✨﷽✨
✅خبرشهادت مالک اشتر به امیر المومنین
✍چون خبر شهادت مالک اشتر به امیر المؤمنین علیه السّلام رسید بسیار اندوهگین و افسرده خاطر شد گریست و بر منبر تشریف برده فرمود:
"ما از خدا هستیم و بسوی او باز می گردیم، و ستایش خداوندی را سزا است که پروردگار جهانیان است، بار خدایا من مصیبت اشتر را نزد تو بشمار می آورم، زیرا مرگ او از سوگهای روزگار است، خدا مالک را رحمت فرماید که بعهد خود وفاء نمود، و مدّتش را بپایان رسانید، و پروردگارش را ملاقات کرد، با اینکه ما تعهّد نموده ایم که پس از مصیبت رسول خدا(ص) بر هر مصیبتی شکیبا باشیم، زیرا آن بزرگترین مصیبتها بود.
پس از آن از منبر پائین آمده به خانه رفت، مشایخ نخع به خدمت آن حضرت آمدند، آن بزرگوار متأسّف و افسرده بود، فرمود: خدا مالک را جزاى خیر دهد و چگونه مالک که اگر کوه بود کوهى عظیم و بزرگ بود، و اگر سنگ بود سنگى سخت بود، آگاه باشید بخدا سوگند مرگ تو اى مالک جهانى را ویران و جهانى را شاد مى سازد یعنى اهل شام را خوشنود و عراق را خراب مى گرداند، بر مردى مانند مالک باید گریه کنندگان بگریند، آیا یاورى مانند مالک دیده می شود، آیا مانند مالک کسى هست، آیا زنان از نزد طفلى بر مى خیزند که مانند مالک شود.
📚(ترجمه و شرح نهج البلاغه
(فیض الاسلام)، ج ۵، ص ۹۹۰- ۹۹۱)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت 📖
🌴میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
🐪روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
🍂منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
🐪چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
🍃چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
✨چون زرگر این را میبیند میگوید:
«ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅خدايا
✍🏻یادم بده آنقدر مشغول عیبهای خودم باشم
که عیب های دیگران رانبینم...
✍🏻یادم بده اگر کسی را بد دیدم
قضاوتش نکنم، درکش کنم...
✍🏻یادم بده بدی دیدم"ببخشم" ولی بدی نکنم!
چرا که نمیدانم بخشیده میشوم یا نه...
✍🏻یادم بده اگر دلم شکست نفرین نکنم،
دعا کنم، نتوانستم سکوت کنم...
✍🏻یادم بده اگر سخت بگیرم
"سخت میبینم"...
✍🏻یادم بده به قضاوت کسی ننشینم چرا که
در تاریکی همه شبیه هم هستیم...
✍🏻یادم بده چشمانم را روی بدیهاو تلخیها ببندم
چرا که چشمان زیبا، بیشک زیبا مى بيند همه دنيا را...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹پیامبر اکرم (ص)فرمودند
كسى كه نمازهاى پنجگانه را در موقع خود اقامه كند و ركوع و سجود نماز را كامل بجا آورد خداى عزّ و جلّ ۱۵ خصلت به او عطا فرمايد
۱. سه خصلت در دنيا
عمر او را زياد كند،
مال و اموال او را زياد كند،
اولاد صالح او را زياد كند.
۲. سه خصلت در موقع مرگ
از ترس او را ايمن دارد،
از هول مرگ ايمن دارد،
او را داخل بهشت گرداند.
۳.سه خصلت در قبر
سؤ ال نكير و منكر را بر او آسان كند،
قبر او را وسيع گرداند،
درى از درهاى بهشت به روى او گشوده شود.
۴. سه خصلت در محشر
صورت او مثل ماه ، نور مى دهد،
نامه عملش را به دست راستش دهند،
حساب را بر او آسان مى گرداند.
۵. سه خصلت در موقع عبور از صراط
خداوند از او راضى مى شود،
به او سلام مى دهد،
نظر رحمت به او مى فرمايد.
📚منبع. كنز العمّال
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 چطوری موقتا کمر درد رو رفع کنیم؟
• نقاط طب فشاری مخصوصی روی کمر وجود دارد که با ماساژ آنها میتوانید از درد خلاص شوید. از شخصی بخواهید مقداری الکل به آن نقاط بسابد و به آرامی ماساژ دهد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 پوست موز پرکابرد
پوست موز بهترین جرمگیر و سفید کننده دندونه ! سیاهی دورچشم و کبودشدگی بدن را رفع میکنه !
اگر توی ماهیتابه کنارمرغ باشه، مرغ تردتر میشه اگر روی کفش بکشید درست مثل واکس عمل میکنه !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_117
نرگس و نریمان درباره گروه دیوید کالارک فایو چیزهایی میگفتند که اصلا سر در نمی آوردم.خانم سرهنگ برای
چیدن میز از سیما و نرگس کمک خواست.منهم سیاوش و نریمان را تنها گذاشتم.
طولی نکشید که همگی سر میز شام نشستیم.غیر از من و سیما و نرگس بقیه ویسکی یا آبجو نوشیدند.
آنشب به خوبی و خوشی گذشت.هنگام خداحافظی نریمان سیاوش و نرگس قرار گذاشتند هفته اینده به سالن
آلبرت هال بروند و کنسرت گروه رولینگ استونز را تماشا کنند.اصرار داشتند من و سیما هم برویم.سیما بدون
اینکه نظر مرا بخواهد به نریمان گفت که برای ما بلیط رزرو کند.
وقتی آنها رفتند با خوشرویی به سیما گفتم:شاید من مایل نباشم چرا گفتی بلیط رزرو کنن؟
سیما گفت:از دسته های موزیک پاپ خیلی تعریف میکنن به یه بار دیدنش می ارزه.
چون قول داده بودم به خواسته هایش اهمیت بدهم مخالفت نکردم.هفته بعد طبق قرار نریمان دنبال ما آمد همه به
سالن آلبرت هال که در محدوده هاید پارک بود رفتیم.
نمیدانم چه بگویم.در کتابها خوانده بودم موسیقی هر قوم از زندگی و فرهنک و آداب و رسوم آن قوم
برمیخیزد.گروه 5 نفره موسیقی برای کسانی که به تماشا آمده بودند خیلی جالب جلوه میکرد.حتی سیما هم خوشش
می آمد.چیزی نمانده بود که سیاوش از شدن هیجان و لذت بیهوش شود.نریمان و نرگس هم همراه با جمعیت هورا
میکشیدند.ولی من هیچ نمیفهمیدم.انعکاس نور چراغهای رنگارنگ که مرتب خاموش و روشن میشد همراه با
صداهای دلخراش که شاید برای من یکی دلخراش بود روی شقیقه هایم فشار می آورد.هرگز نمیتوانستم سیما را
وادار کنم سالن را ترک کند.باالخره هر طور بود تحمل کردم از سان آلبرت هال که بیرون آمدیم گویی از داخل
موتور خانه کشتی به ساحل ارام قدم گذاشتیم.در حالیکه بقیه از هنر نمایی اعضای گروه با آب و تاب حرف میزدند و
از زمان کوتاه اجرا ناراضی بودند من خیلی خوشحال بودم که نجات پیدا کرده ام.
بعد از طی مسافتی در خیابان اکسفورد نرگس و نریمان با تاکسی به های بری رفتند و ما هم به آپارتمان
برگشتیم.سیمانظرم را درباره کنسرت آنشب جویا شد.اگر حرف دلم را بزبان می آوردم شاید شادی آنشب را
برایش ناشاد میکردم.فقط در چند جمله کوتاه گفتم چون با این بک موسیقی بزرگ نشده ام حتما نمیفهمم و اگر
کسی چیزی را که نمیفهمد وانمود کند میفهمد احمق است.منهم چون احمق نیستم وانمود نمیکنم میفهمم.
شب کریسمس در خانه یکی از مسیحیان ایرانی که در محله های بری بود دعوت داشتیم.سیما سخت سرما خورده
بود.فقط سیاوش که با نریمان و چند دوست انگلیسی اش قرار داشت خانه را ترک کرد.بیماری سیما بیش از 3 روز
طول نکشید.چند روزی به ژانویه نمانده بود که اتومبیل شورلت سرهنگ را تحویل دادند.بیش از همه سیما خوشحال
بود که ایام ژانویه بدون اتومبیل نیستیم.کم کم همه خودمان را برای مهمانی بزرگ باغ مارشال آماده میکردیم.قرار
بود ساعت 8 دکتر و خانواده اش در ضلع غربی گورستان کنسال گرین خیابان اسکرابز منتظر ما باشند تا از آنجا به
باغ مارشال که در شمال محله همپستد واقع بود برویم.سیما برای انتخاب لباس و آرایش عزا گرفته بود.از طرفی
میخواست باب میل من باشد و از طرف دیگر اگر رضایت مرا جلب میکرد خودش راضی نمیشد.برای اینکه او را از
کالفگی بیرون بیاورم زیاد بخت نگرفتم و خودم به سلیقه او کت و شلواری سرمه ای و پیراهن ابی روشن پوشیدم.از
بین دهها کراوان که بیشتر آنها را سیما خریده بود کراوات حصیری سرمه ای رنگ را انتخاب کردم و زودتر از بقیه
آماده شدم.سیما پیراهن صورتی رنگی که آستین بلندی داشت و چینهای سر شانه و جلوی یقه اش او را مانند...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_118
فرشتگان کرده بود پوشید و خیلی ساده ارایش کرد.مدتی جلوی آینه ایستاد و خودش را تماشا کرد و عاقبت نظر
مرا خواست گفتم:واقعا این رنگ و این طرز آرایش چقدر بتو میاد!
از اینکه کوچکترین ایرادی نگرفتم خوشحال شد.پالتوی موهر مشکی اش را که یقه اش از پوست خز بود پوشید و
خارج شدیم.اتومبیل را که داخل پیلوت آپارتمان پارک شده بود روشن کردم.سیما بالفاصله نوار جدید گروه بیتلها را
که تازه خریده بود داخل پخش گذاشت و صدایش را زیاد کرد.چیزی به ساعت 8 نمانده بود که سرهنگ و خانم و
سیاوش هم آمدند .چون رانندگی سرهنگ در شب ایجاد مشکل میکرد من پشت فرمان نشستم سرهنگ کنارم
نشست و چون هنوز به خیابانها و محله های لندن آشنا نبودم مرا راهنمایی میکرد.
دکتر و خانواده اش 20 دقیقه منتظر مانده بودند.بعد از معذرت عازم باغ مارشال شدیم.
از سر در باغ و دو برج دیده بانی که در دو سمت در بنا شده بود میشد حدس زد آنجا روزی محل زندگی اعیان و
اشراف بوده است.در باز بود.نگهبان ما را به عمارت راهنمایی کرد .دو سوی خیابان که به عمارت منتهی میشد
چراغهای پایه دار فانوسی و چند پروژکتور خط بطالن روی تاریکی شب کشیده بودند تعداد زیادی اتومبیل سواری
در جایی که به سبک بناهای چینی مسقف بود پارک شده بودند.اتومبیل را در گوشه ای که یکی از پیشخدمتها نشان
داد پارک کردم.به محض اینکه پیاده شدم و نگاهم به عمارت افتاد دلم پایین ریخت.سیما دستش را دور بازوی من
حلقه کرد .نمیدانم چرا یک مرتبه موجی از ترس و دلهره به سراغم آمد .هر چه به عمارت نزدیکتر میشدیم
اضطرابم بیشتر میشد.آخر از همه من و سیما داخل شدیم.سالن آینه کاری با آنهمه چلچراغ لوستر تابلو و گچ بری
های هنری به عمارت شاه پریان و قصه های هزار و یکشب شباهت داشت.تقاطع نور چراغها و نقش نگاره های
تابلوهای بزرگ و کوچک تابلو خاصی داشتند.هرگز عمارتی به این مجللی ندیده بودم.مات و متحیر بودم.چرا آنجا
به کاخ مارشال معروف نبود.سیما و مادرش هم دست و پایشان را گم کرده بودند.در یک قسمت سالن همه مهمانان
دست در دست به رقص و پایکوبی مشغول بودند هیچس ارام و قرار نداشت.قبل از اینکه جایی برای نشستن پیدا
کنیم مردی مسن با قدی متوسط و هیکلی چاق از دور برای دکتر دست تکان داد.کت و شلوار سفید و پاپیون قرمز و
دهان گشادش او را از دیگران متمایز کرده بود.
قبل از اینکه بما نزدیک شود سرهنگ گفت مارشال همینه.او ابتدا با دکتر که دوستی دیرینه ای داشتند دست داد و
سپس به سرهنگ خوش آمد گفت .دکتر ما را هم به او معرفی کرد.مارشال ما را بسمت بار راهنمایی کرد و چون
باید به مهمانان خوش آمد میگفت معذرت خواست.
پذیرایی مانند جشنها و مهمانی های ایرانی نبود که همه سر ساعت معینی با هم شام بخورند.قسمتی از سالن بصورت
بار بود که انواع غذاهای گرم اب میوه مشروب و نوشیدنی ها مختلف روی چند میز بزرگ چیده بودند.هر کس برای
خودش سرو میکرد.زنها بعد از اینکه پالتوهایشان را در می آوردند و جلوی اینه دستی به موهایشان میکشیدند کنار
بار می آمدند.نریمان و سیاوش از همان لحظه ورود از ما جداشدند.غیر از من و سیما که مقداری سوسیس مرغ بریان
و قارچ داخل بشقاب هایمان گذاشتیم بقیه اول گیالسهایشان را پر از مشروب کردند.گوشه دنجی را انتخاب کردیم و
نشستیم.برای لحظه ای صدای موزیک و پایکوبی قطع نمیشد.دکتر وقتی دید جلوی من و سیما مشروب نیست با
تعجب پرسید:شب ژانویه حتی گربه ها هم دمی به خمره میزنن چطور شما...
گفتم:متاسفانه یا خوشبختانه مشروبات الکلی بمن و سیما سازگار نیست...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_119
حالیکه لبخندی بر لب داشت گفت:اغلب دانشجویان سال اول و دوم پزشکی تصور میکنن هر چه برای
بیماراشون مضره برای خودشونم ضرر داره.
گیالسش را که چند جرعه ای از آن نوشیده بود روی میز گذاشت و کنار بار رفت.یک بطری خالی بزرگ پیدا کرد و
توی آن مقداری اب هویج گوجه فرنگی و چند نوع ابمیوه به اضافه مقداری ویسکی و اب لیمو ریخت و بهم زد و
همراه با دو لیوان برگشت گفت:این چیزیه که اسمش رو نمیشه مشروب الکلی گذاشت و هرگز حال شمار و هم بهم
نمیزنه.
چون تصمیم گرفته بودیم لب به مشروب نزنیم نمیدانستیم چه باید بکنیم.من و سیما نگاهی به یکدیگر انداختیم
دکتر لیوانهای ما را پر کرد.سرهنگ گفت:اگه کسی دست دکتر رو رد کنه یعنی قبولش نداره.
سیما با لبخند اشاره کرد چاره ای نیست.هر دو لیواهایمان را برداشتیم و چند جرعه نوشیدیم.بنظر من خیلی
خوشمزه بود اصلا مزه گس آبجو و بوی مشروبات الکلی را نمیداد.اشها آور بود دومین لیوان را خانم دکتر برایمان
پر کرد.سیما بار دیگر برایم غذا آورد.رفته رفته گرمی بی حس کننده ای زیر پلکهایم احساس کردم و حالت غریبی
به سراغم آمد.سیما دست مرا گرفت و بجایی که بساط رقض برپا بود برد.چشمم به سیاوش افتاد که داشت با یه
دختر انگلیسی میرقصید.تعجب نداشت چون هرکس با هرکس که دلش میخواست میتوانست برقصد.من دست سیما
را محکم گرفته بودم و او هم خودش را بمن چسبانده بود.چند جوان انگلیسی بما نزدیک شدند.قبل از اینکه به سیما
چیزی بگویند و باعث دردسر شوند سرجایمان برگشتیم.اثری از سرهنگ و دکتر و خانمهایشان نبود یک لحظه مثل
بچه ها احساس کردیم گم شده ایم.ناگهان مادر سیما از قسمت دیگر سالن بما اشاره کرد.فوری نزد آنها رفتیم به
مهندس تدین و دختر و داماد انگلیسی اش معرفی شدیم.مهندس تدین و دکتر از سال سی و دو به این طرف دوست
بودند.او هم یکی از رجال سیاسی ایران بودو به بعضی دالیل مقیم لندن شده بود.همسرش دو سال پیش مرده بود و
دامادش آلبرت تقریبا 30 ساله بنظر می آمد.آلبرت در رشته سینما و فیلمسازی فعالیت داشت.تا حدودی فارسی
میدانست و میتوانست شکسته بسته مطلبش را برساند.تیپ چهره آرایش و طرز لباس پوشیدنش بیانگر شغل فیلم
سازی او بود.دکتر او را معرفی کرد و گفت تا کنون چند فیلم تلویزیونی ساخته که یکی از آنها برنده جایزه شده
است.همه معتقد بودند او روزی در دنیای فیلمسازی شهرت جهانی پیدا میکند.لیدا همسر آلبرت از زیبایی بی بهره
نبود تیپ او بیشتر به زنان هنرپیشه می آمد.آلبرت از همان لحظه معرفی نگاه از سیما بر نمیداشت.به هر بهانه سعی
میکرد طرف صحبتش او باشد.باالخره در یک فرصت مناسب زبان به تحسین سیما گشود و رو کرد به دکتر و نیمی
انگلیسی و نیمی فارسی گفت:بین زنان شرقی چنین تیپ و چهره ای کمتر پیدا میشه ایشون واقعا مناسب بازیگری
هستن اگر اجازه بدن همین فردا ایشون رو به جان بورمن و یا کارول رید معرفی میکنم.مسلما از ایشون آرتیست
معروفی میسازن.
دکتر آنچه گفته بود تکرار کرد انتظار داشتم سیما تعصب نشان دهد و چهره اش درهم رود ولی او با لبخند و ژستی
سینمایی از آلبرت تشکر کرد و برای اینکه بمن بفماند بخاطر زیبایی و تیپش به او پیشنهاد بازیگری در فیلم میدهند
لبخندی پر معنی زد.
هر چه سعی کردم واکنش نشان ندهم تربیت اولیه من هرگز اجازه نمیداد بی تفاوت باشم.بی اختیار اخم کردم.نگاه
خشم آلودم به آلبرت همه را متوجه ما کرد.دکتر برای آنکه خشم مرا بخواباند گفت:فیلمسازا هر آدم شاد و زیبایی
که میبینند برای تعارف هم که شده از او برای بازی تو فیلماشون دعوت میکنن...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_120
با همان خشم گفتم:تیپ من نریمان و سیاوش هم بد نیست چرا از ما دعوت نکرد؟
لیدا که از همان لحظه اول هم دلش نمیخواست شوهرش از سیما تعریف کند و از حسادت داشت میترکید دست
آلبرت را گرفت و با هم کنار بار رفتند.منهم به شوخی به سرهنگ گفتم تا پیشنهاد بیشتری به سیما نشده زحمت را
کم کنیم.ناگهان سیما بر اشفته بازویم را گرفت و مرا به گوشه ای از سالن کشاند و گفت:برای اینکه امشب اوقات
خودت و همه رو تلخ کنی باالخره یه بهونه گیر آوردی.آخه نمیشه با کسی که برای اولین بار با ما روبرو شده دعوا
کرد!بقول دکتر او فقط میخواست تعارفی کرده باشه.مگر من همین الان با او قرار داد بستم که خودت رو ناراحت
میکنی؟
گفتم:اینطور که تو از پیشنهاد استقبال کردی مشخص بود از تعریفش بدت نیومد.
گفت:خب معلومه که بدم نیومد!اگه بتو میگفت مثل آلن دلون و جیمز دین هستی بدت می اومد؟من باید ناراحت
میشدم؟
گفتم:تعجب میکنم چرا بین اینهمه زن و دختر تو توجهش رو جلب کردی!
با لبخند و به شوخی گفت:برای اینکه از همه خوشگل ترم و تو باید خوشحال باشی همسری به این زیبایی داری.
راست میگفت او واقعا از همه خوشگلتر و خوش تیپتر بود.برای اینکه موضوع زیاد کش پیدا نکنه پیشنهاد کردم در
هوای آزاد قدم بزنیم و خودم پالتوی او را از جا رختی برایش آوردم.مادر سیما به گمان اینکه بین ما بگو و مگو شده
با عجله خودش را رساند با خوشرویی به او گفتم احتیاج به هوای آزاد داریم از اینکه اوضاع روبراه بود خوشحال شد.
بدنمان تحت تاثیر معجونی که دکتر برایمان درست کرده بود داغ شد.بطرف محوطه باغ رفتیم دست یکدیگر را
گرفتیم و از خیابانی که چراغهای پر نورش همه جا را مثل روز روشن کرده بود گذشتیم.هر قدر از عمارت دور
میشدیم فاصله تیرهای برق بیشتر میشد.ناگهان چراغ روشن یک ساختمان متروکه توجه ما را جلب کرد سیما
ترسیده بود خواهش کرد برگردیم.در حالیکه حس کنجکاوی ام تحریک شده بود از پنجره شکسته ساختمان
متروکه بداخل سرک کشیدم پیرمردی تنها با موهای ژولیده و لباس کثیف و مندرس مشروبها باقی مانده در ته
بطری ها را داخل بطری های دیگر میریخت و زیر لب آهنگی زمزمه میکرد.هرگز فکر نمیکردم با وجود آن همه
بریز و بپاش داخل عمارت و در محله اعیان نشینی از لندن فقیر پیدا شود.خیلی دلم میخواست داخل ساختمان شوم و
با پیرمرد حرف بزنم ولی سیما از ترس خودش را بمن چسبانده بود و نمیگذاشت جم بخورم هوای سرد و نم نم
باران که تازه شروع شده بود مجبورمان کرد بطرف عمارت بدویم.از مخلوطی که بدهان من و سیما مزه کرده بود
هنوز مقداری مانده بود.دکتر دو لیوان برای من و سیما پر کرد و گفت:به سهمیه شما هیچکس تجاوز نکرده حیفه بی
مصرف بمونه.
دستش رو رد نکردیم راس ساعت 12 نیمه شب یک مرتبه موزیک قطع شد.و آنهایی که مشغول رقص بودند
پراکنده شدند.مارشال در میان شور و هیجان و کف و هورای جمعیت بجایی که نوازنده ها تا چند لحظه پیش مشغول
نواختن بودند رفت و میکرفون را گرفت و به سه زبان انگلیسی فرانسه و فارسی سال نو مسیحی را تبریک گفت و از
اینکه دوستان و آشنایان دعوت او را پذیرفته بودند تشکر کرد.از آنشب به بعد سیما باورش شده بود برازنده
هنرپیشگی است و منهم گاهی سربسرش میگذاشتم و او را بنام هنرپیشگان معروف صدا میزدم....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند کشیدن نقاشی سه بعدی 🙌😃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662