛ +سلام آقا بلند شد تمام قد رو به روم وایساد... با لبخند گفت؛ _سلام بانوم🌙 غرقِ حال خوب شدم.. کسی نمیدونست حالِ منو؛ که چقدر شبیه آدم های خوشبختم! خوشبختی ای از جنس دوست داشته شدن از طرف 💕 ❤ رسیدیم خونه شون.. همه ی دیوارا رو پارچه ی مشکی زده بودن.. همه جا دیگ و گاز بود داشتن غذای هئیت رو درس میکردن.. +ریحانه جان شما برو بالا مامان و زهرا هستن! با لبخند چشمامو باز و بسته کردم و رفتم.. اولین نفر خاله رو دیدم🌙 مامان امیر.. لبخند زد بهم این مهربون؛ +سلام خانوووم خسته نباشی عزیزم! فورا رفتم بوسیدمش.. _ممنونم خاله شما خسته نباشید منو میبخشید دیر اومدم؟! با اخم گفت؛ +الانم نباید میومدی بعد کلاس خسته ای امیر اصرار داشت بیاد دنبالت.. _نه خاله خودم خواستم بیام دلم نمیاد نباشم.. کم کم کارامونو انجام دادیم.. نذریا رو درست کردیم، شله زردا رو من تزیینش میکردم.. زهرا آش میریخت.. از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم؛ امیر و رفیقاش داشتن آشپزی میکردن.. آستیناشو داده بود بالا دیگ قیمه رو هم میزد.. ذوق میکردم از دیدنش.. نگاهش افتاد به پنجره ، انگاری فهمید :) لبخند زد بهم دوباره سرشو انداخت پایین.. چقد خوبی تو 💕 آخرای شب بود که غذا ها رو پخش کردیم و اماده شدیم بریم هئیت.. منو زهرا توحیاط بودیم منتظر امیر.. خاله و عمو که رفته بودن زودتر.. گوشی زهرا زنگ خورد! +رضاعه! جواب بدم میام:) ازم دور شد.. چراغ اتاق امیر خاموش شد.. اماده شد بالاخره😅 وقتی نزدیکم شد؛ اونقدر خوشحال بودم از بودنش که نتونستم خودمو کنترل کنم و نگم؛ 💕 لبخند زد و دستم رو گرفت! +ریحانم؟! اینو قبول میکنی؟؟! یه بسته داد دستم! قلبم ریخت! 😉 😎 💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎 --—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓💓💓💓💓💓💓💓💓 5⃣2⃣ نویسنده: 😎 بسته رو از دستش گرفتم.. پارچه بود؛ فهمیدم باید باشهـ بازش کردم.. گوشه چادر رو گرفتم توی مشتم.. با استرس نگاهمو دوختم به چهره ی آروم امیر؛ +امیییر؟! _جان؟! سکوتمو که دید خودش ادامه داد؛ _من فقط برات هدیه گرفتم، دوست داشتم امشب بسپارم بهت امانت حضرت زهرا رو دلم میخواد خانومیت بیشتربشه!! دوباره زیر لب زمزمه کردم؛ +امیییر؟! لبخند زد.. _جان؟! شما تا فردا صبح صدا بزن منو ولی آروم باش.. دید واکنشی ندارم بسته رو از توی دستم گرفت و چادر رو بیرون آوورد.. بوی عطر اتاق خودشو میداد :) چادر رو باز کرد و انداخت روی سرم، خودش مرتبش کرد.. گوشیش رو در آورد، گذاشت روی دوربین جلو.. خودشم کنارم وایساد، -نظرتون چیه ریحانه خانوم؟! چه ناز بود برام این پارچه مشکی و آروم.. میگم آروم چون قلب بیقرارم رو پر از آرامش کرد.. +قشنگهـ امیر از حرف به وجد اومد انگاری که گفت؛ -قشنگ برای یه لحظشه ، شما ماه شدی🌙 +وااااایییییییی ریحوووون؟! عشق که بودی تو؟؟؟؟ تند تند صورتمو بوسید زهرایِ شیطون! لبخند زدم به این مهربونیش! 💗 +اولا اینکه اسمو نشکون خوشم‌نمیاد👊 دوما معلوم نیست عشق کی بودن ایشون😄 سه تاییمون خندیدیم.. راه افتادیم سمت حسینیه.. تمرین کرده بودم چادر پوشیدن رو ، برام سخت نبود نگهداشتنش.. چقدر خوب که قسمت شد با هدیه ی امیر شروع کنم؛ حضرت زهرایی بودن رو تمرین کردن.. من چقدر با امیر هر لحظه خدایی تر میشدم.. امیر برام هدیه بود هدیه ای از طرف شهدا.. و چقدر راضی بودم از مردی که هنوز خودم رو لایقش نمیبینم.. دست امیر که کنارم راه میرفت رو گرفتم! انگشتامو توی مشتش فشار داد؛ به معنای دلگرمی، اطمینان، حتی به معنای ما بد و خوب شمارو قبول داریم! منو زهرا رفتیم پیش خاله ، امیر هم رفت قسمت مردونه.. بعد از روضه، سینه زنی که شروع شد؛ بین جمعیت دنبال خودم گشتم! چقدر بهترین بود من !! +امیر؟! _جان؟! حلقه ای که روز بعد از جاری شدن اون صیغه ی شب اول، امیر بهم داده بود رو در آووردم دادم دستش؛ +میشه اینو تو نذر حضرت ابالفضل کنی؟! یه حسی افتاد تو قلبم که باید این انگشتر و پیشکشی میکردم به خیمه ها.. حلقه رو گرفت گذاشت جیبش! -چشم! +امیر؟! -جانم؟! میدونست الان آرامش میخوام همیشه اینجوری بودم هروقت قلبم یه حرفی بود، آشوب بودم، دوست داشتم صداش بزنم و اون فقط بگه جانم.. _جان امیر؟! _جان دل امیر؟! _چی داره اذیتت میکنه؟! +امیر من خیلی ممنونم که تورو دارم! نمیدونم چرا اما همش احساس میکنم من شانس این آرامشو ندارم قراره ازم بگیرنش! امیر؟! _جان؟! +نذر کن برام بمونی نذر کن برای هم بمونیم نذر کن زندگیمونو برای .. اشکم ریخت.. نمیدونم چرا بیقرار بودم.. چرا فکر میکردم قراره که اتفاقی بیوفته.. رسوندم خونه! لحظه ی خداحافظی گفت؛ تو خانومِ منی :) همفسرمی برای بهشت :) غم به دلت راه نده :) تو نگاهش پر از اطمینان و اعتماد بود.. ″رنجِ تو بر جانِ ما بادا مبادا بر تنت.. ″ پیام قشنگش قبل از خواب قلبمو آروم کرد.. 😉 😎 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 - -—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍂🍂🍂💓🍂💓🍂🍂💓 6⃣2⃣ نویسنده: 😎 روز عاشورا با اون حجم از عظمت و سنگینیش به شب رسید! روزیکه باز هم در کنار امیر برام گذشت! پا به پای هم راهپیمایی کردیم؛ امیر آروم سینه میزد و من قدم به قدم برای وجودش خداروشکر میکردم.. امیر آروم آروم اشک میریخت و من ذره ذره فدایِ بودنش میشدم! امیر با پاهای برهنه عزاداری میکرد و من عاشقانهـ نگاه خرجِ عاشق بودنش میکردم.. معشوق، امیرم بود و در ظاهر من.. عاشق من بودم و درظاهر امیرم.. بغضِ روز اخر دهه، شام غریبان وقتی کنار امیر نشسته بودم ترکید! اونقد اشک که سبک کرد دلِ نا آرومم رو.. اون روز و روزهای بعد گذشت.. رفتم دانشگاه! متفاوت از قبل.. این بار با چادر.. انگار تیر خلاص بود به تموم زمزمه هایی که میگفت؛ ریحانه از راهیان نور جوگیر شده و معلوم نیست چشه!! طبق عهد هرروزم رفتم مزار شهدای گمنام سلام دادم.. آقا رضا هم اونجا بود! +سلام آقا رضا! طبق معمول با لبخند جوابمو داد؛ _سلام علیکم آبجی ریحانه خانوم.. با امیر اومدین؟! +نه امیر امروز در گیر کارش بود، فکر کنم شروع خادمی باشه و راهیان نور اینا.. _اهان پس دیگه از الان ندارینش تاااا بعد عید😂 خندیدم و زیر لب گفتم؛ ❤ از رضا جدا شدم، برم سمت کلاسا؛ ازدور یکی از پسرایی که از ترم اول باهام هکلاسی شده بود؛ و عجیب بهم گیر میدا رو دیدم! میدونستم تیکه نندازه ، رد نمیشه! نزدیکم که رسید؛ گفت: +بح ریحان خانوم و تیپ جدید! حرمت چادرم برام از هرچیزی مهمتر بود.. دیگه نباید جواب تیکه هاشو میدادم.. سعی کردم بیتفاوت رد شم که گفت؛ +نه خدایی ارزششو داشت اون پسره، چه کم لیاقت بودی.. با نچ نچ کله شو تکون داد.. داشتم حرص میخوردم که امیرم رو میبرد زیر سوال اما بازهم برام جایز نبود جواب دادن! که صدای رضا رو از پشت سرم شنیدم؛ +آقای اکبریِ به ظاهر محترم زیادی تر از دهنتون میگینا.. مچ دستشو گرفت و کشیدش سمت خودش.. +بریم کارت دارم.. رو به من هم گفت؛ -برو آجی شما سرکلاستون! بغض کردم.. گوشیمو در آووردم پیام دادم امیر؛ +نذرسلامتیت باشه هرچی دلمو آزار میده″چشم عسلی جانم″ به ثانیه نکشید که زنگ زد؛ -سلام ریحانه م! نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه چادر سر کرده نباید سخت باشه.. فقط بگم: می ارزه به نگاه قشنگِ حضرت زهرا نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه منو انتخاب کرده نباید سخت باشه.. فقط بگم که... من ادامه دادم: +فقط بگم که می ارزه به مالکِ چشمایِ قشنگِ امیرم بودن! نمیدونم چه رازی داره خلقت خدا که دست دو تا آدم فرسنگ ها از هم دور رو میگیره میذاره تو دست هم تا بشن مصداق کاملِ ″لتسکنوا إلیها″ و خداروشکر که سهم من شد مردی مثلِ امیر.. 😉 😎 💓🍂💓🍂💓🍂💓🍂💓 --—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 7⃣2⃣ نویسنده: 😎 دیوونه کننده بود.. روزای سخت دور از امیر.. روزهایی که لحظه به لحظه بیشتر احساس میکردم قراره امیر رو از دست بدم.. ثانیه به ثانیه ناامید تر میشدم.. هر روز بدتر از روز قبل میشد اوضاع.. روزایی که سهمم از امیر دو تا پیام بود؛ شب بخیر آخر شب و صبح بخیر .. بابا سخت مخالفت میکرد با رابطه ی من و امیر.. نمیدونم چرا زندگی رویِ بدش رو بهم نشون.. یه روز بابا اومد تو اتاقم و بیدلیل گفت؛ من یه دونه دخترمو یه دونه حاصل زندگیمو سیاه روز نمیکنم.. و رفت.. باورم نمیشه، بابا رفت .. الان یه هفته س رفته یه سفر کاری و نیومده.. فقط میدونم یه هفته ست امیر هم آروم شده.. یه هفته ست کمتر حرف میزنه، داره فکر میکنه.. مامان میگه امیر رو دوست دارن ولی منو بیشتر.. منم خودم رو دوست دارم امیرم رو بیشتر.. یه هفته ست نمیرم دانشگاه.. نرفتیم با امیر بیرون، یه دل سیر حرف نزدیم، به هفته س جهنم شده حال دلم.. مامان سکوت کرده، زهرا سکوت کرده، خاله عمو آقا رضا.. مگه چیشده که بابا میگه منو دست امیر نمیسپاره.. اونکه افتخار میکرد به تنها دامادش.. گوشیم زنگ خورد! امیر بود! نذاشتم سلام کنه اونقدری تو این هفته ناراحت شده بودم که حق داشته باشم خالی کنم سمت دلش بس بود هرچقدر سکوت کردم و از هیچ طرف جواب نشنیده بودم بس بود هرچقدر گفتم امیرم بیشتر از من صلاح میدونه، حتما صلاح دونسته سکوت کنه بذار منم غمش ندم.. +امیر؟؟! خواست بگه جان؛ نذاشتم! با گریه ادامه دادم: +نگو جان که جانت نیستم، نگو جان دل که جان دلت نیستم، نگو ریحانه م که اونم نیستم من اگه جانِ تو بودم یک هفته ازم بیخبر میموندی؟؟ اگه جانِ دلت بودم یک هفته بغضمو میدیدی و سکوت میکردی؟! من جانِت نیستم امیرم نیستم که انقد پریشونم گذاشتی و نیستی آرومم کنی!! من با کی اروم بشم امیرم؟! چرا نمیگین چیشده که بابا نیست تو نیستی مامان لبخند نامطمین میزنه؟! چرا نمیگین قرار بیچاره بشم و خوشبختیم بره؟! چرا نمیگین چیشده که قرار تورو نداشته باشم؟! امیرم؟! دیگه نتونستنم ادامه بدم.. نفس کم اوورده بودم.. -جانِ منی جانِ دلِ منی ریحانه ی منی! ریحان تو زندگیِ یه نفر بودی هستی و میمونی! ولی زندگیم؛ حرف بابات رو سرم جا داره! بابات گفته دور شم و فکر کنم و به نتیجه برسم؛ رو سرم جا داره جانِ امیر.. بهت فکر میکنم عزیزِ زندگیم شب و روز دارم فکر میکنم! ریحانه م یه شبایی میشه نخوابید و تا صبح بهت فکر کرد، این شبا یه هفته ست شبایِ منه! تعجب کردم.. بابا چرا باید اینجوری بگه به امیر.. چرا هیچکی بمن نمیگه چیشده.. مگه امیر چیکار کرده! دیوونه کننده ست💔 😉 😎 💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 --—---------------- 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓 _بیست_و_هشتم 8⃣2⃣ نویسنده: 😎 انگاری بدبختی قصد نداشت از خونه ی من و امیرم کوچ کنه، انگاری تازه راه خونه مارو پیدا کرده بود ، انگاری روزگارِ منو امیرم چشم خورده بود... اونقدر غرق شادی بودم؛ غرق خوشبختی بودم که یادم رفته بود ″وان یکاد″ نصب کنم به پهلوی زندگیم و هرچی چشم حسود ازش دور بمونه.. کوتاهی از خودم بود که جار زدم حال خوبمو .. تقصیر کی بود اخه ک سرنوشت اینجوری هی برام بدبختی میخواد..😞 یک هفته بود امیرم رو ندیده بودم که بهم خبر دادن باید برم بیمارستان.. امیرم تصادف کرده بود ..😭 تصادف کرده بود و حالش بد بود.. میگفتن بیهوشه علائم حیاطیش بالاست ولی بیهوشه .. یعنی امیرم چشاش بسته اس یعنی من نمیتونم چشای عسلیشو ببینم ..😭 ❤ این یک هفته روح روانم رو به بازی گرفته بود؛ یک هفته ای ک نشده بود ریحانه ام رو ببینم.. ریحانه برام انگیزه ی زندگی بود .. امید به زندگی بود .. ریحانه همدمم بود .. میخاستمش ،برای رسیدن به بهشت انتخابش کرده بودم .. کمکم کنه ک بذاره برسم به آرزوهام آرزویی ک شب و روز براش زندگی کردم ..🌟 ولی وقتی بابا و پدر ریحانه رو در جریان گذاشتن مخالفت شدیدشون شوکه م کرد.. چرا حالا چرا الان که همه کارم جور شده چرا وقتی ک قرعه به اسمم در اومده بود .. اصلا نذاشتن ریحانه رو در جریان بذارم .. پدر ریحانه اونقدر آشوب شد که گفت دختر منو بیخیال شو.. این حرف شوخیش هم جونم رو میگرفت .. چه برسه فکر کردن بهش نذاشتن نشد ... نشد ک خودم ریحانه ام رو راضی کنم .. وقتی به خودم اومدم ک محکوم بودم به سکوت محکوم بودم به انتخاب؛ محکوم بودم به موندن بین دوراهیِ و ..💞 به خودم اومدم دیدم ریحانه میگه من جانت نیستم من جان دلت نیستم .. کی میتونست تو این موقعیت بهش بفهمونه تو نفسِ امیر غُد و یه دنده ای.. کی بود بهش بگه برام حکم زندگی داره .. گوش نمیداد و حق داشت؛ گله کرد نبودم و حق داشت؛ گریه میکرد و خاک بر سرمن ،حق داشت .. آشوب بودم هیچ راهی نداشتم.. فکرم داشت منفجر میشد و انتخاب سخت بود .. اونشب ک ریحانه شک کرد به عشقم ، تحملم تموم شد رفتم ک ببینمش و به خودش بگم که خودش راه بذاره جلو پام.. اونقدر غرق فکرام بودم که سرعتم رفت بالا و بالاتر اونقدر بالا که دیگه نفهمیدم چیشد و چجوری رفتم تو دل ماشین جلوئیم و... ❤ بابا اومد دنبال من و مامان باهم بریم بیمارستان پرازبغض بودم اما دلم نمیخواست اشک بریزم پر از فکر بودم اما دوست نداشتم به زبون بیارم .. وقتی رسیدم جلوی در اتاقِ امیر؛ خاله و عمو رو دیدم ک روی صندلی نشسته بودن خاله آروم آروم اشک میریخت چقدد صبور بود این زن ... عمو سرشو تکیه داده بود به دیوار ؛ عریزدلم چقدر مهربونه.. زهرا جلوی در وایساده یود ،همونطور که ناخوناش زیر دندونش بود اشک میریخت و حرف میزد.. آقا رضا هم ک غمگین ترین حالت ممکن دستشو گذاشته بود رو صورتش.. زهرا اولین نفر بود که منو دید ، اومد سمتمون با گریه گفت : سلام عمو ،سلام خاله ، ریحون خوبی (نگو ریحون امیر خوشش نمیاد اسمو بشکونی ) غمت نباشه ها امیر تورو ول نمیکنه هیج جا نمیره قربونت برم ، ریحانه ! داداشیم بیهوشه بغلش کردم .. بازم نمیتونستم حرف بزنم اونقدر تو بغلم موند که خسته شد .. گیج بودم.. تکون نمیخوردم .. بقیه حرف میزدن باهام من ساکت بودم ... آقا رضا زودتر از بقیه به حرف اومد؛ دکتر میشه خبر خوب بهمون بدین؟؟؟ شکستم، وقتی که دکتر آروم و زیر لب گفت؛ دعا کنید بهوش بیاد دعا کنید طولانی نشه بیهوشیش.. چشام تار شد.. یه لحظه احساس کردم جهانم خالی شد انگاری یه دیوار از خلاء کشیدن دورم، هیچی نبود سکوت مطلق.. نفسم داشت بند میومد که یکی گرفتم تو بغلش.. اونقدر محکم که باز کرد راه نفسمو.. عمو بود، پدر امیر..💞 با صدای خسته گفت؛ +ریحانه خانوم؟! دخترم؟! خسته از اون گفتم؛ -عمو؟! امیرم چی میشه؟! +درست میشه دخترم!! -عمو؟! امیرم خوابه؟! +خوابه دردتون به جونم، درست میشه بابا.. -عمو؟! یه هفته ست ندیدمش!! +الان میری میبینی دخترم، درست میشه امیرت.. آرومتر شدم.. هروقت بزرگترا میگن درست میشه، حتما درست میشه، نشد نداره بخدا..🍃 😉 😎 💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃 0⃣3⃣ نویسنده: 😎 باورم نمیشد امیرم چشماشو باز کرده بود.. پرستار میگفت نیمه های شب که اومده توی اتاق تا داروش رو تزریق کنه؛ میبینه چشمای امیر بازه و دستش روی سر منه.. اونقدر تو شوک بودم که دویدم اومدم بیرون و زنگ زدم به زهرا.. از بس جیغ جیغ کرد گیجی از سرم پرید و برگشتم دم در اتاق امیر، انگاری نیاز بود کارای بعد از بهوش اومدنش رو انجام بدن.. دکتر میگفت تا چند روز بعد مرخص میشه مشکل خاصی نداره.. نمیدونم چرا امیر باهام حرف نمیزد هرازگاهی بهم لبخند میزد.. از ته قلب ممنون خدا بودم.. امیرم باشه، بذار باهام حرف نزنه اصلا.. عمو اونقدر خوشحال بود که برای یه دونه پسرش جشن گرفته بود، خونشون نذری درست میکردن کوچه شون چراغونی بود، تمام فامیل و رفیقای امیر اومده بودن چقدر میخندید با دوستاش ماه من🌙 چقدر خوب بود که حالش خوبه.. همینکه هست و چشماشو میبینم برام اندازه ی دنیا ارزش داشت💞 خستگیِ اونشب برام بی معنی ترین حس دنیا بود.. وقتی مامان و بابا به عنوان اخرین نفر بلند شدن که بریم خونه؛ بابا رفت کنار امیر و دست گذاشت روی شونه ش با لحن پدرانه گفت؛ زودی بلند شی پهلوون🍃 امیر لبخند زد به روی بابا و گفت؛ نمیدونم چجوری باید جبران کنم زحمتای شما زحمتای ریحانه نمیدونم واقعا چجوری باید تشکر کنم از اینکه غم منو تحمل کردین نمیتونم به سختیایی که کشیدین فکر کنم، اما قول میدم خوب باشم، مخلصتون باشم که حلالم کنید که ببخشینم، وگرن محبتاتون هیچوقت جبران نمیشه.. ماهِ شیرین زبونم🌙 اونشب رو موندم پیش امیر، وقتی آقا رضا اومد توی اتاق و از امیر خداحافظی کنه؛ رو به من خطاب به امیر گفت؛ طلا بگیری آبجی ریحانه رو کم گذاشتی براش. شب بخیر💞 مهربونِ خوش قلب❤ رفتم کنار امیر نشستم! نمیخاستم از تک تک لحظه هایِ با امیر بودنم استفاده نکنم، دستش رو گرفتم روی صورتم و از ته قلب گفتم؛ مرسی که من تورو دارم آرامشم💞 امیر غمگین شد، محزون، انگاری یه چیزی اومد تو دلش لبخندشو گرفت.. دلم ریخت.. +امیرم؟! چشمایی که توش اشک حلقه زده بود داشت کلافه م میکرد، کم کم داشت جونم رو میگرفت.. +امیرم؟! _ریحانه ی من انقدر خسته نبود💞 خسته نبودم، لوس نبودم، ناامید نشده بودم اما وقتی اینو گفت احساس کردم چقدر نیاز دارم استراحت کنم یه استراحتی که یادم ببره این یک ماه رو.. با حرفی که زد خستگیم شدت نصیب سینه ش و تا خود صبح گله کردم از تنها گذاشتنش، از نامهربونیش، از مهربونیش از وجود قشنگش.. تا خود صبح شد گوش و شنید و تحمل کرد.. امیر روز به روز بهتر میشد دیگه گیج یا خواب نبود راحتتر راه میرفت، اخه پاش تو تصادف شکسته بود و باعث میشد راحت نتونه راه بره.. برگشته بودیم به درس و دانشگاهمون، اما امیر پیگیر کارای خادمی ش هم بود.. از بعد این اتفاق دیگه درباره رفتن به سوریه صحبتی نشد، نمیدونم شاید همه ترجیح داده بودن سکوت کنن و «حالا چی میشه» رو از امیر نپرسن.. من اما میدونستم آرزوی امیرم رو سخت نبود دیدن حسرت تو نگاهش، سخت نبود بفهمی داره حسرت میخوره که مداحیای مدافعان حرم رو‌گوش میده.. هروقت میرفتم خونه شون از اتاقش صدای حاج رضا میومد که میگفت: منم باید برم اره برم سرم بره! این یعنی هنوزم بهش فکر میکنه مرد من... اون روز بعد از کلاسم زنگ زدم بهش.. +سلاااام آقای امیر جانم؟؟ خوبین آقا خندید ولی فهمیدم مثل هرروز نیست.. -سلام خانومم! خوبم ریحانه م.. کجایی بانو؟؟؟ +اممم دم در دانشگاهم، کلاسم تموم شده! میگم؟! _جانم؟! میشه بیای خونه! من امروز خونه بودم! +چیزی شده امیرم؟! چشم میام.. دلم میگفت ناراحته، دلم میگفت غم داره، دلم میگفت نیاز به آرامش داره.. رسیدم خونه شون.. خاله تنها تو آشپزخونه بود.. بنظر ناراحت میومد.. +خاله جونم؟! چیزی شده؟! _نه عزیزم فقط رفیقای امیر اومدن‌نمیدونم چی بهش گفتن که بچه م بهم ریخت! +برم پیشش؟!؟ _برو شاید تو بدونی چی بهش گفتن! از پشت در اتاقش باز هم صدای سید رضا میومد؛ «اره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی، طرف حرم بره یه روزی هم بیاد نفس اخرم بره» 😎 😉 🍃🍃🍃🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻 1⃣3⃣ نویسنده: 😎 در زدم ، نشنید.. آروم در رو باز کردم رفتم داخل اتاقش... دیزاین اتاقش هم منحصر به فرد بود جان من😍 قسمت به قسمت طرح متفاوت داشت طرح خاکی زده بود وعکس شهدا ،لباس خاکیش و آرم خادم الشهیدش کنارش ، سجاده ای که همیشه همون قسمت پهن بود .. طرف مقابلش مربوط به درس و دانشگاهش بود میز تحریر و لپ تاپ و ابزار درسش ، نقشه کشی میخوند یار من ..❤ نگاهش رو از صحفه لپ تاپ بلند کرد و به روم لبخند زد .. +سلام امیر..؟! بلند شد اومد طرفم _سلام ریحانه ام کی اومدی ؟! خوش اومدی خانوم 🌸 دستم رو گرفت روی همون قالیچه وسط اتاقش روبه روی خودش نشستم .. +امیرم ؟! معلوم بود دل بیقراریش 💔 _ریحانه ؟! نمیدونم چه حکمتی داره حضرت زینب (س) چی میخواد برای من و تو و زندگیمون رقم بزنه ، نمیدونم چی دوست داره برامون که چند وقت پیش باید اسمم بعد از دوسال انتخاب بشه و بره تو لیست مدافعین ، یهو یه تصادف باعث بی لیاقتیم بشه و دوماه نتونم اقدام کنم و حالا بهم بگن جایگزین فرستادن و من باید دوسال دیگه صبر کنم.. ریحانه ؟! من انقدر بی لیاقت شدم و نمیدونستم ؟! یعنی انقدر بی ارزش بودم و خبر نداشتم ؟! سخته دلت هوایی بشه و به بن بست بخوری ... پیر میشم تو این دوسال .. از اون روز نگم که چقدر سخت بود آروم کردن قلب بیقرار یار شهادت دوستم حکمتشو وقتی فهمیدم که .... شاید خدا به قلب نو عروس امیر فکر کرده بود قلبی که با هرچیزی توان مقابله و صبوری داشت الا بیخبری ... شنیدن خبر جاویدالاثرشدن اون گروه تا چن روز بیقرارم کرده بود تا جایی که امیر میگفت ، حکمت عمه جان ، ریحانه شهدا بوده ،ریحانه ای که هنوزآماده نیس تازه دامادش رو فدا کنه .. دروغ چرا اما دوست داشتم حداقل چند مدت من بشم ریحانه خونه امیر و بعد صبوری پیشه کنم و بعد من بمونم و یک عمر چشم انتظاری .. وقتی به امیر میگم چند سال زندگی کنیم بعد تنهام بذار با لبخند میگه نکنه منتظری شهید بشم ..؟! من منتظر عاقبت بخیری هردومونم قهرمانم ؟! شاید دلهره دوسال آینده باعث عجله شد تو تصمیم به عروسی گرفتن که نه ،سر خونه زندگی رفتنمون شد .. درست زمانی که مامان و خانه در حال تلاش برای مراسم عروسی گرفتن ما بودن آقای برادر ،بقول خودش طی یه عملیات انتحاری همه رو شوکه کرد، اعلام کرد ما قصد ماه عسل به مقتل الشهدا داریم .. +امسال ک توفیق شده و خدا خواسته که باهم خادم باشیم ترجیح میدم زندگیمو کنار اون ها توی همون شب بله برون معروف شروع کنیم 😍 وقتی مامان اخم کرد ، خاله تعجب کرد ، زهرا جیغ جیغ کرد و عمو وبابا با تاسف سرشون رو تکون دادن ؛ من لبخند زدم و چشمکی حوالی چهره ی مهربون مَردم ... با وجود تموم کشمکش ها مبنی بر تک پسر بودن امیر و تک فرزند بودن من و آرزویی که مامان بابامون برامون داشتن، بالاخره موفق شدیم تونستیم راضیشون کنیم، اجازه بدن زندگیمون با عافیت شروع بشه.. شبی که صبحش قرار بود کاروان ما اعزام بشه، به تعبیری شب قبل از ماه عسلمون هم میشد، خانواده امیر با گل و شیرینی اومدن خونمون و تنها کسیکه از این موضوع بعد از ما دوتا شاد بود، آقا رضا بود که ایشونم با چشم غره های زهرا، حق اظهار نداشت😂 ترجیح دادم این بار امیر رو نفرستم جلو و خودم با بزرگترا صحبت کنم.. +میتونم یه چیزی بگم؟! زهرا با حرص گفت: نه ریحون نمیخوایم حرفاتو بشنویم😑 امیر هم برای دفاع از من با تحکم زهرا رو صدا زد؛ زهرا خانوم؟؟! این لوس خانومم با بغض گفت: ببخشید ولی خب ناراحتم☹️ امیر مهربون شد.. +یعنی تو دلت نمیخواد داداشیت خوشحال بشه؟! خب این موضوع، علاقه مندیه منو ریحانه ست عزیزم! خداروشکر که باباییم سرسنگینی رو گذاشت کنار و گفت: هرچی ریحانه م رو خوشحال کنه منم راضیم! امیر ازسر آسودگی نفس راحت کشید.. لبخند زدم به دل نگرانیش.. شاید این حرف مُهر پایان بود به تموم نارضایتی ها که باعث شد بقیه هم کم کم لبخند بزنن.. 😉 😎 🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻 --—---- 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗 ❤ # قسمت سی و دوم 2⃣3⃣ صبح قبل از طلوع امیر اومد دنبالم.. ایندفعه خیلی فرق داشتم با سال قبل.. تو آیینه خودم رو نگاه کردم؛ حجابم به صورتم نزدیکتر شده بود٬ نگاهم اون سرکشیه قبل رو نداشت و آروم شده بود.. امسال میرفتم پیشِ رفیقام، رفیقایی که از جنس آرامش بودن.. امسال با یارم میرفتم 💙 یاری که شده بود ناجی زندگیم و بخیر کرده بود عاقبتم رو.. مامان که صدام زد چادرم رو پوشیدم، کوله پشتی و دوربینم رو برداشتم و رفتم بیرون.. امیر تو هال ایستاده بود.. ای جانم، آقای برادر شده بود جانِ من.. +سلام! برگشت به سمتم؛ _سلام دوربین دار خودمون.. اومد جلو کوله پشتیم رو ازم گرفت.. مامان به روی هردومون خندید و گفت: امیدوارم امسال هم براتِ اتفاقای خوب براتون امضا بشه💫🌸 از زیر قرآن ردشدیم.. امیر با بسم الله ماشینش رو روشن کرد و راه افتادیم سمت دانشگاه.. من با اتوبوس بچهای خودمون‌ میومدم، امیر هم با رفیقاش، که اونا هم خادم الشهید بودن میومد اما خب باهم بودیم.. رسیدیم جلوی در دانشگاه ، پیاده که شدم، امیر صدام زد صبر کنم.. پیاده شد و رو ب رو‌م‌ ایستاد.. چفیه ی سفید رنگ توی دستش رو با لبخند انداخت دور گردنم، +این هدیه ی رفیق شهیدمه میخوام امسال تو بندازی که برام با ارزشترینی🌸 ذوق زده و با هیجان گفتم؛ مرسی که انقد خوبییی بهترین! بلندتر خندید.. +باشه بابا آبرومونو بردی!😄 اقا رضا صدام میزد که زود تر برم سوار شم، با ذوق بیشتر برگشتم سمت امیر و گفتم؛ مخلصیم آقای برادر حواسم بهت هستا😉 دستشو گذاشت روی چشم راستش و برداشت که یعنی چاکر شماهم هستیم.. 😎 😉 🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓 3⃣3⃣ نویسنده: 😎 صبح با صدای اذان بیدارشدم.. رفتم حسینیه ای که تو خابگاه بود و بالاش بزرگ نوشته بود″السلام علیک یا احمدبن موسی یا شاهچراغ″ لبخند زدم به نسیم خنک سحر، که به تنهایی میتونست حال خوب رو خوبتر کنه.. نمازم تموم نشده بود که امیر زنگ زد.. +جانِ دلم؟! _جانت سلامت، ریحانه کجایی؟! بیا با خودم بریم! چون خادمی افتخاری هستی، میتونیم باهم بریم!! آماده شدم و رفتم بیرون از خوابگاه.. امیر رو دیدم یکم دور از در خروجی وایساده بود.. _سلام! صدامو که شنید نگاهم کرد لبخند زد :) چفیه م دور گردنم بود و با پیکسل خادم الشهدا بسته بودم :) همونطور که کوله مو از روی دوشم برداشت، گفت: _سلام خانومِ خواهر😄 +واای امیر خیلی بدی حالا هی یادم بیار😄 بدجنس بود این عزیزِجان‌.. _خب میخوای یادت نیارم؟! +نه خب دلم میخواد😂 راه افتادیم سمت ماشینی که امیر باهاش اومده بود.. +امیر میریم کجا؟! -ان شاءالله یادمان شلمچه.. از امروز کارمون شروع میشه.. فکر میکنم شما داخل حسینیه باید باشی.. +پس تو کجایی؟! -من محل برگذاری روایتگری :) یه لحظه دلم گرفت.. +اونجا رو دوست دارم..کاش منم اونجا بودم.. دستمو گرفت و لبخند زد.. -همونجایی که پارسال منو از خدا خواستی؟!😄 +بد طینت😢 حرصم داد ولی حرفش نشست کنج دلم *_* شایدم خدا و شهدا همونجا امیر رو برای سرنوشتم رقم زدن.. آفتاب تازه طلوع کرده بود که رسیدیم حسینیه.. دلم آشوب شد.. نمیدونم چرا اما دلم آشوب شد از اینهمه حسِ خوب غیر قابل باور... سال قبل هرگز فکر نمیکردم دوباره برگردم حتی چنین قصدی هم نداشتم، اما ببین ریحانه چطور برگشتی؟؟! چجوری برگشتی؟؟! میبینی دست تو دست یکی که ازش بد میومد و با آرم خادم الشهدایی که تا پارسال برات مسخره بود.. چیشد اخه یهو.. نمیدونم ولی امسال دلم متعلق به خودم نیست.. امسال شدم و دل دادم به شهدایی که مطلوب قلب و زندگیمن.. پس بذار هرجا که خاطرخاهشونه دلم رو ببرن💞 از همون روز کارم شروع شد.. خادم داخل حسینیه ی شلمچه″ روزم با نگاه به محل تدفین شهدای گمنام شروع میشد و شبم با ″شب بخیر″ گفتن بهشون.. آرامشِ روحی بودن این غریب های زمین و معشوقه های آسمون.. این بین هر ازگاهی امیر رو میدیدم .. امروز که خلوت تر بود اومده بودم بیرون که عکاسی هم داشته باشم.. خلوت تر بود چون قرار بود شب اتفاقایی بیوفته😍 ولی من باید دور بمونم😢 +سلام دوربین دار معروف خودمون😄 -سلاااام امییییییر دلم برات تنگ شده بوووود😢 +ریحانه یواش عه آبرومونو بردی😑 -عه خوب تو ک میدونی وقتی هیجان میگیره منو.. نذاشت ادامه بدم، خودش گفت: در واقع جو میگیره شمارو😄 +خیلی.... مزاحمم نشو اصا.. آدم رو حرص میده تازه امشبم نمیتونستم به برنامه شون برسم غصه م رو چند برابر کرده بود.. رفتم رو به روی گنبد فیروزه ای رنگ ایستادم و با بغض گفتم؛ من امشب رو از خودتون میخوام.. صدای شات دوربینم رو شنیدم..😍 😉 😎 💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤⛈❤⛈❤⛈❤⛈❤ 4⃣3⃣ نویسنده: 😎 دقیقا همون لحظه ای که رو به گنبد داشتم دعا میکردم، امیر ازم عکس گرفته بود.. و این یعنی 💞 کل اونروز رو تا دم دمای غروب کنار امیر بودم.. میگفت کار زیادی نداره برای همین اومده پیش من باشه .. غروب کم کم کاروانا رسیدن.. موقع اذان بود.. امیر بلند شد همونجا نماز بخونه.. منم دلم نیومد اقتدا نکنم :) دو رکعت نماز عشق نخونم قربه الی الیاری که عسل کرده بود روزهای تلخ زندگیم رو.. نمازمون که تموم شد امیر با لبخند گفت: ریحانه خانوم یه چیزی بگم قول میدین باز جو ، نه چیزه هیجانی نشید و آبرومونو نبرید؟؟؟ خندیدم! +امیر، حیف که دوسِت دارم بدون ادبیات😑 خندید! _این دوست داشتنِ شما دنیای ماست💞 قند تو دلم آب شد :) _شما الان بلند شو باهم بریم محل روایتگری؛ امشب مهمونی ، مهمون من نه ، مهمون شهدا :) صحبت کردم یه امروز رو کنار من باشی پس الان بریم ، که الان شروع میکنن💞 از ذوق این خبر از شوق شنیدن حرفم از طرف شهدا ، از حال خوشی که داشتم؛ فقط تونستم سجده کنم و بگم 😍 این بار پا به پای امیر از مسیر نور های سبز رنگ گذشتیم.. قدم به قدم به کربلا نزدیک تر شدیم.. یکی به یکی پرچم های رو رد کردیم؛ پرچمهایی که با نسیم آروم باد رقص کنون جا به جا میشدن و گاهی صورت مارو نوازش میکردن! اونقد لمس این پرچما حس خوبی داشت که امیر گاهی میگرفت به دست و چند ثانیه توقف میکرد.. :) نزدیک تر که میشدیم صدای مداحیِ حاج مجید بنی فاطمه بیشتر میشد( خراب کردم/ دُرُستش کن) نزدیکتر که میشدیم تب و تاب و التهاب فضا بیشتر میشد.. ناخودآگاه قدم برداشتم به سمت تپه ای که سال قبل نشسته بودم.. امیر هم کنارم.. نشستم همونجا.. امیر هم کنارم.. راوی این طور شروع کرد؛ پارسال اومدی اینجا؟! حال دلت چطور بود؟! بد بودی؟! گناهکار بودی؟! خطا رفته بودی؟! اومدی قول دادی؟! خوب بشی پاک بشی؟! یادته بله برون رو؟! بله رو دادی؟! موندی سر قولت؟! امسال اومدی؟! حال دلت چطوره؟! دیدی میتونی؟! دیدی شهدا حال خوب کنن؟! دیدی خریدنت شدی ریحانة الشهدا؟! اگه تلاش کنی ریحانة الحسین هم میشی.. بچها آره میتونید ″از شهدا بزنید جلو بشید یار امام زمان اگه لذت گناه کوفتتون بشه″ راوی منو میگفت و حال دلم بیقرار تر میشد، راوی منو میگفت و حالِ دلم قشنگتر میشد، راوی منو میگفت و بیشتر میچسبید کنج دلم.. امسال اشک ریختم اما نه از گناه نه از عقب افتادن و عقب موندن امسال اشک ریختم از خریداری شدنم توسط شهدا، از عشقی که اونها بهم دادن، از وجود امیری که شده بود پایان خوش زندگیم.. امیر آروم سجده کرد.. همونموقع راوی گفت؛ امسال برات شهادتتو بگیر! سال به سال داره دیرتر میشه ها!! حواست هست؟! سال پیش بین همین بچها بود امسال کجاست؟! براتِ شهادت میخوای؟! بسم الله... امان از دلی که میدونست یارش، آرامشش، دلیلِ بودنش؛ آرزوشه.. امان از دلی که میدونست تو دلِ یارش غوغای شهادته.. نگاهش کردم! شونه هاش تکون میخورد؛ دلت شهادت میخواد؟! ریحانه کی باشه که نخواد.. از ته قلبم دعا کردم به آرزوش برسه! :) از خدا خواستم یه کربلای دو نفره نصیبمون کنه بعد هر طور خودش صلاح بدونه.. 😎 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662