رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتویکم
بعد برگشت سمته من
فرزاد:تو میدونی تو این پنج ماه چی کشیدیم؟؟؟ کجاها دنبالت نگشتیم؟چرا به کسی چیزی نگفتی؟؟چرا حتی به منم یک کلمه نگفتی
هااااا؟؟؟؟
خواستم حرفی بزنم. که کیان اومد سالن.
کیان:امر بفرمایید ارباب.
ارباب فرزاد و با دست نشون داد.
ارباب:این پسره،زیاد حرف میزنه. زیادی از خود گذشته و نترسه و طرز صحبت کردن با بزرگترشم بلد نیست.
کیان:یادش میدم ارباب.
خواست بره سمته فرزاد که رفتم جلو فرزاد وایسادم
_اقا...اقا کیان،خواهش میکنم، فقط عصبانیه،نمیفهمه چی میگه،من بجاش عذر خواهی میکنم.
برگشتم سمته ارباب.
_ارباب من که گفتم نفهمی کرده،من که گفتم خامی کرده شما به بزرگیت ببخش
کیان:برو کنار...وگرنه هم اینو میبرم تا جایی که داره میزنمش هم تو رو مثله سریه پیش فلکت میکنم...برو کنار.
از کیان ناامید شدمو رفتم سمته ارباب و افتادم به پاش
_ارباب تو رو خدا،ارباب من که گفتم تا اخره عمر کلفتتم،خدمتکارتم، با اینا کاری نداشته باش،اربا...
ارباب:بسه...کیان همرو بفرست بیرونو این پسررو هم ادب کن ودیگه هیچ وقت اینارو داخله عمارت راه نده.
کیان:چشم ارباب.
بابا:کجا برم من جایی نمیرم منو بنداز زندان و دخترمو ول کن تا بره
کیان:اقای پناهی تا ارباب عصبانی نشدن برین
_بابا من به خواسته ی خودم اومدم خواهش میکنم برین
دایی:سوگل دایی چی میگی؟؟ ما تورو چطور اینجا ول کنیم بریم؟؟اصلا مگه میشه؟؟
_چرا نمیشه دایی بخدا میشه خوبم میشه خواهش میکنم دایی برین
مامان:سوگلم ما بدونه تو هیچ جایی نمیریم
ارباب:کیان بیرونشون کن
وبعد اومد دسته منو گرفت و خواست ببره بیرون که فرزاد از اون یکی دستم گرفت
فرزاد:کجا؟؟کری میگم نمیریم نمیشنوی میگم اگه سوگل و ندی از اینجا تکون نمیخوریم
ارباب برگشت سمت فرزاد و یکی زد تو گوشش
ارباب:کیان همرو بیرون کن و به این پسره هم یه درسه حسابی بده.
دسته منو کشید و کشون، کشون برد بیرونه سالن.
_ارباب توروخدا،خواهش میکنم کاریش نداشته باشین،اربا...
ارباب:یک کلمه دیگه حرف بزنی میگم همرو باهم گوش مالی بدن، اما اگه همین الان ببری بجز عشقت کسی طوریش نمیشه.
عشقم کیه؟؟!!نکنه فرزادو میگه!!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتو دوم
ارباب:این جزای کارت بود، امیدوارم دیگه هیچ خطایی ازت سر نزنه.
_ارباب...
ارباب:گفتم ببرو برو کارتو انجام بده و اصلا پایین نبینمت
همین جوری تو جام وایساده بودمو از جام تکون نمیخوردم که ارباب هولم داد.
ارباب:مگه نمیگم برو
فوری رفتم بالا و چپیدم تو اتاقش. رفتم سمته تراس که از کنار دقیقا رو بروی ورودیه عمارت بودو به ورودی نگا کردم که چجوری
خونوادمو بیرون کردنو اشک ریختم، نگا میکردم که چجوری فرزاد و کتک میزدنو بازم اشک میریختم.
یه ساعتی میشد تو تراس نشسته بودمو گریه میکردم. دیگه فرزاد تو دیدم نبود، نمیدونستم باهاش چیکار کردن؟؟ تا فکر میکردم که
ارباب میتونه چه بالهایی سرش بیاره بیشتر گریم میگرفت.
کم کم صدای هق هقم رفته بود باالا که صدای در اومد که باز شد.
زود ازجام بلند شدمو اشکامو پاک کردم و از تراس رفتم بیرون.
ار باب بود.رفتم سمته اتو و دوباره شرو کردم به اتو کشیدن.
بغض داشت خفم میکرد. دلنگرانه فرزاد بودمو میترسیدم چیزی بپرسم. خیلی باخودم کلنجار رفتم تا چیزی نپرسم اما نمیشد.
ارباب رو تخت دراز کشیده بودو چشماشو بسته بود.
بابغض گفتم.
_ارباب
جواب نداد.
_اربااااب
ارباب:چیه؟؟؟
اب دهنم وقورت دادم.
_ارباب،با خانوادمو...فرزاد چیکار کردین؟؟؟؟
ارباب چشماشو باز کردو بهم نگاه کرد.
ارباب:نگرانشونی؟؟؟
_خیلییی
ارباب:نباش، اونا وضعیتشون خیلی بهتر از توئه،خونوادتو که از عمارت فرستادم بیرون و اپن پسره هم بد از جزاش پرت شد
بیرون.،تو نگرانه خودت باش.
_ارباب...
ارباب:دیگه داری زیادی حرف میزنی، برو بیرون حوصلتو ندارم،نمیخوام با پر حرفیات خوشیمو از بین ببری.
یک ماهه دیگه ام گذشت و شد شیش ماه که اومدم تو عمارت تو این یک ماه بابا و دایی و فرزاد و عمو محمود و مامان هر روز
میومدن جلو عمارت و التماس میکردن، تحدید میکردن، خواهش میکردن اما ارباب اصلا اجازه ی ورود نمیدادن و وقتی هم دید بابا
تحدیدش میکنه که میره ازش شکایت میکنه ارباب خیلی راحت و با اسایش گفت برو هر غلطی میخوای بکنی بکن هیچ کاری نمیتونی
بکنی من همه ی کارام قانونیه
اون لحظه به چشم خورد شدنه مامان و بابا رو دیدم خم شدن کمر شونو دیدم مامان همش التماس میکرد تا منو برگردونن اما ارباب
اصلا توجهی نمیکرد و دیشب تیره خلاص و زد
تو اشپزخونه نشسته بودم و مثله همیشه زانوی غم بغل گرفته بودم که زهرا گفت
زهرا:سوگل ارباب تو سالن منتظرته و کارت داره
از جام بلند شدم رفتم سمت سالن تو این مدت که تو حال خودم نبودم نه زیاد حرف میزدم نه زیاد از چیزی خبر داشتم تنها چیزایی که
خبر داشتم ،تنها چیزایی که میدونستم رفت و امدای مامانمینا بود که توسط زهرا و بی بی بهم میرسید و اینم میدونستم که زهرا جاشو
با مهین عوض شده و پذیرایی به عهده ی زهراس.
رسیدم به در سالن و در زدم
ارباب:بیا تو
رفتم تو و در کمال تعجب فرزاد هم تو سالن بود ارباب و کیان،فرزاد نشسته بودن رفتم رو به روشون
_امرتون ارباب
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛀#داستان_حمام_رفتن_خانم !
💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه !
شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 .....
خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
کودک فقیری ظرفی در دست داشت وازاین مغازه به اون مغازه دنبال کمی روغن می گشت
چون پولی نداشت کسی به او روغن نمی داد
رفت تابه درمغازه ای دیگررسید صاحب مغازه ظرفش رابرداشت وکمی ازتفاله ی گاو درون آن ریخت وظرف رابه کودک داد
ولی آن کودک چیزی نگفت ظرف رابرداشت ورفت وآن تفاله ی درون آن رابرای مدتی درخانه نگهداری کرد
روزی ازجلوهمان مغازه می گذشت که صاحب مغازه آه وناله می کرد که دندان درد دارم کودک جلو رفت وگفت داروی آن پیش من است
رفت ومقداری ازخشک شده همان تفاله رالای کاغذی پیچید وبه مغازه دارگفت آن را بردندانت بگذار
مغازه دارهم آن رابرداشت وبردندانش گذاشت بعدازکودک سوال کرداین چه دارویی بودکه به من دادی
کودک گفت این باقی مانده ی همان روغن(تفاله ی گاوی) است که به من دادی .
تاتوانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#حکمت_خدا
مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت
ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟
جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .
دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، و
فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید
آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما،
گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید
ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و
غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما
آنرا فروختی،سپس گوسفند را
فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایتی_اندر_احوالات_ما
حکایت می کنند جوانی داشت نماز میخواند، پیرمردی رد شد و گفت: احسنت! چه جوان خوبی، داره نماز میخونه! ... جوان سر ذوق آمد و همانطور که توی قنوت بود، برگشت پیرمرد را نگاه کرد و گفت: تازه! روزه هم هستم!!
دو سال پیش توی مترو کرج پشت سر زن جوانی که دست پسر چهار، پنج سالهاش را سفت گرفته بود از گیت رد شدم. بلیط را روی زمین انداخت. فاصلهاش تا سطل زباله کمتر از دو متر بود. خم شدم، بلیط را برداشتم و انداختم توی سطل زباله.
حتی سرم را بلند نکردم نگاهش کنم که یک وقت خجالت نکشد، یا مثل آن جوان رو به دوربین نگفتم « تازه! من فعال محیط زیست هم هستم»!
چند قدم جلوتر روی پله برقی بیخ گوشم گفت: یعنی میخوای بگی تو خوبی؟ باشه تو خوبی!
من سکوت... من نگاه...
هنوز هم هستند شهروندانی که دم از تمیزی خیابانهای دُبی و تایلند میزنند و همان لحظه بطری آب معدنی یا چیپس و پفکشان را پرت میکنند کف خیابان! هستند عزیزانی که با دقت و وسواس تمام زبالههای داخل ماشینشان را جمع می کنند، توی مشما میریزند و با یک پرتاب سه امتیازی از شیشه ماشین میاندازند بیرون و ...!
فارغ از تحلیلهای محیطزیستی به نظرم یکی از دلایل اصلی این کار، عدم تعلق به سرزمین است. اگر کسی برای آب و خاک کشورش ارزش قائل باشد آن را با زباله آلوده نمیکند، پوشک بچهاش را نمیاندازد توی خلیج همیشه فارسش!
دوست داشتن ایران فقط کورش، کورش گفتن و گردنبند فروهر به گردن انداختن نیست، آب و خاک و هوایش را هم باید حرمت نگه داشت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔺️ مگر کار دختر جعفر را کردی.
هر كس یك كاری كه كسی نكرده بكند كه بخواهند خیلی از او تعریف كنند میگویند:
«ها! فلانی كار دختر جعفر را كرد».
یا اگر كسی به خاطر كاری خیلی خودنمایی بكند و بخواهند مذمتش كنند میگویند:
«چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردی؟»
میگویند در گذشته و در روستایی یك ارباب زندگی میكرد كه خیلی ظالم و بیرحم بود و اسمش هم «قلی خان» بود. یكی از ظلمهاش این بود كه از مردم بیگاری میگرفت. مثلاً وقتی میخواست خانهای بسازد یا دیواری بكشد مردم را به زور سر كار میبرد. تا اینكه یك شب عروسی یك پسری بوده. فردا كه میشود داماد را به زور میبرد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توی خانه بوده، فكر و خیال به سرش میزند و دلش هوای شوهرش را میكند. میآید سر كار، پیش مردها كه كار میكردهاند و چادرش را از سرش برمیدارد و بنا میكند گل لگد كردن. مردها میگویند:
«تو جلو این همه مرد خجالت نمیكشی چادرت را زمین گذاشتی و گل لگد میكنی؟»
عروس میگوید:
«طوری نیست اگر میدانستم عیب دارد این كار را نمیكردم»
همینطور كه كار میكردند قلی خان پیدایش میشود؛ وقتی كه خوب نزدیك میشود زن چادرش را به سرش میكشد و رویش را تنگ میگیرد و كناری مینشیند. مردها موقعی كه رفتار او را میبینند میگویند:
«ما چند نفر مرد، اینجا كار میكردیم روبه روی ما اصلاً رو نگرفتی حالا از قلی خان اینطوری رو گرفتی و كناری نشستی!»
زن جواب میدهد:
«قلی خان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بودید و از شما رو نگرفتم!»
مردها میگویند:
«چطور است كه قلی خان مرد هست و ما زنیم؟»
زن جواب میدهد:
«او مرد هست كه شماها را به زور به بیگاری می کشد، شماها اگر مرد هستید او را بگیرید بگذارید لای دیوار.»
مردها كه این سرزنش و سركوفت را میشنوند خونشان به جوش میآید و قلی خان را میگیرند و میگذارند لای دیوار اما یك تكه از لباسش را بیرون از دیوار نگه میدارند كه باقی بماند و عبرت ظالمهای دیگر بشود و این قصه به یادگار بماند.
چون اسم پدر این دختر جعفر بوده میگویند:
«مگر كار دختر جعفر را كردی؟»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❌ رمان جدید #به_خواست_پدرم
پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... #طلبکارا هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد #اتاق شدم... رو #تخت بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
بخشندگی را از گل بیاموز،
زیرا حتی ته کفشی را که
لگدمالش میکند
خوشبو میسازد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوسوم
ارباب:بشین
نشستم
ارباب:این پسر خالت یه خواسته ای داره میخواستم خودتم در جریان خواستش باشی
با تعجب اول به فرزاد نگاه کردم و بعد به ارباب
چه خواسته ای بود که ارباب از من نظر میخواست و منو اورده بود اینجا؟؟
_خواسته......از من؟؟
ارباب :بگو پسر
فرزاد:سوگل تو خودت میدونی من از همون اول هم باتو جدا از بقیه رفتار میکردم چون دوستت داشتم اما نه مثله یه دختر خاله.....
هااااا این چی میگه؟؟
_چی میگی؟؟
فرزاد:اومدم تو رو از ارباب خواستگار کنم اینو میدونی که یه خدمتکار میتونه خواستگار داشته باشه و ازدواج کنه
شوکه شده بودم اینجا چه خبر بود؟؟فرزاد چی میگفت؟؟
ارباب:خب پسر خواستت تو گفتی و اما جواب......
چشم چرخید سمت ارباب
ارباب:اینجا فقط یه نفره که تصمیم گیرندس و اونم منم متاسفانه مجبورم به این احساس پاکت جوابه رد بدم
و بعد صداش رو بلند کرد
ارباب:سوگل تا اخر عمرش اینجا میمونه و حقه هیچ کاری رو نداره حتی ازدواج
فرزاد:تو چرا چرت و پرت میگی این قضیه به تو ربطی نداره این قضیه کاملا شخصیه
ارباب پوزخند زد
ارباب :نه دیگه اشتباه میکنی اینجا همه چیز به من ربط داره مخصوصا سوگل
فرزاد: ببن درسته مقامت بالاس حرفت همه جا برو داره، اما...
ارباب: زبان حرف میزنی، اصلاتو یه سیب گاز زده رو میخوای چیکار؟؟؟!
فرزاد:سیبه گاز زده چیه؟؟چی میگی؟؟؟؟
ارباب:خب اینجا عمارته منه و هیچ کس حقه سرپیچی از منو نداره.
فرزاد:خب که چی!!! چه ربطی داره؟؟؟
ارباب :احمق سوگل دست خورده منه،تو یه دست خورده رو میخوای چیکار؟؟
با تعجب سرمو اووردم بالا، این چی میگفت؟؟؟؟ دست خورد چبه!!!!!
من دستاورده نبودم.
دستخورده!!!!!! من دستخورده نبودم،من...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662