eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سرهنگ که گویی باغ را او کشف کرده رو به همسرش گفت:فکر میکردی چنین باغی تو این ابادی وجود داشته باشه؟خانم اذعان داشت هرگز تصورش را هم نمیکرد.در حالیکه سعی داشتم طرف صحبتم سرهنگ باشد گفتم:متاسفانه شما اینجا نمیمونین تا جاهای با صفاتری رو به شما نشون بدم.ناگهان سیما با لبخند و حالتی صمیمی رو بمن کرد و گفت:از کجا معلوم؟با این پذیرایی و مهمون نوازی و آقایی مثل شما و دختری به این مهربانی مثل ترگل خانم شاید اینجا بمونیم و اصلا شیراز رو فراموش کنیم.بی اختیار چند لحظه به او خیره شدم دنبال جمله ای میگشتم که در شان او باشد.گفتم:نظر لطف شماست.این باغ قابل شما را ندارد.تا انتهای باغ رفتیم و برگشتیم.هر لحظه شور جوانی ام با زیبایی و حرکات دلفریب سیما حرارت بیشتری میگرفت و جوشش غریبی در رگهایم حس میکردم.من در خانه فروغ الملک و بقیه قوامی ها زنان و دختران زیبا زیاد دیده بودم اما تحت تاثیر هیچکدام قرار نگرفته بودم.با اینکه مورد توجه بعضی از آنها بودم فرار میکردم و همیشه دوستان مرا متهم میکردند احساس ندارم.خودم هم نمیدانستم چرا با خانواد سرهنگ احساس نزدیکی میکنم.هرگز دلم نمیخواست از آنها جدا شوم.زمان خیلی زود میگذشت.خورشید کم کم به افق مغرب نزدیک میشد .اسدالله و حسن چند نیمکت چوبی کنار استخر چیدند پدرم هم از راه رسید غیر از سیاوش و جمشید که با تفنگ ساچمه ای بجان پرندگان افتاده بودند.همگی روی نیمکتها نشستیم .مادرم دستور چای داد.حالت من برای مادرم تازگی داشت.مرا کنار کشید و پرسید:چرا اینقدر تو فکری.خستگی و سر درد را بهانه کردم به شک افتاده بود.برای اینکه او را از شک و گمان بیرون بیاورم و خودم از هم از چشمان افسونگر سیما خلاص شوم تصمیم گرفتم به قصر الدشت بروم و شب را همانجا بمانم.بهانه ای نداشتم جز اینکه بگویم بهرام منتظر من است. وقتی پردم گفت ساعتی پیش بهرام و پسر ضرغامی به شیراز رفتند جا خوردم.مادر سیما از فرصت استفاده کرد و گفت:خب شانس ما بود که شما رو بیشتر زیارت کنیم. سرهنگ از پدرم اجازه خواست در صورت تعمیر ماشین زحمت را کم کنند پدرم با خوشرویی دستی روی شانه او زد و گفت:حالاکه ماشین درست نشده.اگرم درست میشد به این زودی نمیذاشتم برین مگر غیر از اینه که برای گردش اومدین؟کار دیگه ای هم دارین؟از جمله پدرم خوشم آمد در صورتیکه قبلا هر وقت بکسی اصرار میکرد از او انتقاد میکردم چرا بیشتر وقتش را صرف این و ان میکند.آنها گرم صحبت بودند که به عمارت رفتم.طولی نکشید سرهنگ به اتفاق پدر و مادرم داخل عمارت شدند.پدرم به گمان اینکه من از مهمانداری خسته و از اصرار او ناراحت شدم زبان به تعریف و تمجید از سرهنگ گشود که آدم با شخصیت و خانواده داری است.مادرم هم از خانم سرهنگ خوشش آمده بود.میگفت:شیراز با خانواده های افسران زیادی نشست و برخاست کرم ولی بی آالیش تر و بی تکبر تر از این خونواده هرگز ندیدم.هر دو معتقد بودند شاید این اشنایی باعث شود سالها دو خانواده با هم دوست بمانند و با یکدیگر رفت و آمد داشته باشند.ایوان با قالیهای رنگارنگ فرش شده بود و آماده پذیرایی از کسانی بود که موجی از دلشوره و اضطراب در دلم انداخته بودند.در حاشیه ایوان قدم میزدم و سعی میکردم بر آشوب درونم مسلط شوم.غرق در افکار جورواجور بودم که مهمانان با تعارف مادرم به ایوان آمدند. سیما پیراهنی ارغوانی پوشیده بود و دستمال بلند لیمویی رنگی از لاب لای موهایش عبور داده بود که دنباله آن با پیچ و تاب گیسوانش تا میانه کمر باریکش آویزان بود. خدای من چقدر رنگ ارغوانی به او می آمد و زیباترش میکرد!هر چه سعی کردم تابع احساسات نشوم امکان نداشت.اطراف شقیقه و دور چشمانم کرخ شده بود.صدای ضربان قلبم در گوشم میپیچید.حال و هوای عجیبی..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ایده کتابخانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
لوازم خیاطی دیگه بی جا نمیمونه اگه با سلیقه باشی😌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴شش صورت زیبا در قبر! 🔰ابوبصیر از امام باقر یا امام صادق (علیه السلام) نقل می کند که فرمود: هنگامی که جنازه مومن را در میان قبر می گذارند، شش صورت زیبا با او وارد قبر می گردند، 🍃یکی از آنها در جانب راست او می ایستد 🍃و دیگری در در جانب چپ او می ایستد، 🍃و سومی در روبروی صورت، 🍃چهارمی درپشت سر او، 🍃و پنجمی در کنار پای او می ایستد 🌟و یکی از آنها ششمی که از همه زیباتر است در بالای سر او می ایستد... 💠و به این ترتیب از صاحبشان پاسداری می کنند. 🌟آنکه از همه زیباتر است از پنج صورت دیگر می پرسد، شما کیستید، خدا به شما جزای خیر دهد؟ ✳️آنکه در جانب راست میت قرار دارد می گوید، من نماز هستم. ✳️آنکه در جانب چپ او است می گوید: من زکات هستم. ✳️آن که در روبروی او است، می گوید، من روزه هستم. ✳️آن که در پشت او است می گوید: من حج و عمره هستم. ✳️آن که در کنار پایش ایستاده می گوید: من نیکیهای او هستم که به برادران دینی خود نمود. ♦️سپس آن پنج صورت، از آن صورت نورانی تر از همه، می پرسند: تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبو ترهستی؟ ♥️او در پاسخ می گوید: من ولایت آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم هستم. 🌼نیز امام صادق (علیه السلام) فرمود، در عالم قبر، از نماز و زکات و حج و روزه و ولایت و محبت میت با ما خاندان رسالت، سؤال می کنند، 🌴 مقام ولایت که به صورتی در جانب قبر قرار دارد، به نماز حج و روزه و زکات می گوید: اگر در شما نقص وجود دارد، من آن نقص را تکمیل می کنم 🌼بنابرین یگانه چیزی که در عالم قبر، به داد انسان می رسد و موجب نجات و دلگرمی او می شود، اعمال نیک و محبت اهل بیت علیه السلام است، 📘اصول کافی، ج 2، ص 90باب الصیر حدیث 8، 📗المحاسن البرقی، ص 288، بحار ج 6 ص 134. 📕فروغ کافی، ج 3، ص 241، لثانی الاخبار، ج 4، ص 31، بحار ج 6، ص 266، ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅درسی از مکتب حضرت اباالفضل العباس(ع) ✍ماجرای داش علی مست و روضه حضرت عباس(ع) .... یکى از جاهل‌هاى محل ما «داش على» بود که چند سال پیش فوت شد، در زمان حیاتش یک روز من از توى بازار رد مى‌شدم، دیدم داش على بازار را قُرقُ کرده و چاقویش را هم دستش گرفته و یک نفس کش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشین و اتومبیل نبود، من با قاطر به مجالس سوگواری حضرت سیدالشهدا(ع ) مى‌رفتم، از سرگذر که رد شدم متوجه شدم که مرا دید و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پیاده شو، پیاده شدم، گفت: کجا مى‌روى؟ دیدم مست مست است و باید با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه مى‌روم! گفت: یک روضه ابوالفضل همین جا برایم بخوان، چون چاره‌اى نداشتم، یک روضه اباالفضل(ع ) برایش خواندم، داش على بنا کرد گریه کردن، اشک‌ها روى گونه‌اش مى‌غلتید و روى زمین مى‌ریخت، چاقویش را غلاف کرد و قرق تمام شد، بعد فهمیدم همان روضه کارش را درست کرده و باعث توبه‌اش شده بود. چند سال بعد داش على مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب دیدم، حال او را پرسیدم ، مثل اینکه مى‌دانست مى‌خواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم، گفت: راستش این است که تا آمدند از من سؤال‌هایی بکنند، سقائى آمد، مقصودش حضرت ابوالفضل(ع) بود و فرمود: داش على غلام ما است، کارى به کارش نداشته باشید ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
تقریبا یک سال قبل یکی از ها نون پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که عصری برگرده بخوره حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق نون رو برداشت، نشون میداد خیلی هستش. پرسید: مامان این ها رو خریده گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد.. فرداش کمی و وسایل لازم رو خریدم دادم همسایه که برای نون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم . گفتم: حامد وسایلشو خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق و آب رو کی داد فرداش وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. رو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون درست کردیم. عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ ای نداری، همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی . گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد. لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به و حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده تا زمانی که مطمئن نمیشد دست به غذا یا خوراکی نمی برد به نقل از: مادر شهید 🌷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⚫️چهار نفرینى كه در روز عاشورا مستجاب شد! ♨️مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نیز كور بود، فریاد مى زد: خدایا مرا از آتش🔥 نجات بده! ✳️به او گفتند:از براى تو که مجازاتى باقى نمانده، باز مى گویى خدایا مرا از آتش نجات بده؟! 🔴گفت: من در كربلا با افرادى بودم، كه امام حسین (علیه السلام) را كشتند، وقتى امام شهید شد، مردم لباسهاى او را به تاراج بردند. 💠شلوار و بند شلوار گران قیمتى در تن آن حضرت دیدم، دنیاپرستى مرا به آن داشت تا آن بند قیمتى را از شلوار درآورم. 🔘به طرف پیكر حسین (علیه السلام) نزدیك شدم. 💥همین كه خواستم آن بند را باز كنم، ناگاه دیدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد! من نتوانستم دست آن مظلوم را كنار بزنم، لذا دستش را قطع كردم! ♨️ همین كه خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم حضرت دست چپ خود را بلند كرد و روى آن بند نهاد! 🔥 هر چه كردم نتوانستم دستش را از روى بند بردارم، بدین جهت دست چپش را نیز بریدم! ⛔️باز تصمیم گرفتم آن بند را بیرون آورم، صداى وحشتناك زلزله اى را شنیدم! 🔷 ترسیدم و كنار رفتم و شب در همان جا كنار بدن هاى پاره پاره شهدا خوابیدم. ♻️ناگاه،در عالم خواب، دیدم كه گویا محمّد(صلی الله علیه و آله و سلم) همراه على (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) آمد، حسین علیه السلام را بوسید و سپس فرمود: پسرم تو را كشتند، خدا كسانى را كه با تو چنین كردند بكشد! 🌸شنیدم امام حسین (علیه السلام) در پاسخ فرمود: شمر مرا كشت و این شخص كه در اینجا خوابیده، دست هایم را قطع كرد. 🌷فاطمه (سلام الله علیها) به من روى كرد و فرمود: خداوند دست ها و پاهایت را قطع و چشم هایت را كور نماید و تو را داخل آتش🔥 نماید! ⚡️از خواب بیدار شدم. دریافتم كه كور شده ام و دست ها و پاهایم قطع شده. ✳️ سه دعاى فاطمه (سلام الله علیها) به استجابت رسیده و هنوز چهارمى آن یعنى ورود در آتش باقى مانده، این است كه مى گویم: خدایا! مرا از آتش نجات بده... 🔥لعنت الله علی قوم الظالمین... 📙بحارالانوار، ج 1 ص 723 ح 5 3 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیتزا دو طرفه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترس جوان عراقی از باز نشدن راه کربلا .یا امام حسین یا ابوالفضل خودت کمک کن یا فاطمه زهراء 😔😭😭🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
،# زندگی نرگس تازه ۱۴سالم بود عشق درس خواندن رو داشتم و برای خودم آرزوها داشتم . ولی یک شب اتفاق عجیبی افتاد یه دایی داشتیم که خیلی رفت و آمد داشتیم تمام فامیل اون شب خونه ما بودند بعد شام خواهرام منو سر صندلی نشوندند و تمام فامیل دور سرم جمع شدند و بعد پسرداییم با دسته گل وارد شدو زن داییم انگشتر دستم کرد متعجب بودم و چیزی نمی‌دونستم تا اینکه👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎زمانی‌که در اتاق بزرگ و زیبا و مربعی شکل و کاشی شده می‌نشستیم، معلم مطالعات عزیزمان در حالی‌که صحبت می‌کرد، گاهی روی صندلی‌اي که در گوشه‌ی ابتدایی کلاس بود، می‌نشست و گاه بلند می‌شد. مثال‌های گوناگونی می‌زد و بسیار شیرین‌سخن، با شخصیت و با درک و شعور بود. وقتی شروع به حرف زدن درباره‌ی مردم ژاپن کرد، گفت:«مردم ژاپن آرزو می‌کنن كه شبانه‌روز به جای ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعت باشه.» در حالی‌که سرش را تکان می‌داد، افزود:«ببینین عزیزانم! دانش‌آموزای ژاپنی وقتی پایانِ سال تحصیلیشون می‌رسه، گریَشون می‌گیره که چرا مدرسه‌شون تموم شده!» همین حرف را که گفت، بغل‌دستی‌ام در حالی‌که داشت به پنجره نگاه می‌کرد، می‌خندید. یکی از افراد جلویی‌ام دستش را روی دیوار گذاشته بود و می‌خندید. پشت سری‌ام، همان گردن‌کلفتی که همیشه سر کلاس آب می‌خورد، زمانی که آب در دهانش بود، از شدت خنده آب را تف کرد روی کف موزاییکی اتاق و سرش را روی نیمکت گذاشت و خندید. بغل‌دستی او که آدم نسبتاً چاقی بود، در حالی‌که دستش را روی شکمش چرخ می‌داد، می‌خندید. دیگری در حال خودکار جویدن، دیگری در حال کیک خوردن و... . در این میان، معلممان بیشتر به من خیره شده بود، چون از من ـ از لحاظ درسی ـ انتظار زیادی داشت ولی نمی‌دانست من هم آنقدر خنده‌ام گرفته بود که ناچار شدم با دندان‌های جلویی‌ام، لب پایینی‌ام را گاز بگیرم و سرم را تکان دهم که مثلاً حرفش را تأیید کرده‌ام و دارم حرص من و ما را می‌خورم. هرچند آنقدر هیکلی و پر زور بود که می‌توانست همزمان با دو دستش، دو نفر از دانش‌آموزان را از سر جایشان بلند کند و از پنجره بیندازد بیرون، اما حتی نوک انگشتِ هیچ دانش‌آموزی را قرمز نمی‌کرد. ناچار شد به خاطر همین خنده‌ها از کلاس بیرون برود و تا چندین دقیقه در سالنی که صدای خنده‌های آنان که مثل صدای اجتماع زنبورهای سرخ بود، با تق‌تق کفش‌هایش قدم بزند و بعد با چهره‌ای نگران برگشت. زمانی که کمی خنده‌هاي بچه‌ها کمرنگ‌تر شد، آه سردی کشید و گفت:«خدا رحم کنه به دوره‌ای که شماها خدمتگزارانش باشین. خدا به اون خانواده‌ای رحم کنه که شماها پدرش باشین!» : ... : : : ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌