رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوچهارم
ارباب داد زد.
ارباب:کیان انقدر ولی و اما نکن،برو کارتو انجام بده.
کیان:چشم ارباب، با اجازه.
و بعد داشت از اتاق میرفت بیرون که ارباب گفت.
ارباب:کیان اون عمادیه بی پدرم صداش کن تا بیاد عمارت کارش دارم.
نمیدونم چی شده بود اما هر چی شده بود ارباب و خیلی عصبانی کرده بود و احساسه خطر میکرد.
ارباب:اونجا وانیسا بیا شقیقمو ماساژ بده.
-چشم ارباب
رفتم سمتشو شرو کردم به ماساژ دادنه شقیقش.
ارباب:بابات زیادی خودشو به این درواون در میزنه تا بتونه تو رو از اینجا ببره اما کور خونده من به هیچ وجه چیزیو که بدست
اووردمو از دست نمیدم.
_ارباب،شما که میدونین دستش به جایی بند نیست چرا انقدر عذابش میدین؟؟ چرا کاری کردین که بفهمه من اینجامو دارم خدمتکاری
میکنم؟؟؟!!
ارباب دستمو که روشقیقش بود و گرفت و کشید جلوش.
ارباب:از زجر کشیدنه بابات خوشم میاد،لذت میبرم.
_چرااااا؟؟؟چرا ارباب.
ارباب:به تو ربطی نداره.
اشکه جم شده تو چشمام ریخت.
ارباب:خسته نشدی از این همه اشک ریختن؟؟
_اگه همه دنیا جم بشه و اشک بشن برا چشمای من بازم در برابره غمای من کمه.
ارباب:برو بیرون.
بدونه هیچ حرفه دیگه ای از اتاق اومدم بیرون، نگاه اخره ارباب یه جوری بود؟!!! حس کردم ته نگاش ترحم دیدم!!! اما فقط حس
کردم.
صبح با صدای زهرا از خواب بیدارشدم.
زهرا:سوگل پاشو که بد بخت شدی
ساعت هفته و نیمه.
مثله فنر از جام بلند شدمو به ساعت نگاه کردم،راس میگفت ساعت هفت و نیم بود.
ازجام پریدمو از اتاق اومدم بیرونو یه راست رفتم سمته اتاقه ارباب.
تا خواستم در و باز کنم در باز شدو ارباب جلو در وایساد و با تعجب نگام کرد.
_ارباب...ببخشید،خواب موندم،شرمنده...دیگه تکرار نمیشه ارباب.
ارباب:این چه سرو وضعیه؟؟؟!!
_چی؟؟؟
ارباب: از من میپرسی؟؟یه نگا به خودت بنداز.
و بد پوزخند زد.
ارباب:چیزه قشنگی نداری که خرت شم.
سرم و انداختم پایین و تا چششم به شلوارکم افتاد دودستی زدم تو سرم.
_خاک برسرم.
از استرس همون جوری که از خواب بیدار شده بودم اومده بودم. یه تیشرته سفید با یه عکسه خرس که وسطش بود و یه شلوارکه
صورتی و موهامم که عجق وجق دورم ریخته بود.
خواستم از جلو چشماش جیم شم که از دستم گرفت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیاوش قمیشی بعد از ابتلا به ویروس کرونا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛀#داستان_حمام_رفتن_خانم !
💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه !
شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 .....
خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود!
یه ملانصرالدینی بود که خیلی فقیر بود تنها داراییش زبون دو متریش بود و حیله های عجیب و غریب که تو سرش بود!
و البته و صد البته یه زن خوشکل که تو شهر لنگه نداشت!
ملا که فقر بهش خیلی فشار آورده بود
باز شروع کرد به فکرای شیطانی کردن. به زنش گفت: می بینی که وضع خرابه. آه در بساط نداریم. برو یه شکاری بزن! تا شیرشو بدوشیم!
چون سلاحت هست، رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم، از صید تو شیر
قوس ابرو، تیر غمزه، دام کید
بهر چه دادت خدا؟ از بهر صید!
کام بنما و، کن او را تلخ کام
کی خورد دانه، چو شد در حبس، دام!
خدا برای چی بهت ابروی کمونی داده؟ برای چی اون چشای خوشکل و نگاه آتشین رو داده؟ برای اینکه ملت رو خر کنی و سوارشون بشی!
ناز کن براش و یه خودی بهش نشون بده و عاشقش کن، بعدش داغ این عشق رو به دلش بذار!
خلاصه خانم خوشکل قصه ما خودشو درست کرد، ابرو کمون ، چشم عسلی! لپ قرمزی رفت سراغ آقا مجید قاضی که یکی از پولدارترین افراد شهر بود.
شد زن او ، نزد قاضی در گله
که مرا افغان(=ناله، آه)، ز شوی(=شوهر) ده دله(=هوسباز)
رفت پیش قاضی مجید و شروع کرد از شوهر هوسبازش بد گفتن و دل قاضی مجید رو بردن
آقا مجید که یک دل نه صد دل عاشق شده بود گفت: اینجا شلوغه و نمی تونم به کار تو برسم، بعد کارم بیا خونه، سر قرصت بشینیم به اموراتت رسیدگی کنم!
گفت: اندر محکمه است این غلغله
من نتانم(=نتوانم) فهم کردن این گله
گر به خلوت آیی، ای سرو سهی(=خوش اندام)
از ستمکاری شو، شرحم دهی
خانم خشکله گفت: خونه تو همه جور آدمی رفت و اومد می کنه، شلوغ پلوغه.هر روز آدامای ناجور میان اونجا. نمی ذارن راحت با هم صحبت کنیم! هر لحظه ممکنه یکی در بزنه.
قاضی مجید گفت: پس چی کار کنیم جیگر!
- خونه کنیزتون خالیه اگه قدم رنجه فرمایید! امشب شوهرم نیست و برای گفتگو جای مناسبیه!اگر امکان داره بیا اونجا. خلاصه هر چی می تونس مخش رو زد و قاضی مجید رو جادوش کرد. همین طور صحبت می کرد و شکری بود که از لبش می ریخت! قاضی مجید هم چشاش رو برق عشق گرفته بود و حرفای شیرین دختر کورش کرده بود!از خدا خواسته قبول کرد.
گفت: قاضی، ای صنم(=زیبا رخسار) ، معمول چیست؟
گفت: خانه این کنیزک بس تهی است
خصم در ده(=روستا) رفت و حارس(نگهبان) نیز نیست
بهر خلوت، سخت نیکو مسکنی است
امشب ار(=اگر) امکان بود آنجا بیا
کار شب بی سمعه(=کسی که گوش بایستد) و بی ریا!
جمله جاسوسان ز خمر خواب(=شراب خواب)، مست
زنگی شب(غلام سیاه شب) جمله(=همگی) را گردن زدست(یعنی همه خوابند و مرده به حساب می آیند!)
خواند بر قاضی، فسونهای عجیب
آن شکر لب، و آن مه شیرین فریب
ببین اینجا مولانا چی می گه اقا مجید! من که از خود بی خود شدم. چه کرده این مولانا! الکی نیست که میگن
چو راز می طلبی در میان مستان رو
که راز را ، سر سرمست بی حیا گوید
اگر همین یه نکته رو از سر سرمست بی حیای مولانا یاد بگیریم زندگی مون عوض می شه و قدرتمند می شیم و گول هیچ کس رو نمی خوریم. اونم گول خوردنی به قدمت تاریخ بشریت! از زمان حضرت آدم!
چند با آدم، بلیس افسانه کرد؟
چون حوا گفتش بخور، آنگاه خورد!
اولین خون، در جهان ظلم و داد
از کف قابیل، بهر زن فتاد!
شیطان چقدر تلاش کرد که حضرت آدم (س) از اون گندم بهشتی بخوره، نخورد! همین که حوا بهش گفت: بخور، خورد!
اولین خون بشریت توی دعوا بر سر زن ریخته شد! جلل خالق! وقتی که قابیل هابیل رو کشت!
و زن حضرت نوح
و زن حضرت لوط
و هزاران زن خشکل و خوش اندام دیگه!.......
داستان های حیله های زنان تمومی نداره، برگردیم به داستان قاضی مجید؛ که شب رفت خونه خانم خشکله!
زنه میز شام رو چید و دو تا شمع شاعرانه گذاشت سرسفره. لباس شبشو پوشید و با یه شیشه شامپاین اومد سر سفره!
به قاضی گفت: ما شراب نخورده مستیم!
مکر زن پایان ندارد، رفت شب
قاضی زیرک(=آقا مجید) سوی زن بهر دب(=همبستر شدن)
زن دو شمع و نقل، مجلس راست کرد
گفت ما مستیم بی این آب خورد
اینجا بود که ملانصرالدین با هماهنگی قبلی وارد خونه شد! مجید که دنبال یه راه فرار می گشت یه صندوق پیدا کرد و رفت توش.
ملا به زنش گفت: من چی ازت دریغ کردم که دائما پیش این و اون از من شکایت می کنی و را به را به من فحش می دی؟ هی می گی شوهرم فقیره، بی غیرته. چه کنم که یکیش تقصیر توی هوسبازه و اون یکیش داده خدا! من چی دارم غیر این صندوق خالی! که مردم بهم تهمت می زنن و می گن پر از طلاست. بس صندوق خوشکلیه مردم فکر میکنن توش سکه و طلاست! مثل آدمای خشکل و باکلاس، که با اون ظاهر جذاب آدم رو فریب می دن!
همین فردا صبح می رم وسط بازار آتیشش می زنم!
زن گفت: نکن اینکارو ما همین یه صندوقو که بیشتر نداریم. هی قسمش داد فایده نداشت!
اندر آن دم جوحی(=ملا نصرالدین) آمد، در بزد
جست قاضی(=مجید) مهربی(=گریزگاهی) تا در خزد
غیر صندوقی ندید او خلوتی
رفت در صن
داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی (اینجا)
از امام صادق (ع) منقولست که حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت و آن دو با مرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله صالحه ای داشت و خودش از ندیمان پادشاه بود .
روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه مسافرت شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند که احوال زن او را بپرسند.روزی چشمشان به آن زن افتاد و به او علاقمند شدند و او را تکلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم که مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار کند.
ان زن صالحه گفت هر چه خواهید بکنید من به این عمل راضی نمی شوم.
پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهی دادند که آن زن عابده زنا کرده است این امر به پادشاه بسیار گران آمد و غمی عظیم بر او عارض شد چون به پاکی آن زن معتقد بود و از طرفی شهادت قاضیان را نیز نمی توانست رد کند. به آنها گفت شهادت شما را قبول دارم اما بعد از سه روزدیگر او را سنگسار نمایید و در شهر ابلاغ کردند که مردم در فلان روز حاضر شوید برای کشتن فلان عابده که زنا کرده و دو قاضی به زنای او شهادت داده اند و مردم در این باب گفتگو بسیار کردند.
پادشاه به وزیرش گفت آیا در این باب چاره ای به خاطرت نمی رسد که باعث نجات عابده گردد؟ گفت فرصتی دهید. چون روز سوم شد وزیر از خانه خود روانه منزل پادشاه گردید ناگاه در اثنای راه رسید به چند کودک که بازی می کردند و حضرت دانیال نبی (ع) کودکی بود در میان آنها و وزیر آن حضرت را نمی شناخت. چون وزیر به آنها رسید دانیال گفت:
ای بچه ها بیایید که من پادشاه شوم و فلان طفل عابده و این دو نفر قاضی شوند.
پس خاکی نزد خود جمع کرد و شمشیری از نی برای خود بساخت و به اطفال دیگر حکم کرد بگیرید دست یکی از این دو قاضی را به فلان موضع ببرید و دست دیگری را بگیرید و در موضع دیگر نگه دارید.
پس یکی از آن دو را طلبید و گفت آنچه حق است بگو و اگر حق نگویی تو را می کشم و وزیر این منظره را مشاهده می کرد و سخنان دانیال را می شنید و آن طفلی که قاضی بود گفت عابده زنا کرد پرسید چه وقت مرتکب زنا شد ؟گفت روز فلان پرسید ؟با کی گفت :با فلان پسر. پرسید ؟در کجا زنا کرد گفت فلان جا. سپس دانیال فرمود :ببرید این را به جای خود و دیگری را بیاورید. او را به جای خود بردند و دیگری را آوردند .
دانیال فرمود به چه چیز شهادت می دهی؟ گفت شهادت می دهم که عابده زنا کرده است. پرسید در چه وقت؟ گفت در فلان وقت . پرسید: با کی ؟ گفت: با فلان پسر. پرسید:در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع و هر یک مخالف دیگری سخن گفت.
دانیال گفت :الله اکبر اینها به ناحق گواهی داده بودند. ای فلان ندا کن در میان مردم که اینها به ناحق شهادت داده اند؛ مردم حاضر شوند تا ایشان را بکشیم. چون وزیر این قصه شگفت انگیز را از آن کودک مشاهده نمود بسرعت تمام به نزد پادشاه رفت و آنچه از دانیال (ع)دیده و شنیده بود به اطلاع رسانید.
پادشاه فرستاد و دو قاضی را طلبید و ایشانرا از یکدیگر جدا کرد و هر یک را به تنهایی از خصوصیات زنای عابده سؤال نمود و هر یک خلاف دیگری سخن گفتند پس پادشاه دستور داد ندا کردند در میان مردم که حاضر شوید برای کشتن دو قاضی که به زن مؤمنه عفیفه ای افترا بسته بودند و هر دو را دستور کشتن داد.
حیاة القلوب جلد اول صفحه448 وکتاب صله رحم تألیف سید کاظم صدر السادات دزفولی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است :
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. (توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند.) این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پیش فرو رفته بود .
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش ، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت ، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده ! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر ، با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت . واقعا که چه عشق قشنگی ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات ، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود !
اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی را از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از اینها می توانیم چرا که باید به خود آییم و بخواهیم و بدانیم ، که انسان باشیم ..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#حکایت
روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.»
درویش خنده ای کرد و گفت : «من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.»
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: «من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.»
صوفی خندید و گفت: «دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.»
در دنیا بودن، وابستگی نیست.
وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید می شود به آن وارستگی میگویند...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#دختر_فداکار
#پیشنهادمیکنمبخونید.
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وقتی خدا بخاد
در دل سنگ هم رشد میکنی😍👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین کلیپ این هفته تعلق میگیره به این خانواده گرم😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662